ما و جفاهای تاریخی
نصرالله نیکفر
۹/۱/۱۳۹۵ کابل
هرکه به انداز گسترهی دیدِ خویش پیرامون خویشرا مینگرد و هرکاسهای به انداز خویش چیزی را در خود جای میدهد. ما در فرازناهای تاریخی خویش با انسانهای خردمند و رَهبَران دوراندیشِ زیادی رو بهرو شدهایم و هم در کنارش پسانترها با امیران و تازه بهجاه و مقام رسیدههاهم زیاد رو بهرو شدهایم که جز خود و تبار و تاریخ خویش چیزی را ندیده بودند و فرهنگ و ادب شاهانه شان جز غارت، کشتن، ویرانی و زنبارهگی چیزی دیگری را برنتافته است.
گسترههای بهنام آریانا و خراسان که گذشتهاش تا۵۰۰۰ سال و بنا به روایتی تا ۱۵ هزار سال پیش بر میگردد، خورشیدهای زیادی را بهخود دیده است و بهرههای انسانیای به جهان انسانیت داده است. نه تنها ماکه همه انسانهای آگاه و خرد باور به آن افتخار میکنند.
هرچند این تابشهای بیدریغِ خورشیدی را همانگونه که گفته اند «مردم درخت بیبهره را سنگ نمیزنند» آسیبها و گزندِ روزگار و گروههای خردستیز و تمدنسوز به اندازهی کافی رویش خاک فراموشی و نیستی پاشیده اند و چهره اشرا خواستهاند اگر در خاک نمیتوانند کردن، دیگرگون کنند. اسکندر مقدونی آریانارا با آنهمه زیبایی و خردباوریاش بهخاک یکسان میکند و میخواهد باگذشته و داشتههایش پیوندهایش را ببّرد؛ اما میبینید که هنوز این پیوند ها نگسستهاند و دارند نفس میکشند. زمانیکه آریانا را تسخیر کرد، فرمان دادکه همه کتابها و آثار نبشته شده را به واسطهی اسپها و شترها به یونان ببرند و باقی را آتش بزنند. آنها چیزی را که توانستند از آثار و نوشتههای آریایی به یونان بردند و باقی را که نتوانستند ببرند، آتش زدند.
پس از آن تازیان دانشگاه گندیشاپور و دیگر کتابها و کتابخانههای خراسان و فارس را به آتش کشیدند و چیزی راهم بهدریاها انداختند. پیّ آن کتابها و آثارِ نوشته شده را در خراسان چنگیزیان و سپس طالبان به آتش کشیدند و نیستش کردند. اما بازهم ببینید این پیوند ها هنوز نگسلیده اند و دارند بازهم نفس میکشند، و فریاد بلند تمدنی و خردخواهی خویشرا در برابر تمدنهای جهانی باسرِ افراخته سَر میدهند.
یونانیان زمانیکه آثار و نوشتههای مارا به یونان انتقال دادند وآنهارا به زبان خودشان برگردان کردند، دوباره بهنام یونانیها با القاب بلند بالای فیلسوف و… بهما صادر کردند.«در کتب سنت از جمله در «دینکرت» روایتی آوردهاند و در نامهی «تنسر» به شاهِ مازنداران نیز بدان اشاره شده و مسعودی مورخ عرب و گروهی دیگر از تاریخدانان اسلامی هم نقل کردهاند که «اسکندر» پس از فتح «اصطخر» اوستا را که بر دوازده هزار پوست گاو نوشته بودند برداشت و مطالب علمی آنرا از پزشکی، نجوم و فلسفه به یونانی ترجمه کرد و به یونان فرستاد و خود آن کتاب را بسوزانید. …»(۱)
یعنی آثار و داشتههای مارا یونانیزه کردند که یک گسست و خلای بزرگی دانشزایی و دانشاندوزی و اندیشهای بهما وارد کردند. برای همین تا امروز احساس بیگانهگی میکنیم با دانش و پژوهش و دستآوردهای آبایی خویش. چون حالا بهزبان دیگر و هیئت دیگر آراسته شده و برما تحمیل شده است. اینهاییکه حالا فریاد افتخار سر میدهند؛ روزگاری خواستند پیوند مارا با همهی گذشتهمان قطع کنند و از خیرات سرِ ماکه دانستند، دانش و سواد چیست؛ حالا ببینید ما ریزه خوران خوان آنها شدهایم.
پس ازینکه حاکمیت قبیله در خراسان پاگرفت، آهسته آهسته این حاکمیت خویش را باگذشته بیگانه دید و کم کم کوشید مارا با خویش همنوا و بی نوا ساخته از گذشتهمان دورمان سازد. هرچیز را تنها در دیوار قبیله میآویخت و در آیینهی قبیله میدید و چیزی بیشتر ازآنرا ندید و نخواست ببیند. گذشتهی بزرگ و پر افتخاری بهنام خراسان بدون کدام دور اندیشی و درنگی دور ریخته شد و نام یک تبار بر پیشانی همه داشتهها و افتخارات ما، بیمحابا و نامردانه حک شد.
گاهی گفتند ما تاریخ پنج هزار ساله داریم و گاهی گفتند ما تاریخ ۲۶۰ ساله؛ اما در این میان تنها چیزی را که از دست دادیم همان هویت و افتخار و فرهنگ آریایی و خراسانیمان بود. چون برای گسست ما با گذشتهمان امیران بیسواد و مستبد همیشه دو دسته تمام داشتههای مارا به دیگران بخشیدند. تاجایی در این کنشهای فاشیستی خویش پیش رفتندکه امروز اگر در افغانستان آریایی یا خراسانی تخلص کنی گویا گناه کرده باشی و تورا به گونهی دیگری میبینند و برچسپ های ایرانی و … میزنند. باچنین درهم کوبی و ستمگریهای بودکه حالا مردم به گونهی در بارهی گذشتهشان حساس شده اند و شماری هم از گفتن پیوندهای گذشتهشان میترسند و حتا برای شماری ننگ شده است گفتن ازاین پیوندها و داشتهها و ارزشها.
زمانیکه خراسانِ ما افغانستان نام گرفت همه سکوت کردند و زمانیکه فارس، ایران نام گرفت حاکمان بیسواد افغانستان سکوت کردند، بازهم زمانیکه ایران استانها و شهرستانهای خویشرا از روی شاهنامهی فردوسی نامگذاری کرد، بازهم کسی فریادی نکشید و خَمی به ابرو نیاورد. حالاکه دست فاشیزم تا گلو رسیده است، انسان های بیکمر و بیخرد پردهی دین به رخ بیهمتی و بیغیرتی خویش میکشند، به گونهی خودرا از همه چیز تبریه میکنند و در برج عاج وحدت ملی نشسته اند. آغاز مارا از اسکندر مقدونی گرفته تا تازیان و چنگیزیان و طالبان به گونهای تاریک، کمرنگ و دستنارس ساختند و از ما گرفتند. اما پایان مارا هم دارند میگیرند و از ما افسانهای خواهند ساخت غمناک.
برخورد ما با رُخدادها راهبُردی نیست، از روی احساسات و دستِکم گیری پیش میرویم. پاهایمارا همین کارهای ما بسته است و مارا به گودال های نیستی رهنمون کرده است. با آنهمه گذشتهی روشن و تابناک و خرد باوری، ننگ استکه اینگونه زندگی کنیم. درست است که مارا از بال سیمرغ پایین و بر پشت خر نشاندند،که زور خرهم به بردن ما نرسید و از سیمرغهم ماندیم و با خر رفتن ما نشد و سرانجامی ما در رهگمی بدی دست و پاگیر شد. آنهایی که از ما هستند، از خود بیگانه شده اند و فاشیستان با بیشرمی تمام انگشتان سیاهِ خودرا برچنبرهی ما گرِه زده اند و مانند زالو چسپیدهاند بهما و هرچه که داریم مسخ میکنند. در گسترهی زبان پارسیدری هم چند دستهگی و گرایشهای مذهبی و تباری آسیبهای کوبنده و کشنده را به این زبان وارد کرده است.
در بخارا، سمرقند و فرغانه به زبان مادری(پارسیدری) گپ زدن جرم است. در پهلوی این همه بدبختیها ایران سیاسی امروز با خودخواهی و خود بزرگ بینی همهی داشتههای مارا بهنام خود و جغرافیای کوچک سیاسی امروزی اش سکه میزند و زبان پارسیدری را کوشش دارد در همان جغرافیای کوچک خویش محصور و دربند کند و همه داشتهها و نداشتههارا به خودش برچسپ بزند. ایران پیشرفته و بافرهنگ، بهجای اینکه دَم از حوزهی تمدنی زبان پارسیدری بزند، وارونه در لاک خودش خزیده و مانند خود مردهها میآید و میگوید: «رودکی پدر شعر ایران»، «ناصر خسرو در عرصهی پرشکوهِ ادبیات ایران نام روشن»، مولاناجلال الدین محمد رومی شاعر و عارف ایرانی، ابن سینای ایرانی، ابومسلم ایرانی، طاهرفوشنجی ایرانی و یعقوب لیث ایرانی و…
در حالیکه بربریهای آفریقاهم میدانندکه: رودکی پدر شعر پارسیدری است نه پدر شعر ایران؛ اینگونه گسترهی بزرگتریرا هم در بر میگیرد، و ناصر خسرو نه در عرصهی زبان و ادبیات ایران که تمام حوزهی زبان و ادب پارسیدری نام روشن است. مولانای بلخیکه حتا ایرانیها ننگ دارند که بگویند مولانای بلخی و بهجای آن میگویند مولانای روم. روشن است زندگی نامهاش و نیازی به این نیست که چیزی در باره اش بگوییم. ابن سینا، ابومسلم خراسانی، طاهر و یعقوب لیث و استاد سیس که همه خراسانی بودند و باید هرکدام را در جای خودش به گفتوگو نشست. به گفت همهگانی«سنگ در جای خودش سنگین است» این وضع را که درستتر مشاهده کنیم؛ ایران سیاسی امروز در کوچک کردنِ حوزهی تمدنی زبان پارسیدری و معنویت آن سهم بیشتر و بارزتر داشته است خلاف چشمداشت بسیاریها.
تنها برای تزریق روحیهی ایرانی، و آریایی سازی جغرافیای امروز ایران و نصیب شدن همه افتخارات آریانای بزرگ و باستان و خراسان خرد دوست به خود سیاسیشان؛ پهنهها و مردمان مربوط به این گذشته را فراموش کردهاند و بیدرنگ و پیگیرانه کوشش دارند بحر بزرگ تاریخ، فرهنگ، تمدن، خرد و اندیشه را در کوزهای کوچک سیاسی خویش جا دهند. هرچه راکه مربوط به خراسان و آریانا است و هر نوشته و اثری راکه بهزبان پارسی دری است به ایران امروز نسبت میدهند، بدون اینکه بگویند به ایران تاریخی و حوزه تمدنی زبان پارسیدری مربوط میشود. بدی و کاستی اینکار در این استکه امروز با جوانان ایرانی اگر رو بهرو شوی و از آریانای تاریخی بگویی؛ میگویند: (آره همین ایران خودمان که) و اگر از خراسان بگویی میگویند: (آره همین خراسان رضوی و شمالی خودمانکه) و اگر از جغرافیای شاهنامه سخن بگویی سرشان در همان غار و غُپّکِ خودشان بند است و چیزی بیشتر از ایران کوچک امروزی را نمیشناسند و به باور آنها همه چیز و همه داشته و نداشتهی فرهنگی و تمدنی ما در همان جغرافیای کوچک امروزی بهنام ایران رخ داده است. در واقع نسل نو ایران دچار یک تجاهل ناخواسته و بیخبری ناخواسته شده اند که این گونه نگرشها و فرهنگسازیهای سمتی، آیندهای این حوزهی تمدنی را بدتر و بدتر میکند.
حتا دکتر عبدالکریم سروش فیلسوف و نواندیش دینی نامدار ایران در گفتوگوی با رادیو تلویزیون صدای آمریکا میگوید: «مولانا در جاییکه اکنون وجود ندارد بهنام بلخ تقریباً مرز میان افغانستان و تاجیکستان کنونی» زاده شد. حالا آنکه همه میدانند همان بلخ باستان زادگاه مولانا و پور سینا در افغانستان است و یکی از استانهای خوب و معروف این کشور بوده و به همان صلابت گذشته اش باقیست، ولی دلیل تعصب و جهل ورزی آگاهانهای آقای سروش را نمیدانیم که در چیست؟ نمیتوان گفت ایشان از سر نادانی شهر باستانی بلخ را در افغانستان انکار میکنند و میگویند اکنون این شهر وجود ندارد، چون روشن است که ایشان درگیر چیزی هستندکه شایستهشان نیست.
برای ترمیم این شکست و ریختها و پیدا نمودن بهترِ آغاز و انجام خویش باید همه دست بهدست هم دهیم و این گسترهی بزرگ تمدنی را به همدیگر نزدیک ساخته و برای گرایشهای متعصبانهی مذهبی و سیاسی نباید بهپای این درخت کهنسال تمدنی و فرهنگی خویش بیشتر ازاین تبر بیخردی و خودبینی بزنیم. برای خویشتنیابی و دیگرپذیری بیشتر از همیشه نیاز به فداکاریها و خودگذریها داریم. ما اگر به سرچشمه بر بگردیم میبینیم که در جغرافیای کوچک سمتی و سیاسی جای نخواهیم شد و ما اگر به راستی آریایی و خراسانی باشیم در این چاردیواری های بستهی سیاسی و مذهبی جای نخواهیم شد. هرکه بستهتر، خودبینتر، بیگانهتر است آریایی و خراسانی نیست.
منیکه در بدخشان افغانستان زیست دارم، خویشتن را در آیینهی سعدی و حافظ شیرازی میبینم بیآنکه خودرا با او بیگانه و بیپیوند احساس کنم، و بیآنکه بگویم او افغانستانی بود. ولی دیگرانهم باید خویشرا در آیینهی مولانا و ناصر خسرو بلخی ببینند بیآنکه بگویند او ایرانی بود.(مراد ایران سیاسی امروز) ما همه شیرازی و بلخی هستیم، ما همه بخارایی و بدخشانی هستیم، ما همه سمرقندی و اصفهانی هستیم، ماهمه فرغانهای و هراتی هستیم و ما همه آریایی و خراسانی هستیم و در فرجام ما همه از یک تباریم و زبان مادریمان پارسیدری است و تمدن و فرهنگ مان یکیست.
- زبان فارسی از آغاز تا اسلام، نوشتهی استاد محمدتقی بهار (ملکالشعرای بهار) در سال ۱۳۳۰ خورشیدی.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.