برای م. سحر

اسماعیل خویی

در ستایشِ م.سحر

سروده ای چو به یاد آیدم ز م.سحر،

تو گوییا که وزد بر دل ام نسیمِ سحر.

چو از شبی بسراید که دینِ کین آورد،

حماسه هاش می آرد مرا شمیمِ سحر.

«سحر» بخواند خود را و آرزو دارد

کز آنِ خویش کند طینتِ سلیمِ سحر.

نگر به رُستنِ خورشید از دلِ دریا:

که ماتِ خود کندت مُعجزِ عظیمِ سحر!

در آفتاب،شگفت آیدم ز دیدنِ فقر:

که سیم بارَد و زر طینتِ کریمِ سحر!

اگر که سیم و زرِ قلب از میان برود،

توان خرید جهان را به زرّ و سیمِ سحر.

از آفتاب نمادی کند حقیقت را:

از این همال ندارد دُرِ یتیمِ سحر.

وَ این نشانِ دلِ مهربان و روشنِ اوست

که بر نهاد به خود خامه نام«م.سحر».

توانِ کژ سری اش هست،چون پگاهِ نخست:

به هیچ روی،ولی،دُژ مباد خیمِ سحر!

«مباد»را بگذارم،که شک تراود از آن:

دروغ نیست ،بلی، نیست در صمیمِ سحر.

وَ از دروغ حذر می کند:که داند از آن

سیاه روی شود گونه ی عقیمِ سحر.*

وَ جُز فروغِ درون نیست ،آنچه ،پیشاپیش،

وَ در سراسرِ شب،داردش مُقیمِ سحر.

برادری ست اناهید را،که خواهد زد

به سیمِ آخرِ خود،یا،همان،به سیمِ سحر.

وَ باد تا که شود آفتابِ فردامان:

چو پای خویش برون بنهد از گلیمِ سحر.

ولی مباد که روزی بیاید از قهرش،

که شب مرا نبرد خواب:وآن ز بیمِ سحر!

یکم آذرماه ۱۳۹۶،
بیدرکجای لندن

*حافظ یاد باد.

با م.سحر

۱

ای دوستِ من! که خامه نام ات «سحر»است،

وَ شعرِ تو شب را سحری پرده در است!

تو عیبِ مرا بینی وبس! عیب است این:

عیبی که نه زیبنده ی اهلِ هنر است!

۲

حافظ،که من ام به بینش از وی کمتر،

وز هر دگری کآیدش از پی کمتر،

فرمود:ز می عیب و هنر با هم گوی:

هر چند من ام،در هنر،از می کمتر!

۳

کی گفت،به چشمِ خود،ز کم هم کم باش:

کوچک ترِ شاعران تو در عالم باش؟!

من کوچکِ کوچکانِ درگاهِ تو ام:

تو سعدی وحافظِ زمان با هم باش!

۴

مایان ،که لگدخوارِ سُمِ گاو و خریم،

بگذار ز آزُردنِ هم در گذریم.

اکنون که زمان به قهر بر ما گذرد،

شایاست که خود به مهر در هم نگریم.

۵

در چشم«ولی»،هرزه و هرزیم همه:

هر یک به یکی گلوله ارزیم همه!

تا قهرِ وَ را تاب توانیم آورد،

آن به که به هم مهر بورزیم همه!

یکم آذرماه ۱۳۹۶،

بیدرکجای لندن
http://www.akhbar-rooz.com/article.jsp?essayId=83987
………………………………………….

در پاسخ شعر دکتر اسماعیل خویی
با عنوان در ستایش «م.سحر»
م. سحر

صبا سحرگهی از لطف پُردوام خویی

نهاد در کفِ من رُقعه ی پیامِ خویی

شتاب گفت به شوقم که : نامه را بگشای

نگر چه نغمه ای آورده لطفِ تامِ خویی

درنگ گفت : به ژرفا نگر که مشحون ست

ز نکته ها ، سخنِ نغز با نظامِ خویی

نگاه کردم و دیدم بزرگواری او

مقامِ مِهر برآورده تا مقامِ خویی

رهینِ لطف خود ، آنگونه کرده است به ذوق ،

مرا که باز ندانم سپُرد وامِ خویی

چنان که اوست ، چنین نکته می توان آمیخت

به نغمه های غم آمیزِ شادکامِ خویی

غم است و شادی همراه و نوش و نیش به هم

سرشته با الف و نون و میم و لامِ خویی

به مِهر و شِکوه درآمیخته ست چامه ، چنین ـ

که هست توسن معنا و شِکل ، رامِ خویی

نشست گَردِ ملالم به دل ، که گویی بود
زمن گرفته ملالی به دل ، کلامِ خویی

ندانم آن که کدامین کلاغِ بام نشین
زبامِ من سخنی برده سوی بامِ خویی؟

کدام کژ روِشی بد سگال در بزمی

زده ست جام ِ فریب افکنی به جامِ خویی؟

کدام دُژمنشی خواست تا برون آید

به قصد «میمِ سحر» خنجر از نیامِ خویی؟

***

به جانِ دوست ، رَهِ دوستی نگردانم

وگر به در نبرم گردن از حسام خویی

سحر که از پیِ استادِ شعر خود ، دیری

نهاده گامِ طلب ، در مسیرِ گامِ خویی ؛

مباد تا به دروغی که ناکسان آرند

غبار رنجشی از وی رسد به نامِ خویی

م.سحر

پاریس ، پلاس د یتالی
پنجشنبه ۲٨ دسامبر ۲۰۱۷

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com