نقد پوپر در «جامعه باز و دشمنان آن» بر نظریه عدالت افلاطون
کارل پوپر بهعنوان یک متفکر لیبرال ویژگیهایی را برای عدالت مطرح میکند که ریشه در اندیشههای بشردوستانه و اعتقاد به اصالت فرد و تساوی طلبی دارند. او معتقد است محدودیتها و وظایفی که زندگی اجتماعی بر شهروندان تحمیل میکند، باید به شکل برابر میان آنها تقسیم شود. همچنین مجریان قانون باید رفتار برابر با شهروندان طبق قانونی داشته باشند که آنهم بهطریقاولی میان افراد و گروهها، امتیازی قائل نباشد و نیز همه شهروندان بتوانند از امتیازات شهروندی به شکل برابر بهرهمند شوند؛ اما به نظر پوپر، معنایی که افلاطون در جمهوری از عدالت به دست میدهد، با آنچه سنت بشردوستی و تساوی طلبی از آن مستفاد میکند، متفاوت است. افلاطون عدالت را مترادف با «آنچه به منفعت و مصلحت بهترین دولت است» میداند و مصلحت دولت هم حفظ حکومت طبقاتی است.
افلاطون در مطالعه مفهوم عدالت فرد را با دولت مقایسه میکند. او انسان را به سبب کمبودهایش و به خاطر اینکه برای رفع این کمبودها به زندگی اجتماعی نیازمند است در مقایسه با جامعه و دولت ناقص میداند. حتی معتقد است آنهایی هم که استعداد رسیدن به کمال رادارند، برای رسیدن به آن محتاج دولت هستند. البته منظور او از دولت، دولت «مثالی» است که در آن عدالت با تعریف خودش برقرار باشد یعنی دولتی که در آن هرکدام از طبقات کار خود را انجام دهند و هیچ عضوی از آنها قصد وارد شدن به طبقه دیگری نداشته باشد؛ که اگر این اتفاق بیفتد، عین بیعدالتی است و به سقوط دولت منجر میشود؛ بنابراین افلاطون عدالت را با حکومت طبقاتی یکی میداند و آن را خاصیت کل دولت میشمارد. «دولتی از عدالت برخوردار است که سالم و نیرومند و مقتدر و باثبات باشد.» (جامعه باز، ۲۶۱)
پوپر میگوید؛ «معتقدم هیچچیز وابسته به الفاظ نیست و همهچیز وابسته به خواستهای عملی ما و وابسته به پیشنهادهایی است که برای شکل بخشیدن به سیاستهای ما داده میشود و ما تصمیم به اتخاذ آنها میگیریم. افلاطون در اساس خواستار یک حکومت توتالیتر طبقاتی و مصمم به ایجاد چنین حکومتی است.» (همان، ۲۶۲) پوپر ادعای کسانی را که تصور افلاطون از عدالت را ویژگی مرسوم یونان باستان میدانند، قبول نمیکند و با ارجاعاتی که به رساله گورگیاس که پیش از جمهوری نوشتهشده میدهد، خاطرنشان میکند در عرف مردم یونان عدالت را به معنای برابری به کار میبردند. او همچنین از ارسطو که نظریاتش در مورد امتیازات طبیعی تحت تأثیر افلاطون است، ذکری به میان میآورد. «ارسطو کمترین علاقهای به اشاعه تعبیری از عدالت که در آن اصالت فرد و تساوی طلبی، مقصود باشد، نداشت اما هنگامیکه به بحث درباره «قاضی» میپردازد و او را «تجسم آنچه عادلانه است» توصیف میکند، میگوید تکلیف قاضی اعاده برابری است.» (همان، ۲۶۲) افلاطون در «قوانین» دو نوع برابری را مطرح میکند؛ یکی برابری «عددی» و دیگری برابری «متناسب»
به نظر او عدالت سیاسی همان برابری متناسب است که در آن مرتبه اشخاص در فضیلت و ثروت و تربیت اهمیت دارد؛ اما ارسطو عدالت دموکراتیک را به معنای برابری عددی میداند. به اعتقاد پوپر این سخنان ارسطو نشان میدهد مفهوم عدالت در عرف مردم یونان هم به معنای برابری مورداستفاده قرار میگرفت. پوپر حتی در صداقت فکری افلاطون تشکیک میکند چراکه معتقد است بااینکه او نظریات مختلفی را که در باب عدالت تا آن زمان مطرحشده بود در جمهوری آورده، از نظریه تساوی طلبی احتراز کرده و شواهدی میآورد که نشان میدهد عمداً سمت آن نرفته است. اولاً افلاطون در جمهوری سعی کرده تمام نظریات مخالف با نظر خود را موردنقد قرار دهد تا به این وسیله قدرت اعتقادش را نشان دهد. ثانیاً او در رساله گورگیاس نشان میدهد با نظریه تساوی طلبی آشنایی داشته است. ازجمله در این قطعه که میگوید؛ «آیا جماعت بر این باور نیستند که عدالت عبارت از برابری است؟» افلاطون در جمهوری تنها اشارات کوتاهی به نظریه تساوی طلبی میکند که آنهم به شیوه تحقیر و استهزا است. ازجمله میگوید؛ «دموکراسی برابری را به یکسان میان برابران و نابرابران توزیع میکند.» درجایی دیگر ویژگی «مرد دموکرات» را این میداند که همه امیال خوب و بدش را برابر ارضا میکند و نیز با تمسخر به برابری در روابط زن و مرد اشاره میکند.
اصول عدالت افلاطونی
پوپر سه اصل را مبنای عدالت مدنظر افلاطون بهخصوص در جمهوری میداند.
۱) اصل امتیاز طبیعی؛ افلاطون معتقد بود اگر انسانها باهم برابر بودند، مسلماً باید با آنها در مقابل قوانین، به شیوه برابر رفتار میشد ولی ازآنجاکه آنها ازلحاظ زیستشناختی باهم تفاوت دارند، باید بین آنها امتیازات ویژهای قائل شد. او میخواست رهبران طبیعی امتیازات ویژهای داشته باشند. درصورتیکه در نظریه تساوی طلبی، هیچ امتیاز طبیعی مثل پیوندهای خانوادگی تأثیری در روابط حاکمان با سایر شهروندان ندارد. اصل برابری طبیعی یکی از معتقدات عدهای از تساوی طلبان بود که ازآنجاکه بطلان آن ثابتشده است، افلاطون از آن برای حمله به نظریه تساوی طلبی استفاده کرده است. «برای مردم ازلحاظ عاطفی دلپذیر است که بشنوند باهم برابرند ولی دلپذیرتر خواهد بود وقتی در تبلیغات بشنوند که از دیگران برترند و دیگران پستتر ازایشاناند.» (همان، ۲۶۸) اما به عقیده پوپر، این نظر افلاطون خلاف واقع است «زیرا پایه امتیازات سیاسی هرگز تفاوتهای طبیعی در خوی و منش نبوده است.» (همان، ۲۶۹) پوپر سه استدلالی را که افلاطون برای اثبات اصل امتیازات طبیعی مطرح میکند، شرح میدهد. اولین استدلال افلاطون این است که هر کس باید کاری را که در طبقه اجتماعی خود مکلف به آن است، انجام دهد و این خود عدالت است. پوپر این را حتی بهعنوان استدلال نمیتواند بپذیرد. استدلال دوم میگوید عدالت به معنای این است که فرد چیزی را که متعلق به او است بتواند نگه دارد و به آن عمل کند.
استدلال سوم که پوپر آن را در ذیل اصل «تکلیف فرد برای حفظ و تحکیم و ثبات دولت» بررسی میکند، میگوید عدالت یعنی حفظ مقام و طبقه خود. پوپر میگوید از این استدلال میتوان نتیجه گرفت که چون «نقشه دزدیدن پول» شما برای من است و میتوانم به آن عمل کنم پس اجازه دارم که پول شمارا بدزدم؛ اما ازآنجاکه یکی از آموزههای افلاطون مذهب اشتراکی است و این استدلالها موجب توجیه مالکیت خصوصی میشود، تناقضی در آرای او به وجود میآید. به گفته پوپر آخرین کار افلاطون برای کشف معنای عدالت، پرداختن به مسئله خویشتنداری است. افلاطون برای هر طبقهای از اجتماع، فضیلتی را نام میبرد و خویشتنداری را فضیلت کارگران میداند. معنای خویشتنداری در نظر افلاطون «جای خود را دانستن» است و درنهایت، عدالت یعنی.
«در جای خود ماندن»
۲) اصل کلی اصالت جمع؛ پو پر قبل از اینکه به انتقاد از این اصل در نظریه عدالت افلاطون بپردازد، به دو شیوه برای به کار بردن اصطلاح «اصالت فرد» اشاره میکند؛ یکی در مقابل اصالت جمع و دیگری در تقابل با دیگر خواهی. سپس به معنای موردنظر افلاطون از اصالت جمع میپردازد. «جزء به خاطر کل وجود دارد ولی وجود کل به خاطر جزء نیست… شما به خاطر کل آفریدهشدهاید، نه کل به خاطر شما.» (همان، ۲۷۵) اصالت جمع در این معنا، مقصود او را از بازگشت به زندگی قبیلهای که مستلزم فدا کردن منافع فرد برای ثبات قبیله است، برآورده میکند. بهاینترتیب افلاطون اصالت جمع را در مقابل خودخواهی قرار میدهد؛ اما مطالعهای در ویژگیهای حکومتهای توتالیتر، ازجمله شبه دموکراسیهای تکحزبی یا حکومتهای فرقهای مذهبی نشان میدهد که نوعی خودخواهی نیز وجود دارد که صورت جمعی به خود گرفته است. پوپر با اشاره به قطعهای از رساله گورگیاس میگوید افلاطون نیز از این امر آگاه بوده است و گفته است جنایتکاران عمده همیشه از طبقه صاحب قدرت برمیخیزند.
اما در جمهوری میگوید در میان آنها افرادی از طبقات دیگر هم وجود دارند. او منافع شخصی را مانعی برای استقرار عدالت عنوان میکند ولی در جمهوری این منافع را در طبقاتی غیر از حاکمان میبیند و پوپر این سؤال را از او میپرسد که چرا این منافع در حاکمان نباید موجب بیعدالتی شود؟ او همچنین برخلاف افلاطون اعتقاد به اصالت فرد را در مقابل دیگر خواهی و به معنای خودخواهی نمیداند و معتقد است حمله وی به آموزه اصالت فرد به خاطر این است که بهدرستی تشخیص داده این اعتقاد، زیربنای دموکراسی است که در روزگار او موجب فروپاشی زندگی قبیلهای موردپسندش که تکیهبر اصالت جمع داشت، شده بود. نقد دیگری که پوپر بر آموزه اصالت جمع افلاطون وارد میکند، مشعر بر این است که او سعی میکند با توسل به تصویری که عرف جامعه از عدالت دارد، معنایی غیرازآن عرضه کند. اعتقاد به عدالت در میان مردم، همیشه بر مبنای اصالت فرد بوده است و اشارهای هم که پوپر به ارسطو میکند، همین را نشان میدهد. «وقتی ارسطو میگوید؛ «عدالت چیزی است که به اشخاص تعلق میگیرد» بر این تأکید میورزد که برخلاف تصور افلاطون، عدالت عبارت از سلامت و هماهنگی دولت نیست، بلکه راه و روشی معین در سلوک با افراد است.» (همان، ص ۲۷۷) پوپر دلایلی را مطرح میکند تا نشان دهد چگونه افلاطون توانسته است به مردم بقبولاند نظریاتش بر پایه بشردوستی است. یکی از این دلایل، استفاده از جملات قصار و ضربالمثلهاست که ریشه در عرف دارند؛ اما دلیل مهمتر این است که او در رسالههای قبل از جمهوری افکاری را بیان میکند که مبتنی بر احساساتی است که برای فرد، ارزشی جدا از دولت قائل است. ازجمله اینکه در گورگیاس میگوید ستم دیدن از ستم کردن بدتر است. این آموزه، بر اساس اصالت فرد است و متعلق به دورانی است که افلاطون تحت تأثیر سقراط بوده است؛ اما در جمهوری، او بر این اعتقاد است که بیعدالتی عملی است که علیه دولت انجام میشود. افلاطون حتی در جمهوری هم این امر را که ستم دیدن بهتر از ستم کردن است، تکرار میکند، درحالیکه با تعریف او از بیعدالتی، این گفته بیمعنا است. چگونه یک دولت میتواند در مقابل ستم دولتی دیگر، سر فروآورد با این انگیزه که دچار بیعدالتی نشود؟ پوپر میگوید افلاطون به آنچه مردم در عرف خود عدالت میدانند، توجه و علاقهای ندارد و حتی نمیخواهد خواستهای فرد را با خواستهای دولت هماهنگ کند زیرا فرد در سطحی پایینتر از دولت قرار دارد.
۳) اصلی که وظیفه فرد را حفظ و ثبات دولت میداند؛ افلاطون در جمهوری میگوید عدالت آن چیزی است که به مصلحت دولت باشد و باعث تحکیم و ثبات آن شود و استدلال میکند، ازآنجاکه تغییر طبقات اجتماعی، باعث آشفتگی و سقوط دولت میشود، پس آن بیعدالتی است. پوپر اعتقاد دارد این نظر افلاطون بر پایه اصالت سودمندی قرار دارد. او بر آن است، اینکه افلاطون تغییرات اجتماعی را که مبتنی بر فروپاشی نظام طبقاتی باشد، مذمت میکند، به دلیل اینکه آرمان اوست، میتوان قبول کرد، اما اینکه برای او، حتی هدف از عدالت، حفظ دولت است موجب این میشود که هر عمل غیراخلاقی برای رسیدن به این هدف، بهعنوان اخلاق معرفی و تبلیغ شود. این چیزی است که پوپر به آن «اخلاق توتالیتر» میگوید. پوپر بر آن است که اعتقاد افلاطون بهنظام طبقاتی به معنای اعتقاد او به بهرهکشی طبقاتی نیست بلکه خواست او «ثبات کل دستگاه» است؛ اما همین هم مبتنی بر اصالت سودمندی است زیرا معتقد است دستدرازی بیشازحد طبقه حاکم به سایر طبقات، باعث از دست رفتن قدرت آنها میشود و این ثبات دولت را از بین میبرد. «باید متوجه بود که حتی این گرایش به محدود ساختن سوءاستفاده از امتیازات طبقاتی نیز عنصری نسبتاً عادی در توتالیتاریسم است. چنین نیست که توتالیتاریسم بهکلی از قید اصول اخلاقی آزاد و فاقد اخلاق باشد. توتالیتاریسم، اخلاق جامعه بسته، یعنی گروه یا قبیله است. توتالیتاریسم، خودپسندی فردی نیست، خودپسندی جمعی است.» (همان، ص ۲۸۶)
نظریه حمایتگری
به نظر پوپر آنچه ما از دولت مطلوبمان میخواهیم، تأمین آزادیمان است. درواقع دولت باید با به کار بردن تکنولوژیهای اجتماعی خاص متناسب بازمان و مکان، سعی کند با محدود کردن یکسری از آزادیها، گروهی از آزادیهای ضروریتر را که تشخیص آن با قانون متکی بر روی اکثریت افراد است، تضمین کند. او در جواب کسانی که معتقدند هرگونه محدود کردن آزادی به نابودی اصل آن میانجامد و تشخیص عقلانی آزادیهای فردی ممکن نیست، میگوید کار دولت دموکراتیک، تعیین تقریبی محدوده آزادیهاست که بهوسیله برنامههای جزیی انجام میشود و آنچه باید از دولت بخواهیم، همین است و با خواستهای بنیادیمان از دولت، متفاوت است. او این نظر را «حمایتگری» مینامد و میگوید ازآنجاکه آزاد گذاشتن بیقیدوشرط زورگویان و بردباری کردن باکسانی که در مقابل قانون «نابردباری» از خودشان نشان میدهند و مقید به هیچ منطق و استدلالی نیستند، به نابودی آزادی میانجامد و آن را متضاد با لیبرالیسم نمیداند. پوپر معتقد است اینکه ما قانون کلی برای تعیین حدود آزادی داشته باشیم، کمکی به ما نمیکند. ما باید همواره برای حل مسائل مختلفی که در این راه به وجود میآید و محتاج تفکر و استدلال و تجربه کردن راههای مختلف برای مشخص کردن آزادیهای فردی است، آمادهباشیم. آنچه پوپر بهعنوان نظریه حمایتگری مطرح میکند، هدف غایی و آگاهانه از تشکیل دولت نیست. همچنین در مورد ذات دولت، صحبتی نمیکند. فقط یک خواست سیاسی خاص را مدنظر دارد. پوپر خود انتقاد مخالفان نظریه حمایتگری را مطرح میکند و به آن جواب میدهد. ازجمله این منتقدان، ارسطو و افلاطونیان جدید هستند که «ادموندبرک» یکی از آنهاست. پوپر از قول او میگوید؛ «دولت باید به دیده احترام نگریسته شود، زیرا هدفش غیر از انبازی محض در امور تابع هستی پست و موقت و زوالپذیر انسانی است.» (همان، ص ۲۹۱)
آنچه منظور این منتقدان حمایتگری است، قرار گرفتن دولت در جایگاهی معنوی است، به شکلی که هرگز نتوان به رفتار آن انتقاد کرد و به قول پوپر، این عده «بت شدن» دولت را میخواهند. قرار گرفتن دولت در این جایگاه، باعث میشود دولت نظارت بر اخلاق شهروندان را هم در دست داشته باشد و با تعریفی که از اخلاق مدنظر دارد که همان تعریف افلاطونی «عمل به مصلحت دولت» است آزادیهای فردی را محدود کند. این نظارت دولت بر اخلاق افراد جامعه، باعث از بین رفتن مسئولیت اخلاقی فرد میشود. «در برابر موضع و نگرش، پیروان اصالت فرد باید پاسخ دهند که اخلاق دولتها (اگر اصولاً چنین چیزی وجود داشته باشد) بهطور قابلملاحظه، پایینتر از اخلاق یک شهروند عادی است و بنابراین بسیار مطلوبتر است که اخلاق دولت، تحت نظارت شهروندان قرار گیرد تا بالعکس. چیزی که ما به آن محتاجیم و میخواهیم این است که به سیاست چهره اخلاقی بدهیم، نه اینکه اخلاقیات را در قالب سیاست بریزیم.» (همان، ص ۲۹۲)
پوپر قطعاتی از رساله گورگیاس و جمهوری را ذکر میکند که نشان میدهد، افلاطون از نظریه حمایتگری آگاه بوده است. او میگوید آشنایی افلاطون با این نظریه به خاطر معاصر بودن با «لوکوفرون» است که بنا به قول ارسطو، واضع این ایده بوده است. لوکوفرون وظیفه دولت را حفظ آزادی شهروندان و حفاظت از آنها در مقابل اعمال خلاف عدالت و آن را فاقد قدرت نظارت بر اخلاف افراد میدانست. در رساله گورگیاس که هنگام نوشتن آن، افلاطون هنوز پیرو سقراط بود او با این نظریه حمایتگری دولت موافق است. ولی در جمهوری این نظریه را طوری معرفی میکند که گویی بر مبنای خودخواهی افراد وضعشده است. افلاطون میگوید کسانی موافق وظیفه حمایتی دولت هستند که چون به علت ضعف نمیتوانند بیعدالتی کنند، میخواهند به این وسیله مانع زورگویی دیگران شوند. به نظر پوپر «این نحوه معرفی و ارائه مطلب منصفانه نیست زیرا تنها مقدمه ضروری نظریه غحمایتگریف این است که بزهکاری یا بیعدالتی ممنوع و متوقف شود.» (همان، ص ۲۹۷)
درنهایت پوپر نظریه عدالت را که افلاطون در جمهوری و رسالههای بعدازآن مطرح میکند، برای توجیه نظام قبیلهای و طبقاتی آرمانیاش از طریق ارائه یک نظریه اخلاقی مطرح میکند. یک سیستم اخلاقی که مفهوم عدالت در آن به معنای هر چیزی است که منافع دولت را تضمین کند و وسیلهای میشود که دولتهای توتالیتر با استفاده از آن هرگونه انتقاد و مخالفتی را به بهانه ضد اخلاق بودن نقد واردشده و شخص یا گروه منتقد، سرکوب میکنند.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.