با این پیش داوری آغاز میکنم که بکار بردن “حلقه ضعیف” برای اوضاع کنونی ایران، ممکن است یک “دگم” و کلیشه از دورانهای نوستالژیک تلقی شود. “کلید گم شده”، بازهم اگر درست حدس زده باشید به یک “دگم” دیگر، یعنی وجود یک حزب سوسیالیستی و خلاف جریان، اشاره دارد.

 

هر دو “دگم” را توضیح میدهم:

 

حلقه ضعیف

 

اوضاعی که خیزش مردم ایران تحت شرایط آن جریان دارد، با دورانهای قبل بسیار متفاوت است. نه تنها رژیم اسلامی کلا از به میان آوردن “لشکر امام زمان” و خیل روضه خوانها و سینه زنان و مدّاحان، ناتوان مانده است، بلکه فراتر از آن دخیل بستن به این امامزاده های بی معجزه، با این تهدید جدی مواجه است که این خَیل در کف خیابان، بسیار محتمل است که صف عوض کنند. اوضاع کنونی سالهاست دوره عّر و تیزهای جمهوری اسلامی را در جنایات فجیع دهه ۱۳۶۰ پشت سر گذاشته است. اکنون به عبث تلاش دارند از لاشه “اصلاح طلبان” یک “ال سید” کارتونی سرهم بندی کنند. جائی که خود مردم در صحنه، از شعارهای جنبش سال ۱۳۸۸، یعنی “هیهات من الذله” و “الله اکبر” عبور کرده اند، و از میان نخبگان هنری و ورزشی رژیم صداهای همبستگی با مردم بلند شده است، دعوت به موهومات “رای من کو”، به سنگ روی یخ تبدیل شده است. این اولین رکن آن “حلقه ضعیف” است.

اما، بعلاوه در اوضاع و احوال بین المللی نیز، تحولات و تغییرات مهمی روی داده است. سالهاست که دوران جشن گرفتن “پایان تاریخ” بسر آمده است. اگر در میان نخبگان هنری و ادبی جامعه ایران، در آن سالها همیشه مردم را از یکه تازی بلوک سرمایه داری شرق و قُرق کردن میدان بیان و اندیشه توسط “پراودا” برحذر میداشتند و به نوعی رژیم اسلام سیاسی را با بلوک فروپاشیده مقایسه میکردند، اکنون دیگر میدان واقعی جولان آن “دیدگاه” کلا بسته شده است. معلوم شد که “آزاد سازی” کشورهای تحت سیطره پیمان ورشو، بدون راه اندازی ارتش های “خلقها” در جهت پاکسازیهای وحشتانک قومی و بمباران بلگراد، میسر نبود.

متعاقب این دوره، ما شاهد نزول هژمونی آمریکا بر معادلات جهانی بودیم. این سیر را با “جنگ علیه تروریستها”، و پس از واقعه مرموز ۱۱ سپتامبر ۲۰۰۱، و ویران کردن و فروپاشی مدنیت جامعه عراق، مدت زمانی به تعویق انداختند. اما خود این عروج خونین نظم نوین جهانی، با واگذاری عملیات نظامی در عراق، افغانستان و کشورهای شاخ آفریقا به ارتش های خصوصی و Warlords ها همراه بود. ابعاد جنایات فجیعی که امثال ارتش خصوصی “بلک واتر”(Black Water) آمریکای بوش و چَینی و رامسفیلد؛ وارتش خصوصی G4S انگلستان تونی بلر در این کشورها با همکاری Warlords های سودان و سومالی و جیبوتی و … مرتکب شدند، هنوز هم سر به مُهراند.

این دوره، پس از شکست و ناکامی عملیات “آزادی عراق”، نیز بسر آمد. چه، تعداد سربازان و تفنگداران آمریکا که طی آن جنگ کثیف، به خودکشی دست زدند، از تعداد کسانی که در میدان جنگ کشته شدند، فراتر رفت. کار بجائی رسید که حتی صدای اعتراض ارگانهائی مثل “سیا” و “پنتاگون” از اینکه کارهای روتین ارتش آمریکا و نهادهای جاسوسی و ضد جاسوسی، با توافقات پشت پرده و غیر علنی و غیر قابل حسابرسی، به شرکتهای خصوصی آدمکش حرفه ای واگذار شده بود، در آمد. با اینحال، گرچه با خصوصی کردن آدمکشی و ویران کردن شیرازه مدنی جوامع توسط ارتشهای خصوصی، از هیچ جنایت فروگزاری نکردند، اما، با افول نقش آنها، امکانات زیادی در معادلات “رژیم چینج” از بین رفت. و این آن حلقه ضعیف دیگر است. آمریکا و غرب در یک دوره سردرگمی و از دست دادن “ابتکار عمل” قرار گرفته اند.

شاید هنوز مسیر دیگری، به میدان آوردن نیروهای سیاه را در اوکراین یافته باشند. سازماندهی کودتا و مهندسی گردانهای فاشیست از بستر “تاریخ ملت اوکراین”. اما اگر نَسَبِ گردان آدمکشهای فاشیست آزوف به واحدهای طرفدار فاشیسم هیتلری در اوکراین، لهستان، لتونی و … اشاره دارد، یک رویداد بسیار عظیم تر “تاریخی” در آن دوره حرف اول را زد. شکست فاشیسم درست در جائی که قرار است زادگاه برخاستن از گور جوجه فاشیستها باشد. روزولت و چرچیل حتی، به مردم “شوروی” بابت آن جنگ سرنوشت ساز، مدال و نشان افتخار تقدیم کردند. تحولات اوکراین نشان میدهد که بازنویسی تاریخ توسط جریانات حاشیه ای فاشیسم شکست خورده، ممکن نیست. ساخت و پرداخت نسخه های “میهنی و ملی” ارتش های خصوصی و همتاهای بلک واتر و G4S امروزی، یعنی رها کردن افسار گردان های فاشیست امثال “آزوف” فی الحال سیر شکست را تجربه میکند. از این رو، به باور من، مهندسی نوع ملی و ایرانی گردانهای آزوف از میان لایه های “میهن پرست” سپاه و ارتش و با نشاندن نا شخصیتهای کرایه ای و عروسکی راست به عنوان رهبران “انقلاب ملی ایرانیان”، آنهم برای جامعه ای که در یک انقلاب ناسیونالیسم ایرانی نوع سلطنت را بزیر کشیده است و هنوز هم در حافظه تاریخ جاری، ناممکن است. راه اندازی و معماری ارتش های قومی نیز گرچه نا ممکن نیست، اما با دشواریها و موانع بسیار روبروست. چه، تاریخ واقعی معاصر این نیروها، بویژه رسیدن “نیروهای پیشمرگ کرد” در کردستان عراق به قدرت “اقلیم”، با عروج خونین نظم نوین جهانی، از یک جنس و در یک بستر واحد بودند. کسانی که با ساده لوحی توام با عوامفریبی تلاش دارند مبارزه مردم کردستان را از خیزش سراسری جدا؛ و آن را در راستای “حق تعیین سرنوشت خلقها” رقم بزنند، آگاهانه یا غیر آن تغییر و تحولات و زمینه های بین المللی فعال کردن “ارتش های آزادیبخش خلقها”، و “گردانهای مدافع خلق” و معنی واقعی “حق تعیین سرنوشت” را در این زمینه عینی، از انظار پنهان میکنند. در بوق و کرنا کردن “بی سانسور” و حتما با مجوز قبلی اعتراض “ماموستا”ها(آخوند) های سنی در “کردستان و بلوچستان” و محکومیت سرکوب “ملت های سنی و مظلوم کرد و بلوچ”، گوشه هائی از تلاش ها برای اجرای دگر باره سناریوهای امتحان پس داده و بسیار خونین چه در یوگوسلاوی پیشین و چه در عراق پسا جنگ خلیج در سال ۱۹۹۱ است. در برابر این خطر ناسیونالیسم “خلقهای تحت ستم”، برعکس ناسیونالیسم عظمت طلب ایرانی، نه جامعه ایران و نه بخش کردستان آن، بویژه، بیمه نیست و خرافه ناسیونالیسم قومی هنوز نقش مُخرّب دارد.

 

جنبش “بی سر”

 

از این نظر به باور من، اوضاع عینی، چه در رابطه با وضعیت جمهوری اسلامی و چه از منظر توازن قوای بین المللی، برای عرض اندام یک نیروی سیاسی رادیکال و خلاف جریان، و شکستن این “حلقه ضعیف”؛ آماده است.

طبیعی است که هم سران اسلام سیاسی در ایران و هم سران دول غرب، در تلاش اند تا این حلقه ضعیف را لحیم و چکش کاری کنند، طوری که بدون اینکه فرصت برای ساخت و پرداخت اهرم واقعی تغییر رژیم اسلامی، فراهم شود، به نحوی از انحاء مردم معترض را به سازش با سناریوهای خود بکشانند و قدری هم “اصلاحات” انجام بدهند.

سوال این است که آیا آن نیروی واقعی که بتواند اعتراضات جاری را به یک جامعه برابر، آزاد و پیشرو هدایت کند، و گسست این حلقه ضعیف را بر عهده بگیرد، میتواند شکل بگیرد؟ همه، از جمله زعمای اسلام سیاسی و دولتهای غرب، اذعان دارند که جنبش جاری “بی سر” است. غرب، به نوبه خود سعی میکند که برای آنچه “انقلاب ملی ایرانیان” خوانده اند، سر و یا سرهائی مهندسی کنند. این تلاش ها با سناریوهائی چون “دولتهای گذار” و لانسه کردن موجوداتی چون مسیح علی نژاد و شیرین عبادی ادامه دارد.

در غیاب چنین نیروی تعیین کننده، هر اتفاق دیگری ممکن است. بحث برخلاف ساده انگاری برخی که گویا “کف خیابان”، همه چیز را میداند و خود هم حزب است و هم آلترناتیو، عمیقتر تر از اینهاست. مردم “بی سر”، سر به آن معنی جهتگیری سوسیالیستی و زیر و رو کننده مناسبات بردگی مزدی، هر اندازه در “کف خیابان” در لحظات تعیین کننده، سرانجام به ممکن های عرضه شده، رضایت خواهند داد. “کف خیابان”، در سال ۱۳۵۷ در اختیار “کارگر نفت ما” بود، کمر حکومت نظامی ازهاری را شکست، اما آرمان و اهدافش از جبهه ملی و “حق تعیین سرنوشت خلقها” و سوسیالیسم “مستضعف پناه” فراتر نرفت، و به همین دلیل دست را به اسلام سیاسی باخت و میدان سیاسی و “کف خیابان” را واگذار کرد.

تکرار این خود فریبی با توجیه “کف خیابان همه چیز است”، و بی تفاوتی نسبت به لزوم عرض اندام یک حزب انقلابی و سوسیالیستی “دخالتگر”، که “اراده”اش را نه از “میان توده ها” که از تئوریهای انقلابی خود استنتاج میکند، نه فقط عوامفریبی، که فاجعه ای جبران ناپذیر است. ضرورت رجوع به ادبیات سوسیالیسم انقلابی، در اوضاع فعلی و شکل دادن به یک حزب انقلابی حول آن ادبیات در دسترس، همان “کلید گم شده” است.

 

ایرج فرزاد

۳۰ نوامبر ۲۰۲۲

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)