یک پرسش، دو رویکرد.
خیزش انقلابی، نقطه اتکای ذهن به فردیت رسیده، پرسشگر و متوقع دموکراسی و آزادیست. چنین ذهن و ذهنیتی که به منصه عمل و ظهور فعل در خیزش انقلابی رسیده است، همواره دو خطر را برای رژیم دیکتاتوری به خیابان میآورد:
الف) مظلوم، به واسطه تکرر سلسله کشتار، حقکشی و عدم پاسخگویی، دچار نوعی خلسه روانی و بیاعتنایی به نیروی حیات شود، از جان دست بشوید و آماده هر نوع خطرپذیری برای رهایی باشد.
ب) مظلومْ خود به شکلی از بازماندگان، نزدیکان و همدلان ستمکشتهای باشد. در این حالت، پاندمی درد در تکثر افراد، از قبح و سیطره ترس برای جان میکاهد. سوژه خروجی از این دو درگاه روانی، فردیست که در اصطلاح معمول، چیزی برای از دست دادن ندارد.
میخواهم به خروش مردم در انقلاب ژینای امروز ایران از این دو دریچه روانی، نگاهی علمی مبتنی بر آزمون و خطا بیندازم.
اول: پدیده «درماندگی به تن نشسته/تلقین شده/آموخته» یا Learned Helplessness
در کتاب «اکتشاف روانشناسی[i]» به قلم هاکنبری آمده است که پدیده درماندگی تلقینی یا آموخته ابتدا در حیوانات (سگها) مورد تحلیل قرار گرفت. این حالت روانی هنگامی اتفاق میافتد که حیوان به صورت مداوم و بیوقفه در برابر موقعیتی قرار میگیرد که همواره تکانه و عاملی منفور و تحریککننده او را مورد چالش قرار میدهد و امکان فرار را نیز از وی سلب میکند. در نهایت، حیوان «میآموزد» که هرچه بیشتر تلاش کند، نتیجه بر خلاف آن چیزیست که مورد پسند و خواهش اوست. در واقع محرک به حیوان تلقین میکند که در تغییر شرایط نامطلوب، درمانده و ناتوان است. حتی هنگامیکه راه فراری برایش گشوده میشود، تجربه زیسته و مکرر از ناکامی، قدرت عمل و اعتماد به نفس لازم را از او میگیرد. زیرا که حیوان «آموخته و باور کرده» است که این تکانههای مداوم و دردناک قابل تغییر نیستند.
در انجمن روانشناسی آمریکا [ii]آمده است که اگرچه این مفهوم بیشتر در حیوانات نمود عینی داشت اما در موارد بسیاری، انسانها را نیز نشانه گرفت.
«درماندگی تلقینی» از کجا آمد؟
مارتین سلیگمان[iii] و استیون اِف. مِیِر اولین اشخاصی بودند که این اختلال روانی تلقینی را در سگها مشاهده کردند. در آزمایشات آنها، سگها در صورت شنیدن یک صدای خاص، شوک الکتریکی ضعیفی را دریافت میکردند.
سلیگمان و میر سپس همان سگهای تربیت شده و خو کرده به شوک الکتریکی را در محفظهای کوچک گذاشتند. در آن محفظه، دو تخت با فاصله کم برای نشستن و استراحت سگها تعبیه شد. میان این دو تخت، مانعی با ارتفاع پایین قرار داده شد و زمین زیر پای یکی از سگها و تختش را با سیمهای انتقالدهنده الکتریسیته ضعیف پوشاندند و دیگری را دستنخورده باقی گذاشتند. در سگهایی که در آزمایشات قبلی، شوک الکتریکی را تجربه کرده بودند، هیچ تلاشی برای فرار دیده نشد. با وجود آنکه یک سوی زمین هرگز شوکی وارد نمیکرد و از طرف دیگر، مانع میان دو تخت آنقدر کم ارتفاع بود که به راحتی میشد از روی آن پرید و به درگاه زندان رسید، ترس از شوک، بی آزمون و امتحان، باعث رکود و انفعالی تام شده بود! «توقع اکتسابی» یا انتظار خطری مدام و عدم موفقیت، همواره در تشدید درماندگی تلقینی پر تپش بود.
از پیامدهای چنین ناکامیهای هموارهای در انسانها، میتوان از موارد زیر نام برد:
- عدم توفیق در طلب کمک
- احساس سرخوردگی
- تسلیم شدن و ادامه ندادن
- عدم تلاش دوباره[iv]
- اعتماد به/عزت نفس پایین
- رکود و انفعال
- انگیزه ضعیف
- تعویق مداوم
دستکم ۴ دهه درماندگی تلقینی
از دوران حیات ایرانی بعد از اتمام جنگ نامقدس شروع کنیم. اعدامهای دستهجمعی دهه شصت کار خود را کرده بود. زهر چشمی برای همه! پروپاگاندای مذهبی، آخرالزمانی و بتپروری آخوندی جمهوری اسلامی در محق انگاری اعدامها و فراموشی ظلم پشت آن نسلکشی ایدئولوژیک بیتأثیر نبود. آخوند، با سلاح منبر، خدعه و ادلهسازی ایدئولوژیک، اعدام اعضا و سمپاتهای گروهکهای مخالف انقلاب را توجیه کرد. پلاریزه شدن یا دو دستگی میان مردم را نظام کلید زد. موافقین اعدامها یا ممتنعین و دادخواهان و خونخواهان پنهانی. با وجود ماشین پروپاگاندا و دلیل تراشی رژیم اما، زخم آن اعدامها و گورپریشانیها و گمگوریها در روان بخش عمدهای از جامعه رسوب کرد. گرچه در نهایت کسی برای دادخواهی به خیابان نیامد. مردم یاد گرفتند آنکه تیشه بردارد علیه نظام، بی دادگاه انقلاب، سر به گور بینام و نشان میبرد. گروهها پنهانی اعتراض کردند. نویسندگان نوشتند. و این گروه دوم، یعنی اهالی قلم، نوبت بعدی قتلعام را به نام خود رقم زدند. قتلهای زنجیرهای دهه هفتاد. از قلمها خون بیرون زد. جوهرها پای حکمهای پشت پرده ترور مصرف شد به امضای علی فلاحیان و هاشمی رفسنجانی. اینبار رسم و روش متفاوت بود. سلاخی میکردند و رد جنایتشان را به تئاتری مخوف میآمیختند. بدنهای مثله شده، ربوده شدن و جسد بازگشتن، کارد اندود کردن کودک کنار بدن تکه پاره پدر شاعر. پخته شدن در آشپزخانه وقتی تنها نالههای سگها همسایهها را به قتلگاه میکشاند.
مردم یاد گرفتند قلمشان را کج نگذارند و نطقهای غرای ضد حکومتی نکنند. جنایت و کثافت از جمهوری مسلمانی میبارید که داعیه آزادی داشت. اما کدام آزادی؟ آزادی از هم پیالگی و همگامی با غرب. مردم یاد گرفتند آزادی را در مرگ بر غرب و شرق و این و آن ببینند. دانشجو یاد گرفت جواب اعتراضش، پرت شدن از بام خوابگاه دانشجویی و خونمال شدن با گلولههای سپاهیان است. اواخر هفتاد. مردم خو گرفته به درماندگی از تکثر و تداومِ بودن در معرض جنایت و قتلی افسارگسیخته، فریب گشایش اصلاحات را به جان خریدند. امید ورزیدند. دوم خرداد و پس از آن، خمینی دیگری آمد که خدعهاش شیک بود. عطر میزد و لبخند به لب داشت. زنان را که میدید، نگاهش نمیرفت در چاه فاضلاب! ما مردم زخم خورده و چشم ترسیدهای بودیم. پای آمدنمان به خیابان را بریده بودند. مردم یاد گرفتند دوباره به خدعه دلخوش کنند.
و اما سال ۸۸ و اعتراضات و پیآمد آن خروش جنبش سبز، فارغ از نتیجه و شیوه هدایت و کجروی رهبرانش، جهشی هرچند اندک از «درماندگی تلقینی/اکتسابی» ۳ دهه پیش از خود بود. حرف از «من» در شعار اعتراضی «رأی من کجاست؟» فردیت نمور و کز کرده را کشاند زیر آفتاب. شخص خواهان و پرسشگر پوست انداخت. مشت بالا آورد و جواب خواست.
اما به واقع چه اتفاقی روی داده بود؟
آزمایش سهگانه
پیشتر و در گشایش بحث، درباره سگها و آزمودن روانی آنها گفتم. در همان آزمایشات، سلیگمان و میر سگهای مورد تعلیم را به سه گروه دستهبندی کردند:
الف) گروه سگهایی که برای مدتی افسار زده شده بودند و سپس رها شدند.
ب) گروه سگهایی که افسار زده شده بودند اما هر از گاهی به آنها شوکهای ضعیف الکتریکی وارد میشد. این دسته از سگها آموخته بودند که اگر با پوزهشان یک شاسی را فشار دهند، آن شوک متوقف خواهد شد.
ج) گروه سگهایی که مانند گروه اول و دوم افسار زده شده بودند با این تفاوت که قادر به متوقف کردن شوک با هیچ ابزار و حرکتی نبودند. برای آزمودن عکسالعمل آنها، شوکها به صورت متناوب و خارج از کنترلشان اعمال میشد.
نتیجه آزمایش سهگانه:
سگها را در همان محفظه پیشین قرار دادند. دسته الف و ب به سرعت متوجه شدند که پرش از روی مانع با ارتفاع کم، شوک الکتریکی را بیاثر میکند. اما تنها سگهای گروه ج بودند که هیچ تلاشی برای رهایی نکردند. آنها به ناتوانی خود خو گرفته و ایمان آورده بودند!
در ایران بعد از اصلاحات
مقایسه مردم ایران با آزمایش سهگانه سگها شاید به مذاق بسیاری خوش نیاید. ما همواره خود را برتر از حیوانات دیدهایم. ما یاد گرفتیم سگ از انسان پایینتر است! اما قیاس را تاب بیاورید. در جامعهشناسی امروز ایران، از انسانمحوری گذر کردهایم و حالا حتی «پیروز» را در اشعار انقلابیمان میآوریم. پس برای انسانیت، تاب بیاورید!
جریان سخیف اصلاحات، بی آنکه خود واقف باشد، آن رهایی بعد از افسار همیشگی بود. یا حتی فشار دادن پوزه به شاسی رهایی از شوک! جمهوری اسلامی برای تداوم خود به زعم نابخردانهاش، طعم رهایی لحظهای را به روان خو گرفته به درماندگی چشاند. به ساحت سوژهگی رسید. سوژه یا عامل فعال و خواهان سال ۸۸، حاصل دورهای هرچند کوتاه از اصلاحات و رهایی پرفریب بود. حتی رهبران رنگباز جنبش سبز، که در نهایتْ معترضین را رها کردند (چراکه قائل به براندازی و تغییر بنیادین هرگز نبودند) نیز همان رهایی کوتاه پس از افسار بودند. سوژه خروجی از جنبش سبز هرگز نمیتوانست به بیست سال پیش از خود برگردد. او یاد گرفت برخیزد. از روی مانع پرش کند هرچند احتمال شوک الکتریکی باشد. در این میان، بسیاری هرگز از تکانه شوک رها نشدند. آنها از قضا به جریان اصلاحات گره خوردند. جریانی که هرچند سوپاپ رژیم حساب میشد اما ناخودآگاه برای مردمی که طی چند دهه مدام در معرض شوکهای خونین بودند، دریچهای از «تصور» آزادی، توانستن و رهایی از درماندگی را گشود.
پس از ۸۸، اوج شکوفایی و رهایی از درماندگی تلقین شده را در دی ۹۶ و آبان ۹۸ شاهد بودیم. هرچه بیشتر به خیابان آمدند، آموختند که اثر شوک میتواند کمرنگتر شود. هرچند این پرش از روی مانع هرگز بی ستمکشته به دست نیامد.
و در انقلاب ژینای امروز، ما دیگر به هیئت آن گروه سومی که درماندگی را به تن کشیده و به آن خو گرفته است، هرگز باز نخواهیم گشت.
دوم: سندرم تماشاچی
سندرم یا اثر تماشاچی به پدیدهای اتلاق میشود که بر اساس آن هرچه تعداد مردم حاضر بیشتر باشد، احتمال کمتری وجود دارد که آن افراد به فردی گرفتار و دچار مشکل کمک کنند. به بیان دیگر، این سندرم میگوید اگر حالتی اورژانسی برای کسی پیش آید، در صورت حضور افراد زیادی اطراف شخص گرفتار، آن جمع تبدیل به تماشاچی میشود. این در حالیست که اگر یک یا دونفر در صحنه حضور داشته باشند، به فرد گرفتار کمک خواهند کرد. همواره این پرسش در ذهن شخص هضم شده در جمعیت وجود دارد که «چرا من بروم؟!»
بگذارید مثالی را بیاورم که در بیشتر کتابهای روانشناسی مقدماتی آمده است. کیس «کیتی جینوویز». کیتی یا کاترین جینوویز زن جوان ۲۸ سالهای بود که در روز جمعه سیزدهم مارس ۱۹۶۴ در راه بازگشت از محل کار به منزلش به قتل رسید. «وینستون موسلی» کیتی را درست روبروی در آپارتمانش با ضربه چاقو کشته بود. اهمیت این موضوع کجاست؟ گفته میشود که علیرغم نالهها و کمکخواهی فراوان کیتی پیش از مرگ آنهم در یک مجتمع آپارتمانی با همسایههای متعدد، کسی به ندای یاریخواهی این زن توجهی نشان نداده بود. ضربههای مرگبار چاقو در ساعت ۳:۲۰ صبح به بدن کیتی وارد شده بود اما با پلیس ساعت ۳:۵۰ دقیقه تماس گرفته شد.
پرسش جامعهشناسان و روانشناسان رفتار اجتماعی این بود: چرا وقتی عضوی از یک جامعه و گروه بزرگتر هستیم، مایل به کمک نیستیم؟ چه اتفاقی در ما میافتد که میپرسیم «چرا من بروم؟»؟
دو توضیح برای این پدیده وجود دارد:
الف) توزیع/پخش مسئولیت میان دیگر افراد-
افراد تماشاچی دیگری نیز وجود دارند که احساس مسئولیت چندانی نمیکنند. پس نیاز به اقدام و عمل را میتوان میان تمامی افراد حاضر به میزان مساوی تقسیم کرد.
ب) میل به رفتار جامعهپسند و عادی و بدون هیجانزدگی که ممکن است فرد را از دیگران متمایز کند-
وقتی دیگران قدمی برنمیدارند و کاری نمیکنند، افراد این انفعال را به نوعی نشان از این میدانند که عملن هیچ عکسالعملی نباید نشان داد یا اصلن نیازی برای عمل احساس نمیشود. حتی میتوان اینگونه تلقی کرد که هر عکسالعمل و اقدامی ممکن است «نامناسب» به نظر بقیه بیاید.
گاهی مسئله بغرنجتر است و حضار نسبت به تشخیص خود در صحیح بودن اقدام اطمینان ندارند چون شرایط مبهم است. در کیس کیتی، ۳۸ تن از شاهدین اعلام کردند که فریادهای کیتی را حمل بر دعوای دو معشوق دانستهاند نه عملی که منجر به قتل شود! حتی کسانی که از دخالت خودداری کرده بودند به صراحت از به خطر افتادن جان خود هراسیده بودند.
ایران امروز: تماشاچیانی که انقلابی شدهاند!
مطالعه سندرم تماشاچی در جنبشهای سالهای اخیر ایران و انقلاب ژینای امروز، روی دیگر سکه این اثر را نشان میدهد. همواره بودهاند افرادی که در انفعال یک تماشاچی عافیتخواه، از دریچه صفحههای نمایشی کامپیوتری و تلویزیونی خود شاهد خیزش و جان دادن آزادگان وطن بودهاند. اما با وجود تک تک ستمکشیدگان و بازماندگان ستمکشتهگان که به دادخواهی برخاستهاند، تماشاچیان منفعل دیگر پرسش «من چرا بروم؟» را در ذهن خود مزه مزه نمیکنند. آنها به دادخواهی دختری که ظلمکشته جمهوری اسلامیست، اما با داعیه مرهمی برای زخم ۴۳ سال خون و بیعدالتی و دیکتاتوری به خیابان آمدهاند. آنها از سندرم تماشاچی گذر کردهاند که نویسندهای با لوای خون همسر و دخترش را هزاران هزاری همراهی میکنند اما در بطن جنبش، به خونخواهی همه ایران برخاستهاند. دیگر کمتر کسیست بگوید که من چرا بروم؟ زن و بچه فلانی بود! که اگر هم میگویند، از آنجا میجوشد که روح دادخواهی و حقطلبی زیر پوستشان هنوز نلولیده است. ما از سندرم تماشاچی گذر کردهایم که اینجا و خارج از کشور درد کشیدهمان به خیابانهای غربی و شرقی میآییم و داد هموطنمان را فریاد میزنیم. ما تماشاچیان لم داده روی کاناپه و تر لب نماندهایم! کیتی کوچک ما در ایران و مانده در گشت ارشاد فریاد زد و یاری خواست. دیر رسیدیم. اما رسیدیم. ما دیگر آن همسایههای عافیتطلب نیستیم که بگوییم چرا ما برویم؟ خودشان برای خودشان کاری بکنند! چرا ما جانمان را به خطر بیندازیم!
آن سندرم از ما رخت بربسته است. در ستیز امروز ایران و ایرانی با رژیم خونخوار جمهوری اسلامی، نه نکته مبهمی وجود دارد نه لفظی برای استخاره!! این نزاع تمام ایرانیان است و جان هر ایرانی برابر با جان جمعی آن ۶۰ میلیون رها شده از استبداد و دیکتاتوری اسلامی است.
این است رمز برخاستن و استمرار انقلاب ژینا.
ونوس ترابی
نویسنده و پژوهشگر مطالعات تروریسم
تورنتو
[i] Hockenbury DE, Hockenbury SE. Discovering Psychology. New York: Macmillan; 2011.
[ii] American Psychological Association.
[iii] Saligman ME. Learned helplessness. Annu Rev Med. ۱۹۷۲; ۲۳: ۴۰۷-۱۲.
doi:10.1146/annurev.me.23.020172.002203
[iv] Nuvvula S. Learned helplessness. Contemp Clin Dent. ۲۰۱۶; ۷(۴): ۴۲۶-۴۲۷. Doi:10.4103/0976-237X.194124
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.