پس از آنکه چندی پیش ۱۵ تن از “فعالان سیاسی” خواستار رفراندوم زیر نظر سازمان ملل شدند، اینک شاهزاده رضا پهلوی و مریم رجوی فراخوانده شدهاند، تا برگزاری نشستی با شرکت اپوزیسیون و دولت ایران را به سازمان ملل بقبولانند. (۱)
آیا چهل سال مبارزۀ روشنگرانه، افشاگرانه و “تمرین دمکراسی” بدین ختم خواهد شد که یکی از دو نامبرده جایگزین حکومت اسلامی شوند؟ صرفنظر از مریم رجوی بعنوان رئیس شعبهای از داعش، رضا پهلوی تا بحال بدترین نوع پادشاهی، یعنی پادشاهی موروثی را نمایندگی میکند و با عقب رفتن از قانون اساسی مشروطه، ظاهراً میخواهد، (البته اگر در رفراندوم برنده شود!) به همان شیوهای حکومت کند که پدرش در نیمۀ دوم زمامداری خود کرد!
آیا این دور باطل همچنان ادامه خواهد یافت و ما ایرانیان هیچگاه به دمکراسی نخواهیم رسید؟ نگاهی به کشورهای مشابه نشان میدهد که متأسفانه چنین است! مگر ما با مصریان چه فرقی داریم که حکومت نظامی مبارک را به قیمت قربانیان بسیار سرنگون کردند تا حکومت نظامی دیگری را انتخاب کنند؟ در مصر نیز مردم فقط میان دو نظام میتوانند انتخاب کنند: حکومت نظامی یا اخوان المسلمین!
امید به تغییر رژیم در ایران ناشی از آن است که تصور میشود حکومت اسلامی، در برابر فلاکت همۀ جانبۀ کشور به زودی سقوط خواهد کرد و کافی است تا تمایل قدرتهای خارجی به سوی یکی از مخالفان جلب شود تا از شرّ آن رها شویم!
اما اگر سادهانگاری را کنار بگذاریم باید بپذیریم که حکومت اسلامی بعنوان رژیمی توتالیتر، هیچگاه داوطلبانه قدرت را رها نخواهد کرد. خاصه آنکه از ابتدا اعلام کرد که هدفش نه رفاه مردم ایران، بلکه گسترش اسلام در جهان است. نگاهی به ویرانیهای برلین در پایان جنگ جهانی دوم نشان میدهد که چنین حکومت هایی حاضرند برای حفظ خود تا کجا بروند.
به هواداران رفراندوم باید گوشزد کرد که ایرانیان در آزادترین رفراندوم تاریخ، به اکثریت قریب به اتفاق به “جمهوری اسلامی” رأی دادند. بعدها برخی مدعی شدند که محتوای رفراندوم برای مردم روشن نبوده است. اما ۷۵٪ درصد مردم پس از ماهها بحث در رسانهها در آذر ۵۸ باز هم همگی به قانون اساسی حکومت اسلامی رأی دادند. بنابراین تجربۀ تاریخی به ضرر رفراندوم نشان میدهد که اگر این بار نیز ایرانیان “جوّگیر” شوند، آزادانه حکومت استبدادی دیگری را برخواهند گزید.
آیا در این چهار دهه گامی در جهت دمکراسی برنداشتهایم؟ چرا فرهیختگان ما نمیتوانند مبانی دمکراسی را که به صورت موهبتی در نیمی از جهان تحقق یافته در میان ایرانیان گسترش دهند؟ این درحالی است که در چهار دهۀ گذشته، ایران، شاید سیاستزدهترین جامعۀ دنیا بوده و “بحث و تحلیل سیاسی” مهمترین مشغولیت ما را تشکیل داده است!
البته این ویژگی رژیمهای توتالیتر است که با تکیه بر پیشداوریها و ترسها، مردم را در کارزار تبلیغی به مدافعان خود بدل میکنند. اگر در دوران هیتلر اکثریت آلمانیها “تحلیل سیاسی” میکردند که برای جلوگیری از “توطئۀ یهودی ـ بلشویکی برای تصرف جهان”، باید متحداً مبارزه کرد، امروز نیز بسیاری از ایرانیان “تحلیل سیاسی” میکنند که برای “جلوگیری از تهاجم و سلطۀ امیریالیسم و اسرائیل” باید از حکومت اسلامی با همۀ ضعفهایش پشتیبانی کرد!
بنابراین اگر راه تحول دمکراتیک در ایران همچنان بسته است باید آن را نتیجۀ مستقیم چهار دهه تسلط تبلیغی ایدئولوژیها دانست. زیرا آنها بدآموزیهایی را در جامعه پراکندهاند که نه تنها با ارزشهای دمکراتیک همخوانی ندارند، بلکه با آنها در تضاد هستند.
برای نمونه، دو بدآموزی را در نظر گیریم:
۱) “نیروهای اپوزیسیون” اغلب ضعف جنبش مخالفان حکومت اسلامی را ناشی از عدم “اتحاد” تلقی میکنند. در حسرت “همه با هم” خمینی تصور میشود که کافیست مخالفان رژیم اسلامی با هم متحد شوند تا عمر رژیم بزودی بسرآید.
خواستاران “اتحاد” متوجه نیستند که فقط نیروهای توتالیتر میتوانند با “وحدت کلمه” به نیروی اجتماعی بدل شوند و هر جنبش متحدی در نهایت به رهبری واحد نیاز خواهد یافت و به خودکامگی سیاسی منجر میشود. برای نخستین بار در تاریخ هیتلر بود که با شعار “یک خلق، یک رهبر” به قدرت رسید و پس از او تا به امروز همۀ دیکتاتورهای ریز و درشت نیز خود را نمایندۀ همۀ خلق مینمایند. وانگهی روی دیگر هرگونه اتحاد (تا چه رسد به “وحدت”!) بیرون نهادن گروههای غیرخودی و زیر فشار گذاشتن آنهاست! اینک باید پرسید، اگر “اتحاد” مخالفان رژیم حاکم به حکومتی دمکراتیک منجر نمیشود، پس راه رسیدن به این هدف کدامست؟
آیا ممکن است تصور ما از دمکراسی کاملاً اشتباه باشد؟
۲) بدآموزی دیگر پاسخ این پرسش نیز هست: تصور همگان بر این است که انتخابات آزاد پایۀ دمکراسی است و در پای صندوقهای رأی، مردم اراده و خواست خود را اعلام میکنند. دربارۀ این تصور اشتباه آمیز همین بس که ژان ژاک روسو، چنین سیستمی را “برازندۀ بردگان” میدانست! (۲) زیرا که در آن مردم با شرکت در انتخابات سرنوشت خود را بدست حاکمان میدهند. جالب است که انتخابات در حکومت اسلامی و تحمیل “انتخاب میان بد و بدتر”، خود نمونۀ تاریخی بارزی است که چگونه حاکمیتی توتالیتر که در عمل کوچکترین حق و مصونیتی برای “محکومین” خود قائل نیست، با برگزاری انتخابات هر بار برای خود “مشروعیت” کسب میکند.
بدین حساب، پس از کوششهای دویست سالۀ فرهیختگان ایرانی باید بپذیریم که تصور ما از دمکراسی از بنیان اشتباه است و طبعاً مادامی که تصوری درست از آن نداشته باشیم تحقق آن نیز هدفی رؤیایی بجا خواهد ماند. از سوی دیگر نیمی از مردم جهان به موهبت دمکراسی دست یافتهاند و بویژه در سه دهۀ گذشته شمار بسیاری از کشورها به دمکراسیهای پرثباتی بدل شدهاند. جالب است که اغلب این کشورها از سه کشور بالتیک (پیشتر بخشی از اتحاد شوروی) تا اغلب کشورهای آمریکای جنوبی پیش از این تجربهای در سمت و سوی دمکراسی نداشتند!
از سوی دیگر هیچ کشور اسلامی را نمیتوان یافت که بطور استثنایی به دمکراسی رسیده باشد. درحالیکه این کشورها (از ترکیه تا الجزایر و از اندونزی تا مراکش) ظاهراً هم از اتحاد ملی برخوردارند و هم سنت انتخابات را پاس میدارند.
پس باید پذیرفت که دمکراسی از بنیانی برخوردار است که برای ما شناخته شده نیست و جوامعی که از این بنیان برخوردارند با سادگی بدان دست مییابند، اما دیگر جوامع از یک دیکتاتوری به دیکتاتوری دیگری سقوط میکنند!
ژان ژاک روسو را باید کاشف ویژگی بنیانی دمکراسی دانست. او در کتاب “قرارداد اجتماعی” نه انتخابات، بلکه ارادۀ جمعی” volonté générale را بنیان اصلی دمکراسی میشمرد. “ارادۀ جمعی” مجموعۀ خواست تک تک شهروندان volonté de tous نیست، بلکه نفع کل جامعه را در نظر دارد و بدین سبب باید: ۱) عادلانه ۲) خردمندانه و ۳) همگانی باشد و ورای پیشداوریها و احساسات شکل گیرد.
هیچ نیرویی نمیتواند جامعهای را که ” ارادۀ جمعی” خود را بر چنین تکیه گاه محکمی استوار ساخته، از رسیدن به منافع آنی و آتی خود بازدارد. بدین سبب نیز روسو برای “ارادۀ جمعی” با چنین ویژگی هایی، اهمیتی اساسی قائل است و آن را حتی خطاناپذیر میداند!
روشن است که “ارادۀ جمعی” مانند رفراندوم و یا انتخابات به سادگی بدست نمیآید و به فعالیت خردورزانۀ نخبگان جامعه و آگاهی رسانی به همۀ اقشار اجتماعی بستگی دارد. در روند چنین فعالیت هایی جامعه بر هویت تاریخی و نقش خود در جهان آگاهی مییابد و حاضر است شجاعانه برای ایفای نقشی شایسته اقدام کند. نمونۀ تجلّی “ارادۀ جمعی” در تاریخ معاصر خواست ملت ایران برای ملی کردن نفت بود. ایرانیان در کلیت خود در نتیجۀ اگاهی بر ضرورت این امر با همبستگی خواستار به کرسی نشستن حق ملی خود شدند.
از آنجا که “ارادۀ جمعی” طبعاً بعنوان ارادۀ ملی مورد پشتیبانی همۀ اقشار “بالایی و پایینی” ملت قرار میگیرد، روسو چنین جامعهای را “جامعۀ همگون”identary democracy یا “دمکراسی واقعی” true democracy نیز نامیده است. زیرا به نظر او دمکراسی در نهایت این است که “حکومتگران ارادۀ جمعی ملت را متحقق سازند. ” (۳)
بنابراین به تصور روسو برای گذار به دمکراسی، فرهیختگان جامعه باید ضرورت برقراری آن را در میان ملت به خواست و ارادۀ جمعی بدل سازند و با همبستگی و اعتماد به سوی تدوین قانون اساسی که بصورت قرارداد اجتماعی مورد پشتیبانی مسئولانۀ همۀ ملت باشد گام بردارند. در تئوری سیاسی روسو، پیش از گذار به دمکراسی هیچگونه فعالیت سیاسی (از جمله فعالیت حزبی) جایی ندارد و کوشش برای تأمین منافع گروهی باید به دوران پس از استقرار دمکراسی موکول شود.
نگاهی به دمکراسیهای پیشرفتۀ جهان نشان میدهد که آنها بدون استثنا بر ارادۀ جمعی و قرارداد اجتماعی استوارند. جالب است که در تبلیغات ضددمکراسی، بدین اشاره میشود که در کشورهای دمکرات، در مقایسه با کشورهای توتالیتر و دیکتاتوری، درصد بسیار کمتری از شهروندان در انتخابات شرکت میکنند! بدین سبب که در دمکراسیها برای درصد بالایی از شهروندان انتخابات از اهمیتی اساسی برخوردار نیست، هرچند که آنان نیز به ارادۀ ملی برای پاسداری از دمکراسی پایبند هستند و حاضرند تا پای جان از آن دفاع کنند.
اینک با توجه به برخی نمونههای تاریخی ببینیم که تئوری سیاسی روسو تا چه حدّ درست بوده است و ارادۀ جمعی چگونه میتواند جامعهای را متحول سازد:
نمونۀ بارز در این زمینه هند است. پس از رهائی کشور از استعمار انگلیس، تامین استقلال این کشور عظیم با دمکراسی توأم شد. این از شگفتیهای تاریخ است که در کشوری چنین عقب مانده و بدین حدّ سرشار از تضادهای اجتماعی، بزرگترین دمکراسی جهان نه تنها استقرار یافت، بلکه از ثبات و انرژی بی نظیری برخوردار شد. علت اصلی موفقیت هندیان را باید در ارادۀ جمعی نخبگانی یافت که نمیتوانستند اجازه دهند که در میهنشان پس از بیرون راندن انگلیس سیستم حکومتی عقب ماندهای مستقر شود. آنان باید به جهانیان نشان میدادند که پس از استقلال از پیشرفته ترین دمکراسی جهان، خواهند توانست میهن خود را به شیوۀ دمکراتیک رهبری کنند.
نمونۀ دیگر سه کشور بالتیک (استونی، لتونی و لیتوانی) هستند. این سه کشور از دیرباز کمابیش تحت تسلط روسیه بودند. پس از فروپاشی روسیۀ شوروی میل به استقلال در این سه کشور چنان شدید بود که با وجود نداشتن پیش زمینۀ تاریخی، تحقق دمکراسی بعنوان اهرم نیل به استقلال، به ارادۀ جمعی مردم هر سه کشور بدل شد. آنان از جمله برای اعلام ارادۀ خود به جهانیان (در۲۳ آگست ۱۹۸۹م.) زنجیرهای انسانی تشکیل دادند که به طول ۶۰۰کیلومتر پایتختهای سه کشور را به هم وصل میکرد و در آن در حدود ۲ میلیون نفر (یک سوم کل جمعیت!) شرکت کردند.
سومین نمونه کشورهای آمریکای مرکزی و جنوبی هستند که “حیات خلوت آمریکا” نامیده میشدند و در واقع نیز در دهۀ هفتاد میلادی دیکتاتورهای نظامی مخوف و سرکوبگری بر آنها تسلط داشتند. اما با از میان رفتن خطر کمونیسم یکی پس از دیگری در راه دمکراسی گام برداشتند.
نمونۀ کوچک، السالوادور است که به نسبت جمعیت بیشترین کشتارها در آن انجام شده بود و تنها از دو نیروی سیاسی برخوردار بود: یکی چریکهای مائوئیست FMLN و دیگری حزب دست راستی ARENA. این دو نیرو پس از ۱۱ سال جنگ داخلی بسال ۱۹۹۲م. از ورای دریای خونی که آنان را از هم جدا میکرد، بر اساس قرارداد صلحی به آشتی ملی و بازسازی دمکراتیک کشور دست زدند. (از سال ۲۰۰۹م. تا به امروز FMLN پس از آنکه در انتخابات پارلمان پیروز شد، زمام حکومت را در دست دارد.)
سه نمونۀ بالا بخوبی نشان میدهند که تئوری سیاسی روسو همچنان صادق است و اگر ملتی پس از آشتی ملی به ارادۀ جمعی دست یابد، گذار به دمکراسی با وجود عقب ماندگی جامعه نیز چندان دشوار نیست. در این میان آشتی ملی مهمترین پیش شرط این گذار است. روشن است که در دوران پیش از برقراری دمکراسی، حکومت برای حفظ خود از توسل به زور و سرکوب ابا ندارد و اعمال زور باعث جدایی و دشمنی نیروهای ملی میشود. همبستگی آگاهانۀ شهروندان پدیدۀ تاریخی نوینی است که پس از گذار به دمکراسی تحقق مییابد و از آن پس، همۀ گروههای اجتماعی و سیاسی اختلافات خود را بصورت مسالمت آمیز حل میکنند و به برخورد و خشونت نیازی نیست.
حال ببینیم چگونه میتوان به آشتی ملی دست یافت؟ متأسفانه در جامعهای که “بخشودن” از ویژگیهای فرهنگی نباشد، نیل به آشتی ملی دشوار میشود. بی جهت نیست که کشورهای مسیحی به سادگی به آشتی ملی دست مییابند و کشورهای اسلامی بدون استثنا از برقراری دمکراسی ناتوانند.
چنانکه اشاره شد، بنا به روسو، تبلور “ارادۀ جمعی” از ویژگی هایی برخوردار است. روشن است که اگر یکی از سه ویژگیها (دادگرانه، خردمندانه و همگانی) کمبود داشته باشد، ارادۀ جمعی از سلامت برخوردار نیست و میتواند نه تنها به شکست، بلکه به فاجعۀ ملی بدل شود. برخی (از جمله پوپر) بر روسو خرده گرفتهاند که تئوری سیاسی او میتواند در خدمت برقراری رژیم توتالیتر مورد سؤاستفاده قرار گیرد. اما تأکید روسو بر سه ویژگی یاد شده دلیل کافی است که نه تئوری سیاسی او، بلکه نارسایی تحقق آن میتواند فاجعهانگیز باشد.
ایرانیان در دوران معاصر چند بار به سوی همبستگی ملی و ارادۀ جمعی گام برداشتند: کوشش برای تحقق انقلاب مشروطه، پشتیبانی از نوسازی رضاشاه، جنبش ملی نفت و انقلاب ۵۷. اما هر بار به سبب نارسایی هایی از گذار به دوران نوین بازماندند. در منظرۀ تاریخی باید انگیزۀ جمعی ایرانیان را که هر بار به کوششهای بزرگی منجر شد ارج نهاد. انگیزهای که ایران را بعنوان کشوری برخوردار از فرهنگی والا، شایستۀ نیل به جایگاهی ارجمند در جهان مییابد.
پیش از انقلاب ۵۷، ارادۀ جمعی ایرانیان با توجه به ناتوانی حکومت شاه از گذار به دمکراسی، برکناری او را خواستار بود. این اراده هرچند عادلانه و همگانی بود، اما خردمندانه نبود و فرهیختگان ایرانی نتوانسته بودند گذار به دمکراسی را به خواست تودۀ مردم بدل کنند.
چون از دید تئوری سیاسی روسو به ایران بنگریم، بیش از آنکه ایرانیان از تسلط رژیم آخوندی رنجور باشند از نفوذ “فرهنگ آخوندی” یعنی ستیزه جویی و انتقام طلبی در جامعه رنج میبرند. با اینهمه میتوان نشان داد که ما در سرشت تاریخی و اخلاقی همانیم که پیش از اسلام بودیم و در وِیژگی فرهنگی ما “بخشایش و آشتی” بر “کین خواهی و انتقام جویی” برتری دارد.
هرچند در جامعۀ امروز ایران، پس از چهار دهه نفوذ “فرهنگ آخوندی” گروههای اجتماعی و سیاسی بطور روزافزون از هم دور میشوند و صرفنظر از جناحهای حکومتی که همچون “گرگان و سگان” به خون یکدیگر تشنهاند، در میان مخالفان حکومت اسلامی نیز بر طبل جداییها و اختلافات کوبیده میشود.
اغلب ایرانیان از “سوریهای شدن” ایران بیمناکند. اما توجه ندارند که دخالت خارجیان در جنگ داخلی سوریه، نه عامل جنگ، بلکه پیامد اختلافهای درونی جامعۀ سوری بود. سوریه نیز مانند دیگر کشورهای عربی خاورمیانه (مانند عراق، لیبی..) نه یک ملت، بلکه سرزمینی شامل گروههای اجتماعی ناهمگون و عاری از اگاهی ملی بود و تنها در زیر سلطۀ دیکتاتوری نظامی آرام مینمود. به محض تضعیف دیکتاتوری گروههای مختلف و متخاصم (چپ، لیبرال، ملی، اسلامی، سکولار و قومی…) به میدان ستیزهجویی آمدند. بدین سبب آغاز جنگ داخلی سوریه را باید در اتحاد مخالفان رژیم برای تشکیل “شورای ملی سوریه” (در اسلامبول۲۰۱۱م.) دانست! زیرا به سبب عدم ارادۀ جمعی و آگاهی ملی، بزودی هر یک از شرکت کنندگان “شورا” از سوی قدرتی خارجی مورد پشتیبانی مالی و نظامی قرار گرفت.
ایران در دوران پهلوی به سوی قوام ارادۀ جمعی و ملی به پیش میرفت. ایرانیان با تکیه بر هویت فرهنگی و تاریخی مشترک از هرگونه اختلاف و تعصب قومی، مذهبی، نژادی و جنسی بری بودند. اما در سایۀ حکومت توتالیتر اسلامی، اقوام ایرانی، پیروان مذاهب و دیگر گروههای اجتماعی و سیاسی در روند خطرناک دوری از هم درگیر شدهاند. روندی که ایران را به سوی فاجعهای مانند سوریه به پیش میراند.
آیا این روند اجتناب ناپذیر است و میهن دوستان ایرانی نخواهند توانست از آن جلوگیری کنند؟ نگاهی به اظهار نظرهای فرهیختگان ایرانی در دنیای مجازی و بیانیههای گروههای سیاسی نشان میدهد که دشمنی و کین خواهی تا چه حدّ فضای فرهنگی و سیاسی ایران را آلوده است!
اغلب ایرانیان نگران حملۀ نظامی به ایران هستند، اما به جرأت میتوان گفت، با توجه به اختلافات میان گروهها و جریانات اجتماعی و سیاسی، کشور چنان رو به نابودی میرود که برای ویرانی آن نیازی به حملۀ خارجی نیست!
پس از چهار دهه هنوز برای “اپوزیسیون” روشن نیست، که جنبشهای مردمی را نه میتوان مهندسی کرد و نه با اتحاد سازمانی به جنبشی آینده ساز دامن زد. بویژه در راه گذار به دمکراسی، “تودۀ مردم” به شهروندان آگاه، مختار و مسئول تحول مییابند. بنابراین در این مرحله هرگونه کوشش برای تشکل سازمانی و یا حزبی نه تنها بی فایده است، بلکه از توانایی جنبشی استوار بر ارادۀ جمعی میکاهد. فرهیختگان میتوانند تفاهم ملی و ارادۀ جمعی را به تن زندگی کنند، اما هیچ نیرویی نمیتواند جلوۀ جنبش مردمی را پیش بینی نماید، تا چه رسد که بخواهد آن را پیشاپیش تعیین کند.
امروز خواست میهن دوستان ایرانی متوجه برقراری «دمکراسی پارلمانی” بعنوان سیستم حاکم در همۀ کشورهای پیشرفتۀ جهان است. بر همۀ ایران دوستان است که دربارۀ هرگونه انحرافی از این هدف (با شعارهای مذهبی، خلقی و یا “عدالت خواهانه”) روشنگری نمایند. تحقق ارادۀ جمعی در این جهت میتواند با حفظ هرگونه وابستگی فکری، سیاسی، مذهبی، قومی.. صورت گیرد و رسیدن بدان نه به اتحاد سازمانها و نه به تشکل حزبی نیاز دارد.
امروزه مخالفان حکومت اسلامی در سه گروه بزرگ “چپ”، “شاهی” و “مصدقی” گرد آمدهاند. از آنجا که دمکراسی نزد چپها تا بحال از اولویت برخوردار نبوده، هنوز نزدیکی آنان به دیگر گروههای مخالف رژیم را نمیتوان انتظار داشت!
اما آنچه باعث شگفتی است اختلاف ظاهراً آشتیناپذیر هواداران پادشاهی (مشروطه) و پیروان جبهۀ ملی (مصدقی) است! برای ناظران خارجی تصورناپذیر است که دو گروه از میهن دوستان ایرانی دربارۀ دو شخصیت تاریخی نه تنها دشمنی دیرینه را پاس میدارند، بلکه آتش آن را همواره افروخته تر میکنند. آنان پس از چهار دهه حکومت اسلامی این واقعیت را درنیافتهاند که در دوران معاصر فقط دشمنان ایران توانستند با “سینه زنی در کربلای ۲۸مرداد” موجودیت خود را توجیه و تبلیغ کنند.
اختلاف شاه و مصدق بیش از اختلاف پینوشه و آلنده نبود و اگر پیروان آن دو در شیلی توانستند به خاطر منافع ملی به آیندهای دمکراتیک دست یابند، ایرانیان میهن دوست نیز خواهند توانست به آشتی ملی و ارادۀ همگانی نایل آیند.
با توجه به شکافهای بزرگی که اسلامیون در میان ایرانیان پروراندهاند، شاید آشتی میان هواداران شاه و پیروان مصدق گام بزرگی ننماید. اما گام نخستی است که ارادۀ جمعی ایرانیان برای حرکت به آیندهای روشن را جهت میدهد و به شور و شوق ملی دامن میزند. محمدرضاشاه و مصدق دو شخصیت مهم تاریخ معاصر ایران بودند که هر دو در حدّ توانایی در راه پیشرفت و سرافرازی کشور کوشیدند. چهرۀ تاریخی مردان بزرگ همواره از روشنیها و تاریکیهای چشمگیری برخوردار است. قدردانی از این دو شخصیت، نه تنها برای تبلور هویت ملی ایرانی در دوران معاصر اهمیت دارد، بلکه بنیانی را فراهم میآورد که دیگر خدمتگذاران به ایران نیز جایگاه شایستۀ خود را بیابند.
در دهۀ گذشته پژوهندگان ایرانی: بهرام مشیری، علی میرفطروس، محمد امینی.. دربارۀ اختلاف شاه و مصدق مطالب و سخنانی مطرح ساختهاند که در فضای فرهنگی و سیاسی کشور به جدایی و شکاف بازهم بیشتری در میان ایرانیان انجامیده است. اینک شایسته است که آنان و دیگر فرهیختگان گامی در جهت همگامی و همبستگی ملی بردارند.
(۱) سام قندچی: «پیشنهادی به شاهزاده رضا پهلوی و خانم مریم رجوی برای جلسهای زیر نظر سازمان ملل»، ۱/۱/۱۳۹۷
(۲) جالب است که در دوران زندگی روسو (۱۷۷۸ـ ۱۷۱۲م.)، انگلستان تنها دمکراسی موجود در جهان بود! با اینهمه او انگلیسیها را بردگانی خطاب کرد که هر بار سرنوشت خود را بدست نمایندگان مجلس میسپارند!
(۳) قرارداد اجتماعی، فصل ۱۷، “تشکیل دولت”.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.