لینک به بخش اول: https://www.tribunezamaneh.com/archives/186877
۳)
لویی آلتوسر (۱۹۹۰-۱۹۱۸) اثر مشهوری تحت عنوان «لنین و فلسفه» دارد. محتویات این جزوۀ کوچک آلتوسر حاصل یک «مواجهه» بین او و مشهورترین اساتید و اصحاب دانشگاهی و غیردانشگاهی فلسفۀ فرانسه در جریان یک سمینار در فوریۀ ۱۹۶۸ است. لویی «با آن پیشانی بلندش» به عنوان یک چهرۀ شاخص «علمی» و استاد برجستۀ فلسفه با جایگاه و اهمیتی غیر قابل انکار و در عین حال به عنوان عضو ثابتقدم حزب کمونیست فرانسه (PCF)، ستون اصلی نهضت مقاومت ضد-فاشیستی و «حزب دههزار شهید»، در این نشست شرکت میکند. صحبت کردن از لنین خشن، ساده و «پاپَتی» در مقابل شهسواران شنل بر دوش فلسفۀ فرانسوی جسارت بالایی میطلبید، چه برسد به این که از موضعی بسیار تهاجمی و با قصد استیضاح کل این سنت و نشاندادن جهالت و کُندذهنی چهرههای شاخص آن انجام شود؛ این کاری بود که آلتوسر در آن روز زمستانی انجام داد و از آن پیشتر رفت و کل نظرات خود را تنها «شرح یک لبخند لنین» دانست که «خود به تنهایی یک تز میباشد»؛ «خندهای بیریا و دلکش که صیادان بندر کاپری با مشاهدۀ آن متوجه میشدند که لنین از تبار آنان بوده و متعلق به اردوگاه آنان است».
ابتکار آلتوسر به ما جرات میدهد تا بگوییم ما نیز کل نوشتۀ حاضر را تنها شرح و وصف یک «لبخند» میدانیم؛ اما نه «خندۀ بیریا و دلکش لنین» در اقامتگاه ماکسیم گورکی در بندر کاپری ایتالیا که لبخند تلخ اما سرشار از متانت و امید فرماندهمان حمید اشرف در خانههای پایگاهی سازمان در تهران، درست از قلب آتش و خون و در تاریخ ۲۰ خرداد ۱۳۵۵؛ هنگامی که بعد از ضربات هولناک اردیبهشت ۱۳۵۵ بر سازمان، مستقیما با اعضاء سخن میگوید و درست ۱۹ روز، بله، تنها ۱۹ روز قبل از شهادت حماسیاش در ۳۰ سالگی. ما متانت و ژرفای وجودی فرمانده را تنها پس از شنیدن صدایش در نوار کاستهای بر جایمانده از گفتگوهایش با تقی شهرام به شکلی زنده لمس کردیم و حالا میتوانیم پیام ۲۰ خرداد ۱۳۵۵ را به عنوان وصیتنامۀ او و مانیفست سازمان بارها بخوانیم و با همان صدای جادویی در ذهن خویش پژواک دهیم. این پیام و آن صوت، مانند فانوسی دریایی از دور سو سو میزند و ما را از میان طوفان به خود میخواند؛ با نصبالعین و در چشمانداز قرار دادن آن میتوانیم از بین انبوه و کوه زبالههای تولیدشده در چهل سال اخیر به دست مُردارخواران و اتحادیۀ تجاری «فدایینویس»ها، مستقیما به دل تاریخ نقب بزنیم و خود را مخاطب بیواسطۀ «دهان حقیقت» بیابیم.
نامه / مانیفست فرمانده با خطاب تاریخی «رفقا» آغاز میشود، ارجاع به یک نامۀ تاریخی دیگر در ۲۰ خرداد ۱۳۵۳ که چارچوبهای تحول فکری سازمان در آن دوران را مشخص میکرد و اشاره به «تحول نوین» پیش رو. اما این «تحول نوین» چه میتواند باشد؟ آیا آنطور که مُردارخواران-مورخان دوست دارند به ما بگویند در جهت نفی مشی قهرآمیز و تبدیل شدن چریکها به چپهای «مستقل»، «دموکرات»، «خط امامی» و «فعالین حقوق بشر»؟ خیر. محتوای تحول از دیدگاه فرمانده هماهنگی با «ضرورتهای مرحلۀ جدید استراتژیک جنبش مسلحانۀ ایران» است، از «جنبش مسلحانۀ ایران و در راس آن سازمان چریکهای فدایی خلق ایران» و «در آستانۀ تودهای شدن» این جنبش سخن میرود؛ تحلیلی که درستی خود را تنها دو سال بعد به اثبات رساند اما دریغا که بُریدگان و اپورتونیستها در این دو سال و در همدستی با ساواک از سازمان چیزی جز پیکری اسقاطشده باقی نگذاشته بودند. پس، فرمانده تا اینجا و با وجود این که بر این باور است که «این بار برای تعیین چارچوبهای فعالیت سازمان، دیگر نگارش یک نامه کافی نمیباشد، چرا که با توجه به مسائل متنوع و گوناگونی که با آنها سر و کار داریم، لازم است که جلسات متعددی تشکیل بشوند و مقالات تحلیلی زیادی تهیه گردند» اما حتی به اشاره، ابهام و اختصار نیز چیزی در مورد لزوم «تغییر» یا «بازنگری» و … حتی به شکل جزیی و بخشی در مورد مَشی نمیکند. هر چه که هست، سخن از «هماهنگی با ضرورتهای مرحلۀ جدید استراتژیک جنبش مسلحانه» و «درک عمیقتر و جدیتر از مسائل انقلاب ایران در آستانۀ تودهای شدن جنبش مسلحانه است».
پس تا اینجا سخن از چیز جدیدی در میان نیست و البته اهمیت آن نیز در همین است. باور به «مبارزۀ قهرآمیز و مسلحانه» به عنوان هم استراتژی و هم تاکتیک محوری مبارزه همواره یکی از ارکان اصلی هویتی سازمان و عنصر انقلابی چریک فدایی خلق بوده و هست و نه تفسیر-بردار است و نه تغییر-پذیر. در اذهان و افواه عمومی هم سازمان و چریک را با همین ویژگی میشناسند. در نزد مورخان مزدور و بیخاصیت، این خصیصه به سرعت با «موج جهانی مبارزۀ مسلحانه» پیوند داده میشود که تلویحا به معنای صورتبندی همهچیز در قالب یک «مُد جهانی» است. «بنیاد برومند» به عنوان یک نهاد حقوق بشری که به جمعآوری فهرست طویل نام و زندگینامۀ شهدا و ستمکشتگان دوران رژیم جمهوری اسلامی مشغول است، چند جملۀ ثابت را در ابتدای زندگینامۀ هر شهید چریک فدایی به منظور توضیح تعلقات سیاسی و فکری آنان منتشر میکند:
«در سال ۱۳۴۹ چریکهای فدایی خلق، متاثر از انقلاب کوبا و جنبش چریکی آمریکای لاتین، با ایدئولوژی مارکسیسم-لنینیسم و با اعتقاد به مبارزه مسلحانه شهری، از ادغام دو گروه چریکی مخالف شاه به وجود آمد. این سازمان پس از پیروزی انقلاب اسلامی به نفی مشی چریکی پرداخت و بر سر حمایت و یا عدم حمایت از جمهوری اسلامی و شوروی، منشعب شد. تعدادی از اعضای سابق سازمان فداییان خلق که به مبارزۀ چریکی پایبند ماندند، گروه مستقل چریکهای فدایی خلق (شاخۀ اشرف دهقانی) را تشکیل دادند».
همین پنج خط با وجود غلطهای متعددی که در آن وجود دارد، عصارۀ «عقل سلیم» آکادمیک-حقوق بشری در مورد سازمان است. البته هدف، نادیدهگرفتن همراهی رفقای سازمانهایی مانند «فراکسیون ارتش سرخ آلمان»، «بریگادهای سرخ ایتالیا»، «ارتش سرخ ژاپن» و … با سازمان و دستاوردهای درخشان هر کدامشان نیست بلکه تقلیل یک تجربۀ عظیم و دارای لحظات و جوانب متعدد به چند کلیشه ثابت با حذف بخش اعظم جزییات و با اغراض مشخص سیاسی است.
بگذریم، اما سوال اصلی اینجاست که آیا سازمان فراتر از باور به مشی قهرآمیز به عنوان هم استراتژی و هم تاکتیک محوری مبارزۀ انقلابی (به باور ما) و «تبعیت از موج جهانی مبارزات مسلحانه» (کلیشۀ آکادمیک / حقوق بشری) چیزی برای ارائه دارد؟ آیا حقیقتی در مورد آن وجود دارد که فراتر و خارج از این فرمولبندیها چه شکل انقلابی و چه روایت امپریالیستی آن مانده باشد؟ به عبارت دیگر، آیا مرکز ثقل هویت سازمان و هویت هر چریک فدایی خلق تنها در عرصۀ «استراتژی» قرار میگیرد و منحصرا در همین پهنه، تعریف و صورتبندی میشود؟
فرمانده اشرف در نامه-مانیفست ۲۰ خرداد ۱۳۵۵ با گذر از یک مرحلۀ انتقالی به این موضوع میپردازد. در این فاصله و پس از تعیین دستور کار اصلی و راهبردی سازمان به «بزرگترین یورش دشمن در تاریخ زندگی سیاسی-نظامی» آن پرداخته میشود و سپس این عبارت:
«سازمان ما در ماه گذشته مورد وسیعترین حملات دشمن قرار گرفت؛ حملاتی که میتوانستند برای یک سازمان مسلح شهری مرگبار باشند. با این همه سازمان ما از زیر این یورش شدید دشمن و از بوتۀ این آزمون دشوار دشمن مانند همیشه سربلند بیرون آمد. دشمن، نقشۀ وسیعی برای نابودی ما طراحی کرده بود و واقعا میپنداشت که کار ما را تمام خواهد کرد ولی آنها سخت در اشتباه بودند چرا که سازمان با سازمانهای مسلح شهریِ دیگر تفاوتی اساسی دارد».
بر روی این فراز بینابینی متن باید تامل بیشتری کرد. فرمانده حمید از «ادامۀ کاری» پس از تحمل ضربه شدید پلیسی بمثابه مهمترین ملاک حیات و زندگی جمعی سازمان سخن میگوید که ملاک بسیار درست و دقیقی است. اما او در لحظات نگارش کلمات و با وجود ذهن دقیق و روشنبین خود بیخبر است که تنها ۲ سال دیگر، بُریدگان و اُپورتونیستها از درون سازمان و از راس مرکزیت آن وظیفۀ نیمهتمام و برجایماندۀ ساواک را به سرانجام خواهند رساند و سازمان را متلاشی خواهند کرد. اما مهمترین جملۀ این بند مطمئنا آخرین جملۀ آن است که گویی با سادگی و شرمندگی در پی جملات حماسی پیشین آمده است اما در واقع حاوی پیام بسیار مهمی است: پایان بخشیدن به کلیشۀ «تبعیت از موج جهانی» در بین دشمنان، پایان بخشیدن به گرایش غالب منحصر ساختن چارچوب هویتی سازمان به عرصۀ استراتژی در نزد اعضا، رفقا و متحدین و بسیاری «تصورات» و «ارزیابی»های غلط دیگر تنها با بیان یک جملۀ ساده و ورود به عرصۀ «تفاوت»:
«چرا که سازمان ما با سازمانهای مسلح شهریِ دیگر تفاوتی اساسی دارد»
همین اشاره به لفظ و لحاظ کردن معنای «تفاوت»، میتواند نقطۀ آغاز مناسب و مبنای محکمی برای نقد گفتمانهای مسلط چپ و راست در مورد چریک فدایی خلق و نیز بررسی و ارزیابی انتقادی تاریخ خود سازمان باشد. این همان «دیفرانس» دریدایی است که خالق معنا و هویت است. خوانش سمپتوماتیک ما به دنبال لایه پنهان و ناخوداگاه متن فرمانده است؛ لایهای دیگر و متنی غائب که «مجموعهای از ایدههای متفاوتتر و بنیادیتر» را در بر میگیرد.
فرمانده پس از طرح موضوع مهم و مسالۀ «تفاوت» به ناگاه ضربهای تکاندهنده وارد میکند:
«سازمان ما سازمان فداییان است و این بزرگترین نقطۀ قوت ماست».
پس برخلاف تصور همیشگی همگان، بُعد دیگری در هویت سازمان وجود دارد که از قضا مهمترین و پایهایترین بعد آن محسوب میشود و بر محور «فدایی» بودن شکل میگیرد. اینجا «چریک» بودن و «خلق»گرا بودن تکافوی ایجاد یک تمایز اساسی را نمیکند. پس معنای اخص «فدایی» بودن در اینجا دیگر ناظر به عرصۀ مبارزۀ مسلحانه نیست که در آنجا «تفاوت» بنیادینی با جریانات مشابه بینالمللی وجود ندارد بلکه ناظر به «بزرگترین نقطۀ قوت»ی است که اتفاقا به مبارزۀ مسلحانه سازمان نیز شکل و فضای دیگری میبخشد اما در عین حال از آن استقلال نسبی دارد چون که شاخصی برای مقایسۀ سازمان با جریانات مشابه دیگر به دست میدهد و موجد «تفاوتی اساسی» است.
فرمانده برای تحکیم استدلال و مقایسه خود و با اعتماد به نفس بالا دست به مقایسه سازمان با جریان «توپامارو» از مشهورترین جریانات طرفدار مشی مسلحانه در سطح بینالمللی میزند. توپاماروها کار خود را خیلی زودتر از سازمان و در سال ۱۹۶۳ در اروگوئه آغاز کردند اما در حدود سال ۱۹۷۲ در اثر فشار و سرکوب دیکتاتوری نظامی حاکم از هم پاشیدند. رائول سدریک، رهبر و بنیانگذار گروه، دوبار در سالهای ۱۹۷۰ و ۱۹۷۲ بازداشت شد و بار دوم تا سال ۱۹۸۵ در زندان ماند. فرمانده مینویسد:
«در اروگوئه وقتی رژیم نظامی حملات برنامهریزیشدۀ خود را برعلیه توپاماروها آغاز کرد، در جریان نبردها ۲۰۰ نفر دستگیر! و فقط ۱۰ نفر شهید شدند و این نشان میدهد که بسیاری توپاماروها خود را تسلیم کردهاند. ولی رفقای ما چطور جنگیدند؟ رفقای ما از کودک ۱۱ ساله تا پیرزن ۵۵ ساله با هر وسیلهای که در اختیارشان بود، رو در روی ماموران بیشمار دشمن ایستادند و در جنگ رو در رو بدون این که فکر تسلیم و شکست به خود راه بدهند، به شهادت رسیدند…رفقای ما در مجموع با هر آن چیزی که در اختیارشان بود جنگیدند و از شرافت انقلابی و حیثیت سیاسی سازمان دفاع کردند. ما به آنها افتخار میکنیم و به شرافت کمونیستیشان سوگند میخوریم که در راهی که با خونشان سرخ شده است، همگونتر از همیشه، جدیتر از همیشه و نیرومندتر از همیشه پیش برویم».
این مقایسۀ مهم و اساسی بر نکته و نقطهای بنیادین انگشت میگذارد: همان نکتهای که به گفتۀ تراب حقشناس باعث اعجاب چریکهای فلسطینی، که خود پیشگام مبارزه مسلحانه در منطقه بودند، شده بود؛ همان نقطهای که محمدرضا شاه با اشاره به آن نتوانست اعجاب خود را پنهان کند: «حتی زنانشان تا آخرین نفس میجنگند». این بُعد سازمان و چریک فدایی خلق برای همگان باعث شگفتی است و چپ از آن پس هر چه تا به امروز خورده است و گفته است، از ربح همین سرمایه است؛ سرمایهای که با خون و حماسه چریکهای فدایی خلق به دست آمده است. اما منشاء این «تفاوت» کجاست؟ صنف فدایینویسان آکادمیسین و امثال پیمان وهابزاده، تورج اتابکی و همپالکیهایشان، که از قبل نام و تاریخ سازمان برای خود هویتی تراشیدهاند و دکانی به راه انداختهاند، ابایی ندارند از این که وقیحانه و با چاشنی تمسخر، این رویکرد را بر آمده از منابعی مانند تذکرهالاولیاء، منصور حلاج و حتی اسماعیلیون به رهبری حسن صباح معرفی کنند. برخی آن را بازتابی از «فرهنگ شرقی» و «شهادتطلبی ایرانی-شیعی» معرفی میکنند. مذهبیونی مانند لطفالله میثمی اصولا ترکیب ماتریالیسم و شهادتطلبی و مبارزۀ مسلحانه را ناشدنی میدانستند و بالاخره چپهای اکونومیست آن را به آنارشیستهای قرن نوزدهم روسیه ارجاع میدهند تا جایگاه خود را به عنوان «بلشویک» تثبیت کنند. اما خود فرمانده در این باره چه میگوید؟ او، گویی که از همۀ این تعریضها با خبر باشد و آنها را پیشبینی کند، بلافاصله صحبت از «شرافت کمونیستی» چریکهای شهید میکند و به آن سوگند میخورد. پس منبع این منش از نظر او چیزی جز کمونیسم نیست و طبعا تعبیر ویژهای از آن. ما در سطور بعد به این موضوع بازخواهیم گشت.
فراز بعدی پیام فرمانده تاکیدی است مجدد بر این که «معیار اساسی سازمانی» از نظر او «فدایی بودن» است به این ترتیب که:
«با این همه رفقای ما با تکیه بر اساس همان معیار سازمانی یعنی با تکیه بر فدایی بودن خود این مشکلات را از سر خواهند گذراند. ما چه آن وقت که قدرت و امکانات داشته باشیم و چه آن وقت که امکاناتمان را از دست داده باشیم، یک فدایی خلق هستیم. ما چیزی نداریم که از دست بدهیم و برای ما بالاتر از سیاهی رنگی وجود ندارد پس عقبنشینی و احساس نا-امیدی و شکست برای ما مفهومی ندارد».
پس یک چریک، یک عضو سازمان، چه باسلاح و چی بیسلاح چه با امکانات و چه بدون آن چه در انزوا و چه در محبوبیت، همواره یک «فدایی» است و این بزرگترین دارایی اوست چرا که هر آنچه در مقابل او قرار بگیرد و بر سر او آید، «عقبنشینی و احساس نا-امیدی و شکست» برای او مفهومی ندارد.
پس ما با یک خوانش دقیق با سطحی نه چندان آشنا و آشکار از متن و باورهای بنیانگذاران و رهبران سازمان آشنا شدیم و دانستیم که «مهمترین ویژگی» و «معیار اساسی» هویت چریک و «بزرگترین نقطۀ قوت» سازمان از دیدگاه فرمانده، چیزی جز «فدایی» بودن نیست؛ این عاملی است مجزا از مشی قهرآمیز و در عین حال تعیینکنندۀ کیفیت آن. پس میتوان چنین نتیجه گرفت که اگر «فدا» و «فدایی بودن» را منحصر به عرصۀ «استراتژی» ندانیم، باید به عرصۀ «ایدئولوژی» گام بگذاریم. اینجا همان لحظه و عرصۀ رمزگشایی آخرین پیام فرمانده است که در عین حال که به روشنی «بزرگترین نقطۀ قوت» سازمان را نشان میدهد، از مهمترین عامل شکست و تلاشی آن نیز پرده بر میدارد. عرصهای که از نظر بنیانگذاران، رهبران و کادرهای اصلی و شهدای سازمان، مهمترین وجه هویتی سازمان محسوب میشد، هیچگاه از سطح ناخودآگاه متون و پیشفرضهای نا-آشکار منش و پراتیک رفقا به روشنی و کمال خارج نشد تا چه رسد به این که به «آموزه» و «دکترین» متمایز سازمانی و معیار آموزش سختگیرانه و کادرسازی دقیق تبدیل شود. در هیچ یک از متون آموزشی و انتشاراتی سازمان شاهد پرداختن به این دغدغه بنیادین نیستیم. در حالی که رهبران و اعضای اصلی در عمل و زیست روزانۀ خود مطابق باورهای ایدئولوژیک خاصی عمل میکنند و جان بر سر آن مینهند اما در سطح خودآگاه از تببین چرایی و چگونگی آن بدون ارجاع به شرایط و الزامات «سیاسی» صرف ناتوان هستند و همین، آنان را در مقابل موج حملات و انتقادات فرسوده میسازد. در واقع هیچگاه به این پرسشهای مهم که شهید بنیانگذار، مسعود احمدزاده در مقدمۀ خرداد ۱۳۵۰ بر «مبارزۀ مسلحانه، هم استراتژی، هم تاکتیک» بدانها اشاره کرد، پاسخی فلسفی داده نشد که:
«مردم اینک مشغولیتهای فکری تازهای پیدا کردهاند. از خود میپرسند چریکها برای چه و به خاطر که میجنگند؟ این فداکاری و از جان گذشتگی چگونه امکانپذیر است؟»
پس دلیل اصلی بحران را باید در گذار ناموفق از ناخودآگاه ایدئولوژیک به خودآگاه آن و از پیشفرض به فرضیه و به تز دید. پیشبینی نتیجه چندان دشوار نیست: با شهادت تمامی بنیانگذاران و رهبران و کادرهای اصلی و سرانجام فرمانده حمید اشرف، بدنۀ سمپات فربهشده و فاقد آموزش و تربیت اخص ایدئولوژیک و استراتژیک سازمان به ناگاه فرجه آن را یافت تا تعیینکنندۀ ترکیب مرکزیت باشد. بلافاصله پس از این، درک غلط و جاهلانه از مشی به رد و انکار ناقص و سپس تمامعیار آن انجامید و در ادامه و با تعمیق بحران و با توجه به فقدان ایدئولوژی مدون و آموزشهای ایدئولوژیک منسجم، کتابهای پُر-تیراژ حزب توده به منبع آموزش مارکسیسم-لنینیسم تبدیل شدند. بخش عمدۀ بدنۀ صادق سازمان درکی از اهمیت و ضرورت گسست ایدئولوژیک در ادامۀ گسست استراتژیک از ما تَرَک حزب توده نداشت. از رفیق شهید محمود محمودی نقل قول میشود که «ما و حزب توده هر دو مارکسیسم-لنینیسم را آموزش می دهیم».
پس پرسش بنیادین و تاریخی کماکان در اشکال گوناگون به حیات خود ادامه میدهد: آیا میتوان از کمونیسم و مارکسیسم-لنینیسم با پایۀ تفکری ماتریالیستی به ایدئولوژی «فدا» و «فدایی» رسید؟ اگر بله، چگونه؟ و اصلا آیا «فدا» غیر از شهادتپذیری و شهادتطلبی در جریان مبارزۀ قهرآمیز با دشمن طبقاتی، معانی و دلالتهای دیگری نیز دارد؟ مقدمات، لوازم و تبعات این باور چیست؟
***
۴) آفتاب حقیقت بر بلندای کوه پُر شیب
مردان از راهکورههای سبز
به زیر میآیند.
عشق را چونان خزهیی
که بر صخره
ناگزیر است
بر پیکرههای خویش میآرند
و زخم را بر سینههایشان.
چشمانِشان عاطفه و نفرت است
و دندانهای ارادهی خندانِشان
دشنهی معلقِ ماه است
در شبِ راهزن.
از انبوهیِ عبوس
به سیاهی
نقبی سرد میبُرند؛
آنجا که آلش و اَفرا بیهوده رُسته است
و رُستن
وظیفهییست
که خاک
خمیازهکشان انجام میدهد
اگرچند آفتاب
با تیغِ براقش
هر صبح
بندِ نافِ گیاهی نورُسته را قطع میکند؛
خود به روزگاری
که شرف
نُدرتیست
بُهتانگیز
که نه آسایشِ خفتگان
که سکونِ مردگان را
آشفته میکند.
هنگامی که حدود یک قرن پیش، حیدر خان فَشتالی، یاغی مشهور، بنای شهر کنونی سیاهکَل را در خطّۀ گیلان نهاد، نمیدانست که گویی همزمان بذر شورش و عصیان را نیز در خشت و گِل آن فِشانده و چند دهه بعد این مکان گُمنام و دور اُفتاده به جایی تبدیل خواهد شد که آفتاب حقیقت فُرماسیون اجتماعی-اقتصادی پیچیده و مُرَکَّبی که با نام «ایران» مُهر و نشان خورده است و حقایقِ بسیارِ دیگری در مورد این «حیوان دو پای بیپَر»، از آن طالع خواهد شد. اهالی نام مناسبی برای آن انتخاب کردند: مکانی در کنار شیب تُند کوه، در گویش محل: «سیکَل».
در عصرگاهی سرد و برفی در روز ۱۹ بهمن ۱۳۴۹، چند واقعۀ سریع و غیر قابل پیشبینی با مشارکت افرادی با تعداد نفرات کمتر از انگشتان دو دست، زمانبندی مالوف و صدها سالۀ روستا را بار دیگر پس از حیدر خان دیلمی در هم میریزد: چند چریک در پی آزاد کردن رفیق اسیر خویش، برنامهریزی خود را به هم زده، از کوه به روستا میآیند و سپس به پاسگاه وارد میشوند، چند شلیک کوتاه، دو زخمی که یکی از آنها بعدا میمیرد و سپس بازگشت به کوه بعد از حداکثر نیمساعت.
روایت شاهدان عینی از بین مردم عادی:
مرد اول : من آن زمان پنج، شش ساله بودم. اما یادم هست که پاسگاه همین جا بود. از آن روز خاطرههای محوی دارم. یادم هست یک صدای ترسناکی آمد و بعد مردم به کوچه ریختند. میگفتند که یک گروه ریختند و پاسگاه را گرفتند. بعدها فهمیدیم که چریکهای فدایی خلق بودند که در کوه پنهان شدند. ما که نمیفهمیدیم چریک یعنی چی. بعدها فهمیدیم. برادر من همین جا در این کوچه خانه داشت.
مرد دوم: واقعه سیاهکل؟ همانی که چریکها آمدند و پاسگاه ژاندارمری را گرفتند؟ اتفاق خاصی نبود. یک روز عصر بود. من با پدرم در این مغازه که روبهروی پاسگاه هست نشسته بودیم. چند نفر رفتند توی پاسگاه و بعد از چند دقیقه صدای تیر آمد… خب ترسیده بودیم. صدای تیر بود. شوخی نبود که. گرچه ما روبهروی پاسگاه بودیم اما تا به حال چنین چیزی نشنیده بودیم. قبلش رئیس پاسگاه که یادم نیست اسمش چی بود با یک ماشین رفت. توی ماشین یک مرد جوان بود. اینها چند ساعتی بعدش آمدند. بعد از شنیدن صدای تیر آمدند بیرون و به طرف ماشینشان رفتند. یک فورد بود. از اینهایی که آن زمان بین شهرها مسافرکشی میکرد. وقتی آمدند ساعت حدود پنج بود. هوا داشت تاریک میشد. نیم ساعت هم نشد. بعدش رفتند… همهشان بودند. فقط زیر بغل یکی را گرفته بودند. یکی از آنها زخمی شده بود. فهمیدیم که دو نفر کشته شدند. آقای رحمتپور معاون پاسگاه کشته شده بود. اما آقای اکبر وحدتی تیر خورده بود. پدرم نگذاشت من بروم جلو ببینم. آنها از این راهی که میبینید رفتند سوار ماشینشان شدند تا بروند. کسی جرات نداشت طرفشان برود. همه ایستاده بودند و نگاه میکردند. بعد هم رفتند. همین را یادم هست، بیشتر یادم نیست. اتفاق خاصی نبود. همهاش بیشتر از نیم ساعت طول نکشید.
گزارش فرمانده حمید اشرف:
«در تاریخ ۱۶ بهمن در جنگلهای جنوبی سیاهکل با رفقای دستۀ کوهستان تماس گرفتیم و ضربههای وارده را به اطلاع آنها رساندیم. نه ما و نه آنها هنوز از دستگیری رفیقی که در کوهپایههای سیاهکل معلم بود، رفیق نیری و محل انبارک آذوقه در آن منطقه را میدانست مطلع نبودیم. البته این رفیق اطلاع نداشت که دستۀ کوهستان در آن موقع در سیاهکل موضع گرفته است، لذا مطرح کردیم که او به زودی دستگیر خواهد شد. بنابراین رفقای کوه تصمیم گرفتند یکی از افراد خود را نزد او بفرستند و فرارش بدهند. در روز ۱۹ بهمن که برای حمله به پاسگاه ژاندارمری انتخاب شده بود رفیق هادی بنده خدا از کوه پایین آمد تا در دهکدۀ شاغوزلات معلم جوان ده – رفیق نیری ـ را ببیند و از خطری که او را تهدید میکند مطلعش کند و فرارش بدهد، غافل از آنکه ضربه از شهر به آنجا هم سرایت کرده است و ژاندارمری خانۀ نیری را در محاصره دارد. به هر حال، رفیق هادی بنده خدا در دهکدۀ شاغوزلات پس از یک درگیری مسلحانه به دست دشمن اسیر میشود. رفقایی که در ارتفاعات بودند با صدای تیراندازی از واقعه مطلع میشوند و قرار میشود طبق طرح قبلی حمله را شروع کنند و ضمنا موجبات رهایی رفیق زندانی را فراهم آورند.
در شامگاه ۱۹ بهمن آنها از مواضع خود خارج شدند و پس از تصاحب یک اتوبوس کوچک در جادۀ سیاهکل ـ لونک به سیاهکل حمله کردند. هدف اصلی پاسگاه ژاندارمری و پست جنگلداری بود. در این حمله تمام موجودی سلاحهای پاسگاه که عبارت از ۹ قبضه تفنگ برنو و مسلسل بود تصاحب گردید. در این عمل معاون پاسگاه سیاهکل و فرد دیگری کشته شدند و رفقا بدون دادن تلفات به ارتفاعات جنوبی عقبنشینی کردند (ضمنا رفیق زندانی در پاسگاه نبود و همراه رئیس پاسگاه به رشت برده شده بود)».
در عرض تنها نیمساعت و با چند برخورد کوتاه، دریچهای به سوی افقی تازه گشوده میشود و تاریخ و تحولات بس عظیمتری با خود به همراه میآورد و البته حقایق و آموزههایی که جای جای ایران را «سیاهکل» میکند. راز این پدیدۀ شگفت در کجاست؟ سلطنتطلبان، لیبرالها و مزدورانی مانند هوشنگ ماهرویان دهههاست که از غیظ به خود میپیچند و زمین را گاز میزنند که چطور و چرا تنها این چند برخورد کوتاه و ساده، با هفت جوان و دو ژاندارم و یک کدخدا در یک «داهات» پرت با یک مینیبوس خراب اینچنین تاریخساز میشود؟ این پرسش و نا-فهمی تنها نشان از غفلت، کوردلی و بیسوادی آنان دارد. امروز حتی گروهبان یعقوب آقا کوچکی، نظامی زخمی واقعه، تنها با اتکاء به ضمیری روشن و عقلی که با رذالت تعمدی کِدِر نشده است، بهتر از یک دو جین «دکتر» و «آکادمیسین» و «تاریخنگار» چند و چون واقعه را تحلیل میکند:
«شما یک نظامی با آگاهی سیاسی بودید، به نظر شما چرا واقعه سیاهکل تا بدین حد بزرگ شد؟
چون این عملیات اولین اقدام مسلحانه برای خلع سلاح یک پاسگاه در ایران بود و پیش از آن چنین تجربهای در ایران وجود نداشت گرچه ماجراهایی چون دادشاه در زاهدان و خیلی از مسائل دیگر ابعاد خیلی بزرگتری داشت اما این اقدام خیلی منحصر به فرد بود.
پس از ۴۴ سال چه نظری درباره این رفتار چریکها دارید که تیر خلاص را به شما نزدند؟
اولا آنها درباره مسائل نظامی و قضایی تجربه چندانی نداشتند. آنها از پیامد اقدام خود اطلاع نداشتند، اما آن رفتارشان خیلی انسانی بود. در هر حال کسانی که در آن وضعیت جان خود را به خطر انداخته بودند برای جامعه و ملت ستمدیده عمل جسارتآمیز و شجاعانهای از خود نشان دادند».
سیاهکل اینچنین «مونکادا»ی ایران شد.
برای دانلود فایل پی.دی.اف سرفصل اینجا کلیک کنید.
منبع: http://sachafkha.com
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
نظرات
به نام “فدایی” و به اسم “هسته رستاخیز سیاهکل” مسمومترین نظرات و تحلیلهای توده ای اکثریتی برای زیر آب زدن بنیانگذاران زنده یاد این سازمان و از آن مهمتر نظرات و تئوری های آنان ارائه می شود. نویسندگان این نوشته ها یک سور به فرخ نگهدار و فتاپور و کشتگر و … رهبران اقلیت زده اند با این تفاوت که جرات نمی کنند مثل “فرخ” رژیم نگهدار” و شرکا مقاصد خود را آشکار بیان کنند.
شاد باشید
دوشنبه, ۲۹ام دی, ۱۳۹۹