امید و فاجعه در کابل، شهرِ باشکوهِ رازورانه…

در “وقت چیغ انار”، فیلمی درخشان از گراناز موسوی

به‌زودی در اسکار

 

 

 

بالا رفتن از سنگ پله‌های کوهی، در اغلب صحنه‌ها، شهر را نشان می‌کند به عنوان شهری که چشم به بالا دارد؛ و هیواد را، پسر بچۀ مسئول خانواده را، بچه‌ای که سر به بالا دارد همیشه. نه که به آسمانِ خیال نگاه کند. به دو پستان کوهِ استوار چشم دارد که از شهر محافظت می‌کند و به آن قلعه و دیوارِ بزرگ شیردروازه؛ و همانگونه که از سربالاییِ سنگیِ کوچه‌ها بهسختی اما با استحکام، چرخِ دستیِ فروش انارش را به بالا هُل می‌دهد، نردبانِ شدنش را هم یک به یک می‌پیماید در کابل، شهری که قدمت و شهرت و اهمیتِ زیبایی طبیعت و نقش فرهنگی – اقتصادیاش به زمان هخامنشیان می‌رسد.

۱. درۀ کابل، شهرِ رازورانه، شهر جادو، شهری که در دل کوهساران ساخته شد، شهری که به آن شیردروازه می‌گویند، شهری که ۳۵۰۰ سال قدمت دارد، از زمان هخامنشیان به عنوان مرکز آموزش زرتشت و سپس بودیسم و هندوئیسم و مهم‌ترین مرکز تجاری تیمورخان، شهری که در راهِ هیپی‌های قرن بیست به علت اهمیت فرهنگی و ارتباط بین اقوام گوناگون به «پاریسِ آسیای مرکزی» معروف بود، و شهری که چهارراه گذر آسیا بین ترکیه و ویتنام و تحت سلطۀ امپراطوری‌های بزرگ و ییلاق در تابستان بوده است. شهری که بین دوکوهِ پستانۀ هندوکش در دره‌ای فراخ و کوچه‌های سنگی سربالایی با بناهایی به قدمتِ گاه دو- سه صده لکن با ویرانۀ چندین دهۀ گذشته، و شهره به باغ‌هایی چون باغ بابور، بازارهایی الماس‌نشان چون چارچاته، سرک‌هایی هم چون سرک پل سرخ و قصرهایی چونان قصر دارالامان و ارگ، آن فضای جادویی است که گراناز موسوی فیلم وقت چیغ انار را درآن می‌سازد، و این درۀ کابل را با خانه‌های ساخته‌شده در کوهساران، زمینۀ متن داستان فیلمش می‌سازد. و از زوایای بام‌ها در سوسوی نور شبانه و نور مشعشع روز، از کوچه‌های نفس‌گیر سربالایی و ویرانه، و از درهم‌ریختگی اوضاع، داستان و تاریخ را به هم می‌بافد، … که در آن، زندگی، زندگی‌ها، زندگی‌هایی با امید فرداهای روشن از ورای هرآن‌چه ناهنجاری است، می‌درخشد. کابل شهری است که یونان قدیم آن را اورتواسپانا می‌نامید یعنی فلات بلند. و به سوی فراز همین بلندی‌هاست که هیواد، «پسرکِ شخصیت اولِ داستان» چرخِ فروشِ انار و هله‌هوله و اسپند و آدامس و بادکنک‌هایش را به زحمت ولی با امید بالا می‌کشد.

بر اساس اسطوره‌ای گویند جزیره‌ای در کابل وجود داشته به نام «جزیرۀ خوشحالی» که در آن یک خانوادۀ شادِ موزیسین زندگی می‌کردند. شاه برای دسترسی به آن دستور ساخت پلی از کاه می‌دهد: «کاه – پُل» که نام کابل از آن گرفته می‌شود و در زمان ساسانیان به پل سلطنتی از آن یاد می‌کنند.

در اوایل قرن شانزده، کابل یکی از شهرهای اصلی امپراطوری مغول به سرکردگی بابور بود. وی آن‌قدر کابل را دوست داشت که آرزومی کرد در آن‌جا مدفون شود و شد. بر روی قبرش این شعر فارسی حک شده است: «اگر فردوس روی زمین است، همین است و همین است و همین است.» و شاعر هندی، میرزا محمد حیدر دولت، زمانی نوشته بود: «در کابل بخور و بنوش: آن‌جا کوه است و صحرا و شهر و رود و هرآن‌چه خواهی.» و جرج فاستر اولین دیدارکنندۀ انگلیسی از کابل نوشت: «کابل بهترین و تمیزترین شهر آسیا»ست.

کابل یک مرکز مهم شهریِ موفق بود. بازارش چارچاته با چهار آرک گچ‌کاری‌شدۀ آینه‌دارِ مزین به تکه الماس‌های متشعشع، بازاری بود که در آن سکه‌های طلا و نقره هم می‌زدند. بازاری که انگلیس آن را ویران کرد، به‌ازای قتل یک فردِ انگلیسیِ ساکن در کابل توسط خیزش‌کنندگان محل. و کابل پایگاه نظامی شاه جهان بوده است برای کمپین بلخ و بدخشان. و بازار امروز بازاری است که موسوی در فیلمش ما را به آن‌جا می‌برد، با شلوغیِ نوستالژیکش، غرفه‌های کنارِ خیابانِ کیپ به کیپِ متصلش و چترهای عناب و خاکستری (دورنگ کنتراستی که فیلم‌ساز بسیار دوست دارد مانند درِ ورودیِ عنابیِ دودَره، ساخته‌شده با چوب اعلای فکر کنم گردو و شیارهایی یا نقش‌هایی خاطره‌برانگیز از تاریخ شکوفای دوران‌های گذشته محصور در دیوار خاکستری که گاه به نقره‌ای می‌زند.)

کابل، شهری که دیوارهای قرن ششم پیرامون شهر بر روی بلندی‌هایش هنوز پابرجایند. دیوارهایی که گویند شاه زنبورک آن‌ها را کشید تا کابل را از هجوم مسلمانان محفوظ نگاه دارد. واین دیوارها ساخته شده‌اند از قطعه‌های بزرگ بتن و هِسکو (سبدهای عظیمِ سیمیِ پر از سنگ). دیواری که در مقابل متجاوزانِ بریتانیائی هم نقش بازی کرد و حتی در جنگ‌های داخلی دهۀ ۹۰ افغانستان. و دیوار بزرگ کابل بالای شیردروازه، برفراز شهر در پایین‌دست. دیواری که با استخوان‌های کسانی ساخته شد که به علت امتناع از کار به دلیل ناتوانیِ جسمی کشته شدند اما در نهایت شاه زنبورک نیز به دست کارگران کشته می‌شود و استخوانش در کنار استخوان کشته‌شدگان در میان دیوارهای قطور جای می‌گیرد. و کابل اولین شهر در منطقه است که حکومتِ سلسلۀ اسلامی در آن مستقر شد در سال ۸۷۰.

۲. این‌ها همه را گفتم تا بگویم که آن‌چه بیش از همه در این فیلم چشم‌گیر بود، چشم‌اندازهای نفس‌گیرو بسیار زندۀ کابل است. چشم‌اندازهایی که فقط زیبایی شگفت‌انگیزشان چشم را نوازش نمی‌دهند؛ چشم‌اندازهایی‌اند که ماجراها پشت سرگذاشته‌اند. ماجراهای تاریخ بیش از سه قرن و ماجراهای رازورانه در میان آدمیان در پشت محدودیت‌های دینی و اجتماعی. دره‌ای که کابل نام دارد، از کوچه‌های سربالایی، در میان خانه‌های مسکونی و ویرانه‌های دهه‌ها جنگ به بالای کوهسارها (دو پستان) کشیده می‌شود. چشم‌اندازهایی که باید در کابل زندگی کرده باشی تا حس کنی که چه جانی دارند، که هنوز جای پای تاریخ باشکوه گذشته در آن بسیار زنده است. یا مثل من در طی شش سال گذشته، از زمان آشنایی با عمران راتب و سپس ایست قلبش، گویی در هرگوشۀ این شهر رازورانه زیسته باشی. می‌بایست ده‌ها عکس از رفقای افغانت دیده باشی از آن بالا در شب پرستاره به پایین. به آن درۀ جادو چشم دوخته باشی یا در بازار و سرک‌های شهر نو، آب چکان، کوته سنگی، دشت برچی، مکرویان، کوچۀ عتیقه‌فروش‌ها، کارته سه، کارته پروان، کارته نو، کارته سخی و غیره، از راه دور پرسه زده باشی و مدام با اشتیاق کَل کَل کرده باشی با روشن‌اندیشان افغان تا عمق رازهای کوچه پس‌کوچه‌های سراشیبی و سربالاییِ ویران را زیر پوستت حس کنی و راز آن درِ عقیق را که دست زیبای حنانقش‌بستۀ یک زن با عشقی گرم بیرون می‌آید تا طلسم موعود را از دست هیواد بگیرد. اما بدون این آشنایی پیشین نیز چشم‌اندازها بسی جان‌ده و جان‌گیرند. گراناز موسوی پس از یک دهه زندگیِ دور و نزدیک با کابل است که می‌داند کدام زاویه را زوم کند. وای اگر این شهر و کشور زیبا با این همه معادن غنی و زمین‌های حاصل‌خیز و دشت‌های سرسبز و مردمی مهربان دست حکومتی مردمی اداره می‌شد…. فیلم‌برداری و رنگ‌های برگزیده، کنتراست‌های گرم و سرد را راه به راه در پیش روی ما می‌گذارد و البت نشانگر شکوه و جلال طبیعت و ساختار جادوییِ شهر است، اما پس از ویرانیِ سال‌ها جنگ. زاری فقر زندگیِ چند نفر در یک اطاق اما با آرایش رنگ‌های آتش‌افزا و دست جان‌دهِ عشق بر وسایل خانگی زیبا، خوش‌دوخت، خوش‌منظر، خوش‌چین، همراه با گلدانی گل در جلوِ پنجره با روبان‌های گرم عنابی چنبرزده بر پرده‌های آراستۀ شیری. و سوسوی گرم فانوس در زمینۀ سیاه تاریک. و روشناییِ جان‌فزای تنور داغ در میان سوراخی بزرگ در میان کوه وقتی چهرۀ غم‌زدۀ مادرِ جوان بیوه‌شده دیگ غذا را از آن بیرون می‌آورد، گویی که می‌خواهد تمام درخشش تنور را از آن خود کند.

۳. تاریخ را باید از چشم فیلم و داستان به‌ویژه رمانِ واقعی یا آن‌ها که از واقعیت اقتباس شده‌اند، نگاه کرد. معدود تاریخ‌نگارانی مانند هرودوت و کسروی به گوشه‌وکنار سرک‌ها و سوک‌ها و قصبه‌ها و منازل سرک می‌کشند تا لطایف و ظرایف و رازها و جادوهای زندگی‌ها را از آن بیرون کشند. هرگوشه از تاریخ کشورهایی مانند ایران و افغانستان را می‌توان در فیلم‌ها و رمان‌هایی که نوشته شده‌اند، بازیافت. هر کارگردان یا نویسنده از زاویه‌ای خاص به گوشه‌هایی پرداخته که در مجموع می‌تواند نزدیک‌ترین بازتاب واقعی به تاریخ باشد. با وجود شبکه‌های اجتماعی امروز حتی برخی پست‌های فیس‌بوکی نیز در این مهم نقش دارند. در فیس‌بوک دوستان افغان پست‌هایی روان می‌شده‌اند از جانب ساکنان در کابل که هرلحظه در هول و ولا زندگی کرده‌اند. نمی‌دانی که وقتی از خانه بیرون می‌آیی آیا یک بمب جلوِ پایت تورا فنا می‌کند یا نه. و گذر از چک‌پوینت‌هایی که طالب‌آ به‌خصوص چند ماه قبل از اشغال کابل در دروازه‌های شهر، در پیچ‌و‌خم‌های کوهستان و در ورودی‌های محله‌ها و شهرهای دیگر مستقر کرده بودند، قصه‌هایی هراسناک و هول‌انگیز نوشته شده است که جمع‌آوری آن‌ها کتابی پرارزش خواهد بود در نشاندهی تاریخ چند دهۀ گذشتۀ افغانستان. فیلم‌هایی که تا کنون از افغانستان و به‌خصوص از کابل گرفته شده، از بایسیکل ران و سفر قندهار محسن مخملباف تا سنگ صبور عتیق رحیمی و و فیلم اسامه از صدیق برمک، که اغلب جوایز زیادی را از آن خود کرده‌اند و کتاب‌هایی چون طلسمات از جواد خاوری و زندگی به سفارش پشه‌ها از کاوه جبران، و پَی گم از عزیزالله نهفته و داستان‌های کوتاه و زیبای خالد نویسا هرکدام با نگاهی ژرف و از نزدیک بازتابیده‌اند واقعیت‌های روزمرۀ این مردمی را که دهه‌ها در جنگ و خون زیسته‌اند. افغانستان آن‌قدر داستان دارد که تا صدسال دیگر هم نگاشته شود، کم می‌آید. به جز بمباران‌های هوایی توسط نیروهای غربی، هردم طالب‌آ و دیگر گروه‌های مذهبی و قومی نیز برای مقابله با آمریکا و دولت دست‌نشانده، دریغ نکرده‌اند از کشتار مردم کوچه و بازار و مدرسه. جنگ‌های قومیتی حتی بیش از مذهب آتش‌بیار معرکه بوده است. و مذهب و رسومات عرفی، خود همواره عاملی بوده است برای هرنوع اختلاف و درگیری.

۴. فیلم گراناز موسوی ظاهرن گوشه‌ای از فجایع را نشان می‌دهد. گوشه‌ای که چندان هم ناآشنا نیست برای ما، بس که تکرار شده‌اند و می‌شوند. اما فیلم‌ساز پارادوکسی را در میان خیلی پارادوکس‌های دیگر به ما نشان می‌دهد که این فیلم را تا حدی از فیلم‌هایی که تاکنون دربارۀ افغانستان ساخته شده، مجزا می‌کند. از یک سو نگاه امیدوارانۀ درونیِ بسیار قوی درکار است و از جانب دیگر حوادث ناهنجارِ هر روزِ بیرونی، ادامۀ زندگی را مختل می‌کند. با شناخت وسیعی که من با اقشار گوناگون افغان‌های امروز داشته‌ام، می‌دانم که بیشتر ترامازده‌اند. از فیلسوف و شاعرش تا یک دست‌فروش سادۀ سر پل سرخ کابل. هراس و تردید و دودلی همواره با آن‌هاست. این تراماتیزاسیون مانع حرکت می‌شود. فلج می‌کند گاهی. میخکوب در گوشۀ کزکردۀ غارش به‌تنهایی. اما موسوی شخصیتی را در فیلم به ما نشان می‌دهد که از قضا ناهنجاری‌ها او را قوی‌تر می‌سازد. و برای رسیدن به هدف از هیچ حرکتی روگردان نیست. هیواد پدرش را در یکی از همین بمباران‌ها از دست داده است. و خودش نیز، در نهایت، در اوج عشق صحنه‌سازی‌های فیلمی خیالی به تقلید از فیلم‌های هالیوودی، و در میان صحنۀ بازی در میان کوچه‌های خاکی با دیگر بچه‌هایی که دور خود گرد آورده است، بمباران، او را در نقاب خاک فرو می‌برد. یعنی که گویی از دست رفتن توسط بمباران امری موروثی است. پدرِ پدرِ هیواد نیز به احتمال به همین ترتیب یا در میان مجاهدین، در جنگ با روس‌ها یا در جنگ با طالب‌آ کشته شده است. این پدیده عمومی است. یعنی قاعده بوده است. و استثناست که کسی در مثلن سن بیست – سی سالگی پدرش هنوز زنده مانده باشد. هیواد نیز زیر بمباران کشته می‌شود. و اما امیدواری هنوز باقی است و مانند کشته شدن، موروثی. دوست همکلاسی هیواد که می‌خواست خواننده بشود، مانند فرهاد دریا دقیقن همان روش هیواد را پیش می‌گیرد بعد از مرگ او. همان چرخ‌دستی سنگین را از سربالایی‌ها به‌زحمت بالا می‌کشد. همواره مقروض است به دکانداران و مال‌خرها و کسی که چرخ قرض می‌دهد، اما رانش زندگی را دنبال می‌کند. این آن پیامی است که وقت چیغ انار می‌دهد. آب انار را هیواد میان مجلس زنان در عروسی پخش می‌کند. جایی که زنان (بهتر بگوییم دختربچه‌ها) و زنی بدون نمایش صورت (به‌احتمال به دلایل امنیتی) می‌رقصند و خیلی شادند و بیرون مردان رقص درویشان را در دَوَرانِ سر و موی سر و دَوَرانِ دور دایره با ضرباهنگ دو طبل، شادمانی و خلسه و خماری را هم‌زمان گویایند و دقیقن در همین زمان است که بمباران ۴۰ زن و کودک را در یکی از داستان‌های واقعی که فیلم از آن مقتبس شده، کشته است. و سپس در بمبارانی که هیواد می‌میرد، انارها از توی چرخ‌ها چرخ می‌زنند و در روی زمین ولو می‌شوند. «چیغ» می‌زنند. چیغ گویش افغان است برای «جیغ». چیغِ درد. چیغِ بمباران‌های تمام نشدنی. اما این چیغ معنای دیگری هم دارد. این چیغ، چیغ مقاومت است. نه فقط آن مقاومتی که هنوز شیران پنجشیر و اندراب با طالب‌آ سنگر را حفظ کرده‌اند، نه آن انزجاری که دیدیم نسبت به طالب‌آ از جانب مردم به‌خصوص زنان معترض به تبعیض و کسانی که طالب‌آ به‌زور از خانه‌هایشان بیرون کردند و املاکشان را تصاحب، و این همه افغان که به کشورهای همسایه و غرب پناهنده شدند، بلکه آن مقاومتِ فردیِ همیشگیِ همۀ آدم‌ها در جنگِ با دنیاست. اولی می‌گوید می‌سازمت وطن. دومی می‌گوید می‌سازمت این «من». و نه «من»ی که فقط منافع خود را می‌بیند. در پشت این منافع خانوادگی و منافع جمعی یک ملت خوابیده است. پشتِ آن «من»، مادرِ شوهرمرده است. مادربزرگِ علیل. خواهر کوچک. و برای پیش‌برد طرح‌هایش اگرچه از روش‌های سنتی دعا و ملا و از این قبیل هم بهره می‌گیرد، اما نگاهِ حق‌خواهانه و بی‌تبعیض در او چنان قوی است که می‌دانی اتخاذ این روش‌ها وسیله است. پسرک روی غلطک پیش می‌رود. و می‌رود که گذشته را پشت سر گذارد و آینده‌ای دگرگونه می‌خواهد. چنین پارادوکس‌های نرم و حل‌شدنی را ما به‌تدریج در دو دهه قبل، در زمان دولت‌های بی‌دولت جمهوری در افغانستان شاهد بوده‌ایم؛ قبل از این‌که طالب‌آ مسلط شوند. نسل جوانی که در این دو دهه پرورش یافت، این پارادوکس‌ها را با خود حمل می‌کرد و حتی در میان اقشاری از روشنفکران کسانی یافت شدند که با دین و رسوماتِ پیشین خداحافظی کردند. می‌دانیم اما رسوباتِ مخربِ مدت‌های زیاد وقت می‌برد تا پاک شود. هنوز روشنفکرانِ سکولار و حتی کمونیست‌هایی در افغانستان داریم که سخنرانی خود را با “به نامِ خدا” آغاز می‌کنند. این پروسه‌ای بود که دست‌کم داشت طی می‌شد. و بی‌شک به عقب نخواهد برگشت. همان‌گونه که با اشغال آخوندها ایران را، ایران خیلی ضربه دید اما هیچ گاه چنین شناختی که اکنون مردم از آزادی‌های فردی و دموکراسی و عبور از گذشتۀ دینی و سنتی کسب کردند، عملی نشده بود. یعنی که این پارادوکس‌ها در مسیر عبور از هرآن چیزی است که حقوق فرد و جماعتِ مردم را ضایع می‌کند. دیریا زودش را خیلی عوامل ریزوم‌وار کشوری و جهانی تعیین خواهد کرد. اما به طور قطع روان و جاری و پویا خواهد بود. پارادوکس‌ها بر ضد هم عمل نمی‌کنند. در کنار هم حتی به یکدیگر گاهی یاری می‌رسانند. نشانگر این که همیشه می‌توان راه‌حل‌هایی برای همزیستی یافت. بی‌شک یکی به نفع دیگری کوتاه می‌آید. گاهی جای هم را عوض می‌کنند. گاهی یکی تا حدی به کنار گذاشته می‌شود. اما این درسیر طبیعی جریان زندگی پیش می‌رود.

۵. و هیواد زبانی حق‌جویانه دارد با معامله‌گران بزرگ‌سال و گاه نظربازش. حرفش را پیش می‌برد. چرخ‌ دست‌فروشی را تا به آخر برای خود نگاه می‌دارد علی‌رغم دِینی که به آن صاحب دارد. پیگیری‌اش در یافتن خبرنگار و تداوم کار برای ممارست بازیگری توقف نمی‌شناسد. شخصیتی است متکی به نفس، مقتدر، سرپا؛ و همۀ این خصایل نیکو را در راه کمک به نجات خانواده‌اش از وضع اسفناک به کار می‌گیرد. و موسوی می‌داند دارد چه می‌کند: نمایش آن‌چه یک انسان با آن انسان نامیده می‌شود. هماهنگی اصل لذت و اصل واقعیت خیلی خوب در این‌جا با هم بخیه خورده‌اند. هیواد می‌خواهد با بازی در فیلم به خواست‌های خانواده‌اش پاسخ گوید. در عین حال بازیگری به شخصِ خودِ او نیز لذتی بی‌نهایت می‌بخشد. این رویکرد پا فراتر می‌گذارد از مسئولیتی که سارتر از آن سخن می‌گوید. یعنی که فرد خود را فدای دیگران نمی‌کند، چون می‌خواهد آدم مسئولی باشد. از حس این مسئولیت لذت می‌برد؛ همان‌گونه که ژاندارک، یا مادام ترزا. آزادی یعنی این‌که با عمل توأم باشد و با رانش‌های ژرف. این را آرنت گفت. و هیواد با عمل آزادانۀ خود همۀ ساحت‌ها را یک‌جا مملو می‌کند.

و می‌دانیم که کودک کاری امری است معمول برای اغلب کودکان افغانستان؛ حتی کودکانی که در مهاجرت و برای مثال در ایران به دنیا آمده‌اند. پدرِ مجاهد با شش بچه به جنگ می‌رود و کودکان به امان خدا سپرده می‌شوند. دختر نه ساله در تهران نان‌آور خانه می‌شود و ماجراهایی از سر می‌گذراند که به‌سختی تا پایان عمر او را رها سازد. همین دختر سال‌ها بعد در چهل‌سالگی حتی در کانادا یک روح مردۀ متحرک است. اغلب نمی‌دانند زندگی یعنی چه. از بسیار لذاتِ طبیعی بشری کنار می‌نشینند. چشم زیبایی‌شان اخته شده است. فقط ادای آدم‌ها را درمی‌آورند. در فیلم مستند “معتادین در افغانستان”، جاوید تیمن به بچه‌های معتاد می‌پردازد که به کار قاچاق هم می‌پردازند. در مملکتی که مهم‌ترین تولیدش کشت خشخاش است برای قاچاق و تهیۀ تریاک و هروئین، و برای کشوری که پدرها در جنگ‌های خارجی و داخلی مدام نفله می‌شوند، و عرف و مذهب همواره سد پیشرفت، کودکی که بتواند سالم بماند، بسیار استثنایی است. و گراناز موسوی این استثنا را در فیلم به ما عرضه می‌کند. نگاهِ یک پسربچۀ مسئول که بعد از مرگ پدر، مادر و مادر بزرگ و خواهر کوچک را تأمین می‌کند. برای بهبود زندگیِ آینده‌شان نقشه‌ها برسر دارد. با ابراز یک کامپلمنت از جانب خبرنگار خارجی هیواد تمام آینده‌اش را می‌ریزد بر این که هنرپیشۀ سینما شود و برای خانواده‌اش یک خانۀ چهارطبقه بسازد و برای مادرش آن‌قدر النگو بخرد، که از مچ تا آرنج را بگیرد. سراپا شوق و امید است علی‌رغم همۀ نابسامانی‌ها. موسوی هیواد را با دختر راه می‌برد در کوچه‌های سنگی سربالای نفس‌گیر. امری که در افغانستان خیلی کم می‌تواند اتفاق بیفتد. اما فیلم‌ساز آن می‌کند که لازم، یعنی رفع تبعیض جنسیتی را همراه با محاورۀ نه چندان بچه‌گانۀ پسر و دختر در خیابان نشان می‌دهد. نمی‌گوید. نشان می‌دهد. و این آن چیزی است که نویسنده یا فیلم‌ساز باید عرضه کند. وگرنه “باید”های اندرزگویان همواره روی هوا می‌ماند. خواست هیواد در این‌که مادرش را بعد از شهادت پدر به‌زور به مرد دیگری ندهند نیز یک نمونۀ دیگر نمایش حق‌خواهی مساوی و نبود تبعیض است. و مردم کماکان هوای یکدیگر را دارند.

محدودیت‌های مذهبی و رسومات سنتی دست و پا گیر است و همین سبب می‌شود میدان را هم برای خود و هم برای دیگری تنگ کنند. در عین حال بسیار مهربان‌اند و به فکر هم‌نوع. دکاندار می‌داند که هیواد اکنون خانواده‌ای را تأمین می‌کند. قُر می‌زند، ولی زیاد فشار نمی‌آورد که وقتی هیواد جنس می‌برد که روی چرخش بفروشد، هنوز خیلی به او بدهکار است. یا آن مرد نظربازی که در میان انواع خرت و پرت‌هایی که ظاهرن دورانداخته شده و تپه‌هایی از تنه‌های درختان تکه‌شده راهی باریک در میان برای عبور از آن ایجاد کرده است و به کار اجارۀ چرخ‌دستی به کودکان هم می‌پردازد، چشم‌پوشی می‌کند از عدم پرداخت بدهی‌های هیواد. چندگانگی‌های رفتار انسانی، استلزامات و محدودیت‌ها هم‌زمان عمل می‌کند و جلوِ پای فرد راهی می‌گشاید که از مجموعۀ این ریزوم‌ها شکل گرفته است. گراناز موسوی طبیعت بشری، حوادث ناخواسته، امید برای زیست بهتر در بدترین شرایط را بسیار درخشان در فیلمش “وقت چیغ انار” نقش زده است. به امید موفقیت این فیلم که با حواس جمع و هوشیاریِ کارگردان به اسکار فرستاده شده است، در شرایطی که برگزیدگانِ فیلم‌های جشنواره امروزه گاه، هم‌چون وزارت ارشاد در ایران عمل می‌کنند.

ادبیات اقلیت / ۲۵ شهریور ۱۴۰۱

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)