« واقعیت صرفأ در خاطره شکل می گیرد.»
مارسل پروست


هرچه که بود رویا یا واقعیت، ملیحه دیگر آن ملیحه همیشگی نبود. توی مدرسه آرام و قرار نداشت. همه چیز از این جا شروع شده بود؛ از آن صبح دلتنگ یک شنبه و از آن مسیر همیشگی. امروز هم همین حس را داشت و بعد هم به یاد پسرش افتاد. نمی‌خواست واقعه‌ی دیروز تکرار بشود و قبل از آن که به خانه برسد و پسرش را جمع کند، کار از کار گذشته باشد. بچه‌های روستا پسرش را دوره کرده بودند و او را هل داده بودند. خوب که نگاه کرده بود، جای خراشی روی چانه‌اش بود و رشته آبی لغزان از دهانش تا روی زمین امتداد می‌یافت. شلوارش خیس خیس بود. ملیحه او را بغل کرد و به سینه‌اش فشرد. چادرش را درآورد و روی مبل انداخت. تا خواست نگاهی به پدرش بیندازد که در اتاق بود، تکه‌ای مدفوع را دید که سیاهی‌اش روی گل‌های نارنج قالی، خود نمایی می‌کرد. عجولانه نگاهی به جای خواب پسرش انداخت. فهمید که او تا حیاط پشتی و سپس بیرون از خانه رفته. روپوشش را کند و دست‌هایش را بالا زد تا او را تمیز کند. برگشت و اتاق را وارسی کرد. دستش را زیر شانه پدرش فرو بردو او را بلند کرد. دارو را در دهانش ریخت. تیزی استخوان‌های بیرون زده‌ی پدر را زیر دستانش حس کرد. سرش گیج می‌رفت و بوهای جمع شده‌ی اتاق، بی تابش می‌کرد. صدای بچه‌های مدرسه هنوز در مغزش می‌لولید. چشمش به پسرک افتاد که تا آستانه‌ی در آمده بود. آب دهانش آویزان تا برآمدگی شکمش کشیده می‌شد. در همان حال که پدر را می‌خواباند، چشم‌های وق زده‌ی پر از آب پسرک را از نظر گذراند. اندیشید باید چیزی به او بدهم. و سپس به آشپزخانه رفت در حالی که دست‌هایش را می‌گزید. پسرک حریصانه لقمه‌های غذا را می‌بلعیدو صداهای نا مفهومی از گلویش بیرون می‌داد. ملیحه از جابجایی وسایل آشپزخانه فهمید که خواهرش صبح آمده و پدر را دیده و رفته. بعد از مرگ شوهرش، ملیحه مجبور شده بود به این جا بیاید؛ خانه‌ی پدری و روستایی پرت از شهرهای شرقی کرمانشاه. از آن روزگار پنج سال می‌گذرد. برابر با پنج سالگی پسرش که حالا و هر روز شکمش قلمبه تر می‌شود. بی اختیار در فکر آن صبح فرو رفت. روی تپه‌ی مشرف به مدرسه نشسته بود و بچه‌ها را نگاه می‌کرد که به مدرسه می‌رفتند. و بعد ناگهان خودش را دید. پوشیده در مقنعه و روپوش مدرسه. با موهای دم اسبی، رها و شاد و کتاب هایی در دست. و بعد چهار ستون بدنش لرزیده بود. هاج و واج مانده بود. هولانه هول دویده بود میان صف‌ها و دختران ایستاده در صبحگاه را از پشت نگاه کرده بود. و بعد صدای خنده‌ای خفه از میان صف‌ها شنیده بود. و او ناگزیر به دفتر رفته بود. چیزی از غذای پسرک نمانده بود که آلبوم قدیمی خانواده را گشود. و سراغ آن چه که دیده بود گرفت. تنها عکس آن دوران، عکسی بود که دسته جمعی و در کنار مدیر مدرسه گرفته شده بود. مدیر را دوست داشت. و در مقابل او که همیشه‌ی خدا دیر می‌رسید بی هیچ تلخی می‌گفت: ملیحه بیا سر صف! و او گام‌هایش را تندتر می‌کرد. عکس کهنه و سیاه و سفید بود. گوشه‌ی عکس تا شده بود و خط تا سفید. نگاه خیره ملیحه، فکورانه روی عکس رفت. خودش را شناخت. او در عکس گردنش را کج کرده بود و روی شانه‌ی دوستش گذاشته بود در حالی که لبخندی روی لب‌هایش دویده بود. مقنعه اندکی پس رفته بود و موهای خوش رنگش رو به سوی پیشانی آورده بودند. همان موهای بلندی که وقتی مادرش آن‌ها را دم اسبی می‌بافت، دوستانش با بازیگوشی، انتهای آن را که تا انحنای باسن‌اش می‌رسید، مشت می‌کردند و بعضی با شیطنت می‌کشیدند و او کیفور می‌خندید. آلبوم را بست. سعی کرد چیزی از آن ایام را در مغزش که حالا تصویرهای زیادی در آن سر بر آورده بودند، بیدار نکند. ” پسرک لاغر زردنبوه ایستاده بود پشت درخت‌ها. می‌دیدم که همیشه‌ی خدا از پشت درخت‌ها سرک می‌کشد و من منتظر بودم چشمان آبی‌اش را از نزدیک ببینم… دلم برایش می‌سوخت. ” آلبوم را به کناری نهاد و پیش از آن که دوباره به عکس فکر کند، خوابی عمیق او را فرا گرفت. نزدیکی‌های غروب از خرخر دهان پسرش بیدار شد. بویی بد تمام آشپزخانه را فرا گرفته بود و دید پسرک روی سفره نشسته است. هراسان نگاهی به پدرش انداخت که مچاله شده بود. پتو از روی پاهایش کنار رفته بود. دو تکه استخوان پوشیده در پوستی نازک را دید. چیزی قلبش را فشرد. کمی دارو به او خوراند و پیشانی‌اش را بوسید. از اتاق بیرون زد تا صورت پف کرده‌اش را بشورد. چیزی در آینه‌ی کثیف روشویی دیده نمی‌شد. چهره‌اش شباهت چندانی به زنی سی و هشت ساله نداشت. شیارهای پوست زیر چشم‌ها زیادتر شده بود. دست خیس‌اش لختی موهای بلندی را به عقب راند که حالا چون مزرعه‌ای بی باران تو گویی مرده بودند. یادش به آشنایی با سعید افتاد. آن زمان که مینیاتوری خوش نقش از «آب تنی شیرین» به الصاق چند بیت از آن شاعر گنجوی را قاب گرفته بود و روی آن با خط خودش نوشته بود:

«غرق در اقیانوس گیسوانت!»
او کیفور به خطوط معجزه گر مینیاتور و موج‌های آبی نگریسته بود که شیرین نیمه لخت در آن فرو رفته بود. سعید را در دانشکده دیده بود. و مینیاتور «آب تنی شیرین» یادگار همان دوران بود که خودش را کشیده بود تا حالا و تا ابدالآباد بودنش.
نیمه‌های شب با صدای نفس‌های گرفته و کشدار پدر از خواب بیدار شد. لب‌های او را به سختی باز کرد. قاشق را در دهانش فرو کرد و توده‌ای خلط شیری رنک و لزج را بیرون کشید. دهانش گله به گله پف کرده و سفیدک زده بود. چند قطره‌ای آب روی زبانش ریخت و او به سختی پایین داد. در همان حال او را از رختخواب جدا کرد و آهسته به دیوار تکیه داد بی آن که تعادلش از دست برود. در حالی که ریش تراش برقی را روشن می‌کرد مردمک چشم‌های پدر را دید که چون دو نقطه‌ی سفید و بی حالت، سنگین جابجا می‌شوند. موهای سفید پس از برخورد با تیغه روی دست‌ها و صورت ملیحه فرو می‌آمد. تیغه را به سختی از میان چروک غبغب رد می‌کرد. ساعت از چهار صبح گذشته بود. او باید صبح زود به مدرسه می‌رفت.
صبح در مدرسه و بی اعتنا به چشم‌های پرسش گر مدیر، تنداتند سر کلاس رفته بود. این همان مدیری نبود که وقتی ملیحه دیر می‌رسید می‌گفت بیا سرصف و می‌خندید. وسط کلاس صدای بازی دخترها در حیاط مدرسه را شنید. پنجره‌ی کلاس را گشود. خیره به بازی آن‌ها، دید که بچه‌ها او را دنبال می‌کنند و او آکنده از شادی از زیر دستان آن‌ها در می‌رود. در حلقه‌ی شاد و شنگول دوستانش می‌شنود که توپ توی جیب ملیحه است. موهایش روی پستان‌های کوچک‌اش ریخته‌اند. چند نفری بهم می‌خورند و او از خنده دلش ریسه می‌رود و….
صدایی از پشت سرش می‌شنود:
” ببخشید خانم زنگه. همه‌ی معلم‌ها تو دفترن “
و او گیج و با دهانی خشک توی صندلی کنج آبدارخانه فرو می‌رود تا چایش را بنوشد. و سپس به پسرش فکر می‌کند و خداخدا می‌کند تا زمانی که او به خانه می‌رود، از خواب بیدار نشده باشد. در حالی که لیوان چای را به دهانش می‌برد فکری در ذهنش جوشید و برقی از شادی در چشمانش درخشید. صبح زود در کنار جاده منتظر مینی بوس فکسنی شد که روستا به روستا می‌گشت تا به شهر می‌رسید. نزدیکی‌های ظهر خودش را دید که در خیابان کودکی‌هایش قدم می‌زند. شادمانه ریه‌هایش را آکنده از هوای آن جا کرد. اما هرچه که جلوتر می‌رفت، حسی تلخ او را فرا می‌گرفت. ساختمان‌های اطراف ویران شده بودند. جاده‌ای عریض و گسترده را دید. هرچه فکر کرد این جاده را قبلنا ندیده بود. چشم گرداند. افراها نبودند. از دور شبح مدرسه را دید که در محاصره‌ی بولدوزرها بود. قدم‌هایش را تندتر کرد. نزدیک در ورودی مدرسه ایستاد. سیر نگاهش کرد. گردوخاک تنوره می‌کشید. دیوارها فرو می‌ریختند و پیش چشمانش همه چیز زیر غبار مدفون می‌شد. لب‌هایش خشک شده بود. یک دفعه صدای آشنایی از میان گردوغبار به گوشش رسید. صدای مدیر بود که می‌گفت: «ملیحه، زودتر بیا سرصف!» و بعد نا گهان شانه‌هایش لرزید. اشک از گونه‌هایش سرازیر شد.

✍ امیرحسین محمدی

 

 

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)