این متن را شش سال پیش در ۱۹ تیرماه ۱۳۹۱ به بهانهی هفتاد و یکمین زادروز ناصر تقوایی و در مورد اهمیت کلاسهای داستاننویسی و فیلمنامهنویسیاش نوشتم، در مورد معلم بودنش، و امروز دوباره برای جشن هفتاد و هفت سالگیاش آن را با شما تقسیم میکنم. هر چند که او این روزها دیگر تدریس هم نمیکند.
“ناصر تقوایی کوتاه نمیآید، تو باید قد بکشی”
… پا به کلاسش که میگذاری، چارهای نداری جز اینکه هر قدر توشه و اندوخته و فکر و ایده و نگاه و نظر هم که داشته باشی، در همان جلسهی اول، جلوی در کلاس، همه را مثل چمدانی بگذاری روی زمین و وارد شوی و روی آن صندلیهایی که قبلا چوبی بود و حالا پلاستیکی شدهاند، رو بهروی آن میز بزرگ و آن تختهی سفید بنشینی و چشمهایت نگاه عمیق و انگشتان کشیده و موهای جوگندمی مردی را ببیند که حرفهایش گوشهای شنوا میخواهد و فکرهای باز.
او هر چه میداند میگوید، بدون سانسور بیش از پنجاه سال تجربه و شناخت و دانشش در ادبیات و سینما، که قبلا چهل و اندی سال بود، و هفتاد و یک سال زندگیاش را که قبلا شصت و اندی سال بود، بیذرهای خساست و جهتگیری و قضاوت در اختیارت میگذارد، و این تویی که باید زیر بار این همه سنگینی تاب بیاوری، خم نشوی و فرو نریزی تا سرانجام خودت به بار بنشینی. عدهای که کم هم نیستند به سختی زیر این بار میروند، کمی تکانتکان میخورند، اما در نهایت زیر سنگینی آن فرو میریزند، و اغلب کار نوشتن و سینما را میبوسند و میگذارند کنار. گروه دوم که بسیارند کسانی هستند که با دیدن هیبت این بار یارای ماندن و برداشتنش را در خود نمیبینند و نقنق کنان از کلاس بیرون رفته و دنبال راه سهلی میگردند. ولی در نهایت، اگر استوار باشی و گوشهای شنوا داشته باشی و بخواهی و چیزی در تو باشد، میتوانی مانند گروه معدود سوم که سنگینی این همه را بر دوش میگیرند و میکوشند بفهمند و آرام آرام و قدم قدم پیش بروند، میفهمی و پیش میروی.
ناصر تقوایی کوتاه نمیآید، تو باید قد بکشی. این تعریف کلاسها و شیوهی تدریس اوست، با تمام صبوری و متانت و انعطافی که در مورد تک تک شاگردان و آثارشان دارد. با تمام لبخندها و مهربانیهایش. بله، تو، باید، قد بکشی. کیفیت اولویت اوست، و نه کمیت.
او مانند دایرهالمعارفی زنده، که گذران سخت روزگار قطور و قطورترش کرده، از تمام مسائل مرتبط با کار و زندگی و فردایت با تو حرف میزند، و این مهم و اساسیست که او فقط تیترها را مرور و تکرار نمیکند. او دستت را میگیرد و تا اعماق تکتک موضوعات ریز و درشت میبردت. اولش نمیفهمی، نمیبینی، خسته میشوی. اما ناامید نشو، کمی که دوام بیاوری، کمکم میفهمی چیزی در تو تکانی اساسی خورده است، میفهمی مثل گذشته کتاب نمیخوانی، مثل قبل به نقاشییی نگاه نمیکنی، به عکسی زل نمیزنی، فیلمی را دیگر مثل قبل نمیبینی. کمکم میفهمی نگاهت به جهان پیرامون، دیگر آن نگاه قبل نیست. بیشتر میخوانی، بیشتر میبینی، بیشتر دقت میکنی، بیشتر میفهمی. کمکم متوجه میشوی نظرت در مورد هر چیز را قبل از گفتن خوب مزه مزه میکنی، واژهها را قبل از نوشتن هر چیزی حسابی سبک سنگین میکنی، کمکم میفهمی که انتخابگر شدهای. و میفهمی به بسیاری از چیزهایی که قبلا نمیدیدی، یا میدیدی و ساده از آنها عبور میکردی حساس شدهای. کمکم از ثانیه ثانیه کلاس و حرفها و درسهای او لذت میبری، خسته نمیشوی و تنها دلخوشی هر هفتهات در این کسالت کشدار و پیدرپی، میشود همان یک بعد از ظهری که چند ساعت را توی کلاسش روی همان صندلیهای قبلا چوبی و حالا پلاستیکی بنشینی و گوش کنی و بحث کنی و تلاطم وجودت را به سرانجامی هر قدر کوتاه مدت برسانی.
یک دوره کافی نیست، دوباره ثبتنام میکنی. دوباره میروی توی همان کلاس مینشینی، دوباره گوش میکنی، و حیرت از این همه حرفهای تازه، حرفهای تازه، حرفهای تازهی تازه او، که مردم جامعهات را سالهاست از شنیدنشان منع کردهاند و تو بیپرده، بدون نشستن روی صندلی سینما، رو در رو میشنویشان. از تحلیلهای متفاوتی از فوتبال و تنیس و المپیک، تا نقد مدرنترین نویسندگان و فیلمسازان جهان، از فلسفه تا فیزیک کوآنتوم و روانشناسی و تاریخ و سیاست، از “آرامش در حضور دیگران” تا “چای تلخی” که تلخی ساخته نشدنش تازه بعد از این کلاسها و شناختن تقوایی، تمام وجودت را تلخِ تلخ میکند.
بله کمکم متوجه میشوی تو کسی هستی که میدان دیدی برای خودت پیدا کردهای، و توان تشخیصی و غنایی، و فکری که دیگر هر چیزی را نخواهی نوشت، و هر چیزی را نخواهی ساخت. حالا با همین کمکمهایی که به دست آوردهای، برمیگردی سراغ همان چمدان ایدهها و نظرها و نگاههایی که روز اول با سختی و اکراه جاگذاشتیشان پشت در کلاس، مرورشان میکنی، و خوبِ خوب متوجه میشوی خیلیهاشان را یا دوست نداری، یا دیگر به آنها معتقد نیستی. تو، عوض شدهای. تو دیگر آن آدم قبل از آشنایی با ناصر تقوایی نیستی. تو دیگر آن نویسنده یا فیلمساز قبل از آمدن به کلاسهای او نیستی. میفهمی عمیقتر، دقیقتر و حساستر شدهای. حالا دریچههایی در برابرت باز شده است که قبلا وجود نداشتهاند. خوب میفهمی، خوبِ خوب میفهمی بعد از این کوششها و فهمیدنها، تو مثل تقوایی فکر نمیکنی، اما او فکر کردن، و شیوهی تزریق این فکر به اثرت را به بهترین شکل به تو آموخته است. تو مستقل و آزادی هرگونه که میخواهی بنویسی و بسازی، اما همیشه چیزی در درونت تو را مجبور به تلاشی سخت برای درست فکر کردن و درست نوشتن و درست ساختن میکند، و این مهم را تو از همین کلاس کوچک، و آن استاد، یا بهتر است بگویم انسان بزرگ آموختهای.
۱۹ تیرماه ۱۳۹۱
پویان مقدسی
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.