داستان کوتاه

 

بغیر از من و مسعود که طرفدار فدایی ها و کریم که طرفدار  سازمان مجاهدین بود بقیه بچه ها هیچکدوم طرفدار گروههای سیاسی نبودند. مسعود طرفدار فداییان اکثریت شده بود و من هنوز مردد مونده بودم. بچه ها البته نه تنها هیچکدومشون حزب اللهی نبودند بلکه به نوعی ضد رژیم بودند. فقط من و مسعود تو دانشگاه قبول شده بودیمِ، بقیه دیپلمه بودند. اینروزها اوضاع به وفق و مراد هیشکی نبود جز مرده خورهای حزب اللهی. یه مشت لاشی و اره گوز شده بودند بسیجی و تنها کاری که میکردند مردم آزاری بود و مفت خوری.

مثلا این یارو «آغالار» رو بگو. قبل از اینکه خمینی بیاد، برای یه روضه خوندن به یه پنج تومن خشک و خالی هم راضی بود. اونموقع ها هیشکی تحویلش هم نمیگرفت. طرف یه روضه ی کشکی میخوند، بعد از گرفتن پنج تومن، میزد به چاک. یه بار اراکی های محل برای عزاداری صداش کرده بودند. آخر سر کلی فحش بارش کرده بودند که چرا همش ترکی صحبت میکرده. اراکی های بیچاره نمی دونستند که این بابا فارسی ی درست و حسابی بلد نیست. این بابا مخاطب های خودش رو «آغالار» (آقایون) صدا میکرد. حتا تو جمع زنان، اونا رو هم آغالار صدا میکرد. معلوم نبود کی این لقب رو بهش داده بود اما هر چی بود واقعا برازنده اش بود. اینروزها همین آغالار شده بوده امام جمعه ی مسجد محل و کل زمین هشتاد متری ی خونه اش رو بدون جواز سه طبقه کرده بود. طبقه ی پایینش رو هم کلا کرده بود مرکز لوازم خونه و لوله کشی ساختمان. این بابا که هر و از بر تشخیص نمیداد، با عمامه و دستاره اش داشت لوله میفروخت. اسمش رو هم مثل همه ی آخوندها گذاشته بود «سید حسین طباطبایی» با یه سری القاب پشت سرش. به جان ننه ام تو زمان حکومت پهلوی برای شاه دعا میکرد، اوایل ۵۸ طرفدار شریعتمداری شده بود و حالا هم عکس خمینی رو کله ی در کاروونسراش کرده بود و به سرش قسم میخورد. نمیدونم چی بود ولی پوستش هم نازکتر شده بود و هم سفیدتر. تو گویی به نوعی چهره ای نورانی پیدا کرده بود. قدیم ها قیافه ی غلط اندازی داشت ولی تازگی ها ریشش مرتب بود و چهره اش براق. انگار بدنش رو روشور میزد و صورتش رو هم هر روز کیسه می کشید.

تو این هیر و ویر همه ی ما که زمان شاه کتابخون و یا به اصطلاح خودمون، خر خوان های محل بودیم، جمع شده بودیم و یه شرکت نقاشی ساختمون زده بودیم و خر حمالی میکردیم. تعدادمون هم کم نبود. تقریبا ده نفری بودیم. دانشگاهها رو بسته بودند و من و مسعود معطل باز شدن بودیم و بقیه هم که علّاف و بیکار. هیچکدوم از بچه ها حاضر به شرکت تو جنگ ارتجاعی نبودند. گویا امید سعی کرده بود بره معلمی ولی از اونجایی که حزب اللهی نبود دست به سرش کرده بودند و دست خالی اومده بوده بیرون.

توده ای-ها به جکومت ملاها یاد داده بودند چه جوری همه چی رو سهمیه بندی کنند. اونموقع همه چی کوپنی شده بود و سهمیه ای. کاغذ دیواری، علیرغم اینکه به کاغذ روزنامه بیشتر شبیه بود تا کاغذ دیواری، نایاب شده بود و سهمیه ای. با کلی پارتی بازی و آشنایی دادن به بعضی از مراکز پخش، گهگاه سهمی هم به ما میرسید. نه جواز داشتیم و نه اجازه ی جواز گرفتن. تو خزانه فرح آباد یه آشنا پیدا کرده بودیم که یه خورده کمتر سخت گیری میکرد و گهگاه کاغذ دیواری رو به نرخ بازار آزاد به ما میداد.

گویا چند تا از بچه های اکثریتی ی محل رفته بودند کمیته که بفرستنشون جبهه جنگ. اون بدبخت ها هم مثل رفیقمون امید دست از پا درازتر به خونه برگشته بودند. کمیته چی ها یه بیلاخ نشونشون داده بودند و فرستاده بودندشون خونه. یکیشون میگفت بهم گفتند «برو خونه تون. هر وقت لازمتون داشتیم صداتون میکنیم.» حالا اینها صبحهای زود قبل از اینکه اذان صبح رو بگن، یواشکی رو دیوارهای محل مینوشتند «سپاه پاسداران رو به سلاح سنگین مسلح کنید». یکیشون که گویا میگفتند فک و فامیل «فرخ نگهدار» اینها بوده از قضا سر خود میزنه و میره جبهه ولی طولی نمیکشه که جنازه اش رو میارند تو محل. گویا پنج تا داداش بودند و این یکی کوچیک ترینشون بود که فقط پونزده-شونزده سالش بود.

رابطه ی ما تو شرکت یه رابطه ی سوسیالیستی بود. شرکت که نبود، یه مغازه ی فکسنی بود که بابای کریم پیدا کرده بود و پاتوق ما هم بحساب میومد. مغازه یه میز فلزی داشت با چهار تا صندلی. یه اتاق سه در چهار بود. هیچی توش نبود بغیر از یه سطل آشغال. لوازم مثل برس و نردبون و سطلهای چسب و یا ته مونده های کاغذ دیواری رو هر شب میبردیم خونه که مبادا بدزدندشون. مغازه جلوش سرتاسر ویترین بود و همه چیز عریان. اگه کار کوچیک بود چند تامون میرفتیم و اگه بزرگ بود همه مون میرفتیم.

من و مسعود و کریم عضو ثابت تیم بودیم و برایمان مهم نبود که کی کار رو گرفته بود. بابای کریم با اون قد کوچیک و شیکم گنده اش برای کار گرفتن کلی تبلیغ میکرد. گهگاه به گوشمون میرسید که سر بچه هاش داد میزد که چرا وقتی اون (بابای کریم) کار رو گرفته ما هم باهاشون میریم سر کار. کریم بود که سرش غر زده بود که ما همه با هم کار میکنیم و مثل یه خونواده ایم. بابای کریم با اینکه بازنشسته ی ارتش بود و صد در صد طرفدار رژیم پهلوی، اما خودش رو تو کمیته ی بسیج محل با تسبیحی تو دستش جا کرده بود و شده بود «عضو کمیته ی بسیج محل». بقول کریم، مملکت انقدر تخمیه که سلطنت طلب سابق، حزب اللهی میشه و انقلابی قدیمی، منافق و یا کافر به حساب میاد.

          عمو عسگر، همسایه ی کریم اینا هم سلطنت طلب بود ولی به تخمش نبود که کی سر کاره: «داشاخیما دا سایمیرم بلسینه» (تخمم هم حسابش نمیکنم). عمو عسگر تازگی ها افتاده بود تو عرق خوری. از قدیمها عرق میخورد ولی نه اینجوری. گویا اوضاع مملکت رو سالم و مفید نمیدونست اما ترجیح میداد نشئه باشه تا اعتراض. بعضی وقتها سر به سرمون میذاشت و مسخره مون میکرد که چرا ضد شاه بودیم و شاه رو بیرون کردیم. میگفت:

– «خمینی حقوض دی.»(خمینی حقتونه).

ما هم همه میزدیم زیر خنده که : «بیر حاجی گدیب، بیر آیریسی گلیب». (یه حاجی رفته یه حاجی ی دیگه جاش اومده).

یکی از دامادهاش (آقای نوری صداش میکردند) سنش از رقیه، دختر بزرگ عمو عسگر خیلی بزرگتر بود. پچ و پچ از همون زمان شاه بود که طرف ساواکیه. معلوم نبود اینروزها چیکار میکنه. گویا برای طرف هیچ اتفاقی نیافتاده بود. همونجور مثل قدیما کت و شلوار میپوشید و ماشین مدل بالایی هم داشت که همیشه باهاش پز میداد. ما رو اصلا تحویل نمیگرفت. یارو انگار از دماغ فیل افتاده بود. زنش بچه ی جنوب شهر بود، ولی به ما مثل خلاف کارها نگاه میکرد. اینروزها اما یه خورده سبکدل شده بود و گهگاه به ما یه گوشه نگاهی میکرد با لبخندی پشت سرش.

گویا طرف تصمیم گرفته بود خونه اش رو کاغذ دیواری کنه به همین جهت به سراغ ما اومده بود. عمو عسگر سفارش ما رو کرده بود و به دامادش هم کلی اطمینان داده بود که ما کاغذ دیوار زن حرفه ای هستیم. کار ما بد نبود و علیرغم اینکه یه سالی بود که کار میکردیم، تقریبا حرفه ای شده بودیم. من نقاش خوبی بودم. مسعود و کریم هم کاغذ زن خوبی بودند. امید (داداش کریم) هم اسم مستعارش «چساب» بود (خودش این اسم رو برای خودش گذاشته بود). کارش چسب زدن به کاغذ ها بود و حریف هر دو تاشون میشد. داریوش (داداش مسعود) بتونه کار بود و عسگر، داداش کوچیکه ی کریم هم نخودی. بعضی وقتها چند تای دیگه رو هم میبردیم سر کار.

خونه ی داماد عمو عسگر اینها بالا شهر بود و ما باید تمام وسایلمون رو با اتوبوس میبردیم. با هزار زور یه نردبون رو تو اتوبوس چپوندیم. گویا طرف خودش کاغذ دیواری و رنگ رو تهیه کرده بود. کار ما آسونتر شده بود. قرار بود که فقط روز مزدی کنیم. عمو عسگر گفته بود که خودش با ما حساب میکنه و احتیاج نیست که ما به دامادش قیمت بدیم. ما همه از یارو بدمون میومد ولی از ناچاری و بیکاری قبول کرده بودیم که بیگاری کنیم. بین خودمون هم دعوا افتاده بود که ببین دنیا چی شده که برای ساواکی ی دیروزی، باید فردای بعد از انقلاب بیگاری بکنیم. اونهم بدون اینکه بدونیم حقوقمون چنده:

-«به این میگن تن دادن آزادانه به بیگاری».

-«داداش مجبوریم. میفهمی؟ مجبوریم. تازه خایه یارو رو که نمیمالیم». امید بود که به من جواب میداد.

دوتا اتوبوس عوض کردیم. ملت کلی هم سرمون نق زدند که وسایل کارمون رو از جلوی پاشون برداریم که بتونند رد بشند. خونه بگمانم طرفهای شهرک غرب بود. خونه های تازه ساز و با فاصله های زیاد از همدیگه. انگار قبلا بیابون برهوت بود و حالا یه عده ای داشتند خونه های جدید میساختند. بنظر نمیومد که برای ساختن خونه های جدید از طرح های ساختمونی ی خاصی استفاده کرده باشند.  شکل و شمایل خونه ها عجیب و کاملا با هم متفاوت بود. بعضی از کوچه ها خاکی بودند و بعضی هاش آسفالت. خلاصه اینکه هر خونه شکل و شمایل خاص خودش رو داشت و هیچ معماری یا مهندسی علمی رو بنده نبود. گویا یه بابایی زمینها رو هردنبیلی تقسیم کرده بود و هر کس به هر دلیلی برای خودش یه چهار دیواری درست کرده بود.

برخلاف محله ی خودمون، خیابونها پت و پهن بودند و زیر بنا ها هم بزرگتر. خونه رو با هزار مکافات پیدا کردیم. حدود ده و نیم صبح بود که وارد خونه شدیم. رقیه در رو باز کرد. با لبخندش گفت که صبحونه حاضره. طفلک میدونست که ما سه چهار ساعت تو راه بودیم. اتوبوسها معلوم نبود کی میاند و یا حتا خالی هستند یا نه. تازه ما کلی بار و بندیل هم داشتیم. یکی دو بار هم برای همه ی ما جا نبود در نتیجه مجبور شده بودیم منتظر اتوبوس بعدی بشیم.

جیمز باندی صبحونه رو زدیم و شروع کردیم به کار. قرار بود که شب هم اونجا بمونیم و کار دو روزه تموم بشه. صدای «علی عسگر شکارچی» بود که میخوند:

«چشیامو نبنید اوفتو قشنگه ….»

همه با آهنگ حال میکردند. آقای نوری تنها کسی بود که معلوم بود از آهنگ عقش گرفته. گهگاه با اون زیر شلوارش برای کشیک دادن وارد اتاقها میشد. رقیه اما گویا حالیش نبود که اطرافش چی میگذره. ما هم گویا کرممون گرفته بود و گهگاه با آهنگ دم گرفته بودیم:

«دایه دایه وقت جنگه وقت دوستی با فشنگه ….»

کار بخوبی پیش میرفت. روز بعد سفره آماده بود. رقیه تا بحال سنگ تموم گذاشته بود. ما هم همه سنگ تموم گذاشته بودیم. شب قبل تا ساعت ده شب کار کرده بودیم و این کریم بود که اول وقت همه رو ساعت هفت صبح بیدار کرده بود. صبحونه ساعت نه آماده شده بود و الان ساعت دو بود که نهار حاضر بود. سفره رو زمین پهن شده بود و آقای نوری با اکراه به رقیه کمک میکرد. رقیه نمیذاشت ما کمکش کنیم و از طرف دیگه شاید میخواست ما کار رو تموم کنیم. رقیه طفلک این دو روز کلی زحمت کشیده بود. گویا هر چی بی اعتنایی از طرف شوهرش به ما دیده بود رو میخواست تلافی بکنه. سفره تازه پهن شده بود که سر و کله ی عمو عسگر پیدا شد. عمو عسگر این اواخر یه پالتو تنش میکرد و این اولین بار بود که فهمیدیم چرا:

– «بتر بی شیی دی واللاهی» (یه چیز عالیه واللاهه)

من نفهمیدم منظورش چیه تا اینکه دست کرد تو جیب بغل پالتوش و یه بطری ی عرق در آورد. معلوم نبود چرا حتا وقتی سر سفره نشسته هنوز باید پالتو تنش باشه.

– «رقیه،بش اون دنه ایستیکتان گتیر». (رقیه هفت هشت ده تا استکان بیار)

رقیه هم بدون سوال و اکراه سریع بلند شد و یه سینی پر از استکانهای کمر باریک آورد. بشقابها پر شده بود ولی عمو عسگر انگار هنوز در پی ساقیگری بود. آقای نوری پس زده بود. استکانها دست به دست چرخید. عمو عسگر استکانش رو به سلامتی بالا برد:

– «الله مالا لری یردن گوتورسون» (خدا ملاها رو از زمین برداره)

عمو عسگر بدون اینکه منظر کسی باشه ادامه داد که «هامینین سلامتینن» و رفت بالا. من لب استکان به دهنم نرسیده، بوی الکل طبی به مشامم خورد:

«اینکه الکل طبیه».

«بخور بابا عمو عسگر یه لطفی کرده و تو این هیر و بیر عرق آورده. ناشکر نباش» امید بود که صداش در اومد. دماغم رو گرفتم و به سلامتی ی همه رفتم بالا.

«دوکتور دوستومدی بابا. هامیه دا ورمیر. اعلا عرخ دادی بابا. اوجور ایشمه» ( دکتره آشناست و به همه این عرق رو نمیده. عرق اعلایی است. اونجوری هم نخورش)

کار که تموم شد عمو عسگری یه پاکت به کریم داد و کلی هم تشکر از همه ی ما. رقیه هم کلی قربون صدقه ی ما که چه خوب کار کردیم. آقای نوری هم گویا به ریش ما میخندید. دم در واستاده بود و به اصطلاح ما رو بدرقه میکرد. معلوم نبود که از کار خوب و ارزون لذت میبرد یا اینکه یه مشت چپی رو میدید که به پیسی افتاده اند و براش بیگاری کرده بودند. شاید هم پیش خودش به ریش ما میخندید که فکر میکردیم انقلاب شده. شاید هم انقلاب شده بوده و بجای تحصیل کردن و رفاه اجتماعی بیگاری و آس و پاسی نصیبمون شده بود.

دوباره بار و بندیلمون رو روی کولمون گذاشتیم و آخر شبی بطرف پایین شهر راه افتادیم. صدای «علی اصغر شکارچی» بود که بعضی ها زمزمه میکردند:

 

«ظلم ما هم گر و ریسی، ظلم ما هم گر و ریسی

دس و یک دیم که خین ظالم وریزیم،

دس و یک دیم که خین ظالم وریزیم.

کشته نشو ، شیر شه شنگ، دل به پا کو

می جوشه خین تقاص تو دل یارون

می جوشه خین تقاص تو دل یارون

حق و حق دار می رسه ار گر و ریسیم ، گر وریسیم

دس و یک دیم که خین ظالم وریزیم،

دس و یک دیم که خین ظالم وریزیم.

(ظلم رو با هم و گر به پاخیزیم و دست به دست هم بدهیم خون ظالم را میریزیم

شیر مغرور و غران کشته نشو، دل به پا کن

شعله ی انتقام در دل یاران می جوشه

اگر به پاخیزیم حق به حق دار می رسه

به پاخیزیم و دست به دست هم بدهیم تا خون ظالم را بریزیم.»

درحالی که به رفقام نگاه میکردم که مثل یه ستون شکست خورده بار و بندیل خودشون رو حمل میکردند با خودم زمزمه کردم :«حق به حق دار میرسه ار گرو ریسیم ….».

از دودلی افتاده بودم. دیگه شک پیدا نکردم که یه حاجی رفته و یه حاجی ی دیگه بجاش اومده.

 

علی دروازه غاری

ژوین ۲۰۱۷

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com