تا به حال مساله سقط جنین از زاویه دید آدمهای فیزیکا رسما آدم شده !!! پدران و مادران و بزرگسالان و مذاهب ونهادهای اجتماعی/سیاسی/ایدئولوزیک زیادی مطرح شده است و مورد کشمکش ها و مشاجرات و حتی خشونت های متقابل فیزیکی هم بوده است و هنوز هم به انتها نرسیده و ادامه دارد. چه بسا در این دوران جدید بحران های متنوعی هم که وارد شدهایم, و مذاهب و گرایشات مختلف و متخاصم صف ارایی می کنند, تشدید هم بشوند.
جای چیزی خالی بود: که از زبان و با نگاه جنینی که برای زندگیاش تقلا و مبارزه میکند ماجرا را ببینیم. البته در طبل حلبی گونتر گراس و حتی در رمان تابوت شیشهای دنیا ی من هم – و چه بسا دیگرانی دیگر – چیزهایی در این رابطه هست اما نویسنده این داستان کوتاه خلاقیتی شگفت انگیز و بسیار مؤثر در ساختارویزه خودش را معماری کرده است.
داستان کوتاه زهرا باقری شاد از زبان یک جنین دو ماه و چند روزه جنگش را برای آمدن به دنیا – علیرغم خطرات ممکن و محتملی که در انتظارش است مثل زیر تریلی رفتن !!! – با طنزی شیرین و زبانی ساده و خلاق و در عین حال به فکر برنده حکایت می کند.
همین چند روز پیش هم مطلبی کوتاه در رابطه با داستان دیگرش داستان کوتاه عقرب نوشتم.
https://tribunezamaneh.com/archives/16541
هر دو داستان به نحو خارقالعادهای زیبا و با سبک و با نگاهی طنزالود/موشکافانه که به بینشی فلسفی در مورد زندگی نزدیک می شود هستند.
//////////////////////////////////////////
بحث منصور حکمت در رابطه با سقط جنین
http://hekmat.public-archive.net/fa/3978fa.html
یکشنبههای داستان: «زندگی، بیست و چهارساعت است» از «زهرا باقری شاد»
Posted by پونه ابدالی on 21 می, ۲۰۱۱ in داستان های کوتاه, فهرست, یکشنبه های داستان · ۷ Comments
آن روز قرار بود انقلاب بشود و من هنوز به دنیا نیامده بودم. مادرم درد می کشید و دست به کمر راه میرفت. خالهی کوچکم همانطور که برای او گل گاوزبان دم میکرد زیر لب به من فحش میداد و میگفت: «چرا نمییفته لعنتی؟»
همه میخواستند من سقط بشوم. یک دکتر برای مادرم آمپولی تجویز کرده بود که به افتادن من از توی آن حریم گرم و مطمئن کمک میکرد. من اما خیال جدا شدن از دنیای خودم را نداشتم. فکر میکردم برای چی باید این چهار دیواری گرد و دوست داشتنی و راحت را ول کنم و بروم یک جای دیگر؟ یک جای دیگر که اگر خوب بود مرا روانهاش نمیکردند. آخرش مرگ بود. دست و پا زدن توی فاضلاب بود ؛ قاطی لختههای خون جدا شدن از زهدان و افتادن توی سطح لیز حمام یا چاه توالت و پیوستن به جریان گندیده آب های زیرزمینی. خب اگر میماندم و به دنیا میآمدم و آدم میشدم چی؟ آن وقت نمیمردم؟ سیاه سرفه نمیگرفتم؟ زیر تریلی نمیرفتم؟ سرم نمیخورد به لب حوض یا از پله ها پرت نمیشدم وسط حیاط و خونریزی مغزی نمیکردم؟ یا بعد از هشتاد سال زندگی سکته نمیزدم و نرسیده به بیمارستان تمام نمیکردم؟
مادرم درد میکشید و چشمهایش پر از اشک بود. آمپول داشت کار خودش را میکرد . یک نیروی خشن اما آهسته میخواست دست و پای من را از هم باز کند و مچاله شده هلم بدهد سمت دهانه رحم. دست و پایی که فقط خودم از بودنشان خبر داشتم و حسشان میکردم. مادرم فکر میکرد من چیزی نیستم جز یک تکه گوشت یا شاید هم یک لخته خون بزرگ و سفت. من اما با همان دست و پایی که وجود داشتند خودم را چسبانده بودم به دیوارهها و تکان نمیخوردم. تند و تند نفس میکشیدم. انقدر تند که مادرم ترسید و دستش را گذاشت روی نافش و گفت: «تندتر تکون میخوره…»
نبضش در ناحیه شکم و ناف تندتر می زد و همین باعث میشد به غیرعادی بودن شرایط پی ببرد. خالهام گفت: «از عواقب آمپوله.»
راست میگفت. داشتم تقلا میکردم برای نیفتادن. برای ماندن توی آن دهلیز گرم و تاریک که به من فهمانده بود وجود دارم. هرچند که داشتم از نفس میافتادم و فکر میکردم شاید کم بیاورم. شاید دیگر نتوانم جلوی این جریانی را که مثل طوفان به جانم افتاده بود بگیرم. شاید دستهایم با انگشتهایی که هنوز شکل نگرفتهاند خسته شوند از تقلا و من دیگر نتوانم چنگ بزنم به دیوارههای رحم. مادرم درد میکشید. اما نمیدانست همه دردی که میکشد برای این است که من نمیخواهم بمیرم. خونریزی درد دارد. من این را میفهمیدم. درد آرام آرام به سلولهای من هم سرایت میکرد. مگر چقدر توان داشتم برای مقاومت؟ دست و پای ناقصم سست شده بودند و قلبم ضعیف. خودم را با تمام تنم هل دادم به سمتی از رحم مادرم. جیغ کشید. صورتم را چسباندم به دیواره گرم و لیز. درست مثل وقتی که آدم با ضرب پرتاب میشود سمت پنجره و صورتش مثل لواشک پهن میشود روی شیشه. من همان شکلی شده بودم. بینی نصفه و نیمهام درد میکرد و لبهایم شل و ول افتاده بودند روی هم. حس میکردم همین حالاست که ولو شوم. مادرم نشست روی صندلی. خالهام دستش را گرفت و بلندش کرد. گفت باید راه برود. انقدر راه برود که کارشان نتیجه بدهد. حتی اگر شده یک هفته راه برود . به دردسرش میارزید.
خالهام مادرم را دلداری داد که تاب بیاورد. گفت: « فکر کن اگر نبود تو هم الان می تونستی توی خیابون باشی بین مردم …» و تلویزیون را روشن کرد. هنوز خبری نشده بود. صبح زود بود و مادرم خیلی زودتر از مردم دست به کار شده بود تا کار من را یکسره کند. مردم اما هنوز از خانه ها بیرون نیامده بودند یا شاید حالا داشتند توی خیابانها راه میرفتند و سوار تاکسی میشدند و از پلهای هوایی میگذشتند اما انقلاب نمیکردند. همه چیز طبق روال معمول و روزمره پیش میرفت به جز من که بعد از دو ماه و شانزده روز زندگی عادیام را تهدید شده میدیدم.
مادرم با گوشه آستین ، فینش را گرفت. گریه میکرد. از چشمهایش پشیمانی ، التماس و یک حسی شبیه ترس میبارید. با صدای خیلی آرام گفت: «اگه نیفته چی؟ عقب مونده میشه؟»
به نظر خالهام من بی برو و برگرد میمردم. تا به حال اتفاق نیفتاده بود که این آمپولها بی اثر باشند. حتی اگر یک نفر مثل من گیرشان افتاده باشد که حسابی جان سخت باشد و بخواهد هرطور شده به زندگی بچسبد. چهار دست و پا. شبیه کوالا که به درخت میچسبد و خوابش می گیرد و بچهاش را هم توی همان حالت به دنیا میآورد اما تکان نمیخورد. برای همین بهش میگویند تنبل. من اما تنبل نبودم. خودم را آماده میکردم برای یک زندگی طولانیتر. یک زندگی که دست کم به سال بکشد. نه اینکه نرسیده به سه ماه تمام شود.
خالهام هی کانالهای تلویزیون را عوض میکرد و حرص میخورد و ناخنهایش را میجوید. انگشتهای دستش را دانه دانه به دندان میکشید. از وقتی حرف انقلاب پیش آمده بود افتاده بود به جان پوست انگشتها و ناخنهایش. نزدیک بود جذام بگیرد. حواسش به مادرم هم بود که درد میکشید و کمترین توجهی به خیابان خلوت نداشت که میشد از پشت پنجره آن را دید زد. مردم خوابشان برده بود. انگار توی غذایشان داروی آرام بخش ریخته باشند ، کسی از خواب بیدار نمیشد. آفتاب آمده بود و خودش را میکوبید به پنجرههای بسته رو به زمستان اما حتی یک نفر از جایش بلند نمیشد برود سمت دستشویی صورتش را آب بزند و بعد کتری را بگذارد روی گاز و رادیو را روشن کند . فقط خالهام بود که روبروی تلویزیون اخبار را دنبال میکرد و ناخنهایش را میجوید و با نگاه نگران مادرم را میپایید و زیر لب به من فحش میداد که هنوز دیوارههای خیس و لزج زندگی را رها نکرده بودم.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.