روژ حلبچهای سال ۱۹۷۲ در شهر حلبچه به دنیا آمده است. مدت بیست سال است در زمینه ی ادبیات کردی فعالیت دارد. روژ از شاعران نسل چهارم شعر نو کردستان به شمار می رود و از سبک مخصوص خود برخوردار است
او پنج دوره برندهی جایزهی جشنوارهی (گلاویژ) بوده و در میان شاعران معاصر کرد به ویژه درمیان شاعران زن ستارهای درخشان است که شعر زنانهی کرد را بر سینهی افق ادبیات به درخشش در آورده است. روژ حلبچهای اکنون مقیم سلیمانیه و معلم زبان انگلیسی است. روژ میگوید: شعر یعنی زندگی و زندگی یعنی شعر.
چندشعراز: روژ حلبچهای
ترجمه: خا لد بایزیدی (دلیر) ونکوور
که سیل «باد» سهمگین میآید
گل باغچه مان
بدون هیچ اعتراضی
…! به خواب فرومی روند
ابربربالهای «باد» پروازراپنهان میکند
درزیرپیرهن باران
بیابان تنها رویائی قدغنن دارد
برای پرواز
!!!! سرزمینی ازآب گلگون
که عصای یاغی میشود
همه درختان رامی سوزاندو
… پیری رافراری میدهد
که زنی نیزیاغی میشود
تمام اشکهایش رامی ریزد
درکیف شانهاش و
تنهای رامی فروشد
… برای معشوقهای
چراغ کلامی رانجوامی کند
… به گوشهای دیوار
اگرتاریکی نباشد بهای من چه میشود؟؟
: من نیزمی گویم
اگرکردستانم نباشد
آوارگی من درکجا به حراج گذاشته میشود…!؟
من برای اینکه
خودرا
ازمردن عقب بیندازم
… خوشه
… خوشه
عصررامی چینم
تابه سپیده دم دیگربرسم
قطره
قطره
باران میکارم
تابه خراباتیات نرسم
پیشهی زن عشق بود
برای این دوست داشتنیات
در روحام ساکن شد
اما توی مرد…
باچاقو تکه تکهاش کردی
که عصربه خانه برمی گردی
غروب قطره قطره میریزد…
که شب نیز برمی گردد
به خانهی خود…
تاریکی خمیده پشت عصا دردست
ماه وستاره دلواپس
من کی اهل سرزمین وقت شناسام
توچه میگوئید؟؟
وقت شمشیراست وهمهی چیزهارا سرمی برد…
که چه شعرمن سرزمین دقت شناس را سرمی برد..!
که عصای یاغی میشود
همه درختها را آتش میزندو
پیری را فراری میدهد…
که زنی نیزیاغی میشود
همه اشکهایش را
درکیف شانهاش میگذارد و
تنهای را میفروشد
برای معشوقهای..!!
کینه ازتخته سنگ دارم
که سنگ مزارشهیدان ومرده گان میشود
که دیوارزندان میشود…
بعضی وقتها هم میشود
مجسمهی دیکتاتوری
دو راههی آزادی را میآزارد…!!
جنگ کوچه وخیابان را آسفالت میکند
شعربه یتیم خانه میرود
کتابها نیزبه زباله خانهها..!!
تانکها سلام میکنند
آب جوی و رودخانهها
جاری ازخون..!!
گلولهی توپ سرفه میکند
دل انسان ترس میکارد..!!
آئینه درآشغالدانی. تهی ازدیدن
کیف دستی دختران کرولال..!!
آسمان دود راقورت میدهد
زمین نفس زدن نا بینا..!!
تفنگها برروی باغ سوت میکشند
نونهال ودرختها معلول..!!
باران ازروی کینه میبارد
چترم ازخنده
نعره زد..!!
زنی با عبای خودرا پوشاند
بارش حرفهای آفتاب مریض..!!
گلدانی تب گرفت
گل میرود روی لوچ تابوت..!!
دیکتاتوری سردرد میگیرد
پایههای صندلی تکان میخورد..!!
آب حدسه میزند. جوی کفش
«در» به پاهای رودخانه میکند..!!
«در» یاغی شده است
کلیدبه جیب «باد» رفته..!!
آئینهای درزگرفت
غریو دختری
آشفته کند به گریه..!!
شب درکفشهایش
سفررا رویاند
خروس کیفش را
ازخواب تکاند..!!
کوه سرش پراست از بلندی
سرانسان هم ازتنهایی..!!
خاک پراست ازجیک جیک قفس
آسمان بال آزادی..!!
دروغای به خودم میگویم
که میگویم: خوبم
این رافراموش کردم
که ساکن سرزمینیام مریض حال…!!
برف که آفتاب رامی بوسد
کتاب باران را به چاپ میرساند
آن کتاب نیز..
خوانندهاش باران است..!!
برای همیشه عطر
درجیب گلدان بخواب رفته
آن مصداق کسی است
که باغباناش زن است..!!
جنگ برای همیشه
درخندهی گل هست
صلح برای همیشه
در «رحم» تفنگ…!!
که سیل بادسهمگین میآید
گل باغچه مان
بدون هیچ حرفای
خوابشان میبرد..!!
عاشق هیچ چیزرانمی بیند
بغیراز: معشوقاش
رهگذرهیچ چیزرانمی بیند
بغیراز: دوراههای
شاعرهیچ چیزنمی بیند
بغیراز: سرزمینی ازتنهایی..!!
که سایه پیرمی شود
عصرعصایش میشود
که درخت پیرمی شود
تبرخیالاش..!!
خنده وگریه
هردوهمسایهی پلیاند
که بررویش نوشته شده: زندگی..!!
بسیاری ازابرهاهستند که چکه نمیکنند
هی رفت وآمد میکنند
درخیال آسمان
خیلی ازگامها هستندازطایفهی ابرنیستند
که چه باران را دفن میکنند
درآسمان دل
ملاقاتم باتو
درختی است پرازبرگ
که تنهایم نیز میگذاری
تشنگی گامهایت
تابوت درختی است
جسدبرگ..!!
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.