برای هر انسانی حق انتخاب وجود دارد ولی درحقیقت در اینجا حق انتخابی برای تو وجود ندارد: تو میتوانی این مسیر را شروع نکنی اما زندگی در شرایط قبلی تو، منطقی است؟ چند روز آخر وحشتناک گذشت، روزهایی که در استانبول مثل یک شبح راه میرفتم و فکر میکردم، به بایدها و نبایدها، به چیزهایی که کسب میکنم و چیزهایی که از دست میدهم، به واقعیتها و به شایعهها. صدها فکر مختلف در ذهنم تاب میخورد و نمیدانستم کدام درست است. لحظهی تصمیمگیری، هولناک بود. شب در اتوبوس آنکارا به تصویرهای تیرهی بیرون خیره بودم و فکر میکردم. درحقیقت تا جلوی درب ساختمان سازمان ملل فکر میکردم، حتی لحظهای که در تاکسی را باز کردم، به خودم گفتم بس است، آمدی، دیدی، حالا برگرد. ولی رفتم و وقتی از ساختمان سازمان ملل دور میشدم، با برگههای تاریخ پیش مصاحبه و معرفی به پلیس، در ذهنم یک جمله تکرار میشد و تکرار میشد: «پناهندگی یک انتخاب نیست، یک اجبار است.»
از آن موقع بیشتر از یکصد و بیست روز کامل گذشته است. روز اول فکر میکردم «پناهجو در این اجبار باید به سوالهای بیشماری نیز پاسخ دهد و در این میان حق پاسخهای گنگ را نخواهد داشت، بلکه او مجبور است تا جدی و روشن تکلیف خودش را با تمامی موضوعات زندگیاش مشخص کند. او باید سراغ بیگانه برود و از او درخواست زندگانی داشته باشد. این درخواست در شرایط عادی با انکار بیگانه روبهرو میشود، زیرا در واقعیت بیگانه مشکلات خودش را دارد و در زندگی روزمرهاش خواهان مشکلات بیشتر از طرف انسانهایی نیست که از شدت بیپناهی از سرزمین خود گریخته باشند. بیگانه سراپای زندگانی او را به کنکاش خواهد نشست و انگشت هر اتهامی را سمتِ او نشانه خواهد رفت.» این را سه روز بعد از ثبتنام خودم و درخواست پناهندگیام، نوشته بودم. حالا چه فکر میکنم؟
حالا فکر میکنم خودم، زندگی را بیشتر از حدِ لازم، جدی گرفتهام. حالا فکر میکنم چقدر آرامتر شدهام. این زندگی شخصی من است، برای من دوران پناهجویی تبدیل به یک شرایط امن برای کار کردن شده است و در این فضا من برای اولین بار در سه سال گذشته احساس امنیت میکنم و برای اولین بار در عمرم، وقتی حرفی را میزنم نگران تاثیرهای مستقیم گفتن این حرف، بر زندگیام نیستم. برای اولین بار بعد از سالها هیچ عجلهای ندارم و برای اولین بار بعد از سالها، دوباره مثل یک کودک شدهام، کنجکاو و بیاعتنا. هرچند این واقعیت برای من وجود دارد، برای اکثریت آدمهای اطراف من، پناهجویی دورانی است سخت و لبریز از انتظار کشیدن. در این دوران افسردگی و میل به خودکشی شایعترین احساس در زندگی آدمی است. چرا؟ خب، من نظر شخصی خودم را میتوانم بگویم: چون واقعیتهای زندگی برای پناهجو به شکلی واضح تعریف نشده است. پناهجو درست نمیداند با چه چیزهایی طرف است، نمیتواند تصمیمی عقلانی برای وضعیت خودش بگیرد. اینجا زندگی در مشکلات اقتصادی بسته میشود و همچنین زندگی در دوری آدمی از سرزمین و فرهنگ جامعهی خود بسته میشود. اینجا تو درنهایت عمدهی حرفهای هیچکسی را بیرون درب خانهات نمیفهمی. اینجا تقریباً هرچیزی میتواند باعث وحشت تو بشود. شاید برای من فضا آرامتر شده است، چون من تسلیم شدهام، دیگر انتظاری از گذشته ندارم.
برای من درخواست پناهندگی یک امر ساده نبود: نمیخواستم چنین انتخابی داشته باشم اما درنهایت من حق انتخاب نداشتم، مجبور بودم تا خودم را به شرایط و واقعیتهای موجود زندگیام تسلیم کنم. مجبور شدم تا از ایران خارج بشوم چون ایران گام به گام با واقعیت نظامی و واقعیت ایدئولوژیک خود، من، هویتِ من و زندگی مرا از آنِ خود میساخت. من تبدیل به بخشی از رژیم حاکم در ایران میشدم و این بهمعنای نابودی «قلم» من و نابودی «خود» من بود. نباید چنین اجازهای میدادم. من نه بازجو هستم نه مروجِ بازجو، من یک نفر هستم نشسته است کارهای خودش را انجام میدهد، ولی همین نکته کافی است تا در چرخهی نابودی و تغییر شکل رژیم حاکم در ایران قرار بگیرد تا تبدیل به کسی بشود برای آنها کارهایی انجام میدهد و خود عاری از هرگونه هویت، تفکر و تصمیم است. میگویند بنویس و او مینویسد، امضا میکند، تبلیغ میکند و شعار میدهد. این یکی را «من» دیگر نمیتوانستم باشم.
در این شرایط من به آنکارا رفتم اما تنها نبودم: مجموعهای از اطلاعات را از طریق شبکهی مجازی فیسبوک دریافت کرده بودم، با دوستانم در استانبول و چند شهر دیگر ترکیه، همچنین با دوستانم در امریکای شمالی مفصل صحبت کرده بودم. یک وکیل در واشنگتن اطلاعات کاملی در اختیارم قرار داده بود و روزی که جلوی ساختمان کمیساریای عالی سازمان ملل متحد در امور پناهندگان در آنکارا رسیدم، حتی خانهام نیز مشخص شده بود و فقط باید امور اداری را انجام میدادم و مطمئن میشدم مرا به شهر دیگری نمیفرستند.
این وضعیت برای دیگر پناهندگان وجود نداشت: اکثریت مطلق کسانیکه در صف ایستاده بودند، نمیدانستد روند اداری امور چگونه است. آنها فقط چیزهایی گنگ شنیده بودند و عمدهای اطلاعاتشان بر پایهی صرف شایعات بنا شده بود و نمیدانستند چه باید بگویند، چه درخواستی داشته باشند. بیشتر آدمهای جلوی من فقط پاسپورت یا مدارک شناسایی خود را به گیشه تحویل میدادند و یک شماره میگرفتند. تمامی این انسانها تاریخهای پیشمصاحبه برای سال ۲۰۱۴ میلادی دریافت کردند: یعنی دو سال – در برخی موارد کمی بیشتر از دو سال کامل – منتظر بمانند و بعد تازه بیایند و بگویند سلام، مشکل من این است. وقتی جلوی گیشه رسیدم، پیش از آنکه پاسپورتم را به خانم مترجم تحویل بدهم، با تاکید و صدایی بلند گفتم من یک پسر گی، همجنسگرا از ایران هستم. به فارسی صحبت نکردم، به انگلیسی خواستم تا حتماً این موضوع ثبت شود.
خانم مترجم با دست اشاره کرد صبر کنم. نامَم را بر کاغذ پروندهشان نوشتند، پایین آن بزرگ به انگلیسی نوشته شده LGBT و سپس از من نام یک شهر را جویا شدند، نام همان شهر را نوشتند و آخرسر من شمارهی تلفن همراهم را در اختیارشان قرار دادند. البته، سازمان ملل در سال ۲۰۱۲ شاهد حضور نزدیک به ۲۲ هزار پناهجو در دفتر آنکارا بوده است – تقریباً دو و نیم برابر سال میلادی گذشته – و درخواستها بیشتر از همه از سوریه است و ایران. همانطور که سازمان ملل پیشبینی کرده بود، موج پناهجوها از ایران جاری است و این موج، همچنان رو به گسترش است: به احتمال قوی اگر شرایط همین باشد، سال ۲۰۱۳ بیشتر از هر کشوری، ایرانیها به دفتر آنکارا مراجعه کنند. ایرانیهایی که اطلاعات کافی ندارند، ایرانیهایی که ذهنشان لبریز از شایعات شده است.
در اولین نگاهِ نزدیک به پناهجویی، این موضوع حق تمامی انسانها نیست، بلکه حق انسانهایی شده است که توانایی خروج از کشور را به شکلِ قانونی یا غیرقانونی آن داشته باشند. یعنی پول برای سفر و عبور از مرز در اختیارشان باشد. همچنین این حق برای کسانی است که بتوانند از عهدهی هزینههای چند سال زندگی خارج از مرزهای ایران بربیایند. هزینههایی که ارزان نیستند: از هزینههای دریافت ویزای اقامت – کیملیک – تا هزینهی خانه، فیشهای آب و برق و گاز و اینترنت، هزینهی لباس و خورد و خوراک، همچنین هزینهی حملوَنقل و سفر تا آنکارا و برگشت. البته، سازمانهایی از پناهجویان حمایت میکنند اما حمایتهای آنان بهزحمت بخشی از این هزینهها را شامل میشود و تقریباً بارِ تمامی اینها بر دوش پناهجو است.
در آنکارا برای اولین بار از اینکه همیشه یک همجنسخواه بودم، وحشت نداشتم بلکه باعث خوشحالیام هم بود. همجنسگراها از من حمایت میکردند، آن در این وضعیت گیج و سردرگمی که من میگذراندم: آنها نادیده، اطلاعات در اختیار من قرار دادند و در بدو ورود به شهر جدید، خانهای برای اقامت موقت و همچنین پیشنهادهایی برای همخانه شدن برایم داشتند. مهمتر از این، مجموعهای مفصل از اطلاعات جزئی در مورد زندگی در شهر جدید در اختیارم قرار گرفت. آخرسر از من فقط پرسیدند: میخواهی چه کار بکنی؟ من سریعترین و منطقیترین راه را انتخاب کردم و در کمتر از یک هفته در اتاق جدیدم بودم در یک آپارتمان جدید و باید برنامههای ذهنیام را اجرا میکرد: یکیاش همین «چراغ» که این سومین شماره است به سردبیری من منتشر میشود. «چراغ» همیشه برای من یک آرزو بوده است، یک بار از داخل ایران تلاش کردیم و در یک کار گروهی چهار شماره منتشر شد. حالا دوباره تلاش میکنیم. این بار من خارج از ایران هستم، این بار وضعیت خانوادگی یا وضعیت امنیتی، باعث نمیشود تا کنار بکشم. مشکلات زندگی در خارج از مرزهای ایران بوده، هست و خواهد بود. درحقیقت، مشکلات همیشه در زندگی وجود خواهند داشت. مساله این است که هدف چه باشد: هدف من ساده است، سعی بکنم تا در کارهای فردی و گروهی، آگاهی بیشتری برای جامعهی ما کسب بشود. آگاهی که براساس آن بتوان تصمیمهای منطقی و مفید گرفت تا درنهایت فقط بتوانیم بگوییم: به سلامتی آینده!
نظرات
سلام
دوشنبه, ۲۸ام اسفند, ۱۳۹۱