کوپه
پویان مقدسی
از مجموعه داستان بزرگراه شلوغ دلشوره
انتشارات مروارید
چیکی چیکی چاک چاک، چیکی چیکی چاک چاک، چیکی چیکی چاک چاک، چیکی چیکی چاک چاک.
خیره ترک دراز را از پایین تا بالای شیشه دنبال کردم. آن بالا عمیقتر میشد. سایه شد. درختهای صنوبر بلند، کنار خط آهن صف ایستاده بودند. ساقههای باریک و درازشان چندتا چندتا از جلوی پنجره رد شدند. دوباره آفتاب آمد و دشت. کش و قوسی رفتم و دست و پایم را کشیدم. کتاب روی پایم، افتاد زمین. برداشتم و دوباره بازش کردم. صفحه را پیدا کردم و زل زدم به آن. هر خط که تمام میشد، خط بعد را گم میکردم. کلهام را آوردم بالا و به مادر نگاه کردم. سرش کج شده بود روی شانه، و لپش مدام باد میشد و خالی. صورتش آرام بود، مثل همیشه. رویهی پارچهای آبی نیمکت، چرک و گوله گولهای بود و چند جای سوختگی سیگار رویش دیده میشد. به ساعتم نگاه کردم. فلاسک را برداشتم و توی استکانها چای ریختم و گذاشتم روی میز کوچک جلوی پنجره. آرام صدا کردم:
- مامان … مامان پاشو وقته قرصته … بدری خانوم
مادر آرام و با لبخند بیدار شد. نگاهم کرد و زیر لب سلامی داد. صاف نشست و موها را زیر روسری گلگلی مرتب کرد و گفت:
- ساعت چنده؟
- چهار
دست کرد توی کیف و قرص را درآورد و انداخت توی دهان. بطری آب را برداشت و در آن را نرم باز کرد و دو قلپ نوشید. نگاهم کرد و گفت :
- خیلی چسبید، تو نخوابیدی؟
لب و لوچه را کج کردم و کلهام را انداختم بالا. مادر استکان چای را برداشت و گرفت توی مشت. آرام آرام مینوشید و نگاهش روی پنجره ثابت بود. منم استکان را برداشتم. زیاد داغ نبود. چای را که خوردیم، مادر از توی کیف، بافتنی را در آورد. نیمی از شال دراز سفیدی را که خواسته بودم، بافته بود. سیخها لای انگشتهای تپل مادر راه افتادند. یکی بالا، یکی پایین و یکی را رد میکرد. به دستهایش نگاه میکردم. تمرینکرده میبافتند. پشت هم و بدون وقفه. پشت پنجره، خانههای آجری نیمساخته و ویران رد میشدند، و بچههایی که با دیدن قطار با آن مسابقه میگذاشتند و تند میدویدند و با همهی زوری که میزدند جا میماندند. سرعت قطار کم شد و با سوت ایستاد. بلند شدم و از پنجره به ایستگاه نگاه کردم. خلوت بود. چند نفری سوار شدند و تا جایی که دیدم هیچکس پیاده نشد. غروب داشت میرسید. خورشید بیرمق را میدیدم که آن دورها داشت فرو میرفت توی زمین ، سرخِ سرخ. تا جنبیدم هوای توی کوپه تاریک شده بود و مادر گفت:
- اون لامپُ روشن کن
کلید را زدم. کوپه روشن شد. باز چای ریختم و رفتم سراغ کتاب. با دقت واژهها را دنبال میکردم. به قسمت جذابی رسیده بودم و تند میخواندم و میخواندم، و مادر میبافت و میبافت. دوباره سرعت قطار کم شد و با سوتی ایستاد. بیرون همه جا تاریک بود و فقط نقطههای ریز و درشت لامپهای دور و نزدیک سوسو میزدند. مادر کلهاش را چپ و راستی کرد و چند بار پشت هم پلک زد و پنجههای دو دست را قفل کرد به هم و صدای ترق ترق آنها را درآورد. تق تق تق. در کشویی کوپه باز شد. جوان درشت هیکلی توی درگاه ایستاد و با فارسی الکن گفت:
- سلام آقا
من و مادر نگاهش کردیم. گفتم:
- بفرمایید
تو که آمد، دختری را که مثل جوجه کلاغ ریزهای پشت سر مرد بود دیدیم. خود را سفت پیچیده بود توی چادر. جز دو چشم بَراق، هیچ جای صورتش پیدا نبود. مرد ساک کوچکی را روی رف گذاشت و نشست کنار من. دختر هم کنار مادر روی نیمکت رو به رو. مرد موهای مشکی ژولیدهیی داشت با تهریش. کت مشکی رنگ و رو رفتهای پوشیده بود. چشمهای او خسته و نگران بود. مدام دور و ور را میپایید. به دختر نگاه کردم. کمی چادر را باز کرده بود. گونه و لبهایش هم پیدا شده بود. مرد با صدای بلند و زبانی که نفهمیدم چیزی به دختر گفت. دختر صورت خود را پوشاند. نگاه مرد روی صورتم سایه انداخت. نگاه معنیدار و بلندی به چشمهایم دوخت. چشمها را انداختم روی صفحهی کتاب. مادر سیخها را فروکرد توی گلولهی کاموا. شال نصفه را تا کرد و گذاشت توی کیف و در عوض کیسهیی کشمش و گردو درآورد. دهن کیسه را باز کرد و با لبخند گرفت جلوی دختر.
- بفرما دخترم
دختر از سوراخ چادر نگاهی به مادر و مرد انداخت. دستش را آورد بیرون و چندتایی برداشت. مادر کیسه را گرفت طرف مرد.
- نمیخورم حاج خانم
من هم مشتی برداشتم. مادر کشمشی توی دهان گذاشت وگفت :
- دخترم اهل کجایین ؟
صدایی منومن کنان، با فارسی دستوپا شکسته از زیر چادر گفت:
- همین داهات نزدیک خط، خلیل آباد
- به سلامتی تازه عروسی ؟
چادر دختر تکان خورد و دریچهای جلوی آن باز شد. چهره کودکانه و رنگ پریده و خستهی دختر آمد بیرون، اما حرفی نزد. مادر گفت:
- میرید زیارت حتما ؟
- آره … نه … نمیدونم
مادر به من نگاه کرد که زیرچشمی حواسم به حرفها و زن و مرد بود. مرد یکجا بند نبود. مدام جابهجا میشد و به دختر نگاههای تندی میکرد. دختر گفت:
- آقام راهیمون کرد. به خواست اونه
مادر با لبخند گفت:
- ماه عسل میرید ؟
دختر با صدای گنگی گفت :
- آره، ولی چه ماه عسلی
سگرمههای مادر رفت تو هم و گفت :
- یعنی چی؟
مرد با صدای کلفت پرید وسط و گفت:
- یعنی اینکه این زنمه، مام داریم میریم ماه عسل و خلاص
مرد به دختر نگاه کرد و گفت:
- بیا بیرون
دختر از جایش نجنبید. مرد با صدای بلندتر گفت:
- میگم بیا بیرون
دختر بلند شد و رفت دنبال مرد. در کوپه را بستند و رفتند. مادر گفت:
- چرا اینجوری بودن ؟
- نمی دونم. مَرده بدجوری عصبیه !
مادر سری تکان داد و گفت :
- انشاالله خوشبخت شن. جوونن
روی نیمکت جابهجا شدم و تنهام را کشیدم پایینتر و دستها را صلیب کردم روی سینه و به در و دیوار نگاه کردم. سیاهی، چرک و کهنگی همه جای در و دیوار و پنجره را پوشانده بود و بدجوری توی ذوق میزد.
در باز شد و مرد آمد تو و پشت سرش دختر. هر دو سر جاهای قبلی نشستند. زن قُرص رو گرفته بود. صورت مرد آشفتهتر شده بود. خودم را جمع و جور کردم و دوباره کتاب را برداشتم. مادر هم از توی کیف، حافظی آورد بیرون. چشمها را بست و زیر لب چیزی گفت و لای کتاب را باز کرد. لبهایش آرام تکان خورد و لبخند زد. هوای کوپه سنگین بود. کسی حرف نمیزد و همه سعی میکردند به هم نگاه نکنند. مادر گفت:
- شام بخوریم؟
- بخوریم
خم شدم و از توی کیسه جلوی پا، ظرف پلاستیکی و کیسهی نان را درآوردم و روی میز جلوی پنجره گذاشتم. شیشهی ترشی و کیسهی گوجهفرنگی را آوردم بیرون. در ترشی را باز کردم و مادر گوجهها را حلقه حلقه کرد. در ظرف پلاستیکی را که برداشتم بوی کتلت زد بیرون. به مرد نگاه کردم و گفتم:
- بفرما
گفت:
- نمیخورم
مادر لقمهای درست کرد و دراز کرد طرف دختر و گفت:
- بگیر دخترم
دختر زیر چشمی به مرد نگاه کرد. مادر دست خود را به دختر نزدیکتر کرد و گفت:
- بگیر عزیزم بوش میاد دلت میخواد
مرد با لهجهی غریب چیزی گفت. دریچهی جلوی چادر باز شد و انگشتان دختر لقمه را گرفت. یک لحظه صورت دختر را دیدم. کنار لبش خون ماسیده بود. دریچه بسته شد. از روی چادر جویدنش را میشد فهمید. خودم را با غذا سرگرم کردم. مرد بلند شد و چیزی گفت و در کوپه را باز کرد. زن بلند شد و هر دو دوباره رفتند بیرون. با صدای پایین به مادر گفتم:
- دختره رو زده
مادر لقمه را قورت داد و با چشمان گشاد گفت:
- کی؟
- همین مرده
- از کجا فهمیدی؟
- لقمه رو که گرفت دیدم. گوشه لبش خونی بود
- اِی دستش بشکنه، آخه واسه چی؟
- چه می دونم. دیگه کاری به کارشون نداشته باش. چیزیام تعارف نکن.
مادر شانهها را انداخت بالا و گفت:
- باشه
شام را که خوردیم قطار برای نمار ایستاد. ما هم پیاده شدیم. مادر را تا جلوی نمازخانه بردم و برگشتم کنار خط. سیگاری روشن کردم. بعد از شام میچسبید. پک زدم و راه افتادم و به گوشه و کنار سرک کشیدم. همه جا سیاهی مطلق بود. ایستگاه انگار از دل زمین درآمده بود و با هیچ جا رابطه نداشت. ساختمانی توی دل تاریکی. توی کوپه سیگار نکشیده بودم و بدجوری ولع داشتم. سیگار دوم را با آتش اولی روشن کردم. دست چپم توی جیب شلوار بود و دست راستم با سیگار بازی میکرد. سیگار دوم که تمام شد، مادر آمد. سوار شدیم و رفتیم توی کوپه. زن و مرد هم آمدند و سر جای قبلی نشستند. هیچ کس کاری نمیکرد. همه به در و دیوار نگاه میکردند. نیم ساعتی که گذشت، مرد با صدای بلند خود سکوت را شکست و گفت:
- ما میخوایم بخوابیم
من به مرد و بعد به مادر نگاه کردم و گفتم:
- باشه
بلند شدم. مرد هم ایستاد. تختهای طبقهی دوم را باز کردیم. مرد میخواست با زنش روی تختهای طبقهی اول بخوابند، اما به او فهماندم مادر نمیتواند از پلهها برود بالا. قبول کرد. مادر چادر نماز را سر کرد و از کوپه رفت بیرون. من ملافههای سفید را از توی پلاستیک درآوردم و روی تختهای طبقه اول انداختم و رو بالشتیها را کشیدم. زن هم رفت روی تخت بالای سر مادر. ملافه را ننداخت و روی همان روتختی چرکمرده، چادر را دور خود پیچید و دراز کشید. مرد هم کت را در آورد و آویزان کرد لب تخت و خود را انداخت روی تخت بالای سر من. مادر برگشت و دراز کشید روی تخت. چادر را کشید روی خودش و روی آن ملافهی قطار را پهن کرد. چراغ را خاموش کردم و کوپه تاریک شد. اما نور کمرنگ راهرو مانند چراغ خواب میتابید به کوپه و میشد همه چیز را سایهروشن دید.کیف مادر را برداشتم و جوری که مرد و زن نبینند گذاشتم زیر ملافهی روی تختم. صدای ضعیف خُرخُر زن بلند شد. مادر هم زود خوابش برد. مرد مدام روی تخت بالایی میجنبید. دراز کشیدم. چند بار غلت زدم. خوابم نمیآمد. نشستم و کلهام را خاراندم. با کف دست روی جیب بغل پیراهنم زدم. پاکت را حس کردم. بلند شدم. مرد دست را زیر سرش ستون کرده بود و یکوری زل زده بود به من. آرام در کشویی کوپه را باز کردم و رفتم بیرون. نگاه مرد تا بیرون تعقیبم کرد. در را گذاشتم روی هم. سیگار را روشن کردم و راه افتادم طرف رستوران. خلوت بود. چند مرد دور یک میز نشسته بودند و با ولع به ساندویچها گازهای گنده میزدند. روی صندلییی نشستم و خاکستر سیگار را توی زیرسیگاری فلزی روی میز تکاندم. مردی با چشمهای قرمز پشت پیشخوان چرت میزد. به سیگار پک زدم. مادر، مرد، چشمهای عصبی او و لب خونی دختر از جلوی چشمم رد شدند. سیگار نصفه را توی زیرسیگاری چلاندم و با قدمهای تند راه افتادم طرف کوپه. در کشویی را آرام باز کردم و رفتم تو. مرد نشسته بود لب تخت و پاها را تاب میداد. بیتفاوت نگاهم کرد. روی تخت دراز کشیدم. مادر خواب بود و صدای خُرخُر زن میآمد. مرد پاها را جمع نکرد. سایهی سنگین و جنبان آنها را روی صورتم میفهمیدم. کیف پول را از جیبم درآوردم و چپاندم زیر بالش. غلت زدم طرف دیوار و چشمها را بستم.
با جیغی از خواب پریدم و سیخ نشستم. مادر هم با سختی از جا بلند شد و نشست. نگاهم کرد و به تخت بالای سرش نگاه کرد. با اشاره گفتم بخوابد. صدای مرد و آن لهجهی عجیب آمد که انگار با دختر حرف میزد. زیر چشمی به تخت دختر نگاه کردم. دراز کشید و خود را زیر چادر پنهان کرد. مرد هنوز روی تخت بالایی میجنبید و بیدار بود. طاقباز دراز کشیدم و دستها را گذاشتم زیر سرم. زل زدم به زیر تخت بالایی. توی نور کمرنگ کوپه میشد طرحهای محو یادگاریهایی را که روی تختههای زیر تخت نوشته یا کشیده بودند دید. خوابم پریده بود. دست چپ را از زیر سرم درآوردم و به ساعت نگاه کردم. عقربههای براقش ساعت یک و نیم صبح را نشان میداد. حواسم به زن و مردی بود که بالای سر من و مادر روی تختها دراز کشیده بودند. مرد را میدیدم که دختر را میکِشد توی توالت و کشیدهای میخواباند توی صورت او، و خون از کنار لب دختر راه میگیرد. غلت زدم رو به دیوار. باز مرد را میدیدم که نصف شب بلند شده و بیسر و صدا بالش را روی صورت زن میگذارد و خفهاش میکند. یا با آن چشمهای خشمگین، مرا که به زنش نگاه کردهام زیر بار کتک گرفته، و من کشانکشان روی زمین راهرو قطار کتک میخورم و خون از سر و صورتم میریزد. کله را تکانی دادم و دوباره طاقباز شدم. یاد ساناز دختر خالهام افتادم که سالها میشد او را ندیده بودم و حالا مهمان آنها بودیم و داشتیم میرفتیم آنجا. فکر کردم حتما خانمی شده. یاد کودکیمان افتادم. وقتی که هنوز تهران و دیوار به دیوار ما زندگی میکردند. بیست سالی از آن روزها میگذرد.
بیدار شدم. صورتم رو به تخت مادر بود که آرام نفس میکشید. چیزی بالای سرم جنبید. با چشمهای نیمهباز به تخت دختر نگاه کردم. نشسته بود. صدای نفسهای مرد که انگار از بینی کیپی بیرون میزد، میآمد. دیگر بالای سرم نمیچنبید. دختر چادر را انداخت روی سر. کیفش را زد زیر بغل. آرام سرید سمت پله. نگاهی به مرد انداخت و مثل یک شبه آمد پایین. به مادر و من نگاه گذرایی کرد. روی پنجهی پا بلند شد و چند لحظهیی زل زد به مرد. دست کرد توی جیب کت مرد که آویزان بود. همهی جیبها را گشت. چیزی پیدا نکرد. با چهرهی گرفته چند لحظه همانجا خشک شد. نگاهی به مادر انداخت و خم شد روی تخت او و به دور و بر او نگاه کرد. دستم را کردم زیر بالش و کیف را گرفتم توی مشت. دختر هنوز پشتش به من بود. کیف را درآوردم و آرام گذاشتم کنار بالش و غلت زدم سمت دیوار. فهمیدم دختر برگشت و خم شد روی تخت من. چشمها را گذاشتم رو هم و نفسهای آرام کشیدم. دختر رفت عقب. صدای سُر خوردن در کشویی، و کشیده شدن دوباره آن را شنیدم. غلت زدم طرف مادر. چشمها را باز کردم و گشتم دنبال کیف. گوشهی آن را زیر بالشم دیدم. کیف را برداشتم و توی آن را نگاه کردم. چند اسکناس کم شده، اما هنوز چندتایی توی کیف بود. کیف را چپاندم زیر بالش و طاقباز خوابیدم. سرم را توی بالش تکان دادم و جاانداختم. لبخند را روی لبهایم میدیدم. ملافه را تا زیر گلو کشیدم بالا و پنجههایم روی سینه به هم قفل شدند. هوای پشت پنجره گرگ و میش شده بود. چشمها را بستم. قطار ایستاد. و راه افتاد. زن را پشت پلکهایم میدیدم که باد در چادرش افتاده و دور میشود.
چیکی چیکی چاک چاک، چیکی چیکی چاک چاک، چیکی چیکی چاک چاک، چیکی چیکی چاک چاک.
اسفندماه ۸۶
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.