مدتها بود که در بارهی شورش طبقات تحتانی جامعه هشدار داده میشد اما گوش حکمرانان ناشایست و بیدادگر ایرانی بر آن هشدارها بسته ماند. چه غارت و دزدی اموال عمومی اولویت اول را داشت. چند ماهی است که شاهد اعتراضات بازنشستگان، مال باختگان بانکهای خصولتی، اعتصابات و شلاق خوردن کارگران و به زنجیر بستنشان هستیم. اما حاکمان را گمان آن نبود که آتشفشان خشم تودههای عاصی و به جان آمده از سرکوب و بیداد و شکاف عظیم طبقاتی چنین با سرعت دامنشان را بگیرد و خواب شبشان را آشفته کند. کم نبودند کسانی که از «همپوشانی فرهنگی» بین ملت و حاکمیت سخن میگفتند و به نوعی سربسته بر این نظر بودند که فساد اخلاقی و فرهنگی بالا، پایین را نیز از ریشه فاسد کرده است. کم نبودند کسانی که فاکتور «خستگی» مردم از انقلاب و بیمیلی آنان به هزینهدادن مجدد را پیش میکشیدند تا علت «انفعال» و فقدان «تحول راستین» در جامعه را توضیح بدهند. کم نبودند تحلیلگران میزگردی که از سیاست رفتن پای «صندوق رای جمهوری اسلامی» و انتخاب بین «بد و بدتر» قاطعانه دفاع میکردند و آن را سیاستی میدانستند که سرانجام (معلوم نیست درچه زمان) به ایجاد یک «جامعهی مدنی» منجر خواهد شد. اینها دستگاههای تحلیلی جامعهشناسان و مفسران «تحلیلهایی با عمق بندانگشت» بودند که البته هرگز از لایههای سطحی وقایع، بیش از حدود فهم حداقلی، دورتر نمیرفتند. هیچ عجیب نیست که در این روزهای پرالتهاب، روزهایی که شاهد شورش همان مردمانی هستیم که این لشکر «متخصصان و تحلیلگران» سعی در مدیریت و روانکاویشان داشتند،شاهد سکوت این پشت میزنشینها باشیم یا به ناگهان ببینیم موضع عوض میکنند و از «انقلاب» دیگری که در راه است حرف میزنند.
علت این زیگزاگها این است که «غیاب» طبقات استثمارشده و به محرومیت و ریاضتکشی واداشته شده را از صحنهی بازیهای میان جناحی حاکمیت، به معنای نیستی و نبود مطلق این طبقات در واقعیت میفهمیدند و نه «حضور» آنان در سطحی دیگر از واقعیت. چون واقعیت به نظر آنان چیزی نبود جز بازی شطرنج بین دو جناح اصلی رژیم جمهوری اسلامی. واقعیت از نظر آنان محدود بود به نمایش انتخاباتی و مضحکهی انتقادها و افشاگریهای خودیها که سرانجامشان همواره از پیش روشن بود: آشتیکنان و بیعت با رهبری. اما لایههای دیگری از واقعیت هم وجود داشت که ما حدفشدگان از بازی قدرت سیاسی و شعبدهبازی زبانیاز وجودشان نیک آگاه بودیم و با چشمینگران فعل و انفعلات درونیشان را نظارهگری میکردیم و آرزوی برخاستنشان را داشتیم، اگرچه امکانی سرراست برای بههم فشردن صفوف آنان نداشتیم.این عنصر «غایب» از بازیهای رسمی است که در این چند روز پا به میدان منازعات سیاسی نهاده و یکباره نفس تمام تحلیلگران را بند آورده و «فرمول»های سیاسی و تاریخی و روانشناختیشان را بیمعنا کرده است.
همانطور که نیکی کدی تاریخنگار برجستهای که حول ایران نیز تحقیقاتی دارد، نوشته است ویژگی این کشور این است که هر ۴۰ یا ۵۰ سال یک بار آبستن انقلاب، خیزش عمومی یا قیامی سراسری میشود. در واقع ایران یکی از زلزلهخیزترین کشورهای جهان است که اصولا روی گسل بنا شده است. اگر از حقیقت زمینشناسانهی این موضوع بگذریم، حقیقتی جامعهشناسانه نیز در این مشاهدهی تجربی نهفته است. ایران کشوری است که به لحاظ اجتماعی نیز بر شماری از گسلها بنا شده است گسل طبقاتی و گسل بین ملل ساکن این کشور (به جز گسل جنسیت و گسل زیست محیطی که اینجا در این مطلب بحث نمیشوند) از مهمترین گسلها و سرنوشتسازترین آنها بوده و هستند. ریشهی این شکافها و گسلها را باید در تاریخ استبدادی و حکمرانی غیردمکراتیک و (در چهل سال اخیر) دینی کشور جست.
سخن نیکی کدی درست است مشاهدهی تجربی (امپریک) او توصیف جالبی از وضعیت عمومی کشور به دست میدهد. اما آنچه نیکی کدی فراموش میکند به آن اشاره کند این است که این خیزشها و قیامهای عمومی تاکنون به دلیل فقدان یا ضعف استراتزی «مفصلبندی تضادها و گسلها» ناموفق عمل کردهاند و در نهایت جامعه نتوانسته است از دور باطل استبداد و نابرابریهای سیاسی- اقتصادی از یکسو و توسعهی ناموزون و تضاد مرکز-پیرامونی شدگان از سوی دیگر بیرون بجهد و مسیری نسبتا متوازنتر را طی کند. موضوع مفصلبندی تضادها به باور صاحب این قلم آن گرهگاه مرکزی است که روشفکران ارگانیک طبقاتی و روشنفکران مناطق پیرامونیشده باید روی آن متمرکز شوند. از هم امروز باید به آن اندیشید و روی آن بحث و تبادل نظر انجام داد تا به یک راهحل دمکرایتک و عادلانه دست یافت.
عام در مقابل خاص، صادق یا کاذب؟
واقعیت این است که با نگاهی به تاریخ به اصطلاح مدرن ایران به این نکته پی میبریم که وفاق بالاییها (طبقهی سیاسی حاکم) روی تمرکز قدرت سیاسی در مرکز کشور (اشارهام به نفی خودمختاری و فدرالیسم است)، و در ضمن وفاق حول همهگیرشدن زبان فارسی (اشارهام به کتابسوزان پهلویها و سرکوب زبانی و فرهنگی در دورهی حکومت ننگین جمهوری اسلامی است)؛ به قیمت نابودی هویت ملی- بومی، هویت فرهنگی- تاریخی و حافظهی سیاسی ملل غیرفارس تمام شده است. شکاف بین مرکز و پیرامونیشدگان در طول تاریخ بهاصطلاح مدرن این کشور مرتبا افزایش یافته است تا جایی که بخشهای عمدهای از روشنفکران بومی-ملی مناطقی از کشور (بهویژه آذربایجان، کردستان، خوزستان و بلوچستان) به موضع ابراز بیتفاوتی آشکار به سرنوشت همگانی کشور سوق داده شدهاند. در این رویارویی بین روشنفکران مرکز و روشنفکران مردمان و مناطق پیرامونیشده، دو مدعا روی میز است که باید بررسیشان کرد. روشنفکر مرکز خود را حامل یونیورسالیسم یا امر کلی و عام میداند و از روشنفکر و ملت پیرامونیشده میخواهد که از منافع امر عمومی (که مرکز تعریف میکند) پشتیبانی کند. از سوی دیگر روشنفکر پیرامون با انتزاعی و یکسویه خواندن این عمومیت، در قامت نفیکنندهی این امر کلی و عام، خود را مدافع امر خاص بهعنوان قالب حقیقی امر عام معرفی میکند.
معضل، مفصلبندی این تضاد است که در مقالهی بعدی به آن میپردازم.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.