آرک آنژلیک عنوان دفتر شعر ژرژ باتای است. در زمان جنگ دوم جهانی نوشته شده. در دههی ۶۰ میلادی، برنار نوئل – شاعر و نویسنده – این شعرها را مجددن منتشر میکند. مقدمهای مینویسد و میگوید: «اگر تا امروز اشعار ژرژ باتای برکنار مانده، به خاطرِ کیفیتِ کارها نیست، دلیلاش این است که این آثار خودشان خطری برای شعر هستند. اینجا شعر باتای تنها به شیوه و رسمِ شاعرانه اعتراض نمیکند، بلکه آنها را از هم میپاشد، کثیفشان میکند، گاهی خندهدارشان میکند. اینجا به طبیعتِ شعر حمله شده، و به همین زودی، خودِ شعر است که منحرف میشود، به فساد کشیده میشود و به طور دقیقتر، کثیف خواهد شد». در ادامه یازده شعر از آرک آنژلیک را میخوانید.
– ناممکن
۱
دیوانگی و ترسام
چشمانِ درشتِ مرده دارند
خیرگییِ تب
آنی که به این چشمها نگاه میکند
نیستییِ دنیاست
چشمانم اهلِ آسمانهایِ کوراند
در شبِ نفوذ ناپذیرم
فریادی ناممکن پیداست
همه چیز فرو میریزد
۲
سالنمایِ شستشویِ مرکب
جاودانگی شاعرِ پشمالو
شعر گورستانِ فربهی
بدرود شرابِ شادی آفرین
مردگانِ آرام گرفته در جامهی زنانِ برهنه
بدرود خوابهای ِ دروغین
۳
خارشِ بیپایانِ موریانههایِ توقیف
دسته سبیلهایِ کاغذییِ غبار گرفته
واگنِ کوچکِ تب
ستونِ بارانِ دیوانه
شترقِ کفنهایِ آلوده
وقاحتِ ماتم بارِ استخوانهایِ انسان
آنجا عدهای چوبهایِ شاید را کپه میکنند
ژاندارمی با پیراهنی به بلندایِ بام
با ایما و اشاره داسی را نشان میدهد آن اهریمن
۴
در باد ترا گم میکنم
مرده حسابت میکنم
نخی باید
میان ِ باد و دل
۵
در این دنیا هیچ کاری ندارم بکنم
جز سوختن
تا سر حد مرگ دوستت دارم
غیابِ آرامشات
بادی دیوانه در سرت زوزه میکشد
پشیمانی از خندههایت
از من میگریزی به خاطر ِ پوچی ی تلخ
که دلت را به درد میآورد
اگر میخواهی مرا بیازار
چشمانم در شب ترا میجوید
برافروخته از تب
۶
سردم است از درون میلرزم
در عمق ِ درد صدایت میزنم
با فریادی بیرحمانه
انگار میزایم
همچون مرگ خفهام میکنی
بدبختانه این را میدانم
جز در حال احتضار نمییابمت
تو همچون مرگ زیبایی
همهی واژهها خفهام میکنند
۷
ستاره آسمان را سوراخ میکند
همچون مرگ فریاد میزند
خفه میکند
زندگی را نمیخواهم
خفهام میکند دلنشین است
ستاره که بر میتابد
همچون لاشهی زن سرد است
۸
چشمانم را ببند
شب را دوست دارم
قلبم تاریک است
در شب هلام بده
همه چیز دروغ است
رنج میبرم
بوی مرگ میآید
پرندگان با چشمان ِ در آمده پرواز میکنند
تو تیرهای همچون آسمانی سیاه
۹
جشن برپا خواهد شد
در گل و لای و در ترس
وقتی مرگ نزدیک شود
ستارهها خواهند افتاد
۱۰
تو وحشتِ شبی
فریاد زنان دوستت دارم
تو همچون مرگ ضعیفی
هذیان گویان دوستت دارم
میدانی که دنیای ِ من رو به فنا ست
تو نهایت ِ ترسی
تو زیبایی همچونان که میکُشند
دلی بیکران را خفه میشوم
شکمت همچون شب برهنه است
۱۱
مرا تا به آخر همراهت میبری
احتضار شروع شده
چیزی ندارم که برایت بگویم
من از پیش ِ مردهها حرف میزنم
و مردهها لالاند.
اکتبر ۱۹۴۳
آوریل ۱۹۴۴
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.