
کورت مارتی
با تختههای چوبی دیواری ساخته بود. آن دیوار چوبی، ساختمان کارخانه را از محدودهی دیدش پنهان میکرد. از آن کارخانه متنفر بود. از کارش در کارخانه متنفر بود. از دستگاهی که با آن کار میکرد، متنفر بود. از سرعت آن دستگاه متنفر بود که اتفاقاً خودش آن را زیاد میکرد. از شتاب برای گرفتن دستمزد ساعتهای مقاطعهکاری کارخانه نفرت داشت که با آن توانسته بود به کمی رفاه، به خانه و فراغت باغچهی حیاطش برسد. از زنش متنفر بود، از بس که به او میگفت: «دیشب دوباره در خواب جم میخوردی.» تا زمانی که دیگر این را به یادش نمیآورد، از او نفرت داشت. اما دستهایش در خواب همچنان با همان آهنگ تند انجام کار میجنبید. از آن پزشک هم نفرت داشت که به او میگفت: «باید مراقب سلامتی خود باشید. فشار مقاطعهکاری دیگر اصلاً برای شما مناسب نیست.» از استادکارش متنفر بود که به او میگفت: «کار دیگری برایت در نظر میگیرم. مقاطعهکاری دیگر اصلاً برای تو مناسب نیست.» از آن همه ملاحظههای دروغین متنفر بود. نمیخواست پیرمردی ازکارافتاده به حساب بیاید. نمیخواست پرداخت روزانهاش کمتر شود. مدتی بعد مرد مریض شد. پس از چهل سال کار و نفرت، این نخستین باری بود که مریض میشد. در تختش بستری بود و از پنجره به بیرون چشم میدوخت. باغچهاش را میدید. به انتهای باغچه نگاه میکرد، به دیوار چوبی.

عکس آرشیوی
نمیتوانست آن سوی دیگر را ببیند. کارخانه را نمیدید. تنها آمدن بهار را در باغچه میدید و دیواری را که با تختههای آسترخورده ساخته بود. همسرش میگفت: «بهزودی باز میتوانی از خانه بیرون بروی. همه جا را شکوفه پوشانده.» اما مرد حرف او را باور نمیکرد. پزشکش میگفت: «صبر داشته باشید، صبر! دوباره همه چیز به روال عادی برمیگردد.» اما مرد حرف او را هم باور نمیکرد. سه هفته بعد به همسرش گفت: «این واقعاً یک بدبختی است. مدام چشمم به این باغچه دوخته است. هیچ چیز دیگری نمیبینم، فقط همین باغچه است. بیش از حد خستهکننده شده. لااقل از آن دیوار لعنتی دو تختهاش را بردارید تا بتوانم چیز تازهای ببینم.» زن وحشت کرد. به خانهی همسایه دوید. همسایه آمد و دو تخته از دیوار را برداشت. حالا بیمار از شکاف دیوار آن طرف را نگاه میکرد، فقط بخشی از همان کارخانه را میدید. یک هفته بعد باز گِله داشت که فقط همان یک قسمت کارخانه را میبیند و این، چندان نظرش را جلب نمیکند. همسایهاش آمد و این بار نیمی از دیوار را برداشت. از آن به بعد، نگاه بیمار مهربانانه به کارخانهی سابقش خیره میماند و رقص دود را بالای دودکش آن دنبال میکرد، رفتوآمد ماشینها به حیاط کارخانه و ورود انبوه کارگران هنگام صبح و خروجشان هنگام عصر را تعقیب میکرد. دو هفته بعد، باز امر کرد نیمهی باقیماندهی دیوار را هم بردارند. گله داشت و میگفت: «هیچوقت نمیتوانم بخش اداری و سالن غذاخوری کارخانه را ببینم.» دوباره همسایه آمد و به خواست او، نیمهی دیگر دیوار را هم برداشت. وقتی بیمار دفتر اداری، سالن غذاخوری و در مجموع، تمام کارخانه را دید، لبخندی چهرهاش را آرام کرد. پس از چند روز، برای همیشه چشمانش را بست.
دربارهی نویسنده: کورت مارتی، نویسندهی سوئیسی، در سال ۱۹۲۱ در شهر برن به دنیا آمد. او دانشآموختهی رشتهی الهیات مسیحی بود. در فاصلهی سالهای ۱۹۶۳ تا ۱۹۸۳ در همان شهر کشیش کلیسا بود. این پیشینه بیش از همه در داستانهای کوتاه او قابل پیگیری است. مارتی همچنین چندین مجموعه شعر و مقاله نیز در کنار داستانهایش منتشر کرده است. او در سال ۲۰۱۷ درگذشت.
برگرفته از:
.Kurt Marti: Dorfgeschichten 1960. Sigbert Mohn, Gütersloh 1960
مقالهها و گزارشهای بیشتر در وبسایت زمانه (لینک)
گزیدهای از داستانها، مقالهها و ترجمهها (لینک)
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.