صدای شادی و هلهله از ته خیابان توجهام را به خود جلب کرد. از قدمزدن بازایستادم و با دقت بیشتری گوش فرادادم:
«بزن! بزن! نگذار دربرود!»
«اوه، بهبه! چه نشانهگیری دقیقی! درست خورد به پایش!»
«هاه… هاه… هاه… افتاد.»
«بزن! بزن!»
«بگیر… لعنتی!»
«جانمی! یک نشانهگیری دقیق دیگر! افتاد زمین!»
«عالی شد. دیگر دارد جان میدهد.«
«آره، دارد جان میدهد. بگذار ببینم تحمل یک سنگ دیگر را هم دارد. بگیر…»
«نه، تا به سرش نخورد و مغزش بیرون نریزد، تلف شدنی نیست.»
«اه! دوباره بلند شد!»
« عجب جان سگی دارد!»
«بزنید به دَرَک واصلش کنید! نگذارید دربرود!»
اگرچه این صداها از تفریح فرحبخش دستجمعی خبر میداد و آدمی را به وجد میآورد و ترغیب میکرد تا به آنان بپیوندد و شریک شادیشان شود، اما نمیدانم چرا تنم بیدلیل به لرزه افتاد و حس مضطربی تمام وجودم را فراگرفت. شاید بار سنگین کلماتی چون “بزن، خورد به پایش، افتاد، تا به سرش نخورد و مغزش بیرون نریزد.” موجب چنین حالتی در من شده بود، چرا که به گمان من شادی و هلهله عموماً با کفزدن و صدای دهل و دنبک و دیاره و آلات دیگر موسیقی میبایست همراه باشد، نه با دعوت به عملی چتین خشونتآمیز. رفتهرفته این اضطراب رنگ باخت و من خوشباورانه پنداشتم شاید هیولایی، روباتی، بشقابپرنده یا یک موجود نابکار و مردمآزار فضایی دیگری به چنگ جماعت افتاده و به همین سبب است که آنها چنین افسارگسیخته شادی و هلهله میکنند. کنجکاو و با عجله بهراه افتادم.
دیری نگذشت که صدای دلخراش زوزهای به گوشم رسید. در پی آن سگ سیاه کوچک و ترسیده و لنگانی در پیشرویم ظاهر شد. فوراً به عمق فاجعه پی بردم. ناخودآگاه گفتم:
«بیا اینجا! بیا اینجا کوچولو! بیا اینجا!»
حیوان مجروح لحظهی کوتاهی مستأصل و هراسان از دویدن بازایستاد. بیگمان فکرکرد که انسان بیکار و سگآزار دیگری بر سر راهش سبز شده و دیگر راه گریزی برای او نمانده و به آخر خط رسیدهاست.
نام واقعیاش را نمیدانستم. بهناچار او را به نام رنگ سیاه پوستش خواندم و با اشاره دستها نوازشکنان گفتم:
«نترس، سیاه! بیا پیش من! بیا سیاه! بیا!»
ناگهان دم لای پاها پنهان شدهاش به جنبیدن آمد. انگار زبان مرا فهمیده بود، یا که شاید راه چاره دیگری نداشت، چرا که در همان وقت چند تکه سنگ و قطعه چوب در نزدیکیاش روی زمین فرود آمد. حیوان زوزهی دیگری کشید، بهطرفم دوید، با رسیدن به من جلوی پاهایم افتاد و در حالیکه بهسختی نفس میکشید، به لیسیدن کفشهایم پرداخت.
دلم از رقت فروریخت. دوباره لحظهای بیاختیار لرزیدم. آن موجود کوچک بیپناه سخت زخم برداشته بود و از جایجای تنش خون میچکید. بهطرفش خم شدم و متأثر سر و گردنش را به نوازش گرفتم.
بزودی یکی، بعد دیگری، و بعد تعداد دیگری از مردان پیر و جوان محله با سنگ یا قطعه چوب و چماقی در دست سررسیدند. از میان آنها صدای آشنایی مرا به نام خواند و گلهمند گفت:
«اِه، اِه، اِه… به حق چیزهای ندیده! چه دارم می بینیم، تو و سگ بازی! استغفرالله! واقعاً داری یک سگ نجس و ملعون را نوازش میکنی؟»
سرم را با نفرت بهطرف آن صدای آشنا بلندکردم. یکی از دوستان پدرم بود. گاهگاهی در خانهی ما رفت و آمد داشت. با شرمی ناگزیر نگاه خشمگینم را از او گرفتم و دوباره به “سیاه” خیره شدم. حیوان نفسبریده حالا دیگر نه زوزه میکشید و نه کفشهایم را لیس میزد. انگار در اضطرابی مرگزا منتظر بود تا ببیند که من بین او و آن صدای مخاصم طرف کدامیک را میگیرم. اما سکوتم را نتوانست بیش از چند ثانیه تاب آورد، سرش را بهطرفم بالا گرفت. نگاهش وقتی به نگاهم افتاد با ناباوری دیدم که از چشمهای بیآزار و هراسانش قطرات اشک بیامان سرازیرند.
منقلب از بالای سرش بلند شدم. حیوان را بین پاهایم گرفتم و آزرده رو به حاضران گفتم:
«رحم و مروتتان کجا رفته؟ کی گفته این موجود بیزبان نجسه؟ بیایید جلوتر ببیند چه به روزش آوردهاید! خون از همهجای تنش میچکد که هیچ، از ستم و آزار شماها دارد یکبند اشک میریزد! نگاهش کنید، مثل آدمها از بیپناهی و درد دارد به خود میپیچد و هقهقمیزند! آخر یک موجود نجس کی میتواند مثل ما آدمها گریه کند و اشک بریزد؟ او هم مثل ما افریده خداست. بهخاطر این اشکهایش هم که شده رحم کنید و از اذیت و آزارش دست بردارید!»
با حرفهایم همه یکهو کاملاً ساکت شدند. یکی از آنها که چوب کلفتی در دست داشت، جلوتر آمد و با ناباوری گفت:
«آره. راست میگوید. جدن دارد اشک میریزد!»
صدایی از بین جمعیت به گوش رسید:
«معطل چی هستی؟ چماقت را محکم بکوب سرش و دخلش را دربیار!»
ترسیدم که مبادا چوب کلفت هر آن بر سر سگ بینوا کوبیده شود، بههمین سبب روی حیوان خم شدم، در آغوشش گرفتم و غریدم:
«این سگ از این به بعد مال من است. اول باید از روی جسد من بگذرید تا …»
***
کلمه “سیاه” را وقتی بر زبان میآوردم، اگر نزدیکم بود و صدایم را میشنید، دمجنبان و موسموسکنان جلویم ظاهر میشد. هر جا میرفتم، آرام و بیمزاحمت، دنبالم میآمد. با اشارهای کوچک از جانب من، مرا به حال خود وامیگذاشت، از من فاصله میگرفت، و دور از دید من حضورم را بو میکشید و منتظر میماند تا صدایش کنم و او را بهسوی خود بخوانم. آنوقت میآمد: پرشور و شاد و دمجنبان، بازیگوش و دوستداشتنی و سرشار از میل به هستی، جوری که دل آدمی را از آن خود میساخت.
***
یک روز قبل از آنکه زادگاهم را ترک کنم، هر چه نامش را صدا زدم و بهجستجویش گشتم، پیدایش نشد. فردای آنروز، یعنی درست موقعیکه داشتم خانه را ترک میکردم، دیدم جلوی در سر راهم روی زمین درازکشیده و ساکت و غمگین به نقطهی گنگ و دوری خیره شدهاست. بهسویش رفتم و مثل همیشه به نوازشش گرفتم.
«سیاه! سیاه! دیروز کجا رفته بودی؟ چرا توی چشمهایم نگاه نمیکنی؟ هی، چته؟ دارم با تو حرف میزنم سیاه! چه شده؟ آهان، نکند که فهمیدی دارم درمیروم؟ آره کوجولوی بامزه؟ اما بیخیال. غصه نخور، تو جایت امنه. هی، پسر، نگاهم کن! با تو هستم!»
بالاخره نگاهش را از نقطهی نامعلوم و دور گرفت و گرم و مشتاق و صمیمی به چشمهایم خیره شد. شگفتزده دریافتم که درست مثل نخستین روزی که از دست سگآزاران به من پناه آورده بود، از چشمهایش یکبند اشک سرازیر است.
***
دو سال بعد در حین یک گفتگوی تلفنی از مادرم مثل همیشه سراغ “سیاه” را گرفتم. ابتدا سؤالم را نشنیده گرفت و از دادن جواب طفره رفت و به گزارش از احوال افراد خانواده و فامیل و همسایهها پرداخت. اما وقتی با اصرار من مواجه شد، آهی بلند کشید و حسرتورزان گفت:
«آخ، حیوانکی سیاه! یادش بخیر! دیگر بین ما نیست.»
«دیگر بین ما نیست؟ سیاه چه شده، مامان؟ کجا رفته؟»
مادرم لحظهای سکوت کرد. شستم خبردار شد که برای سیاه اتفاق ناگواری افتادهاست. بغضی بر گلویم چنگ فشرد. اما لجوجانه نخواستم بپذیرم که آن موجود دوستداشتنی و نازنین از دنیا رفته باشد. خوشبینانه بهخود تلقین کردم که او حتماً از خانهی ما گریخته و دوباره خیابانگردی پیشه کردهاست.
«سیاه دوباره رفته ولگردی، مامان؟»
«نه، ولگردی نرفته. او از اولش هم هرگز یک سگ ولگرد نبود. تو را به جان من غصه نخور! چه میشود کرد. مثل خیلی از سگهای دیگر متآسفانه سیاه هم تلف شد.»
«تلف شد؟ کی؟ چهجوری؟ چرا از او خوب مواظبت نکردید، مامان؟”
مادرم دوباره محزون آهی کشید و پس از لحظهای سکوت دلجویانه گفت:
«میدانم چه حالی داری. اما صبور باش و اینقدر سخت نگیر. من هم دلم خون است. همهی ما مثل همیشه دوستش داشتیم. سیاه در واقع عضوی از خانوادهی ما شده بود و جای خالی تو را پر میکرد. متأسفانه یک شب از او غافل ماندیم و او هم از این موقعیت استفاده کرد و زودی رفت توی کوچه و مأموران با اسلحه خلاصش کردند.»
خشمگین فریاد زدم:
«چی؟ سیاه من را همینجوری گلوله زدند کشتند، و شماها ایستادید نگاه کردید؟»
مادرم دستپاچه شد، به لکنت افتاد و افزود:
«نه، نه! در مورد ما خیال بد به دلت راه نده! بعد از آنکه تو رفتی، سیاه درست مثل قبل پیش ما عزیز بود. با نبودن تو هم یکجوری خیلی خوب کنار آمده بود. همیشه کنار یک جفت کفش کهنهات میخوابید. اما نمیدانم چرا یک شب دور از چشم ما رفت توی کوچه. شاید بوی سگ مادهای به مشامش رسیده بود، یا که شاید کسی اسمش را از پشت دیوار صدا زده و او را به توی کوچه کشانده بود. توی کوچه رفتن همانا و صدای شلیک گلوله همانا. در را وقتی باز کردیم، دیگر کار از کار گذشته بود.»
بیاختیار به یاد روزهایی که در کوچهها و خیابانهای شهر نه به روی سگها بلکه به روی جوانان عاصی و معترض بیدفاع گلوله شلیک میکردند افتادم. بغضم ترکید. هقهقکنان گفتم:
«دیگر وجدان بیدار و معترضی آنجا نمانده مامان، نه؟ حالا هم افتادهاند به جان سگها!»
«آره، عزیزم، درست همین است که میگویی. روزگار خیلی بدی شده. غصه نخور و همانجایی که هستی باش! حاکمان اینجا از نظر اخلاقی آنقدر فاسد شدهاند که حس وفاداری و انساندوستی سگها را هم چشم ندارند ببینند، حالا چه برسد به آدمها. همینجوری به هر حسی که توی قلبشان ندارند حسودی میکنند، و از روی این حسادت دیومنشانه سگهای دوستداشتی و وفادار را قتل عام میکنند؛ با این بهانه که پیامبر و جانشینانش آنها را نجس و ملعون خواندهاند. از همه بدتر اینکه ما، شهروندان ظاهرن عاقل و بالغ، سر مان را پایین انداختهایم و ساکت و بیصدا همه چیز را تحمل میکنیم. چه فاجعهای؟! خدایا، چه فاجعهای؟!»
http://www.y-k-shali.com/
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.