
داریوش آشوری (روی جلد نشریه نگاه نو، ش.۱۱۷، بهار ۱۳۹۷)
در مقالهای با عنوانِ «فضلِ روشنفکران»، به قلم آقای شکوهنیا، در نگاهِ نو شماره ۱۱۶ در بابِ فضل و فضیلت در جهانِ سنتی و مدرن بحثی پیش کشیده شده و نویسنده در حاشیه به مقالهای از من با عنوانِ «تراژدی روشنفکری ما» نیز پرداخته و از مفهوم «ما»، آنچنان که من در مقالهی خود به کار برده ام، نقدی کرده اند. سردبیر نگاه نو، آقای میرزایی، نیز از من نیز خواسته است که به این نقد پاسخ گویم. من از این پیشنهادِ استقبال کرده ام تا درِ بحثی را بگشایم که چهبسا برای کسانی از اهلِ نظر درنگانگیز باشد. برایِ گشودنِ بحث بخشی از نوشتهی ایشان را میآورم که به گفتار من میپردازد:
«بر این پایه من با نظر داریوش آشوری در این باره که روشنفکری خاستگاهی بیرونی، یا دقیقتر بگویم یکسر بیرونی دارد مخالف ام و نیز با این که او، آن گونه که در زیر میآید، از وجود یک “ما”ی یگانه سخن میگوید. به باور من درستتر آن است که به چند “ما” نظر داشته باشیم. یک سوژه جمعی یگانه وجود نداشته و مواجههی ایرانیان با جهان و عصر جدید چندسوژهای بوده است. در میان این سوژهها رستهی فضلای دبیر و ادیب با رستهی علما به شکلی آشکارا متفاوت دنیای تازه را میفهمند. در رستهی نخست استعداد بیشتری برای گشودگی و پذیرش وجود داشته و اتفاقا آنان با نگاه متجددانهای که مییابند به خودآگاهیای تقابلجو در برابر رستهی دوم میرسند و با همین نگاه تاریخ گذشته را بازخوانی میکنند و اختلافهای کهن را برملا میسازند.
اما قول آشوری در آغاز مقاله “تراژدی روشنفکریِ ما” (در کتاب پرسهها و پرسشها، تهران: نشر آگه ۱۳۹۱، ص. ۲۳۰ – ۲۵۱):
«روشنفکری چی ست؟ ما “روشنفکرانِ” ایرانی را با این مفهوم چه نسبتی ست؟ این نسبت از کجا و چرا آمده است؟ “روشنی” فکرِ خود را از کجا گرفته ایم؟ این “روشنی” در برابر کدام “تاریکی” ست؟ آیا در پسِ این “روشنی” تاریکیهای ناشناختهای نیست که در پسِ پردهیِ نا-پرسیدهها پنهان مانده اند؟ آیا روزگار آن نرسیده است که آن پرسشهایی را بر زبان آوریم که بنیانِ آن “روشنی”ها را از هم میگشاید و تاریکیهایِ پسِ پشتِشان را نمایان میکند؟ یعنی، پرسشهایی که ما را به رویارویی با خود میکشاند، به پرسیدن از این که ما کیستیم، به چه میاندیشیم، اگر به راستی میاندیشیم. و “روشنیِ” این اندیشه از کجاست؟ … دنبال کردنِ این طرح و رفتن تا بیخ و بنِ آن – اگر شُدنی باشد – ما را به میدانِ پهناوری از پژوهشِ تاریخی و تحلیلِ جامعهشناسانه میکشاند که در یک مقاله نمیگنجد. اما در این بحث کوتاه در باب “تراژدی روشنفکری ما” از این نکتهیِ اساسی میباید آغاز کرد که روشنفکریِ “ما” چیزی برآمده از بنیاد و متنِ تاریخیای نیست که “ما” آن را تاریخِ خود میدانیم.»
آشوری در ادامه در توضیح “ما” مینویسد: «این که “ما” را در گیومه میگذارم به این معنا ست که این “ما” هم از دیدگاهِ تاریخاندیشی جایِ بحث و تحلیل دارد. این “ما”، به گمانِ من، بیش از آنکه نمایندهیِ دوام و پیوستگیِ تاریخی باشد، فرآوردهیِ گسستی ست در این تاریخ؛ همان گسستی که پدیدار شدنِ مدرنیت در متنِ همهیِ تاریخهایِ “سنتّی” و همهیِ فرادادهایِ تاریخی پدید آورده است …» به عبارتِ دیگر، از پی آن روشنگریِ آغازینی که این “روشنفکری” را برای ما به ارمغان آورده است، اکنون نیازمندِ روشنگریِ دیگر هستیم؛ روشنگریای که بر تاریکیهایِ پسِ پشتِ آن روشناییِ نخستین نورِ تازهای بیندازد تا به روشنیِ تازهای دربارهیِ آن برسیم.
با نظر به این سخن آشوری در باب “ما” توضیحات بالا در باب سنت و تجدد و درون و بیرون میتوان این گونه تقریر کرد: گسستی که رخ داده همهنگام شکافی در میان “ما” بوده، شکافی که پیشتر در یک متن تاریخی دیگر بروز کرده است. “ما”های مختلف به یکسان تجربه گسست را از سرنمیگذرانند. این معرکهای است که همچنان تماشاگر آن هستیم.»
من با این حرف هیچ سرِ خلافگویی ندارم که این «ما»یی که من از آن سخن میگویم، اگر از درون نگریسته شود، از قشرها و ردهها و طبقههای گوناگونِ تشکیل شده است که از نظرِ قدرت و ثروت و دانش و فرهنگ، و حتا ردهبندی سنّی، با یکدیگر ناهمگونیها دارند، از کم-و-بیش تا بسیار. در نتیجه، آن را میشود به «ماها»ی بسیار تجزیه کرد، چنان که نویسنده در این مقاله در بابِ «اهلِ فضل» کرده است. از دیدِ جامعهشناسی امروزه این یک اصلِ بدیهی ست. اما کدام است آن چه که این «ماها» را میتواند به هم بپیوندد یا بهراستی به هم میپیوندد و از آنها یک «ما» میسازد؟ برایِ مثال، با همه گوناگونیهامان از نظرِ دیدگاهها و باورها، سن، جنسیّت، شخصیت، زادگاهها و پرورشگاههایِ خانوادگی و شهری و روستایی، و گوناگونیهای زبانهای مادری و گویشها باز میتوانیم از چیزی به نامِ« روشنفکرانِ ایرانی» یاد کنیم یا، بالاتر از آن، از «ما ایرانیان»؟ یعنی، آنچه «ما» را از دیگران، از روشنفکرانِ فرانسوی و آلمانی و عرب و چینی، و در کل، از فرانسویان و آلمانیان و عربان و چینیان جدا میکند. چه چیزی «ماها» را به هم میپیوندد و از آن یک «ما» میسازد و خود به خود در برابرِ «دیگری» و «دیگران» میگذارد؟
به نظرِ من، آنچه «ماها» را «ما» میسازد و سخن گفتن از آن را ممکن میکند، یک «عالمِ گفتمانیِ» مشترک است (اصطلاحِ منطقیان، universe of discourse، را وام بگیریم و در معنایی هرمنوتیکی به کار بریم.) مراد از عالم گفتمانی افقِ مشترکِ فهم در یک فضایِ مشترکِ زبانی-فرهنگی ست که از شبکهی در-هم-تنیدهی روابطِ اقتصادی، سیاسی، فرهنگی، قومی، و ملی برمیآید و، خودآگاه و ناخودآگاه، در درونِ خود همه گونه گفتمانِ فرادادهیِ تاریخی یا سنتّی را نگه میدارد یا گفتمانهای تازه میپروراند. و گفتمانهای دیرینه، از جمله گفتمانهای دینی و ادبی و فرهنگی را، بر حسبِ روابطِ پا بر جای قدرت، نگهبانی یا برحسبِ روابطِ تازه از نو تفسیر میکند و با تفسیرهای خود گاه آنها را به عنوانِ چیزهایِ بیارزش و به کار نیامدنی از گردونهی نظامِ روابط بیرون میاندازد و زمانی دیگر در شبکهیِ روابطِ و عالمِ ارزشها و معناهای خود به آنها ارزشها و معناها و کارکردهای تازه میبخشد و در پایگانِ اجتماعی جایگاههای تازه.
و اما، «عالمِ گفتمانی» تنها عالمِ همدلی و همسخنی و همنوایی و صلح و سازش نیست. بلکه، بر حسبِ زمینههایِ شکلگیری و ساز-و-کارهایِ درونی خود، عالمِ ناهمدلی و اختلاف و جنگ-و-ستیز و کینتوزی و نفرت نیز هست. زیرا این دستهی دومِ عاطفهها هم از نوعِ رابطه اند، اما در جهتِ خلافِ دستهی اول. دوستیها و دشمنیها همگی در عالمهای گفتمانی رخ میدهند. آن جا که رابطهای نباشد یا عالمِ گفتمانیِ سازندهی رابطه در درون جماعتهای انسانی، نه دوستی در کار است و نه دشمنی.
برایِ روشنتر شدنِ معنایِ «عالمِ گفتمانی»، چنان که من این جا به کار میبرم، مثالی بیاورم: موجوداتِ آبزی در دریاها و اقیانوسها در یک عالمِ مشترک غرقه اند: آب. آنها در درونِ فضایِ آبستان هم با یکدیگر همزیست اند هم یکدیگر را میبلعند و از یکدیگر تغذیه میکنند. در هر لایهای از آبِ دریاها و اقیانوسها، بر حسبِ میزانِ فشارِ آب، گونههای دیگر زندگی میکنند. آنها نمیدانند آب چیست، اما بیآب زندگیشان نابود است. ما آدمیان نیز در لایههای گوناگونِ دریایِ گفتمانها، با ویژگیِهای گفت-و-گویی(dialogical) و میزانِ فشار و زورآوریشان، شناور ایم. و کار-و-بار و زندگیمان، عالمِ معناها و ارزشهامان، در درونِ آن دریا، در عالمِ گفتمانیای میگذرد که چندان به آن خودآگاه نیستیم. نامِ علمیِ امروزیِ آن هم عمری نه چندان دراز دارد. اما بنا به ویژگیها و خواستههای آن در درونِ آن زندگی میکنیم. ساختارها و نهادها و شبکههای روابط اجتماعی و اقتصادی و سیاسی و فرهنگی، دوستیها و دشمنیها و صلحها و جنگها و آشتیها و قهرهامان، و از جمله ستیزههای گروهی و طبقاتیمان، به نسبتِ کوچکی و بزرگیِ فضایِ زیستِ اجتماعیمان، در درونِ برکهها و دریاها و اقیانوسهای گفتمانی جریان دارد. انسان و عالمِ انسانی —به تمامیِ معناهایی که واژهی گفتمان (برابر با discourse) به خود میگیرد— بیگفتمان نمیتواند در میان باشد، همچنان که عالم آبزیان بیآب و هوا-زیان بی هوا. تنگی و کوچکی یا گشودگی و پهناوریِ گفتمانهای ماست که افقِ جهانِ ما و درازا و پهنا و ژرفایِ آن را برمینهد. پیشینیانِ ما گفته اند که، «از آبِ خُرد ماهیِ خُرد خیزد». همین گونه، از گفتمانِهایِ خُرد– یا به زبانِ منوچهری، شاعرِ عصرِ غزنوی، از «خُردَک-نِگَرِشنی»– آدمِ خُرد خیزد.
بنا بر این، آن «ما» را– که من گفته ام– با همین قیاسِ زیستن در عالمِ گفتمانیِ مشترک باید فهمید. به این عالم از بیرون میتوان همچون یک عالم نگریست و گفت، برایِ مثال، «ما، روشنفکرانِ ایرانی» و اشارهی ما به جماعتی باشد که با همه ناهمگونیها و دگرگونیها و گروهبندیها و گسستگیها و پیوستگیهاشان، کششهاشان به یکدیگر یا گریزهاشان از هم، سرانجام، زبانِ مشترکی آنان را در عالمِ گفتمانیِ مشترکی به هم میبندد و میپیوندد. همچنان که آبزیان همگی در بودیافتگیِ (realization) آب، یا واقعیتمندیِ آن، به سر میبرند، «ما» که خود را روشنفکرانِ ایرانی مینامیم نیز در بودیافتگیِ آبِ واقعیّتِ خود به سر میبریم. و تنها این آب است که به ما امکانِ زیست در چنین جایگاهِ اجتماعی میبخشد و به ما در برابرِ روشنفکرِ فرانسوی و آلمانی یا عرب و چینی هویتِ جداگانهای میدهد. فراخوانِ آن مقاله، به قلمِ من، به پرسیدن از چیستیِ آن «آب» و خودآگاهی یافتن به چند-و-چونِ بودیافتگی یا پدید آمدنِ آن است. از اینروست که آن نوشته میپرسد: «ما کیستیم؟» و «روشنیِ» فکرِ ما از کجاست؟ نسبتِ تاریخیِ ما و فهمِ ما با سرچشمهی آن «روشنی» چیست؛ روشناییای که از دلِ «قرنِ روشناییها» (siècle des Lumières) در اروپا، بهویژه از راهِ پرتوافشانیِ ایدههایِ مدرن در انقلابِ کبیرِ فرانسه، به سراسرِ جهان تابیده است. که عالم «ما» نیز بخشی ست از آن. این پرسشها فراخوانی ست به خودآگاهی هم به دستآوردها هم کژ-و-کوژیها و کم-و-کاستیهای این فهم نسبت به مدلی که دو قرن است آن را دنبال و از آن گرتهبرداری و تقلید میکند. و نیز کوششی ست برایِ فهم و جذبِ درستِ آن «روشنایی»ها از راهِ چرخاندنِ جهتِ نگرشِ سوژه یا خِردِ شناسایِ ما به سویِ خود، به یاریِ آنچه از روشها و ابزارهایِ مفهومیِ سنجشگریها از آن سرچشمهیِ «روشناییها» آموخته ایم.
اما، این که نویسندهی مقالهی «فضلِ روشنفکران» میگوید که نباید از یک «ما» سخن گفت بلکه از «ماها»، زیرا
یک سوژه جمعی یگانه وجود نداشته و مواجههی ایرانیان با جهان و عصر جدید چندسوژهای بوده است. در میان این سوژهها رستهی فضلای دبیر و ادیب با رستهی علما به شکلی آشکارا متفاوت دنیای تازه را میفهمند. در رستهی نخست استعداد بیشتری برای گشودگی و پذیرش وجود داشته و اتفاقا آنان با نگاه متجددانهای که مییابند به خودآگاهیای تقابلجو در برابر رستهی دوم میرسند و با همین نگاه تاریخ گذشته را بازخوانی میکنند و اختلافهای کهن را برملا میسازند.
با این گفته نیز هیچ سرِ خلافگویی ندارم. زیرا به هر عالمِ گفتمانی که رو کنید– که یک باهمستانِ انسانی ست– با پیکرهای پویا از گفتمانها رو به رو میشوید که شکلی از زندگانی جمعی و عالمِ ارزشها و معناها و سنجههایِ رفتاریِ در آن جریان دارد و در ساحتهای بالا یا والای زندگی اجتماعی با هدایتِ بزرگان و خردمندان و قدرتمندانِ قوم در «صراطِ مستقیم» پیش میرود. اما در جماعتهای بزرگتر با ساختارهای پیچیدهتر گفتمانهای گوناگونتر و نیز خلافِ یکدیگر هست، که با هم در ستیز و کشاکش نیز هستند. بیهوده نیست که در یک فضای زیستِ اجتماعی پوششِ سرباز و سردار با پوششِ کاتب و دبیر و پوششِ دینیاران (آخوند، کشیش، خاخام) با پوششِ کاسب و تاجر ناهمگون است. زیرا اینان در ردههای خود نمایندگان و پاسدارانِ گفتمانهای گوناگون اند. و برای نشان دادنِ جایگاه و کارکردِ اجتماعی خود میباید نشانههای ردهی خود را بر تنِ داشته باشند. و اما، در هر عالمِ گفتمانی، در جوارِ گفتمانهای رسمی و بر زبان آمده و نقشِ اجتماعی یافته گفتمانهای سرکوفته نیز هست که بر زبانآوردنشان نشانهیِ گستاخی و بیادبی ست یا کفرگویی و خروج از دین یا خیانت به هنجارها و ارزشهای فرمانروا، که درخورِ کیفر اند. گفتمانهای سرکوفته یا ممنوع نمیباید بر زبان آیند. تابوهای اجتماعی و سیاسی و فرهنگی اند.
گفتمانها با کِردمان (پراکسیسِ) گروها، قشرها، و طبقههای اجتماعی، و از جمله، با ردهبندیهای اجتماعیِ جنسیّتی و سنِی نیز در ارتباط اند. هم از دلِ کِردمانهای جمعی بیرون میآیند و هم آن کردمانها را شکل و رهنمود میدهند. و اما، سرانجام گفتمانهای ضد یکدیگر، همچنین بر-زبان-آمدنیها و بر-زبان-نیامدنیها، در کل، فضایی را میسازند که در آن شکلی از زندگانی جریان دارد و آن را در فضاهایِ کوچکترمیتوانیم «روحِ گروهی» بنامیم یا در فضاهایِ بزرگ و بزرگتر «روحِ قومی» یا روحِ ملی، که تمامیِ آن ناهمسازیها و تضادها و گوناگونیها را نیز در درونِ خود جای میدهد. نویسندهی آن مقاله با یادآوریِ ناهمگونیِ استعدادِ فرهنگپذیری در میانِ قشرهایِ «ادبا و افاضل»، از سویی، و «علما»ی دینی، از سویِ دیگر، در فرهنگِ سنتی ما در برخورد با فرهنگِ مدرن، نتیجه میگیرد که، بر خلافِ نظرِ من، نه از یک «ما» که از «ماها» سخن باید گفت. آنچه در این گفتار پیش آوردم، کوششی ست برای فهمِ آنچه «ما» را به «ماها» تجزیه میکند و باز یک «ما»ی جمعبسته به «ماها» را همچنان نگاه میدارد؛ «ما» و «ماها»یی در برابرِ «دیگران». شک نیست که گفتمانهایی که دبیران و منشیان و شاعران یا «افاضل» نمایندگی میکنند و بر زبان میآورند با گفتمانهای «علما» یا عالمانِ دین یکی نیست و چهبسا در جاهایی با هم در تضاد و ستیز نیز هستند، همچنان که با گفتمانهای دیگر ردهها و هویتهای اجتماعی.
نمونهی نمایانی که در فرهنگِ «ما» میشود روی آن انگشت گذاشت– که پیش از این در یک کتاب و چند مقاله به آن پرداخته ام– کشاکش میانِ گفتمانِ «رندی»، از یکسو، با گفتمانِ «زهد»، از سوی دیگر، است. این دو مفهوم بازگویِ تضادهای ارزشی و هنجارهایِ رفتاری میانِ گروههایِ اجتماعیِ ناهمساز اند. در این عالمِ گفتمانی بزرگترین و سرشناسترین نمایندهی یکسویِ این کشاکشِ، نامدارترین شاعر ما حافظ است. آن سو هم نمایندگانِ خود را دارد. از ابوحامد غزالی و ابن تیمیه بگیرید تا بسیاری دیگر. گذشته از این ناموران، جماعتِ بزرگی، به نامِ رندان و زاهدان، نیز هوادارانِ و پیروانِ این گفتمانها بوده اند و هستند. و آن ناموران زبانِ گویایِ آن خاموشان یا گمنامان و فراموشان بوده اند و هستند. و اما، نکتهی اساسی آن است که این دو گفتمان اگرچه با هم در ستیز اند، فراوردههای یک عالم مشترکِ گفتمانی اند و در ریشهی فرهنگی و زبانی با هم در ارتباط اند. گذشته از این، از راهِ رویاروییِ معنایی و رفتاری ست که به یکدیگر معنا میبخشند. به عبارتِ دیگر، با تقابلهاشان نمودار کننده و، به یک معنا، کاملکنندهی یکدیگر اند. به همین دلیل است که در چنین فضایِ گفتمانی هم از مسجد و مدرسه به خانقاه میشود رفت و هم، بهعکس، از خانقاه به مسجد و مدرسه (شعرِ سعدی را به خاطر بیاوریم: صاحبدلی به مدرسه آمد زِ خانقاه…). با اینهمه، با تمامیِ کشاکشها و جنگ-و-گریزها در میانشان، حاملانِ این گفتمانها در یک فضایِ اجتماعیِ مشترک باهم و در جوار هم زیست میکنند و سرچشمهی عالمِ زبانی و گفتمانیشان یکی ست، اگرچه به یکدیگر نیش و طعنه هم میزنند و بر هم ردیّه هم مینویسند و گهگاه بر سرِ معنایِ مسلمانی و حقیقتِ آن رویارو به جانِ هم نیز میافتند.
و اما، آزاداندیشیِ و گشادگیِ نسبیِ یکی از این دو سویِ و خشکاندیشی و غیرتِ ایدئولوژیک یا دینیِ آن گروهِ دیگر آنان را نه تنها در یک فضا رویاروی یکدیگر قرار میدهد، که در واکنش به عالمهایِ گفتمانیِ دیگر در دور و نزدیکِ نیز وضعهایِ یکسان ندارند. از این جاست که در سویی رواداری و پذیرشِ نسبی میبینیم و در سوی دیگر تعصب و طرد. این جاست که، برای مثال، رواداریِ صوفیانه، از نظرِ ایمان و نسبت با خدا، میتواند گبر و ترسا و یهود و مسلمان حتا بتپرست را در یک طراز در سایهی رحمتِ خدا قرار دهد. اما همانها در سویِ دیگر، به نامِ کافر و نجس، آدم نیز شمرده نشوند و جهنمی باشند. هر دو سو خداشناس اند، اما یکسو خدا را با صفتِ رحمانیّت میشناسد و سویِ دیگر با صفتِ قهّاریّت. از اینرو، هنگامی که عالمِ گفتمانیای از جنسی دیگر، با زبانی دیگر، از جنسِ گفتمانهایِ مدرن، با زور و ضربِ تازهی بسیار به میدان میآید، آنچنان که تمامیِ عالمهای گفتمانیِ پیش از خود را به نامِ جهانهای عقبماندگی و توسعهنیافتگی به چالش میطلبد و بنیانهاشان را میلرزاند، طبیعی ست که نمایندگانِ گفتمانهای ناهمساز یا همستیز در آن فضاها در سازگاری یا ستیزیدن با چالشِ پرزورِ گفتمانهای تازه از در درآمده، همان گفتمانهایِ مدرن، واکنشهای یکسان نداشته باشند. چنین برخوردی با گفتمانهای یکسره نو و یکسره ضدِ گفتمانهای جاری در فضایِ جامعهی سنّتی، سببِ دگردیسیِ فضاهای زبانی و گفتمانیِ دیرینه میشود. در این برخورد، با پدید آمدن و چیره شدنِ پارادایمهای جهانِ مدرن و قدرتهای پشتیبانِ آنها، البته، «ادبا» و«فضلا»، در کنارِ جوانانی از میانِ اشرافیّتِ فرمانروا و ثروتمندان، توانمندی و شوقِ بیشتری برای زیستن در سایهی ارزشها و هنجارهای مدرن نشان میدهند و ذهنیّتشان رفته-رفته به روی آنها گشوده میشود و برقِ «روشنگری» نخست بر «تاریکی»های عالم ایشان میزند. در حالی که «علما» و آنانی که در جامهی نگهبانان و بازتولیدگرانِ باورهای دینی و سنتّی کهن اند، هر چه بیشتر در لاکِ خود فرومیروند و دیوارهای پیرامونِ خود را بلندتر میکنند تا تابشهای آن عالمِ روشنگری نورِ چراغموشیِ ایشان را ناچیز نکند. یکی از نشانههایِ نمایانِ چنین دور شدنی از یکدیگر آن است که آن ادبا و فضلا و بزرگزادگان، جامههای جامعهی سنّتی، قبا و ردا و تنبان و دستار و کلاهِ پوستی و پایافزارهایِ سنّتی را به کت و شلوار و «اُرُسیِ» بدل میکنند و به جامهی «فرنگان» در میآیند و متجدّد میشوند و از چیزهایی به نام علم و معرفت «جدید» دم میزنند که دیگر با عالم گفتمانیِ دیرینه و بر-زبان-آمدنیها و بر-زبان-نیامدنیهای آن نه تنها نسبتی ندارد که به نامِ منورالفکری، و سپس روشنفکری، برپایهی عالمِ گفتمانیِ روشنییافتهی خود میخواهد آنها را، به نامِ گفتمانهای عالمهای جهل و خرافات، با جهاد فکری یا زور و ضربِ انقلابی ریشهکن کند. از میانِ دهها نفر پیشاهنگانِ «منورالفکریِ» تازه به میدان آمده میتوان از یک تن همچون نمادِ کاملِ آنها نام برد. و آن احمد کسروی ست که نه تنها از «زیِّ علما»ی دینی بیرون میآید و جامگیِ متجدّدانه میپوشد، که با جهادِ منورالفکرانهاش هم با حافظ و سعدی و گفتمانِ رندی ایشان درمیافتد و هم با «اربابِ عمائم» و گفتمانِ زهدِ ایشان. کسروی میخواهد نشان میدهد که عالمِ گفتمانیِ دیرینه، همان ستیزهی زهد و رندی، به پایان آمده است. او به نامِ ارزشها و هنجارهای متجددانه با هر دو میجنگد تا هر دو را از ریشه برافکند. اما پاسدارانِ دین و «مَعارفِ دینی»، از پایینترین تا بالاترین مرتبه در همان «زیِّ علما» میمانند. زیرا آن جامگی نمادِ تمامی حضورِ اجتماعی و معنایِ رسالتِ ایمانیشان در برابرِ بیایمانیِ عالمِ متجدد است که، دست کم در مرحلههای نخست، در جامه و اُرُسی و «کلاهِ لگنی» فرنگی خود را نمایان میکند.
همچنان که نویسنده اشاره کرده است، من بر آن ام که «روشنگری»، و همهی انقلابهای علمی و تکنولوژیک و اجتماعی و سیاسی و اخلاقیِ دنبالهی آن، از عالمِ دیگری بر «ما» نازل شده است و ما را از جهانِ «توسعهنیافته» به سویِ توسعهیافتگی کشیده است، همچنان که روسیه و ژاپن و چین و، سرانجام، تمامیِ مردمانِ کرهی زمین را. به خلافِ گمانِ بسیاری از منورالفکران– و سپس، روشنفکرانِ ما—عالمِ گفتمانیِ جهانِ سنتی ما بهضرورت آبستنِ چنان چیزهایی نبوده است که با سزارینِ انقلابی میبایست گیرِ زایمانیِ آنها را برطرف کرد؛ گمانهایی که زادهی پیشرفتباوری و غایتمندانگاریِ تاریخ در جهانِ مدرن است. ازاینرو، جهانِ روشنگری اروپای قرنِ هجدهم با ایمان به علم تجربهباورِ مدرن و انسانباوری برای ساختنِ آدمی از نو و عالمی از نو طرحی میریزد که بنیانهای همهی جهانهای دیرینهی سنتّی را میلرزاند و ویران میکند. هرچند خواجه حافظ «ما» شعار داده است که: «عالمی از نو بباید ساخت وز نو عالمی»، عالم و آدمِ کاملی که او در خیال دارد و آرزومند است بر اساسِ همان فهمِ رندانه و ارزشهای رندانه از نسبتِ انسان و خدا ست، در برابرِ فهمِ زاهدانه از آن نسبت. این شعار نسبتی با پیشرفتِ علمی و تکنولوژیک در راستای جهانِی بر بنیادِ حرکت به سویِ برابریِ آدمیان ندارد. همچنان که دستآوردهای علمیِ خوارزمی و خیام در ریاضیات یا بوعلی و رازی در طبیعیّات پایهی فهمی از کیهان همچون کتابی نگاشته بر پایهی هندسه و معادلههای جبر و حساب و قوانینِ فیزیک و شیمی و زیستشناسی را نمیگذارد.
واما، درآمدنِ این دانستههای فهمِ مدرن به ذهنیّتِ ادیبانه و فاضلانه از راهِ آموزشِ مدرن بر پایهی دستآوردهای علم مدرن، از طبیعی و اجتماعی، است که زمینه را برای تنشی شدید میان مدرسهی مدرن و حوزهی علمیه پدید میآورد که جامعهی ایرانی شدیدترینِ این تنشها را در یک قرنِ اخیر از سر گذرانده است. باری، هبوطِ جهانهای شرقی زیرِ فشارِ نیروهایِ مادی و معنویِ جهان مدرنِ غربی ست که آنها را به جامعههای «جهانِ سومی» بدل میکند. این جریان است که آن «آب»ای را که مثال آوردم به لجنزاری بدل میکند که منورالفکران و روشنفکران میخواهند یا از آن بگریزند و به جایی دیگر پناه برند، یا، بنا به رسالتِ روشنگرانهشان، با پالودنِ آن از عاملهای آلودگی آن را چنان بپیرایند و چنان جهانِ روشنییافتهای در آن برای «ما» بسازند که حریفانی از آن دست در آن میدانداری نکنند.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.