جادوی شعر: پانزده شعر از پانزده شاعر در تبعید

پنجشنبه, 17ام آذر, 1401

منبع این مطلب ایرون

نویسنده مطلب: مجید نفیسی
 

مطالب منتشر شده در این صفحه نمایانگر سیاست رسمی رادیو زمانه نیستند و توسط کاربران تهیه شده اند. شما نیز می‌توانید به راحتی در تریبون زمانه عضو شوید و مطالب خود را منتشر کنید.

یادداشت: قدرت شعر, جادویی‌ست. در دو گزینه‌ی گذشته, نمونه‌های این جادو را در آثار ده شاعر کهن و ده شاعر نو خواندیم و اینک در دنباله‌ی آن, پانزده شعر از پانزده شاعر ایرانی در تبعید را می‌خوانیم.

سرآمد این شاعران, همشهری من اِتل سلطانی مشهور به ژاله اصفهانی است که پس از سقوط حکومت پیشه‌وری در آذربایجان همراه با همسرش به شوروی گریخت. او در سال ۱۳۳۹ در شعری که اینجا آورده شده، از یاران خود که چون او در آن سالها مجبور به ترک وطن شده‌اند بعنوان “پرندگان مهاجر” یاد می‌کند. شاداب وجدی که سالها در انگلستان همراه با همسرش لطفعلی خنجی برنامه‌ساز و گوینده بخش فارسی رادیو بی‌بی‌سی بوده در آغاز شعرش مقدم نوروز را در غربت گرامی داشته سپس در گفتگویی ذهنی با فروغ فرخزاد سراینده‌ی شعر “کسی که مثل هیچکسی نیست” نشان می‌دهد که چگونه پیامبر شعر فروغ, پس از ظهور، جز ویرانی و مرگ چیزی برای مردم ایران به ارمغان نیاورده است. مینا اسدی در شعرش با زبانی تغزلی که نشانه‌ی تسلطش بر ترانه‌سرایی است بی‌پروا از “جاکشها”یی سخن میگوید که خود را در میان ما تبعیدیان جا زده‌اند. پرتو نوری‌علا در شعرش از دفتر کار خود در لس‌آنجلس سخن میگوید که در آن, یاد زندگی گذشته در تهران با رویدادهای زندگی در مهاجرت درهم‌آمیخته است. ژیلا مساعد عضو آکادمی نوبل ادبیات در سوئد نومیدی خود از انسان ایرانی را با سرخوردگیش از نوع انسان پیوند میدهد. بتول عزیزپور با زبانی که به شعرهای “معنا‌گریز” مرسوم در داخل ایران پهلو میزند, از “کجای کارید آقا” میگوید. سیاوش کسرایی، شاعر “آرش کمانگیر” و عضو کمیته مرکزی حزب توده ایران در شعر “باور” مرگ آرمان و رویاهایش را در تبعید باور نمی‌کند و حسن هنرمندی مترجم “مائده‌های زمینی” آندره ژید در پاریس، خود را آواره و بی‌پناه می‌بیند. رضا براهنی نویسنده‌ی “طلا در مس” که پس از آزادی از زندان شاه به نیویورک آمده, در شعری که در سال ۱۳۵۵ نوشته هنوز هم کابوس تیرباران و شکنجه را می‌بیند.

یدالله رویایی شاعر “دریایی‌ها” دلتنگ زادگاهش دامغان در حاشیه‌ی کویر است و چون یک تبعیدی, غم بازگشت به وطن دارد. نعمت میرزازاده شاعر “سحوری” که در آستانه‌ی انقلاب در ستایش خمینی شعر گفته بود، اینک در “مرگنامه”اش از قساوت خمینی می‌گوید و هادی خرسندی سردبیر “اصغر‌آقا” با طنزی اندوهبار آرزو میکند که به الزایمر دچار شود تا تلخی‌های انقلاب و تبعید را یکسره فراموش کند. اسماعیل نوری‌علا سردبیر “جزوه‌ی شعر” زمانی را بیاد می‌آورد که با هواپیما به تبعید می‌آمد و جلال سرفراز در قطاری که او را به تبعید حمل میکند اشباح مردگان سرزمین خود را می‌بیند. سرانجام، رضا مقصدی در چکامه‌اش از  زری و هادی غبرایی می‌گوید. از میان این گویندگان, چهار تن سیاوش کسرایی، ژیلا اصفهانی, رضا براهنی و یدالله رویایی به ترتیب در سالهای ۱۹۹۶, ۲۰۰۷, ۲۰۲۲ و ۲۰۲۲ در شهرهای وین, لندن, تورنتو و پاریس  درگذشتند و حسن هنرمندی در سال ۲۰۰۲ در پاریس دست به خودکشی زد.

در گزینه‌های آینده، باز هم نمونه‌های دیگری از کار شاعران در تبعید را خواهیم خواند.

از برادرم مهدی که در گردآوری اشعار این گزینه به من کمک کرد سپاسگزارم. بخشی از این اشعار از روی اینترنت گرفته شده است.  متن شعر ژیلا مساعد را اسد سیف لطف کرده، با اجازه شاعر، آنرا از روی اصل کتاب تایپ کرد.

مجید نفیسی نه اوت دوهزار‌و‌بیست‌و‌دو

۱- ژاله اصفهانی
(۱۳۰۰ اصفهان- ۷ آذر ۱۳۸۶ لندن)

پرندگان مهاجر

پرندگان مهاجر، در این غروب خموش
که ابر تیره‌، تن انداخته به قله‌ی کوه
شما شتابزده راهی کجا هستید؟
کشیده پر به افق‌، تک‌تک و گروه‌گروه.
*
چه شد که روی نمودید بر دیار دگر؟
چه شد که از چمن آشنا سفر کردید؟
مگر چه درد و شکنجی در آشیان دیدید؟
که عزم دشت و دمن‌های دورتر کردید؟
*
در این سفر که خطر داشت بی‌شمار آیا؟
ز کاروان شما هیچ کس شهید شده است‌؟
در این سفر که شما را امید بدرقه کرد
دلی ز رنج ره دور ناامید شده است‌؟
*
چرا به سردی دی ترک آشیان کردید؟
برای لذت کوتاه گرمی تنتان‌؟
و یا درون شما را شراره‌ای می‌سوخت‌؟
که بود تشنه‌ی خورشید جان روشنتان؟
*
پرندگان مهاجر ، دلم به تشویش است
که عمر این سفر دورتان دراز شود
به باغ باد بهار آید و بدون شما
شکوفه های درختان سیب باز شود
*
فقط تلاش پر از شور می دهد امکان
که با بوسه شادی بر آشیانه زنید
میان نغمه مستانه پرستوها
شما هم از ته دل بانگ شادمانه زنید.
*
به دوش روح چه سنگینی دل آزاری است
خیال آنکه رهی نیست در پس بن بست
برای مردم رهرو در این جهان بزرگ
هزار ره رهائی و روشنایی هست.

۱۳۳۹

 

۲- شاداب وجدی
(۱۳۱۶ شیراز)

ته مانده ی بهار

کوچه هامان را
به استقبال کدام نوروز
آب و جارو کرده ایم
و خانه هامان را
به استقبال کدام عید
خانه تکانی؟

دلم می گیرد
وقتی که گلها
از خاک باغچه سر می کشند
و درد تلخ مرا
در میان باغ رنگارنگ
جایی نیست.

در صفهای جیره بندی
بین مردمی در انتظار نان
خمپاره قسمت می کنند.
هر روز می آید
هر روز آن صدای هولناک می آید
و مثل کوپن های جیره بندی
همه را با بخشندگی
در حادثه سهیم می کند.
در کوچه ها
به جای بوی بید مشک بهاران کودکیم
و بوی سنبل
که بر می خاست از سفره هفت سین
بوی سوختگی ایمانهای منفجرشده می آید.
برخیز و ببین
که میدان محمدیه را
چگونه با آتشبار موشک
قسمت کرده اند
و چگونه
ویرانی و وحشت را
ازمیدان محمدیه تا تجریش
قسمت کرده اند
و چگونه
هر کس سهمی از اشک دارد
همانگونه که برای نان.

ته مانده ی بهار را به من بسپار
تا با آخرین قطره های بارانش
غبار را از صورت چروکیده ی میدانهای شهر
  بزدایم
چرا نمی بینی
که زمان فراز فواره نزدیک است

فروردین ۱٣۶۷، ششم ژوئیه ۱۹۷۹

 

۳- مینا اسدی
(اسفند ۱۳۲۲ ساری)

جاکش‌ها

جاکش ها
در میان ما جا سازی می کنند
“جاسوس”
در میان ما
جاکش ها
جا به جا
جاسازی می کنند.
غیر قانونی نیست
“نوستالژی”
به یاد روزهای عرق خوری در ” مرمر”
” کافه نادری “
“ریویرا”ی قوام السلطنه
خاطرات مدرسه
دانشگاه
کارخانه
روزنامه
همکلاسی
همکار
روی یک نیمکت
در یک اداره
دور یک میز
گرد یک منقل
در یک زمین ورزش
جاکش ها
نبوده ها را عکاسی می کنند
نمی شناسی
ندیده ای
بوده ای اما
در پسِ پشت ِ خاطره ی
قماربازی
کلاشی
پشت هم اندازی
نمی شناسی
نمی شناسی اشان
کافه هایی که تو بیاد نمی آوری
گیلاس هایی که هرگز بالا نبرده ای
همکلاسی هایی که هرگز ندیده ای
مثل ما، با ما می گویند “کار”
مثل ما، با ما می گویند “تضاد”
مثل ما ، با ما می گویند “کارگر”
می گویند “کارخانه “
” کار فرما”
مثل ما .
مشت هایشان را گره می کنند
و می گویند
همه ی آن چیز هایی را که ما می گوییم
دست مان را می فشارند
ـ محکم ـ
” رفیق”
و همراه ما سرود می خوانند
«تنها ما توده ی جهانیم………….. »
می گویند “ما “
و از ما نیستند
جاکش ها
همه چیز را در میان ما
جاسازی کرده اند
” روزنامه نگار “
” طنز پرداز”
” مقاله نویس “
” نویسنده “
” شاعر”
“آواز خوان”
“هنرپیشه “
” کارگردان”
“نقاش “
“قهرمان”
از همه رقم
جنس شان جور است
کم نمی آورند!
جاکش ها
همه چیز را
در میان ما جاسازی کرده اند.

آپریل دوهزار و چهار- استکهلم

 

۴- پرتو نوری‌علا
(آبان ۱۳۲۷ تهران)
 

سلسله بر دست در برج اقبال

پنج صبح در هفته، پنجاه هفته در سال
خورشید در آینه اتوبوس‌ها طلوع می‌کند
وهر روز در عدالت‌خانۀ قدیمی
بر روی میزی کوچک
در انتظار من است گلدانی از بنفشه صحرایی
یک جلد فرهنگِ انگلیسی – فارسی
مقداری خرده ریز، تَلی از احضاریه
عدالتی گیج و زنگ بی‌امانِ تلفن‌ها.

بر دیوارۀ اتاقکم پونز خورده
کارت پستالی از شاخه گلی سپید، در متنی سیاه؛
(وِلْوِلۀ عشق میان حروف پشتش).
سمتی دیگر، تصویری از مایا آنجلو، احمد شاملو،
نقشه فری‌وی‌ها، و برگردانِ شعری عاشقانه از پاز.
پرونده‌های سرگردان، در ماشین کپی تکثیر می‌شود
و دل‌تپش‌های زبانم در رگِ بیگانه‌ترین الفاظ.

هر غروب، در بازگشت به خانه
پی‌گیرِ روزهای گم شده‌ام – در لس آنجلس –
راه، بر عابرین می‌بندم و از پلیس گشت
سراغ زنی را می‌گیرم
که در برج اقبال، سلسله بر دست داشت.

در خانه، ماشین پیام‌گیر صدای عاشق را
با آرزوی‌ صد سال به از این سال‌ها، می‌پراکَنَد؛
اشک‌هایم برگ سوختۀ یاس را سیراب می‌کند.
وآن گاه، گردشی در کتاب‌ها و شلال لباس‌ها
خواندن، نوشتن، پختن
تایپ کردن، شستن، ساییدن
بافتنِ خاطرات، جُو‌دانه زدن؛
تار به تار، دانه به دانه
یکی از رو، یکی از زیر
یک رَج، سرخابی، یک رَج به رنگ اندوه.
و شب که می‌شود
تا رخوت عادت، جانم را نپوساند
زیردرخش ماه
بافه‌های کهنه را از هم می‌شکافم
و هوشیاری‌ام را با تن‌پوشی زرٌین
روانۀ فردا می‌کنم.

۲۰۰۴ میلادی

 

۵- ژیلا مساعد
(۱۳۲۷ تهران)

انسان

دیگر دلم نمی‌خواهد
روزنامه بخوانم
کلمات رعب‌آور شده‌اند
مرگ از سطرهای افقی و عمودی آویزان است
تاج سر بزرگان
از اسکناس ساخته شده است
و پیراهنشان از پوست تن فقرا

دیگر دلم نمی‌خواهد روزنامه بخوانم
جهان بیل بزرگی به دست گرفته
گور خود را حفر می‌کند
و ما چنان به هم دروغ می‌گوییم
انگار که حقیقتی هرگز وجود نداشته
فربهان را باد می‌زنیم
تا در عرق خود غرق نشوند
صدای رادیو را بلند می‌کنیم
تا ناله آنان را
که دوایشان در جیب ماست نشنویم
ما بی‌شرفانیم
بی‌شرفانیم
چشممان را می‌بندیم
وقتی برادرمان را سر می‌برند
مادرمان را شکم می‌درند
و خواهرمان را می‌فروشند
چهار قرن است
که از آغوش ناامن سنی حنفی
به دامن سختگیر و کوردل شیعی‌گری گریختیم
تا دست‌آموز جهل شویم
خودآزارانی
نادانیم نادانیم نادانیم
غم حسین را می‌خوریم
و نوزادمان را
بر سر راه می‌گذاریم
پندار نیک خود را
با توهم برادری و برابری عوض می‌کنیم
و به زبانی که نمی‌دانیم
دعا می‌کنیم
قسم می‌خوریم
توبه می‌کنیم

دیگر دلم نمی‌خواهد روزنامه بخوانم
رختخوابم را
بر پشت بام کدام سیاره بیندازم
تا ناله بشری بیدارم نکند
ماه مادر را ببین
که گوش ستارگان را
سوراخ می‌کند
تا سرنوشت انسان‌ها را گوشواره کنند.
دلم می‌خواهد دچار نسیان شوم
و به یاد نیاورم که بشر
از هر جنبنده‌ای قسی‌تر شده است.

۶- بتول عزیزپور
(۱۳۳۲ مسجد سلیمان)

کجای کارید آقا

کجای کارید آقا
پوست من از چشم های شما بافته نشده
که حرف های شما را بپوشد
پاک شود هی رنگ شود،
پاک شود، رنگ شود
چقدر آینه را این رو و آن رو می کنید
گذشته را این چنین نمی شویند
پای هر فصلی می‌توان نشست
و کتابی
که موی خدا را شانه می‌زند
ورق زد
ورق زد و بَست
بَست و نشست
پای همه ی فصل‌ها
و با جنگ میکروبی خدا حافظی کرد
در را قفل می زنید
دیوار را بالا می برید
دروازه
که دست در دست نسیم دارد
با تشرهای شما بسته نمی شود
کجای کارید !
اصلاً خواب نمی بینم که خواب دیدم
البته درخت هم عبور خواهد کرد
از چشم های سیمانی‌تان
و تا دلتان بخواهد
از حافظه ی شما دورتر خواهد رفت
بال ریشه را می‌شکنید؟
دانه پرواز خواهد کرد
چقدر می‌توانید صدایتان را بالا ببرید
ساعت صفر
نشانیِ شما را
از تقویم همین روز‌ها خواهد  زُدود.
 

۷- سیاوش کسرایی
(۵ اسفند ۱۳۰۵ اصفهان – ۱۹ بهمن ۱۳۷۴ وین)

 

باور

باور نمی‌کند دل من مرگ خویش را
نه، نه من این یقین را باور نمی‌کنم
تا همدم من است نفس‌های زندگی
من با خیال مرگ دمی سر نمی‌کنم
آخر چگونه گل خس و خاشاک می‌شود؟
آخر چگونه اینهمه رویای نونهال
نگشوده گل هنوز
ننشسته در بهار
می‌پژمرد به جان من و خاک می‌شود
در من چه وعده‌هاست
در من چه هجرهاست
در من چه دست‌ها به دعا مانده روز و شب
اینها چه می‌شود؟
آخر چگونه اینهمه عشاق بی‌شمار
آواره از دیار
یکروز بی‌صدا
در کوره‌راه‌ها همه خاموش می‌شوند
باور کنم که دخترکان سفیدبخت
بی‌وصل و نامراد
بالای بام‌ها وکنار دریچه‌ها
چشم‌انتظار یار، سیه‌پوش می‌شوند
باور کنم که عشق نهان می‌شود به گور
بی‌آنکه سرکشد گل عصیانی‌اش ز خاک
باور کنم که دل
روزی نمی‌تپد
نفرین بر این دروغ، دروغ هراسناک
پل می‌کشد به ساحل آینده شعر من
تا رهروان سرخوشی از آن گذر کنند
پیغام من به بوسه لب‌ها ودست‌ها
پرواز می‌کند
باشد که عاشقان به چنین پیک آشتی
یکره نظر کنند
در کاوش پیاپی لب‌ها و دست‌هاست
کاین نقش آدمی
بر لوحه زمان
جاوید می‌شود
این ذره ذره گرمی خاموش‌وار ما
یکروز بی‌گمان
سر می‌زند ز جایی و خورشید می‌شود
تا دوست داری‌ام
تا دوست دارمت
تا اشک ما به گونه هم می‌چکد ز مهر
تا هست در زمانه یکی جان دوستدار
کی مرگ می‌تواند
نام مرا بروبد از یاد روزگار؟
بسیار گل که از کف من برده است باد
اما من غمین
گل‌های یاد کس را پرپر نمی‌کنم
من مرگ هیچ عزیزی را
باور نمی‌کنم
 می‌ریزد عاقبت
یکروز برگ من
یکروز چشم من هم در خواب می‌شود
زین خواب چشم هیچکسی را گریزی نیست
اما درون باغ
همواره عطر باور من در هوا پر است.

 

۸- حسن هنرمندی
(فروردین ۱۳۰۷ طالقان- ۲۶ شهریور ۱۳۸۱ پاریس)

آواره

همچون پرنده ای که به هم بشکند قفس
ره جسته ام بسوی افقهای دوردست
پاریس ! من بسوی تو آیم زراه دور
با توسه ای زرنج و غم شکست
فرسود جانم ازاین تنگنای شوم
آنجا نوید زندگی تازه میدهند
زنگ ملال از دل عشاق می برند
در جام عشق باده باندازه میدهند
شب ، چادر سیاه فرو می کشد ز روی
بشکفته بر لبان افق نوشخند روز
وان شعله ها که دردل تاریکی ام دوید
بار دگر شراره زند گرم و سینه سوز
من دوستار پرتو خورشید روشنم
چون سایه میدوم همه دنبال آفتاب
دیریست شرق مانده به تاریکی سیاه
زین پس بسوی غرب شتاب آورم ، شتاب
مادر ، گذشتم از تو و بگذر زمن ، که من
بگریختم زخویش و بمرد آرزو مر ا
آن رهنورد خانه بدوشم که سرنوشت

 

۹- رضا براهنی
(۲۱ آذر ۱۳۱۴ تبریز- ۵ فروردین ۱۴۰۱ تورنتو)

۱
تا اینکه سر به کوه و بیابان گذاشتم
به تبعید گردن نهادم
و بدینجا آمدم
که نمی‌شناسندم
با باری از حسرت
و عمری در پشت سرم سراسر خاکستر
و دیدگان درونم یکسر
تر
دشنامت دهم آیا
یا
نفرینت کنم
یا که گلوله‌های عالم را
بر جگرگاهت سرریز کنم
یا نُه نفر پیدا کنم
گیوه به پا و تفنگ به دست
و بالا سرشان
سگمردی شوشکه به مشت
و به کنار دیواری بایستم
و بگذارم تیربارانم کنند
تا اینکه فراق را پذیرا شدم
از افق انس
ـ با رنگ کاشی سرمه‌ای روشن
و حروفی به رنگ ماهی و ماه
رانده شدم
و به شقاوت آسمانی یکسر بیگانه
تن در دادم
و سال در سال نخفتم
غافل از اینکه اینجا را
چندان فرقی با آنجا نیست
دستی پلید در قفسم نشانده،
می‌چرخاندم
دستی که درخت را تکاند
و عزیزانم را به خاک نشاند
دشمنم توطئه می‌چیند
و دوستم از حسد نمک بر زخمم می‌زند
و آسمان چنان باژگونه جهنمی است
که ستارگانش را
انگار
در همان بهشت زهرای خودمان چال کرده‌اند
با باری از حسرت
و عمری در پشت سرم سراسر خاکستر
چون خرمن تازه سوخته‌ای
که
نم نم باران دودش را هنوز نخوابانده باشد
بادبان کشیدم و بدینجا آمدم
و تبعید و فراق را پذیرا شدم
و صلا برداشتم
تا تاریکی را رسوا کنم
و سکوت را سرافکنده نگه دارم
و تازه اگه دشمنت به حق فریاد می زند:
مرگ بر تو!
نمی دانم چرا دوستم بناحق می‌گوید:
آخه شاعر هم شد آدم
شعراشو بدین زیر بغلش
تا بره گورشو گم کنه
و در همین جاست که من
پسرم را بر کف دستم بلند می‌کنم
ـ چون خُنچه‌ی شیرین عروسان ـ
تا از آن بالا نگاه کند و ببیند
که پدرش چه تنهاست
و می‌روم رازم را به رود می‌گویم

۲
“هادسن” (۱) سرطانی از جگرگاهم می‌گذرد
پل‌ها همچون مهره‌های اژدها
و کرجی‌ها در کنار رود
نشسته در یخ
و کشتی‌ها بی حرکت
و قطار که سوتش را
درست از بیخ شاهرگ آدم سر می‌دهد
و آسمان شهرش یک جوری
که انگار
الانه از هوا به جای ساندویچ
نارنجک خواهد بارید
و صف‌های تکه تکه شده در بانک‌ها
و هندسه‌ی بیقواره ی دلارهای مچاله
و مردی پشت دخل “سوپرمارکت”
چنان سر و صدایی با دخلش می‌کند
که انگار خشاب مسلسل یا تفنگ خودکاری را
عوض می‌کند
تا دخل تو را درآورد
آخه شاعر هم شد آدم
شعراشو بدین زیر بغلش
تا بره گورشو گم کنه
بلندش می‌کنم
بر کف دستم، بالا سرم
تا ببیند که پدرش چه تنهاست
“هادسن” سرطانی از جگرگاهم می‌گذرد
جهت رود را هرگز ندانستم
به آبش دست نزنید
که یکشبه شقاقلوس می گیرید
ـ حتی اگر معنی کلمه را هم ندانید ـ
زیرا زهر ماشین های اتوماتیک “وال استریت” (۲)
از هزار طرف در آب فواره می‌زند
و جوان سیاه به جوان سرخ می‌گوید:
جدم را در زیربنای جزیره ی “منهتن” (۳) چال کرده‌اند
و جوان سرخ می‌گوید:
گیسوان مادرم در زیربنای اردوگاه “وست پوینت” (۴) می پوسد
وارقه های سفید
بر روی استخوان های عمویم شب و روز شنو می‌روند
و تازه تو کجای کاری
زنم می‌گوید
اگه فردا سرتو زمین بگذاری
زمین هم قبولت نخواهد کرد
یک وجب خاک به نام تو در زیر آسمان نیست
اگه مردی
کجا چالت می‌کنند؟
و من می‌ترسم، می‌ترسم
نام زنم را حتی در وصیت‌نامه‌ام بگنجانم
چون می‌ترسم
جلادان امروز و آینده
انتقام تُک کوتاه زبان و قلمم را
از انگشتان بلند او بگیرند
آزادی! آزادی! آزادی!
من خویش را
بر روی صفحه‌ها متلاشی کردم
گاهی، چو خرده نانی،
بر سفره‌های خالی کفترها
بسیار بار اما
چون شیشه‌ای شکسته،
پراکنده
بر روی ریگ‌های بیابان‌ها
از من شکسته‌تر کسی آیا هست؟
آزادی! آزادی! آزادی
نه مجسمه آزادی
که شیشکی درشت سرمایه به تاراج است
نه، از آن دست نه!
آزادی دو کرور ستاره
بر آسمان بیابان
طوری که بلند شوم
ستاره‌ها را مثل تخمه بشکنم
و هسته‌هاشان را رو نوک زبان پسرم بریزم
احساساتی نشو،
زنم می‌گوید
اگر مردی
کجا چالت می‌کنند؟
“هادسن” سرطانی از جگرگاه می‌گذرد
“ویتمن”(۵) بدینجا آمد
با ریشش گسترده به هر سوی جزیره
و “لورکا”(۶) هم آمد
با چشم‌های دربدرش
و تمساح شعر بلندش در جیبش
و “مایاکوفسکی”(۷)
با کره‌ی تازه تیغ انداخته‌ی سرش
که از فراز پل “بروکلین”
آب را دید
و در بازگشت
گذرنامه‌ی روسی‌اش را
با یک تیر
باطل کرد
جواب بده عزیزم
اگه مردی
کجا چالت می‌کنند؟
سبزه مرا اگر نپذیرفت
ستاره اگر نخواستم
و زمین اگر آهن شد
منو در خودم چال کن
عزیزم
در خودم
خودم که مال خودمم
هرگز مباد که دوست آنچنان جفا کند
که آدم به دشمنش پناه برد
و آنگاه نوبت ما شد
گذر پوست به راسته‌ی دباغان افتاد
به “راسته‌ی آمریکاها”
سرزمینی که در آن ستاره‌ی آزادی
نیزه‌ای است که در جگرگاه تو فرو رفته
نوکش چون تیغ اره‌ای از مهره‌ات برون خزیده
“هادسن” سرطانی از جگرگاهم می‌گذرد
ستارگان بی آسمانیم اینک ما
یکی خاک زیر پامان را از ما به یغما گرفته
دیگری آسمان بالا سرمان را
دشنامت دهم آیا
یا
نفرینت کنم
یا که گلوله‌های عالم را
بر جگرگاهت سرریز کنم
یا نُه نفر پیدا کنم
گیوه به پا و تفنگ به دست
و بالا سرشان
سگمردی شوشکه به مشت
و به کنار دیواری بایستم
و بگذارم تیربارانم کنند
جواب بده عزیزم
اگه مردی
کجا چالت می‌کنند؟

از مجموعه‌ی “در تبعید”
نیویورک، هفته‌ی آخر سال ۱۳۵۵ شمسی

حاشیه‌ها:

۱ـ رودی است در ایالت نیویورک و در کنار شهر نیویورک
۲ـ مرکز بورس نیویورک.
۳ـ جزیره‌ای که بخش اصلی نیویورک بر آن بنا شد.
۴ـ بزرگ‌ترین دانشگاه نظامی آمریکا.
۵ـ شاعر بزرگ آمریکا.
۶ـ شاعر بزرگ اسپانیا که کتابی دارد تحت عنوان “شاعر در نیویورک”.
۷ـ شاعر بزرگ روس که شعری دارد تحت عنوان “پل بروکلین”، پلی که دو بخش نیویورک را به یکدیگر متصل می‌کند.

 

۱۰- یدالله رؤیایی
(۱۷ اردیبهشت ۱۳۱۱ دامغان – ۲۳ شهریور ۱۴۰۱)

دلتنگی‌ها

از دوردست عمر،
تا سرزمین میلادم،
صدها هزار فرسخ بود.
با اسب‌های خسته که راه دراز را
طوفان ضربه‌های سم آرند ارمغان،
با بوی خیس یال،
و طبل بی قرار نفس‌ها،
پرواز تازیانه‌ی خود را فراز راه
افراشتم.

انبوه لال فاصله‌ها را
ـ این خیل خیرگی‌ها را ـ زیر پای خویش،
انباشتم.

دیدم که شوق آمدن من،
یکباره ازدحام عظیم سکوت شد

دیدم تولدم به دیارش غریب بود
و سایه‌ای که سوخته ز آوارگی، هنوز
در آفتاب‌ها،
دنبال لانه‌ی تن
می‌گردد.

تنهایی زمین من، آنجا
با صد شکاف بیهده، رویای سیل را
خندیده است

پیشانی شکسته‌ی باروها،
راز جهان برهنگی را به چشم دهر،
باریده است
اوج مناره‌ها،
کز هول تند صاعقه سر باختند،
در بی‌زبانی‌اش ـ همه سرشار سنگ ـ
خاموش مانده، وسعت شن‌های دور را
اندیشه می‌کند:
شاید گریز سایه‌ی بالی؟
شاید طنین بانگ اذانی…!

آن برج‌های کهنه، که ماندند
بی‌بغبغوی گرم کبوترها،
پرهای سرد و ریخته را دیریست
با بادهای تنها، بیدار می‌کنند

و ریگزارها ـ که نشانی ز رود و دشت ـ
گویی درخت‌ها و صداها را،
تکرار می‌کنند

انصاف ماهتاب،
در خواب جانورها،
و خاربوته‌ها،
شب‌های شب تقدس می‌ریزد
و از بلندِ ریخته بر خاک،
ـ از یادگار قلعه‌ی مفقود ـ
سودای اوج و همهمه می‌خیزد

و بام‌ها به ریزش هر باران
غربال می‌شوند
ـ با خاک‌هایشان که زمان گرسنه را،
در آفتاب‌هاش به زنجیر دیده‌اند –

اندام‌های نور، به سودای سایه‌ها
پامال می‌شوند
ـ با فوجشان که ظلمت تسلیم را
بیگاه در خشونت تقدیر دیده‌اند ـ

                   ای یادگارهای ویران!_
(ترکیبی از غلاف تهی از مار)
                 آن مار، آن خزنده‌ی معصوم
                 من بود کز میان شما بگریخت
                و جلد گوهرین سر ویرانه‌ها نهاد
                 تا روزگار ـ این بسیار ـ
                 بگذشت…

من از هراس عریانی،
بر خویش جامه کردم نامم را.

اینک کدام نام مرا خوانده است؟
ای یادها، فراوانی‌ها!
اینک کدام نیش؟

آه… ای من! ای برادر پنهانم!
زخم گران من را بنواز!
من بازگشت، بی‌تو نتوانم

در پیش چشم خسته‌ی من، باز شد ـ
بار دگر ادامه‌ی مأنوس جاده‌ها،
طوفان ضربه‌های سم و بوی خیس یال،
ابعاد خیره، فاصله‌های عبوس و لال

من با تولدم،
در دوردست عمر،
تبعید می‌شوم
همراه بی‌گناهی‌هایم،
در آن سوی زمانه ( که دور از من،
با سرنوشت‌های موعود جلوه داشت)،
جاوید می‌شوم.


۱۱- نعمت میرزازاده (م. آزرم)
(اول اسفند ۱۳۱۷ مشهد)

مرگنامه

۱
خبر رسید که دُژخیم نسل ما جان داد
به خلق مژدۀ نابودایش مبارک باد
به گسترای وطن در درون سینۀ خلق
ز شوق مردن جلّاد، خیمه زد فریاد
لبان بسته اگر چند ره به هلهله بست
نگاه شوق، زبان گشت و داد معنا داد
به نوشخند نهانی چه رقص‌ها رویید
هم از نوازش چشمان چه تهنیت‌ها زاد
چه سفره‌ها که به هر خانه، بزم را گُسترد
چه خنده‌ها که ز لب‌های بسته بند گشاد
چه مادران و پدرها ز شوق بَر جَستند
که رفت جانی و هم دوده اش به جای مباد
به تهنیت به سر گورها روانه شدند
به مژدگانیِ در خون غُنوده مردمِ راد:
که‌ های شرزه دلیرانِ سر به دار، بلند
همی به خواری و نکبت سپُرد جان جلاد
پس از گذشتن ِ دهسال و قتل عامِ دو نسل،
برفت و، ارث بجز ننگِ جاودان ننهاد

٢
سخن درست نگفتم مرا ببخشایید
ز شوقِ حادثه‌ام، در زبان خلاف افتاد
به جا نهاد ز خود ارث‌های بی مانند
چنان که هیچکسی آن چنان ندارد یاد:
که دیده بود چُنین مرگ زی کهن پیری
که جز به خوردنِ خونِ جوان نگردد شاد؟
که شرم نایدش از روی مام و کودک و پیر
که نگذرد ز سَرِ خونِ نامده نوزاد؟
که دیده بود که آزاده مردم ایران
به شرط بندگیِ اهرُمن بُوند آزاد؟
که دیده بود که نیمی ز خاکِ میهن را
زنند آتش و گویند هر چه باداباد؟
که دیده بود هزاران هزار آواره
رها کنند به ناچار، خانمان و بلاد؟
چنان خرابی و خونخواری اش ز حد بگذشت
که شد سراسرِ ایران زمین، مزار آباد
به یُمن او همه اسلاف، روسپید شدند:
همان قُتَیبه و حَجّاج و خالد و شدّاد
ز بس شکوفۀ شیرین، به خاک پرپر ریخت
به جای عشق پر از کینه شد دل فرهاد
هزارها زن و مردِ جوان به خون خفتند
به بوی میهنِ از بندِ اهرمن آزاد
بهای تجربتِ اعتماد بود به شیخ
اگر چه تجربه باری چُنین گران افتاد
ولیک از پی بیش از هزار سال فریب
ز روی چهره به ناچار، شیخ پرده گشاد
به زیرِ پوست اگر چند خونِ فاسد بود
نمی جهید برون جز به نشتر فصّاد

٣
چه باک زان که ازین پیر مانده اصحابی
که هست دولتِ اینان چراغِ در رهِ باد
چُنان برابرشان رزمجو دلیرانند
که باژگونه شود دیر و زود، این بنیاد
تبار کاوه و مزدک به کین بابک‌ها
سر خلیفه بکوبد به گُرزۀ پولاد
چُنان به کورۀ تاریخ دوده اش سوزند
که تفته می‌کند آهن به کوره اش حدّاد
پی غُراب و زَغَن را ز بوستان روبند
به یادِ سوخته گل‌های پرپرِ خرداد
چه جای یادگزاری ز روز یا ماهی ست
که سالها همه خرداد طی شد و مرداد
یقین که دیر نپاید طلوع آزادی
چُنین که از دلِ شب صبح می‌کشد فریاد
دوباره چهره گشاید به ما فرشتۀ مهر
ز میهنم بگریزد هریمنِ بیداد
دوباره عشق بخواند سرود سرمستی
به شادخواریِ مردم به میهنِ آباد
به جاودانگیِ میهنم که می‌بینم
که دور نیست که ایرانِ ما شود آزاد.

پاریس – بیستم خرداد ماه ١٣۶٨

۱۲- هادی خرسندی
(اول فروردین ۱۳۲۴ فریمان)

آلزایمر

دلم میخواهد الزایمر بگیرم
که لبریز از فراموشی بمیرم

دلم خواهد ندانم در چه حال ام
کجایم، در چه تاریخ و چه سال ام

نخواهم حافظه چندان بپاید
که تاریخ و رقم یادم بیاید

به تاریخ هزار و سیصد و کی؟
بریدند از نیستان ناله زن نی؟

به تاریخ هزار و سیصد و چند؟
ز لب هامان تبسم رفت و لبخند؟

نخواهم سال ها را با شماره
که میسازم به ایما و اشاره

به سال یکهزار و سیصد و غم
اصول سرنوشتم شد فراهم

به سال یکهزار و سیصد و درد
مرا آینده سوی خود صدا کرد

گمانم در هزار و سیصد و هیچ
شدم پویای راه پیچ در پیچ

ندانم در هزار و سیصد و پوچ
به چه امید کردم از وطن کوچ

نمیخواهم به یاد آرم چه ها شد
که پی در پی وطن غرق بلا شد

چگونه در هزار و سیصد و نفت
خودم دیدم که جانم از بدن رفت

گرسنه بود ملت بر سر گنج
به سال یکهزار و سیصد و رنج

چه سالی رفت ملت در ته چاه
به تاریخ هزار و سیصد و شاه

به سال یکهزار و سیصد و دق
چه شد؟ تبعید شد دکتر مصدق

به تاریخ هزار و سیصد و زور
همه اسباب استبداد شد جور

به تاریخ هزار و سیصد و جهل
فریب ملتی آسان شد و سهل

به سال یکهزار و سیصد و باد
خودم توی خیابان میزدم داد

به سال یکهزار و سیصد و دین
به کشور خیمه زن شد دولت کین

چه سالی شیخ بر ما گشت پیروز
به تاریخ هزار و سیصد و گوز

دلم خواهد فراموشی بگیرم
که در آفاق الزایمر بمیرم

بطوری گم کنم سررشته خویش
که یادی ناورم از کشته خویش

نه بشناسم هلال ماه نو را
نه خاطر آورم وقت درو را

اگر جنت دروغ هرچه دین است
فراموشی بهشت راستین است
 

۱۳- اسماعیل نوری‌علا
(۲۳ بهمن ۱۳۲۱ تهران)

در آن هواپیما

در آن هواپیما چه می بردند
که مسافران را به آینده ای ابر صفت وعده می داد
و از پیکرم بوی روزهای نیامده را می تراوید؟

مرده بودم
در تابوت هجرتی ناخواسته
که بی پروائی را تلقینم می کرد
و به تکرارم می خواند
که جرم شاعری
از آن گونه که تو می خواهی
یا ماندن و مردن
و یا مردن و رفتن است.

از آسمان بر زمین نگریستن
شهر جوانی را از میان ابرها دیدن
و دخترکان نازک اندام و
پسران دل شده را
در آینده ای بی خود رصد کردن…
این همیشه پادافرهء خواستاری آزادی ست
چه شاعر باشی
و چه نباشی.

۰۳/۲۳/۲۲

 

۱۴- جلال سرفراز
(۱۳۲۲ شاهرود)

ای سرزمینِ خسته

در خطوط جاریِ شب راه بر سرزمین من بسته است
و این منم دستِ شکسته آویزۀ گردن
گولی که رویاهایش را به راه آهنها می بندد
جاری ست شب وانان که چراغ را کشته اند شب را انبوه تر می کنند
وانجا که از شما سخنی هست بر خطوط راه آهن ها راهبند می زنند
سوتِ قطار حادثه یی نیست
و راه بان در این میانه به خمیازه یی سربرمی دارد و به عادت سوزن می چرخاند
و مردگان بر اسبان به هر سو می تازند
و مردگان با من کرور کرور می آیند و کوپه ها و واگن ها را می انبارند
تاریخ در تردیدها رقم می خورد و شهر در سرآسیمگی معنی می شود
و شاعران در چرکای بسترشان می غلتند بی که نامی از شما برده باشند
آی آی واژه های برزبان نیامده!
با من می آیند عروسهای بخت شما با جامه دانهاشان می آیند
و تخت می زنند بر انبوهۀ شما
و راه آهن ها بر راه های مرده سرازیر می شوند
و ایستگاهی نیست تا مسافر بی پناهی در حسرتِ سالیانش پناه جوید
در شبِ خاموشان
شاعر بر خس خسِ سینه اش راه می بندد و قلم در تاریکی گم می شود
و ایستگاه های گمشده در توالیِ قرن ها به فانوسی دهان می گشایند
و خاموشان به آهی در خواب می شوند
در آتشچرخانِ من شرارۀ چشمانتان به جختی خاکستر می شود
و راه ها و راه بانان و راه آهن ها به تاریکی می پیوندند
ای سرزمینِ خسته کجا می روی؟

دی ۶۹

 

۱۵- رضا مقصدی

چکا مه‌ی چاک چاک

به خاطره ی عزیزان از دست رفته ام : زری و هادی غبرایی
آمدم فرو شکسته، از غبار ِ راه
آمدم فرو خمیده، مثل ِ یک گیاه
آمدم گسسته
خسته
تلخ
تا که از زُلال ِآبها ترا صدا کنم.
در صدای من ستاره ها شناورند
پیرهن دریدگان باغ
تا ترا دوباره بشنوند
غمگنانه، پشت ِاین درند.

از کجایِ خاطرات من گذشته یی؟
ای که آرزوی آبی ی مرا به سینه داشتی!
با کدام نام ؟
آن پیام عاشقانه را برای ما نوشته یی
ای که در جهان ِ واژگان ِ شاعرانه، عطر توست.

از تو با تبسم ِ ترانه ی برنج
از تو با تولد ِ تمام بوته های چای
از تو با طنین ِ نازنین ِ عشق های تازه گفته ام.
چشم های تو کجاست؟
تا که شادی ِ شکوفه های سیب را نصیب ِ ما کند.

راستی کدام دل؟
شعر ِ آخر ِ ترا میان سطرهای خود نوشته است.
سرنوشتِ تو
سرگذشت ِ نسل ِ آتش است
آتشی که تا “ستاره” های “سرخ”، شعله می کشید.
شعله یی که همنشین ِ آه وُ آینه ست.
آه… ای خمیده، روی خاطرات ِ خاک
بعد ازین من وُ چکامه های چاک چاک.
دست بر سپیده می کشم
تا که از سپیدی ِ صمیمی ِ صدای تو گذر کنم.
تکیه بر ستاره می زنم
تا سروده های روشن ِ ترا، شبانه بشنوم
باید از کدام غم شنید؟
داستانسرای مرگ
از تو زیر ِ گوش ِ آن پری ِ قصه ها، “زری” چه گفته بود؟

نازنین ببین!
با گلی به سینه، روبروی آرزوی ِ آبی ِ تو ایستاده ام
آمدم ترا، نه در درون ِخاک
در میان ِ نسل ِ فصل ِ تازه جستجو کنم.

ای که در ترانه ی تبار ِ من شکفته یی!
کاش در شبی، ترا دوباره، بو کنم.

۱۳۸۲
 

ده شاعر کهن
*‌ جادوی شعر: پانزده شعر از پانزده شاعر در تبعید
*‌ جادوی شعر: ده شعر از ده شاعر نو

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

مطلب را به بالاترین بفرستید

این مطلب خلاف آیین نامه تریبون است؟ آن را به ایمیل tribune@radiozamaneh.com گزارش کنید
Join

دسته‌بندی‌ها: تمام مطالب, فرهنگ

برچسب‌ها: |

هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.