”زیرِ آسمانی بلند و خاکستری،
در بیابانی پهناور و خاکآلود، بدونِ راه، بدونِ سبزه،
بدونِ شاخهای خاشاک، بدونِ شاخهای گزنه،
به مردانِ بسیاری برخوردم که با پشتِ خمیده راه میسپردند.“
چشم باز کردم و خود را پشتِ اسیری برهنه یافتم که از گردن به من زنجیر بود. سرتاپا برهنه با پوستِ برآمده و گداخته زیرِ تنورهیِ تیزترین انوارِ آفتابی که هرگز به یاد داشتم. از بازوم که آویخته بود بر زنجیری که از گرما کِش آمده بود، گرفتم و به خودم رسیدم. برهنه بودم. عوور، چروکیده و پوستِ تنام جابهجا برآمده و سفیدک زده بود. سرْ چرخاندم. راستِ سرم، دریایی سرخِ مرده که موجی نداشت. صدا نداشت. نه مرغی و نه بادی. سرْ چرخاندم و سمتِ چپام شنزاری که تا چشمام دید، پهن بود. تپههایی که رویِ هم تاخورده، بر هم میسُریدند. ناگهان متوجهِ ما شدم. یک، دو، سه، چهار، پنج و نواری از تنهایِ مغضوب که در امتدادِ ساحل، به هم زنجیر شده، پیش میرفتیم. من چندمی بودم؟ سر برگرداندم که پشتِ سرم را ببینم، نشد! انگار نباید!
متوجهِ هیکلِ کوچکِ قوزکردهای شدم که به کنارم رسید. هیکل چرخید و به من روو کرد. دستی چروکیده، بالاپوشِ کتانِ مندرسی را کنار زد و چهرهیِ پیری پیدا شد. آنقدر چروکیده که چشمهایاش را به زور از میانِ آن شیارهایِ چرکِ خاکآلود یافتم. اما برقِ آفتاب که به چشماش افتاد، درخشندهترین فیرزوهها چشمام را زد. بازویِ چپام را رویِ صورتام حایل کردم.
نجوایی زنانه پرسید، ”به کجا میروید؟“
مکث کردم. سرم را برگرداندم و به پشتِ رفیقام خیره شدم.
گفتم، ”نمیدانم و هیچکدامِ دیگر از ما نمیداند!“
صبر کن، این را از کجا میدانستم؟!
اضافه کردم، ”ولی بیگمان به جایی میرویم، چرا که نیازِ نیرومندی به راه رفتن، ما را بدانسو میرانَد.“
این را از کجا در موردِ ما میدانستم؟ اصلن ما چند نفریم؟
پیرزن داشت از من پیشی میگرفت که پرسیدم، ”های! تو میدانی ما چند نفریم؟“
پیرزن، سری از سرِ ناراحتی تکان داد. به جلو خیره شد و درآمد که؛ ”با او سیزده نفر… “
”او؟!“
”زن! آنکه بر گردهات خواهند بست… “
من که هاج و واج مانده بودم، متوجهِ کاروانِ سایههامان شدم. سایهیِ او فرق داشت. آن، چه بود؟ تازه متوجهِ بالِ چوبینِ چیزی، صلیبی شدم که یکوری بر پشتِ او بسته بودند. او که بود؟ و آن یکی… قطاری از هیبتهایِ زشت و سهمگینِ حیوانی پیر و کریه، قوزیای که بسیار سنگین مینمود، بر پشتِ هر کداممان ذوب میشد. کش میآمد و دوباره شکل میگرفت. اما آنجا نبود. تنها سایهای تهی و بیرنگ از آنْ بر پشتمان سوار بود. تازه سنگینیِ سهمناکاش بر دو شانهام، پشتام و فشارِ ابدیِ پاهاش بر گِردِ تنام نشست. تا برگشتم که چیزِ دیگری از پیرزن بپرسم، دیدم از من فاصله گرفته… فریاد زدم؛ ”من چندمیام؟ تو میدانی؟“
نجوا کرد، ”میدانی!“
”میدانستم؟“ چشم بستم. چشم که باز کردم، از میانِ خلنگزاری تهی میگذشتیم که نشانی از حیات نداشت. هیچ نبود. پیرزن غنیمت بود. کاش میشد بماند. میشد؟ چشم بستم، چشم که باز کردم، شب بود و ما زیرِ کمانِ ماهی خونآلود میرفتیم. کجا میرفتیم؟ او، من، ما که بودیم؟ ناگهان گردنام را سخت فشار داد. شاهرگام را فشرد. خون داشت از شقیقههام بیرون میزد که یادم رفت. از یاد بردم و دیگر هیچ نکردم مگر تماشا. پاهام میرفت و آن من نبودم. چشمهام را به پشتِ همقطارم میخ کردم و آن من نبودم. تویِ سرم نشستم و به جهان، به پیرامونام خیره شدم. هرچیه پیش آید، خوش آید. مگر اینکه، این آنی بود که ازش میترسیدم! تا کی باید میرفتیم که دوباره گردنام را فشرد. از هوش رفتم.
*
چشم باز کردم و ناگهان غوغایی برخاست. کمی سر چرخاندم، بلکه ببینم. از رویِ شانهیِ همقطارم، شبحِ جایی در عمقِ درهیِ پیشروو به چشمام آمد. سراب بود؟ نه. پس این غوغا از آنجا بود؟ شاید. همقطارم هم، سر بالا کرده بود. انگار همه بیدار شده بودند. هلهلهای بالایِ سرِ ما برپا شده بود. صدایِ زیرِ مردانهای، کِل کشید. و بعد جیغی بلند تویِ سرم ناخن کشید. دو دستام را بر گوشام فشردم و اینبار شد. دیگر چیزی مانع نبود. سایهیِ بلندِ صخرهای عظیم از دوسو بر سرمان آوار شد. دیدم در سراشیبِ تندی از میانِ درهای سنگی پایین میرویم. بر بلندایِ صخرههایِ دوسویِ گذرگاهی باریک که بر قطارِ ما سایه انداخته بود، هیبتِ غریبِ مردمی به چشمام افتاد که رداهای بلندِ بربر و دستار بر سروصورتِ خود پیچیده بودند و چون بوزینهگانْ کِل میکشیدند و از جایی به جایی دیگر میجَستند و میآویختند و چُست و چابک در امتدادِ ما میدویدند.
هیبتی که گویی جلودارِ آنها بود و بر فرازِ سرِ ما، در امتدادِ صخره به سمتِ افق میدوید، غریوی چونِ شیپورِ جنگ از گلوش بیرون میداد. داد میداد و انگار تویِ سرم میگفت، ”آمدند… آمدند، خائنین را آوردند.“ دیوارههایِ شکافِ عظیمِ گلوگاه، آنقدر به هم نزدیک شد که باید سینهخیز میرفتیم. سایههایِ ناپیدا باز بر گُردهمان نهیب زدند و به زور به پیشمان راندند. انگار صخرهها میخواستند نگاهمان دارند. اما مگر میشد. در جدالِ جان و سنگ، تنها مشتی استخوان و پوستی مخدوش و ورآمده که خونآبه پس میداد از ما به آنسویِ گذرگاه رسید.
گودالی عظیم از پسِ گذرگاه پیدا شد که ستونهایِ خارا، جابهجا از آن سر به آسمان میکشیدند و بر گِرد و بالایِ ستونها و پلههایِ دیوارههایِ گودال، بوزینهها، دستهدسته کِل میکشیدند و بر طبلههایِ بزرگی میکوبیدند که هر صدایِ دیگری را میبلعید. سیرکی آراسته به توحش و عصیانْ گرداگِردمان برپا بود.
ما را به پیشگاهِ صُفهای بلند در دیوارهیِ گودال راندند. ناگهان، حس کردم سبک شدهام. امتحان کردم و دیدم میتوانم کمرْ راست کنم. سر بالا کردم و به اطرافام خیره شدم که نهیبِ تازیانهای بلند بر پشتام فرود آمد. کندهشدنِ گوشتِ تنام را که قرِچقرِچ صدا کرد، میشنیدم اما دیگر تنام لمس بود و سرم سبک. حتا زحمتِ نالهای خفیف به خودم ندادم.
صُفه پیدا شد و شش صلیبِ بلند در هر سوی، بر ردیفِ پلههایِ بلندِ آنْ سایه انداخته بودند. شش کس را به راست و ششِ دیگرمان را به چپ نهیب زدند و هر کدام را پایِ صلیبی نگاه داشتند. زنجیرهامان را گشودند و روو به جمعیت برگرداندند. تازه متوجهِ آن دیگری شدم. آنکه سایهاش با ما فرق داشت. زن. زن را با صلیبِ بلندی که بر دوش داشت، در میانِ دو گروهِ ما و روو به جایگاه به حالِ خود رها کرده بودند. شیپور به صدا درآمد و سکوتی سهمگین در فضا تنید. دو بوزینهیِ قوزیِ سیاهپوش به زن یورش بردند و صلیب را از دوشاش برداشتند و پایِ جایگاه انداختند.
ناگهان، بوزینهای بر جایگاه ظاهر شد که موجودی کریه، کوچک و چروکیده بر پشت داشت که با دستاری سیاه، سرورویاش را پوشانده بودند. وزناش را از همینجا حس میکردم. موجود، آرامْ انگشتِ اشارهاش را به سویِ صلیبْ نشانه رفت و درجا، جیغ و دادِ بوزینهگان از هر سو برخاست. ناگهان، هیکلِ آشنایِ پیرزن که مشعلی به دست داشتْ واردِ جایگاه شد. صاف به سویِ صلیب رفت. در راه نگاهی به زن که بیهوش بر زمین افتاده بود انداخت. مشعل را بالا بُرد و به سویِ موجود گرفت. موجود، شصتاش را روو به زمین نشانه رفت. صدایِ طبلهها از هر سو برخاست. پیرزن، چراغِ پیهسوزی از زیرِ بالاپوشاش بیرون آورد و مایعی بر صلیب ریخت. چرخی زد و مشعل را به جمعیت نشان داد. جمعیتِ بوزینهگان، هو کرد. ناگهان، برقِ چشمانِ پیرزن را بر تنام حس کردم. سرم را پایین انداختام. جرات نداشتم سر بالا کنم. اما شنیدم که مشعل بر صلیب افتاد. هُرمِ آتش، چشمام را گداخت. چشم بستم و سرم را به پشت انداختام و در این هول از هوش رفتم.
چشم که باز کردم، شب بود و خود را مصلوب، بر بلندایِ جایگاه یافتم. سر چرخاندم و متوجهِ همقطارانام شدم که یک یک بر بالایِ صلیب، یا بیهوش بودند یا در خواب. پایین را که نگاه کردم، زن آنجا نبود.
تیغِ مستِ آفتابِ صبح، چشمام را زد. ناگهان شیپوری صدا کرد و و دستهیِ خفتهی بوزینگان بر بلندایِ صخرهها برپا شدند و جیغ و داد را از سر گرفتند. پیشِ روو، دو بوزینهیِ سیاهپوش، زن را کشانکشان پیش آوردند و لحظهای بعد،در دورترین نقطهیِ گودال، روبهرویِ ما زمینْ دهان باز کرد و نالهیِ بلند گردشِ چرخدندههایِ چیزی از میانِ گردوخاکی که به پا میشد، برخاست. غبار که فرونشست، متوجهِ دستگاهِ آهنِ عظیمی شدم که خرطومِ پشمالویِ بلندی از آن آویخته و رویِ زمین کِش آمده بود. بوزینهها دوباره سرمست از پدیدهای تازه، کل کشیدند و پایکوبیدند.
پیرزن که پیشاپیشِ دو بوزینهیِ سیاهپوش میآمد،روو به جایگاه ایستاد. سکوتْ حاکم شد و پیرزن، به راستِ خود و بعد به چپ نگاهی انداخت. یکیکِ ما را از نظر گذرانْد و میدانم که چشم به چشمِ من دوخت. متوجه لبخندش شدم. دستْ بالا کرد و از زیرِ ردایِ سرخِ امروزش به من اشاره کرد. بوزینهها، زن را به سویِ صلیبِ من آوردند اما گذشتند و متوجه شدم که پشتِ من ایستادند. در همین حین، دستگاهْ غرشی کرد و خرطوم تَپید. دیدم که از جا پرید و به آسمان بلند شد و شق و رق، به سمتِ ما نشانه گرفت که ناگهان، طررهی بلندِ مویِ زن بر شانه و سینهام فرود آمد. نفسم گرفت. از هیجانِ آکروباتِ دستگاه متوجه نشدم که کی زن را بر پشتِ من بسته بودند. سرم را یکوری به پشت انداختام و تازه صورتاش را دیدم. چشم باز کرد و به من لبخندی زد که چون پتکی بر سرم فرود آمد. او بود. ناگهان، موجِ انفجاری مهیب بر سینهام کوبید و میدانام که تنام تاب خورد و صورتام معوج شد. صلیب را به چشم دیدم که عینِ شلنگ میتابید و زمین و هوا و هرچه در آن بود، پیشِ چشمام میرقصید. گنبدی ارغوانی از غبارِ ستارهای، رویِ گودالْ کش میآمد و ناگهانْ حبابِ تابندهای شفاف که به بنفش میزد به سمتِ ما شلیک شد.
خرطوم را دیدم که به راست و چپ تاب میخورْد و بیصدا، یک، دو، سه و بعدی و بعدی را هم به سویِ ما شلیک کرد. حبابْ بر صورتام فشرد و عینِ آدامسْ بادکنکی بر تنام کش آمد و از من رد شد و فقط دیدم که ما را محاط کرد و من، او وَ صلیب را در میان گرفت. صلیب از پایه شکست و حبابْ به هوا بلند شد. چرخید و آرامْ روو به جمعیت تاب خورد. وارونه شد و به زمین که برخورد، در جا از هوش رفتم.
*
چشم باز کردم. در بیابانی پهناور و خاکآلود بدونِ راه، بدونِ سبزه، بدونِ شاخهای خاشاکْ رها بودیم. زیرِ آسمانی مغموم و ستیغِ آفتاب، حبابْ بر زمین میکوفت، برمیخاست، چرخی میزد و درمیغلتید. موهایاش که در تابشِ خورشید، دمی کهربایی و گاهی مِسین میزد، هربار که وارونه میشدیم بر صورتام میریخت و غلغلکام میداد. خندیدم و او هم خندید. پشت به پشت، بلند خندیدیم و کِل کشیدیم. ما نیک و بدِ جهان را با هم دیدیم و این آخرین هماوردی را بر پرتگاهِ جهان، پشت به پشت میدیدیم. او برایِ من وُ من برایِ او دیدم که چگونه جهان به دروغ و محنت آغشت و ما تنها بازماندگانِ شادی… از آن گریختیم.
سرم را به پشت انداختم و او سرش افکند. ”دیشب کجا بردنت؟“ فکر کردم بپرسم یا پاسخ را به نشئهیِ دمِ آخرِ حیاتمان ببخشم. هر چه پیش آید، خوش آید. دیگر بعد از آن که مهم نبود. بیشک اگر میپرسیدم، آن دمْ خراب میشد. هر چه برایاش جنگیده بودیم، تشنگی و گرسنگی کشیده بودیم، تمامِ تنانهگیِ رنجِ زن، من وُ دیگران بر باد میرفت. دهاناش را نزدیکِ گوشام آورد.
”دیشب، پیرزن مرا به بسترِ هیولا برد! او مرا به بند کشید و نطفهاش را در من کاشت و مرا کُشت. پیرزن به من گفت که نجاتبخش از من میزاید و او ما را نجات خواهد داد و به ساحلِ امن خواهد برد. من حاملِ هیولایام… “
”او نمیدانست که زنده است؟ که ما زندهایم؟“
فریاد برآوردم؛ ”درهایِ زندانِ خویش را بشکنید و از روشناییِ روز شادکام شوید“، یاران! ”زن از بطنِ زوال قیام کرده است.“
برقی کورکننده زمین را روشن کرد و صفیری در کنهِ آسمان طنین افکند. این صدا را میشناختم. طنینی که ما را به سویِ زندگیْ بازپس میخوانْد. ما، محصور در دوازده حبابِ بادکنکیِ سرگردان در بیابان، کِل میکشیدیم و به پیش میغلتیدیم.
بیست فروردینِ یکهزار و سیصد و نود و هشتِ خورشیدی
سقز
مادیار م. شاشا
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.