میان خانه تکانی ملال آور هر ساله، لابه لای کاغذهای باطله و آلبوم عکس های خانوادگی خاک خورده در انباری، چشمم خورد به کیف چرمی رنگ و رو رفته پدر بزرگ و دوباره و بعد از سالها برگه های خوشنویسی را از کیف بیرون میآورم و دور خودم می چینم، پدربزرگم را هیچ وقت ندیدم چند سال قبل از تولد من از سرطان ریه درگذشت.اواخر عمر سیگار زیاد می کشید، وینستون قرمز! باکس باکس می خرید و با ظرافت کارتن سیگار را باز میکرد و پشت کاغذ روغنی باکس سیگار تمرین خط می کرد.نوروز امسال گیر سه پیچ دادم به عمه ام که در بیان خاطرات صریح و بی ملاحظه است که داستان پدربزرگ چیست؟ کسی که هیچ خاطره ای از او نداری ولی به طرز مبهمی سایه اش بر سرت سنگینی میکند؛ کوله باری که تو هم بر دوش اش میکشی.داستان پدربزرگ چیست؟ او نه مثل برادر بزرگش تاجر و خرمایه شد نه مثل آن برادرش شاعر و عارف بود و نه مثل برادر کوچکش توده ای و سرکش! یک عمر کارمند جزء اداره دارایی بود که با سی سال خدمت هیچ گاه ترفیع نگرفت.ساعت دو از کنار دیوار و با سری پایین به خانه می رفت.چرتی میزد و برای نماز مغرب به چهار انبیا میرفت و بعد هم در خدمت کانون گرم خانواده بود.چطور تاب میآورد؟ چندین سال پیش به خانه عموی پدرم رفتیم.سیگار اشنو را با چاقو نصف میکرد و با چوب سیگار میکشید. با افتخار میگفت که “این سیگار شصت ساله که با منه” با لحنی گزنده که تمام توصیه های پزشکی در مضرات سیگار را به ریشخند میگرفت.نوجوان بودم و صادق هدایت می خواندم. عمو! صادق هدایت چطور آدمی بوده؟ هدایت؟ کمونیست بود! پدربزگ ما چطور آدمی بود؟ برادر من؟ یک زندگی بی ارزش مثل این سیگار. رد دود را میگیرم از پس سالها تا روایت پیرانه سری پدربزرگ را از زبان عمه ام بشنوم. دم دمای انقلاب بازنشسته میشود و تنها سرگرمی اش میشود گلکاری در باغچه حیاط و خطاطی پشت باکس سیگار وینستون.وینستون اصل! کینگ سایز سیگارت! برگه های خوشنویسی را دورم میچینم مثل تکه های پازلی که روایت عمه ام کلید حل معمای آن است.بهار شصت است وسط جنگ و دعواهای انقلاب.عمه ام کلاس خیاطی میرود پیش همسایه دیوار به دیوارشان خانم یزدیها. تنها زنی که در کوچه برق و بن بست دارالشفا پیش از انقلاب سرلخت بوده.تنها زنی که در کل محله رانندگی بلد است.سوار آریا میشود،شوهرش را طلاق داده و از راه خیاطی امرار معاش میکند.یک شب که عمه ام تنها شاگرد خانم یزدی ها بوده پاسدارها میریزند داخل خانه.خانم یزدی ها به همراهی عمه ام از راه پشت بام پناه میبرند به خانه پدربزرگ که لابد در حیاط مشغول ور رفت با شمعدانیها و خرزهره ها بوده.پدربزگ خانم یزدی ها را در زیرزمین خانه مخفی میکند پاسدارها ولی داخل خانه میریزند و با ضرب شتم پدربزرگ خانم یزدی ها را با خود می برند.خانم یزدی ها خرداد اعدام میشود و پدربزرگ هم مرداد همان سال فوت میکند. برگه های خوشنویسی را برای حل معما دور خود می چینم. پر است از حکایات گلستان سعدی با خطی خوش که : “یکی از ملوک را شنیدم…”،”حکیمی پسران را پند همی داد..” ولی چندین برگه هست که داستان دیگری دارد عجولانه و نه چندان خوشخط از اشعار حافظ و خیام.”واعظان کاین جلوه در محراب و منبر می کنند..”.” عیبش مکنید اگر چه تلخ است خوشست تلخ است از آنکه زندگانی من است”. عمه ام میگوید بعد از ماجرای دستگیری خانم یزدیها احوال پدرش تغییر میکند. دیگر مسجد نمی رود و روزی سه پاکت سیگار میکشد.از خانواده کناره میگیرد و شب ها صدای گریه اش خواب را از اهالی منزل میگیرد.عمه ام میگوید مرد بی آزار و بی حاشیه ای بود و نتوانست این ماجرا را هضم کند خودش را در اعدام خانم یزدی ها مقصر می دانست.من ولی کلید معما را یافتم. پدربزرگ یک عمر عاشق خانم یزدی ها بوده، عشقی ناگفته و یک طرفه.این شوریدگی را من پشت کاغذ روغنی باکس سیگار دیدم.کلمات فریاد میکشند.عصبانیت و پشیمانی را در تک تک حروف میبینم. دیروز به ملاقات عموی پدرم که دیگر به پایان عمرش رسیده رفتیم. آن هم بعد از مدت ها. دیگر خبری از سیگار اشنو و چوب سیگار نبود.کپسول اکسیژن بود و یک عالمه قرص و شربت.عمو جان شما خانم یزدی ها را میشناختید؟ خانم یزدیها؟ کمونیست بود! به نظر شما پدربزرگ من عاشقش بود؟ برادر من؟ عاشق خانم یزدیها؟عموجان چنان خنده بلندی سر داد که تنها سرفه های پیاپی سبب توقف اش شد…
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.