در روزگارانی که به سر میبریم، مردمانِ باختر از تاریخِ خود استورهها ساختهوپرداختهاند. همهی مردمانی که با سامان زیستند و میزیند، تاریخ دارند. ولی برای باختر، تنها آنانی که در راستای روش و منشِ یونانی زیستند و میزیند، تاریخ دارند و مردمانی تاریخی به شمار میآیند.
در نگاهِ باختر و باختریان، این مردمان تاریخیاند و تاریخ دارند چراکه آزادی را میشناختند و آزادی را میزیستند.
آنانی که آزادی را نزیستند، تاریخ نساختند و تاریخ ندارند. و میتوان گفت مردمانِ بی تاریخ ، باشندگانی هستند که میآیند و میروند ولی نمیزیند.
ولی اکنون به آوای بلند میباید گفت که باخترِ تاریخ پرست، آنچه را که میشناسد دموکراسی است نه آزادی و آزادگی.
اگر در دومین فرگرد از وندیداد باریک شویم، با جمشیدی روبارو میشویم که حتا سخن و فرمانِ خدای خود را نیز نمیپذیرد آنگاهکه آن فرمان را ناساز با خویشکاری و سرشتِ خود مییابد.
آزادی، پیش از آنکه رها بودن از چیزی باشد، بند و زنجیر شدن به خویشکاری و بخت و بهرهی خود است. آزادی و آزادگی، به آنی که هستیم و آنی که بنا بر سرنوشتمان میشویم گرهخورده است.
جمشید آزاد است و از آزادی پدافند میکند، چراکه بخت و بهرهی خود را میشناسد. و بخت و خویشکاریِ او پراکندنِ دین نیست. ولی آنگاهکه خدایش از او میخواهد جهان را آبادان سازد، او آن را میپذیرد چراکه با بخت و خویشکاریِ او همساز است. او بر این پیمان آری میگوید و آن را میانجامد، چراکه آزادیِ او، همانا زنجیر شدن به این بخت و به این پیمان است. و اکنون باید این آزادیِ در زنجیر را بزید و فرمانِ این آزادی را به فرجام برد. جهان از آنِ خدای جمشید است ولی شهریاریِ جهان، از آنِ جمشید است. جمشید است که دژ میسازد. جمشید است که از زیندگان پدافند میکند. این نه خدای جمشید که خود جمشید است که تاریخ میسازد. جمشید آزاد است و آزادی را میزید چراکه نمیخواهد آنی را بیانجامد که در بخت و سرشتش نیست، و آزاد است چراکه هیچ دیگرکسی نمیتواند آنی را بینجامد که تنها خویشکاریِ اوست.
در مهریشت، با خدایی روبارو هستیم که با ده هزار چشم، سرزمین ایران را میپاید.
و نیز در همان یشت، مهر، شهریار آن سرزمین را برمیگزیند. و بدینسان، خدایان و آیینها و استورهها و پاسدارانِ بوم و مردم، درهم گره میخورند.
خدا – شاه – میهن، جانِ بینشِ ایرانی است.
آزادی و آزادگی جایی است که هر کس در جایگاهِ راستینِ خود نشیند. و در دلِ این بینش، تاریخِ هزارههای ایران به خود ریخت بخشیده است.
در استوانهی کورش میخوانیم که او فرمان مردوک را به فرجام میبرد و میخوانیم و میدانیم که نه خدای کورش بل کورش است که تاریخ میسازد. او جمشیدی است که زمانه را با خویشکاریِ خود میسازد. و اینچنین میبینیم که استوره به تاریخ دگردیسی مییابد و آنچه و آنکه جمشید بود، در کورش تنانه گشته و به رخداد دگر میشود.
این آزاده، چون آزادی را میزیست و آزادیاش همانا دربند و زنجیرِ خویشکاری و بختِ خود را زیستن بود، آزادی را برای آزادگان نیز نیک و پسندیده میانگاشت.
او هر آنکس را که سزاوار و زیبندهی جایگاهی والا بود، در آن جایگاه مینشاند، چراکه خویشکاریِ آن آزادگان را زیر نگر داشت و آنان را در بند و زنجیرِ آزادگی میدید.
کورش و همراهانِ آزادهاش بودند که تاریخ را ساختند و به زمانه، رنگِ خود را زدند.
تاریخ را تنها بر پایهی بینش و باور و آیین میتوان ساخت. و شاهانِ زیبندهی ایران، تاریخ و زمانهی خود را بنا بر آیین و باورهای خود ساختند.
در سنگنبشتهی نقش رستم اگر اندکی باریک شویم، چمِ والا و راستینِ فرمانروایی و آزادی و آزادگی را درمییابیم.
فرمانرواییِ نیک جایی است که آیینها بجا و بهنگام برپا داشته شوند.
فرمانرواییِ نیک و دادگرانه، جایی است که پیمانها شکسته نگردند.
فرمانرواییِ نیک و آشتیجو، جایی است که در آن، دارا بر ناتوان زور نگوید و بر او فرمانِ بیجا ندهد و ناتوان آنچنان بیچیز و رشگورز نگردد تا برآشوبد و دارایان را به جنگ فراخواند و به ویرانی و بیسامانی دامن زند.
فرمانرواییِ نیک و مردمدوست، جایی است که خود، فرمانِ خدایش را نیک به فرجام رساند و مردمانش را شاد نگاه دارد.
فرمانرواییِ نیک و تیمارگرِ میهن، جایی است که فرمانروای آزاده و نژادهاش در جنگها بر سرِ سپاه ایستد و از مرگ برای رهاییِ میهن و مردمانش نهراسد.
شاهان فره مندِ ایران، آزادی و آزادگی را اینچنین میزیستند و پاس میداشتند. و باختر، اینگونه زیستن ایران و ایرانی را نشناختن و نزیستنِ آزادی میخواند. و آنانی را که آزادی را نشناختند و نزیستند، باشندگانی بی تاریخ میشمارد. ولی این باختر است که آزادی و آزادگی را ارج نمینهد و گرامیاش نمیدارد.
باختر دموکراسی را میشناسد و میستاید و دموکراسی بهراستیکه دشمنِ آزادی و آزادگی است.
اگر در دموکراسیِ آتنی باریک شویم، بهجز فریب و نیرنگ و خشم و کینه، بنیانی برایش نخواهیم یافت.
هرگز، آزادگانِ یونانی با دموکراسی دمخور نبودند و دمخور نشدند.
افلاتون دموکراسی را زاده از خشونت میشمارد. و کتابِ قانونهایش، با نامِ خدا آغاز میشد و شهری که میساخت، شهرِ خدا بود.
افلاتون امید و آرزوهای خود را در زیباشهرِ خود میآورد. این آرزو، آرزوی شهری بود زیبا چراکه از آنِ همهی باشندگانِ شهر بود و در آن نشانی از نبرد و جنگ خانگی یافت نمیشد.
این آرزوی افلاتون بود چراکه در درازنای زندگیاش در آتن بهجز جنگ خانگی و کشتار ندید. شهر آتن هماره در تنش بود و در بازارِ شهر آن هنگام که انجمن میکردند، هر دو گروه، دارا و ندار به گونهی زیناوند (مسلح) میآمدند. و هرکدام که چیره میآمد، بر آن دیگر گروه زور میگفت و رنج میداد.
در دموکراسیِ آتن از همه گونه دسیسه میشد یافت و تنها آنچه که هرگز در دلِ دموکراسی پدیدار نشد آزادی و آزادگی بود.
فرجامین پژوهشها از سرشتِ بنیادینِ پولیسِ یونانی میگویند که همانا جنگ خانگی است. و این جنگ خانگی بیماری و پیشامدی نیست که در شهر رخ نماید، بل به وارونه سرشت و جانِ سامانِ پولیس است.
بینشِ سوفیستها را که بیشترشان آموزگارانِ دموکراسی بودند، میتوان به اولیس گره زد تا به قهرمانانِ راستینِ استورهها و حماسه. روش و منشِ اولیس، نمادِ نیرنگ و فریب، جان و سرشتِ دموکراسیِ آتنی است.
یونانیان،آنگاهکه تاریخ را با الهام از استورهها و خدایان و آیینهایشان ساختند، بهجز جانگدازه نیافریدند، چراکه خدایانِ یونانی و استورههایشان، آموزگاران و رفتارآفرینان مردمانِ یونانی بودند. به میان خدایان، هماره هماوردی و فریب و نیرنگ و جنگ فرمان میراند. و به میانِ شهرها و نیز به میانِ بخشهای همیستارِ هرکدامین از این شهرها، همان فریب و نیرنگ و جنگ و جنگ داخلی فرمانروا بود. آنان نیز مانندِ ما، بر بنیانِ استورههایشان و آیینهایشان، تاریخِ خود را ساختند.
قهرمانِ بزرگِ یونان، آشیل، آرزوی شکست و مرگِ همراهانِ خود و جنگاورانِ یونانی را داشت و پیروزیِ دشمن را آرزو میکرد. و رستم، قهرمانِ شاهنامه، در سراسرِ زندگانیِ بلند و بلندای خود، رهاییبخش ایران و ایرانی بود.
به ایلیاد بنگرید، سخن از جنگ خانگی است، به پایان اودیسه بنگرید، سخن از جنگ خانگی است.
به اورستهی اِشیل بنگرید، سخن از جنگ خانگی است.
توسیدید را بخوانید، سراسر سخن از جنگ به میانِ شهرهای یونانی و یا سخن از جنگ خانگی در آتن و دیگر شهرهایی است که سامانِ دموکراسی دارند.
با آنهمه رنج و شکنج که بر مردمان ایرانزمین رفته و با آنهمه بیفرهنگی و بیخردی که نا آزادگان به سرزمینِ ورجاوندِ ایران آوردند، فردوسی، این تیمارگر فرزانه، بر بنیانِ استوره و آیین و خدایانِ ایران، تاریخِ آزادی و آزادگی را برای ما، در دلِ چکامه و زبانِ نامیرای پارسی بازآفرید.
آنانی که از استورههای ژرف و والامنشانه برخوردار نیستند، آنچه را با خون و تیغ و گلوله به فرجام میبرند، تاریخاش مینامند و از آن استوره میسازند. فرمانروایانِ خود را از اورنگ به زیر میکشند و سرِ شاه و شاه بانو به گیوتین میسپارند و زان پس برای فرمانرانی، به جان هم میافتند و رود خون به راه میاندازند و آنچه را کردند و کماکان نیز همان میکنند، حقوق بشرش مینامند و میخوانند. و این بار از این حقوقِ زاده از آن رودِ خون، استوره میسازند.
پس نباید فریبِ مردمانی را خورد که از تاریخِ خونبار خود، استورهها ساختهاند.
باید به آیینها و استورههای خود بازگشت که سراسر آزادگی و خویشکاری را بنیان میشمارند.
باید به مهر و پیمان بازگشت که بی آن، تاریخ را بیگمان با خون خواهیم آغشت.
ما تاریخی داریم هزارهای و تاریخِ ما خودزا نیست.
تاریخِ ما زاده و برون آمده از نهستیِ نیست.
تاریخِ هزارهای ما بند و زنجیر شده به جغرافیا و خاک و خدایان و آیینها و استورههاست.
تاریخمان را، اگر از سرزمین و خدایان و آیینها و استورهها و رفتارها جدایش سازیم، آرامآرام از مردانگیِ مردان و زنانگیِ زنان، از جنگاوری و قهرمانی و پهلوانی، از مهر به پدر و مادر، از مهر به فرزند، از تیمارِ خانواده، از مهر به میهن و جانفشانی درراهِ آبادانیاش و پاسداری از مرزهایش، از باور به خدایان و آیینهایش، از گونهی پرورش و آموزشاش، از جشنها و سوگواریهایش، از رقصها و آوازها و خنیاگریها و چکامه آفرینیهایش، از ادب و زبان و روش و منشاش ووو جدا شده و دور خواهیم افتاد. و آنگاه، راهِ بیگانگان در پیش خواهیم گرفت. و آنگاه، روش و منشِ بیگانگان پیشه خواهیم کرد و از خویشکاریِ خود بازخواهیم ماند. و آنگاه، مترسکانی بی تاریخ خواهیم بود در پیشیاریِ بیگانگان.
ما باید خود را بازیابیم. ما باید خود را دریابیم.
ما بی تاریخ نبودیم و نیستیم.
ما باید تاریخِ ویژهی خود را به رخ جهان و جهانیان بکشیم. به رخِ باختر و باختریان کشیم تاریخِ آن درختِ آزادی و آزادگیای را که بر خاک این سرزمین روییده و بالیده است.
ولی نخست باید دریابیم آنچه را که بی آن نمیشود و نمیتوان تاریخِ والا آفرید.
و آن چیست مگر جز سرزمینمان، خدایانمان، و نیز نیاکانمان، آیینهایمان و زبان و استورههایمان؟
خسرو یزدانی ۱۵ نوامبر ۲۰۱۸ فرانسه
کانالِ فلسفیِ « تکانه »
@khosrowchannel
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.