……………………..

مردی شِگفت بود.

با مردمش پیاله زد وُ از زمانه گفت.

در “قیصر” ش، شکُفت.

از سالها ی دور

درد ِ بلند ِ تیغه ی چاقورا

در پُشت ِزخم خورده ی خود داشت.

درپای هرچه خاطره، بنشست.

سربرفراز ِعاطفه ، افراشت.

او از برای “مردم ِ بی لبخند”

یک قصه بود

هرچند ناتمام.

 

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com