لینک به بخش دوم: https://www.tribunezamaneh.com/archives/186970
۵) سیاهکل و رخداد حقیقت
اذهان فرتوت و متعفن دشمنان کینهتوز سیاهکل و سازمان البته از اندیشههای جدید اطلاعی ندارد و میکوشد زیر «دست نامریی» امام زمان و سربازان گمنامش و در نشریات هفترنگ مداحان اسلامیست آدام اسمیت و با ابزارهای قراضه و اسقاطی، به نبرد با حقایق جاودان یک «رخداد» و تبعات لایتناهی آن برخیزد؛ میگوییم یک «رخداد» و به معنای اخص و دقیق آن میگوییم؛ این مفهوم امروز جایگاه خاص فلسفی و هستیشناسانۀ خود را در دستگاه فکری آلن بدیو یافته است. دستگاه فکری بدیو بسیار گسترده، پیچیده، عمیق و پُر-ظرافت است و «رخداد»، شناختهشدهترین برونداد و تجلی آن است. بدیو نظرات خود را با خلاقیت بینظیری و بر مبنای استدلالهای هستیشناسانه و ریاضیاتی استوار میکند. در اینجا فرجۀ آن نیست که خلاصهای از کلیت این دستگاه عظیم ارائه دهیم و به ناچار آن را از مقطع ظهور «رخداد» در «عرصۀ رخداد-خیز» پی میگیریم که همان عرصهای است که بر مبنای بخش محدوف و بازنمایینشدۀ واقعیت در «نظم نمادین» شکل میگیرد. «رخداد»، همان مفهوم کلیدی اندیشۀ بدیو که شایستگی آن را مییابد تا در کنار واژۀ «هستی» در عنوان اثر ماندگار وی («هستی و رخداد»، ۱۹۸۸) بنشیند. یک مبنای بسیار مهم اندیشۀ بدیو تعمیق و تثبیت سمت و سوی ماتریالیستی و جداکردن هستیشناسی از نظریۀ سوژه است اما در عین حال، همانگونه که برونو بُستیل اشاره میکند، کل تلاش بدیو در جهت تدارک و تمهید یک مبنای هستیشناسی محکم و منسجم برای ساخته و پرداخته کردن یک نظریۀ سوژۀ جدید و رادیکال است. میاسو مینویسد که «ویژهترین وظیفۀ فیلسوف منوط است به تفکر در خصوص استثنای هستی یعنی رخداد»؛ رُخداد، همان چیزی که رُخ میدهد نه آنچه که هست و نه آنچه که «باید باشد»؛ رخداد، استثنای هستی است و این البته بدان معنا نیست که رخداد، کثیر نیست بلکه به این مفهوم که از حیث هستیشناختی ممنوع است. ریاضیدانان این نوع کثیرها را از سر لطف «فوقالعاده» خطاب میکنند. بدیو این مضمون را بار دیگر با نظریه مجموعهها و یکی از اصول موضوعه آن یعنی اصل بنیان یا تاسیس توضیح میدهد.
یادآوری کنیم که بدیو بر این نظر است که ساحت واقعیت بر زمینه و مبنای کثیر نامنسجم بنا میشود که موجِد فقدان و مازاد به شکل همزمان است: حفرهای در درون وضعیت بازنماییشدۀ محصول تَکشماری و مازادی که بیرون مانده است. «دولت وضعیت» و ایدئولوژی مسلط سعی در پنهانساختن حفرهها دارند. همانطور که اُلیور هَریسُن توضیح می دهد، به نظر بدیو، هر جامعه و «دولت وضعیت»، افراد و اعضایی را که به نظر او «عضو جامعه» میشوند، به طرق مختلف تَکشُماری میکند: یک روش شمارش، صرفا عددی است: بریتانیا ۶۳ میلیون و ایران، ۸۰ میلیون نفر جمعیت دارند. روش مهمتر، تقسیمبندی اقشار اجتماعی و الصاق برچسبهای اجتماعی و هویتی بر افراد و گروههاست: کارگران، زندانیان، دانشجویان، قومیتها، استانها و … . در اینجا همهچیز «دستهبندی» شده، معرفه، مکتوب و در بایگانی است و قابل اثبات با ارقام و آمار؛ نظم و قانون بر همهچیز حکم میراند و مشکل و تنشی در کار نیست مگر ردپایی از «توطئه» و «خرابکاری» در کار باشد. اینجا، فضای«بوروکراسی» است و نگریستن به همه چیز از پشت «کُرسی».
این شمارش لاجرم بر مبنای نوعی «حذف» یا «خلاء» به پیش خواهد رفت یعنی آنچه که از قالبی که شمارش برای کثرتهای نامنسجم تدارک دیده است، سرازیر میشود، جایگاه خاصی ندارد و همزمان فقدان (به علت عدم حضورش در بازنمایی) و مازاد (به دلیل فزونی آن از محصول شمارش) است. مقولۀ «امکان» و «ممکنبودن» («جهان دیگری ممکن است») در احتمال بازگشت همین بخش نهفته شده است که همواره التهابی مزمن و پنهان را بر فضا حاکم میکند. بازگشت بخش محذوف در یک جامعۀ مشخص نیاز به یک مبنای عینی و یک «جایگاه» دارد که همان «عرصۀ رخداد-خیز» است و ما پیشتر به آن اشاره کردیم. وقوع و پدیداری دراماتیک بخش حذفشده از نظر بدیو، همان «رخداد» است. به عبارت دیگر، یک رخداد، هنگامی به وقوع میپیوندد که همان بخش محذوف و «منطقۀ ممنوعه»، به ناگاه بر صحنۀ اجتماعی پدیدار میشود؛ «میانه بر هم زن و پُر-هیاهو»، از شکافها و خُلَل و فُرَج بازنمایی فوران میکند و فضایی برای باز-اندیشی در مورد امر واقعی بر پایه ریشههای آن در درون کثیر نا-منسجم فراهم میکند. دولت وضعیت، تکشماری و ایدئولوژی مسلط، دست در دست هم، شبانهروز میکوشند تا از بَر-آفتاب شدن بخش محذوف جلوگیری کنند اما متقابلا او هم ساکت نمیماند، «تاب مستوری ندارد» و میکوشد از در یا روزن، به هر طریقی بخیههای وضعیت را از هم بگسلد و راهی به سوی فضای مریی بگشاید.
در غریو سنگین ماشینها و اختلاطِ اذان و جاز
آواز قمری کوچکی را شنیدم
چنانکه از پس پردهای آمیزۀ ابر و دود،
تابش تکستارهای…
در جریان این «رخدادن» و وقوع است که آنچه پیش از آن حاشیهای، مطرود، واپسزده، مورد تحقیر و در یک کلام «هیچ» شمرده میشد به ناگاه در وسط معرکه و میانۀ میدان جلوهگری میکند و «همه چیز» میشود (همان عبارت «هیچبودگان، هر چیز گردند» در سرود انترناسیونال)؛ اخلالی جدید در سامانۀ شمارش و تکشماریها پدید میآید و به یکباره جعل و تباهی همۀ «باز-نمایی»ها آشکار میشود. بدیو خود میگوید:
«برای آن که فرایند حقیقت آغاز شود، چیزی باید روی دهد. از بطن آنچه از پیش موجود است، از دل وضعیت معرفت فی حد ذاته، چیزی جز تکرار نمیزاید. برای آن که یک حقیقت نو بودن خود را به قطع و یقین ابراز کند، به قسمی مکمل نیاز هست. این مکمل در گرو بخت و تصادف است: پیشبینی نکردنی، محاسبهنکردنی، برون از آنچه هست و فراسوی وضع موجود هست. من آن را یک رخداد مینامم. بدین قرار یک حقیقت از آن روی در نو بودنش به عرصۀ ظهور میرسد که مکملی رخدادی در روند متداوم تکرار وقفه میافکند».
طبق بازخوانی فلثام، رخداد از نظر بدیو، چهار ویژگی دارد: به شکل رادیکالی محتمل است (شعار مورد تاکید لنین: «آماده باشید»)، در محلیت خاصی روی میدهد (همان بخش محذوف یا پهنۀ رخداد-خیز) و نه در کل وضعیت، نمیتوان تشخیص داد که آیا رخداد به وضعیت تعلق دارد یا نه (رخداد، زادۀ طوفان است و «فرزند ناهمگون» وضعیت) و سرانجام، هویتبخشی به رویداد تنها به شکل بازتابی ممکن است و نه از بیرون. همانگونه که آندرو رابینسون اشاره میکند، بدیو در «منطق جهانها»، دو شاخص دیگر هم به این بحث اضافه میکند: نخست این که یک رخداد میبایست شدیدترین حالت ممکن ظهور را از خود بروز دهد و دوم این که بخش محذوف را از کمفروغترین نوع ظهور به پُر-شدتترین نوع آن عبور دهد و با برقراری تماس و ارتباطهای متعدد، آن را از حالت ایزولهبودن و انزوا بیرون بکشد. به عبارت دیگر و بر اساس این تعبیر جدید، رخداد بمثابه ظهور شدید و خیرهکننده آن چیزی ظاهر میشود که پیشتر در وضعیت حضور داشته اما نامریی و از چشم افتاده بوده است. بدیو خود میگوید:
«از نظر من هر حقیقت تکین از یک رخداد سرچشمه میگیرد. چیزی باید اتفاق بیافتد تا چیزی نو در کار شود. حتی در زندگیهای شخصی ما باید مواجههای روی دهد، چیزی که نتوان محاسبهاش کرد، پیشبینیاش کرد یا از پیش مهارش را در دست گرفت؛ باید گسستی روی دهد که پایهای جز تصادف و بخت نداشته باشد…. آنچه که من «فیض دینرَسته» میخوانم، اساسا توصیفگر این واقعیت است که تا بدانجا که از بخت مشارکت در یک فرایند حقیقت بهرهمند گردیم، بخت این که چیزی بیش از موجوداتی زنده باشیم که دغدغهای جز تعقیب علایق و منافع عادی خویش ندارند، این بخت همواره به میانجی یک رخداد به ما داده میشود. این عطیۀ رخدادنی که به تمامی به بخت و تصادف وابسته است، و ورای هر اصل ناظر به مدیریت یا محاسبۀ حیات است، چرا آن را «فیض»]با طنینی مسیحی[ نخوانیم؟»
آری در اوج این سامانۀ فکری و پس از زنجیره استدلالها و گزارهها و مبانی گوناگون هستیشناسانه و ریاضیاتی به «رخداد» میرسیم که در ضرب و گام اول بهترین چارچوب برای نامگذاری واقعۀ ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ در سیاهکل گیلان است؛ اینجا، سخن از «واقعهای زیر و زبرکننده و وقفهافکن است که در شاکلۀ کنونی امور هیچ جایگاهی ندارد». اگر کسی شک دارد، میتواند به آلن بدیو و یعقوب آقا کوچکی مراجعه کند. همانطور که کویینتین میاسو اشاره میکند، رخداد همان «استثنای وجود» و «گسست ناب» است که «هیچ چیز در وضعیت به ما اجازه نمیدهد که آن را در ذیل سیاههای از وقایع ساده طبقهبندی کنیم». رخداد، چون رعد و با همان سرعت اما نه از آسمان بلکه از درون شکافهای «نظم نمادین» به بیرون پرتاب میشود، میدرخشد و فرو میریزد و پیرامون خویش را از برانگیختگی و بُهت میآکَنَد. تمام گفتارهای عالمانۀ اعم از مارکسیستی و غیر آن در توصیف و تحلیل آن در میمانند و آن را «خلاف قانون» مینامند چنانکه گرامشی بلافاصله پس از انقلاب اکتبر و در حیرت و ناتوانی از فهم و توصیف آن، آن را «انقلاب علیه کاپیتال» نامید. قفسههای کتابخانهها، ستونهای روزنامه و طول و عرض جعبۀ تلویزیون قادر نیستند دست در کمرش بیاندازند و آن را در ابعاد حقیر و محدود خویش متوقف نماید. بله،
از قلب خاک میشکفد چون برق
روی فلات میگذرد چون رعد،
رخدادِ بینام و نشان است.
اکنون زمان چیست؟ زمان تصمیمگیری، مهمترین و خطیرترین تصمیمها با بالاترین ریسک بر سر وجود تُرد و شکنندۀ رخداد. میاسو مینویسد:
«یک رخداد همواره از منظر معرفت تصمیمناپذیر است و در نتیجه آن شخصی که تنها به واقعیتهای جسمانی و حسانی باور دارد، هر زمان که بخواهد میتواند آن را باطل اعلام کند. آیا انقلاب سیاسی وجود دارد یا این که صرفا با انباشت بینظمی و جنایت مواجهیم؟ این مواجههمان عاشقانه است یا صرفا یک میل جنسی؟ با یک نوآوری تصویری طرفیم یا تودهای بیشکل و گونهای شیادی؟» فلثام میگوید:
«تصمیمناپذیری رخداد موجب ظهور قسمی سوژۀ رخداد میشود. چنین سوژهای به وسیلۀ قولی صریح در قالب قسمی شرطبندی قوام مییابد. این قول صریح به قرار ذیل است: «این رخداد به وقوع پیوسته است. این چیزی است که نه میتوانم سبک سنگینش کنم نه میتوانم اثباتش کنم ولی بدان وفادار خواهم ماند و ایمان خواهم داشت». یک سوژه، اولا، آن است که رخدادی تصمیمناپذیر را تثبیت میکند زیرا سوژه دل به دریا میزند و تن به مخاطرۀ تصمیم و داوری بر پایۀ آن میسپارد».
باید خوب به خاطر سپرد که رخداد در عرصۀ رخدادپذیر به وقوع بپیوندد بلکه آدمی باید آن رخداد را به منزلۀ رخدادی که تبعات ضمنیاش به ماهیت و سرشت کل-وضعیت مربوط میشود، بازشناسد و نام بگذارد. بدینقرار، هیچ بعید نیست رخدادی در وضعیتی به وقوع بپیوندد و هیچ تغییر و تحولی حادث نشود چرا که هیچکس بر اهمیت آن رخداد برای وضعیت پای نفشرده و صحه نگذاشته است. ۳۰ خرداد ۱۳۶۰، ۵ بهمن ۱۳۶۰ و فراتر از آن «فروغ جاویدان» سرنوشتی اینچنین یافتند. این نامنهادن آغازین بر رخداد به عنوان یک رخداد، این تصمیم به اعلام آن که رخداد پیامدهایی زیر و زبر کننده برای سرتاسر یک وضعیت دارد، چیزی است که بدیو یک «مداخله» مینامد. مداخله، نخستین فرایند یا روند دگرگونی بنیادینی است که بدیو آن را قسمی «وفاداری» یا «رویۀ ژنریک حقیقت» مینامد. یک رویۀ ژنریک اساسا کنشی است هدفدار متشکل از یک رشته کاوشها در متن وضعیت به دست مبارزانی پایبند و وفادار به رخداد که وارد عمل میشوند. هدف این کاوشها پی بردن به آن است که چگونه باید وضعیت را همسو با آنچه با تعلق گرفتن رخداد به وضعیت از پرده برون افتاده، دگرگون ساخت. با مدد این «نامگذاری» و «مداخله» بود که رستاخیز سیاهکل کل دوران خود را نشانهگذاری و قطببندی نمود:
«جنبش مسلحانه جو مبارزاتی حاکم بر جامعۀ ایران را چنان رادیکالیزه کرد که به جرات میتوان گفت که هیچ عرصهای از جامعه از مغناطیس تاثیر آن برکنار نماند. شاید مایۀ شگفتی باشد اگر بگویم که جنبش مسلحانه، به رغم پایبندی مطلق به آرمانخواهی، به شدت پراگماتیست بود و هم از آغاز هدف نخست خود را تصرف قدرت سیاسی می دانست و از این رو هرگز بر اختلاف ایدئولوژیک، نظری و فرقهای انگشت نمیگذارد. جنبش، هدف همه سویۀ خود را بسیج همۀ نیروها برای رسیدن به انقلاب و دستیابی به قدرت سیاسی میشمرد. این سیاست نه تنها در عرصۀ جامعه و در میان نیروهای سیاسی مخالف مبارزۀ مسلحانۀ چریک شهری بلکه در زندانها نیز دنبال می شد: هر وقت و هر جا که کار مبارزان مسلح به زندان و بند میکشید، خواهان اتحاد و یکپارچگی کمونهای متفرق و پراکندۀ درون زندان میشدند. این سیاست در پساندیشی سالهای اخیر، گاه به خطا به «سیاست خلقی» یا «سانترالیسم افراطی» تعبیر شده است. از کسانی که برای توصیف مبارزۀ مسلحانه، به تعبیرهای پژوراتیو و اهانتآمیز «مشی چریکی»، «چریکیسم»، «ترقهبازی» و مانند اینها متوسل میشوند، جای این پرسش هست که وحدت بیچون و چرای نیروهای انقلابی را در دورۀ چیرگی مبارزۀ مسلحانه چگونه توجیه میکنند و تفرقه، پراکندگی، فرقهبازی، سکتاریسم و در یک کلمه والزاریات کنونی را چگونه توضیح میدهند؟»
و
«در تمام طول فاصلۀ زمانی سالهای ۱۳۴۹ تا ۱۳۵۷ ادبیات و به خصوص شعر و سایر اشکال هنر تحت تاثیر مستقیم و غیر مستقیم این مبارزه قرار گرفته و شعرایی چون شاملو (دشنه در دیس و زخم میلاد و ابراهیم در آتش و کاشفان فروتن شوکران و ضیافت) و شفیعی کدکنی (آن عاشقان شرزه که با شب نزیستند و آن فرو ریخته گل های پریشان در باد……) و سعید سلطانپور (مجموعههای صدای میرا و از کشتارگاه و آوازهای بند)، سعید یوسف، مجموعۀ شعر جنبش نوین، و شعرای دیگری که هر یک به فراخور و تناسب میزان نزدیکی و دوری و عواطف و احساساتشان نسبت به جنبش مبارزۀ مسلحانه تولیدات شعری داشتهاند. این تاثیر بر آنها تا جایی بوده است که حتی شاعر رسمی حزب توده، سیاوش کسرایی بدون هیچ اعتقادی به مبارزۀ مسلحانه یکی از اشعار معروف خویش به نام به سرخی آتش و به طعم دود را در رثای چریکهای فدایی خلق که در عملیات سیاهکل شرکت داشتهاند، سروده است و در عرصۀ ادبیات منثور نیز علاوه بر صمد بهرنگی به عنوان پیشرو ترین روشنفکر عرصۀ این نبرد که نهم شهریور سال چهل و هفت به طور کاملا مشکوکی در رود ارس جان باخت و نگارندۀ «بیست و چهار ساعت در خواب و بیداری» و «ماهی سیاه کوچولو» بود، علی اشرف درویشیان با رمان «کی بر میگردی داداش جان»اش و منصور یاقوتی با «چراغی بر فراز مادیان کوه»اش به پیشواز این نبرد رفته و در تعقیب و گریز با منشی و مفتش سانسور، کودکان را مخاطب قرار دادند تا بزرگترها نیز بشنوند و در عرصۀ سینما نیز کیمیایی با گوزنهای جوانی که تشبیهی از پویان جوان بود که در اشعار سعید سلطانپور با شاخهای غرورانگیزش اعلامیه به دیوارهای شهر میکوباند، به ثبت نبرد حماسی رفیق احمد زیبرم در نازیآباد پرداخته و مبلغ مبارزۀ مسلحانه و حتی چریکهای فدایی خلق میشود».
آشکار است که در این تصمیمگیری در جامعۀ طبقاتی وزنۀ سنگینتر از آن تصمیمی با مخاطرهای هر چه کمتر و لذت و سودی هر چه بیشتر است؛ آن هم هنگامی که موضوع انتخاب و تصمیم، صاعقهای است که یک بار در یک «محلیت خاص» و نه حتی در «سراسر وضعیت»، آسمان را درخشان ساخته و پس از آن از چشمانداز امور مریی و محسوس ناپدید شده است. در اینجاست که به سیاق تمام مقاطع حساس جامعۀ طبقاتی، صحت آموزۀ لنینی بار دیگر آشکار میشود و یک «اقلیت»، اقلیتی فعال و مبارز پا پیش مینهند. اینان به «خاموشی و نشخوار»، نه میگویند و نمیخواهند که «گورزاد ظلمتها» باشند. از پس این تصمیم و اعلام این وفاداری، آنچه در پی میآید نه سود است نه لذت و نه شهرت و قدرت؛ آنچه هست به آتش قرابینه روشن شدن است، شمع و کارد آجین شدن، مصلوب و به دار آویخته شدن، خفتن در «قبر و قیامت» زمینی و اینجهانی لاجوردی و حاج داوود، جیرۀ روزانۀ تازیانه و ضرورت ایستادن بر پاهایی که از خونابه و چرک آماس کرده است. در یک کلام: اکنون زمان تعیین «موضع» است. اکثریت، ره بیتفاوتی و عِناد پیشه میکنند و اقلیتی قدم پیش مینهند: وفاداران و «سَرِ موضع»ها؛
«ناگهان
عشق
آفتابوار
نقاب بر افکند
و بام و در
به صوت تجلی
در آکند،
شعشعهای آذرخشوار فروکاست»
و سوژه برخاست؛
آنان که به رخداد نام و نشان میبخشند، آن را میخوانند، خود را مخاطب فراخوانش میدانند، دل و جان در زیر این باران «فیض» و «لطف» هستی شستشو میدهند، زندگی و عمر و جان و همهچیز را در قمار بر سر حقیقتداشتناش مینهند، بلا و ابتلا و رنج و ملامت را تاب میآورند و نتایج رخداد را در عرصههای گوناگون بسط میدهند و ساری و جاری میسازند. در این مسیر، لاجَرَم از همان گامهای اول از بین وفاداران، بُریدگانی ظهور خواهند کرد که مصائب مسیر را تاب نمیآورند و به انحاء مختلف در تخطئه و نابودی آن میکوشند. قمار زندگی بر سر رخدادی بینام که ایدئولوژی مسلط با تمام توان در تلاش است تا آن را به اجزایش تقسیم کند و پوچ و بیمعنا جلوه دهد، سنگین و خطیر است. سخن از تمامیت جان و هستی یک فرد، یکی از آحاد میلیونی گونۀ هُمو ساپینس است با بدنی تشکیلیافته از گوشت و پوست و استخوان و عصب. «ترمیدوری»ها، چنانکه خود بدیو آنها را چنین مینامد و «تَوّابان»، چنانکه ما مینامیمشان، میکوشند که یا کل حقیقت برخاسته از رخداد را انکار کنند و یا محتوای یگانه و نتایج و تبعات گوناگونش را دستکاری کرده و از ضد خویش بیاکنند؛ گاه در حسینیّه اوین و گاه در استودیوی بیبیسی. باید موکدا به یاد داشت که اینچنین نیست که بُریدگی و توابیت همواره در هیات کریهی زاده شود که این واژهها بدان صورت برای ما جلوهگر میشوند بلکه بروز بُریدگی در بسیاری اوقات به شکل آن چیزی است که بدیو «نوآوری / بدعتهای ارتجاعی» مینامد یعنی گفتار یا مجموعه گفتارهایی که حول تلاش برای سست کردن وفاداری به یک رخداد ساخته شدهاند: به آنچه از پس از قیام تا کنون توسط شاخههای مختلف مُردارخوار «فدایی» از «اکثریت» تا «اقلیت» با هدف نفی مبارزۀ مسلحانه و «گذشتۀ سازمان» در عین ابراز «وفاداری» ریاکارانه و ظاهری به آن با توجیهات «ده سال پویندگی و تکامل»، «اخذ روح آموزهها»، «محدود نکردن در قفس تنگ زمان و مکان» و … تولید شده است مراجعه کنید تا با معنای دقیق «نوآوری ارتجاعی» مد نظر بدیو آشنا شوید.
این بدان معنی است که کنشها یا تصمیمات هر روزه و روتین نیست که نزد بدیو، شاهد و گواه عاملیتاند بلکه آن تصمیمها و کنشهای خلافآمد و خارق عادتی به انسان عاملیت میبخشند که یک کنشگر را از زمینه و بستر آنها میکَنَد و جدا میکند؛ آن کارها و کردارهایی که نشان میدهند که یک انسان میتواند در عمل، عاملی مختار و آزاد باشد که پشتوانۀ زنجیرههای تازۀ کنشها و واکنشها میشود. بدین سبب است که هر موجود بشری همواره یک سوژه نیست بلکه برخی ابنای بشر سوژه میشوند یعنی به مقام فاعلیت و عاملیت میرسند؛ آنانی که در عمل وفاداری نشان میدهند به مواجهۀ زادۀ بخت با رخدادی که در آن وضعیت را که ایشان خود آن را در آن مییابند، به هم میریزد و در روند امورش وقفه میافکند. سوژهشدن نتیجۀ این تصمیم بشری است که اعلام کنیم با اتفاقی در وضعیت مواجه شدهایم که هر چند با وضعیت بیگانه و نابهنجار است، فیالواقع به وضعیت تعلق دارد و از همین روی نمیتوان از آن چشم پوشید. فلثام مینویسد:
«پیامد چنین تعریفی از سوژه شاید این باشد که تنها دانشمندانی برجسته، استادان هنر مدرن، مبارزان کار آزموده و آبدیده و عاشقان وفادار و پایبند در زمرۀ سوژگان پذیرفته میشوند. در یک طرف موجودات بشری را دارید که هیچ ندارند که در جریان تعقیب علائق و منافع خویش از حیوانات متمایزشان سازد و بعد، در طرف دیگر،… . هیچ چیز در میان نیست الا مواجهههای زادۀ بخت میان پارهای افراد بشر و پارهای رخدادهای خاص و سوژهها ممکن است از بطن چنین رخدادهایی زاده شوند…برخی انسانها سوژه میشوند اما چند صباحی و اغلب کم میآورند و از وفاداری به یک رخداد میبُرنَد و بدین قرار فاعلیتشان را از کف میدهند».
و در مورد مفهوم «وفاداری»:
«وفاداری از مقولۀ معرفت نیست، وفاداری کار یک کارشناس نیست، کار یک مبارز است. واژۀ مبارز به یکسان دلالت دارد بر کند و کاو پر تب و تاب در نتایج یک قضیه در ریاضیات، شتابگرفتن دوچرخۀ دو-نفرۀ براک-پیکاسو در مسیر کوبیسم، فعالیت پل رسول و فعالیت مبارزان یک تشکل سیاسی».
حال زمینۀ لازم برای صدور حکمی سترگ و تعیین تکلیف و وضعیت «فلسفه» نیز فراهم آمده است:
«در مورد این وضعیت، کار فلسفه چیست؟ یگانه رسالت فلسفه در اینجا این است که به ما نشان دهد که باید دست به انتخاب بزنیم که باید این دو قالب تفکر تصمیم خود را بگیریم و یکی را برگزینیم. باید انتخاب کنیم که یا با سقراط باشیم یا با کالیکلس. در این مثال فلسفه با تفکر در مقام انتخاب مواجه میشود، فکر کردن در مقام تصمیمگرفتن تکلیف ویژۀ فلسفه وضوح بخشیدن به انتخاب است. پس میتوانیم بگوییم یک وضعیت فلسفی خواهی نخواهی لحظهای را پیش میآورد که در آن انتخابی اعلام میشود؛ انتخاب یک نحوۀ بودن و زیستن یا انتخاب نحوۀ فکر کردن».
نکتۀ مهم دیگر این است که رخداد و آنچه به واسطۀ آن رُخنمون میشود، برخلاف تصورات و عبارتپردازیهای روشنفکرانه غالب اعم از چپ و راست، قابل بستهبندی کردن در «ظرف زمان و مکان خاص خود» و تبعید آن به گذشته نیست. یکی از روشهای اپورتونیستی و بُزدلانۀ مُردارخواران و بریدگان تاکید و باز تاکید چند باره بر «شرایط»ی است که رخداد در آن وقوع یافته است. این، تلویحا بدان معناست که گوینده بدون آن که شجاعت رویارویی، مخالفت و پسزدن نتایج رخداد را داشته باشد، سعی میکند آن را محترمانه و در سکوت و ریاکاری زنده به گور کند. گوینده غالبا به علت جهالت و بیسوادی قادر به فهم این مساله نیست که اگر تمام تجارب بشری را به «شرایط زمانی-مکانی» گِرِه بزنیم و عنان نسبیگرایی پُستمدرنیستی را رها کنیم، آنگاه مطلقا هیچچیز برای بشر معترض و عاصی باقی نخواهد ماند و همه چیز از آموزههای خود مارکس در تیزاب «شرایط خاص» مستحیل شده و از بین میروند. رخدادها و از آن جمله سیاهکل، «حقایق ابدی»اند و آن چنان که کوینتین میاسو یادآوری و تاکید میکند، «هرگز از باز-زادهشدن در جهانهای متفاوت، مطابق با بافتارهای از بنیاد مُجَزّا، باز نمیایستند». مثال مورد علاقۀ بدیو و میاسو، قیام اسپارتاکوس است. قیامی که حدود دو هزار و صد سال پیش علیه بردهداری به راه افتاد و جزییات آن در پیچ و خم تاریخ کمرنگ شده است اما از باز-پدید آمدن در مقاطع مختلف باز نمیایستد؛ خواه در سن دومینیگو و شورش بردگان به رهبری توسیان لوورتور ملقب به «اسپارتاکوس سیاه» در ۱۷۹۱ یا اعلام موجودیت هستۀ بنیانگذار حزب کمونیست آلمان به رهبری رزا لوکزامبورگ و کارل لیبکنخت در ۱۹۱۹ تحت عنوان «اسپارتاکیست»ها. میاسو مینویسد:
«رخداد فوق همواره در هیأت همان گزارهایست که زمان حال یک وفاداری را تصدیق میکند؛ زمانیکه در آن بردگی پایان یافته است. به عبارت دیگر، درست همانطور که ژستهای نظری اقلیدس یا ارشمیدس میتوانند به شیوهای بارآور در دورههای زمانی متفاوت با قرنها فاصله از نو زاده شوند، انسانهای کمتر شناخته شدهای، که در نبردها جنگیده و سرانجام شکست خورده، حتی بهدست امپراطوری سراپا قدرتمند درهم کوبیده شدهاند، موجب میگردند اعمالشان هزاران سال بعد توسط شورشیانی دیگر تکریم شود، از طریق نامیکه بدانان بخشیده میشود، نام خودشان –اسپارتاکوس- نامیکه به جملگی بردگان تعلق دارد. در پایان فیلم کوبریک، بر اساس رمانی از هوارد فاست، هنگامی که بردگان شکست خوردهاند، هر شورشی در پاسخ به پرسش سرباز لژیون رُم، «اسپارتاکوس کیست؟» چنین پاسخ می دهد: «من اسپارتاکوسام». هر شورشی در لحظهی حال – لحظهی حالی که ابدی شده است – نامی درخور دارد که به نام عام (Generic) تمامی بردگان در حال مبارزه بدل می شود».
وظیفۀ سترگ «نامیدن» رخداد ۱۹ بهمن ۱۳۴۹ در سیاهکلِ گیلان را شهید بنیانگذار، رفیق کبیر، بیژن جزنی بر عهده گرفت. او از زندان این واقعه را «رستاخیز سیاهکل» نامید و عجب نامنهادنی! نبوغ و درخشش بیژنِ شهید به ما اجازه میدهد تا در پرتو اصطلاح «رستاخیز» و همزمان با بهرهگرفتن تام و تمام از دستاوردهای خیرهکنندۀ دستگاه فکری بدیو، زاویه و تفاوت دیدگاه خود را نیز با او مشخص کنیم.
برای دانلود فایل پی.دی.اف سرفصل اینجا کلیک کنید.
منبع: http://sachafkha.com
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.