یلدا عبور ِعاطفه ی دوردست بود
یلدا خطوطِ خاطره اش را به من سپُرد.
در سوگِ آرزوی درخشان ِ روزگار
یلدا مرا به خانه ی حافظ بُرد.
آنجا
شعر ِتری به سینه ی من، شادمان شکفت.
جانم دوباره تازه شد وُ عاشقانه گفت:
در ظلمتی که روشنی ِسیب را گُسست
هرچند باغ را
دل ، پاره پاره گشت وُ غزل ، در گلو شکست
شادا هنوز نیز
خورشید را تغزل ِ سرخ ِ انارهاست.
در خنده ی دوباره ی یک صبح ِ سربلند-
خود را نثار ِآینه ی بیقرار کن!
در پشت ِدر، ترانه سُرای بهار هاست.
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.