در سالهای اخیر، اقبال به روشهای روایی و خودروایتها در پژوهشهای دانشگاهی افزایش یافته است. این تجربههای دست اول تصاویری روشن و ملموس از رابطهی فرد و جامعه و نهادهای قدرت در اختیار خواننده میگذارد. تنظیم و تحلیل این روایتها در درک احوالات جامعه در برهههای خاص زمانی بسیار مفید است.
وقتی در تابستان ۲۰۲۰ کتابنامهی «خاطرات زندان» را برای نشر آسو تهیه میکردم، نشانههایی از خاطرات سید یعقوب انوار، از روحانیون مشروطهخواهی که در زندان باغشاه محبوس شد، یافتم. مدخل مربوط به ایشان پس از راستیآزماییِ لازم وارد کتابنامه شد اما کنجکاوی دربارهی زندان و زندانیان آن دورهی تاریخی سبب شد که به سراغ فرزند او استاد سید عبدالله انوار بروم تا روایت زندان پدر را از زبان او بشنوم. پیدا کردن سید عبدالله انوار سخت نبود اما راضی کردن ایشان برای مصاحبه آسان نبود.
آشنایی من با سید عبدالله انوار به سالی پیش از انقلاب برمیگردد، وقتی که در راهروهای مخزن کتابخانهی ملی هفتهای یکی دو بار، هنگام عصر، با مردی مواجه میشدم که با چهرهای ظاهراً عبوس و با گامهایی بسیار تند در راهروهای منتهی به بخش نسخههای خطی رفتوآمد میکرد. هر بار با احترام سلامی میگفتم و گاه بیجوابی گذر میکرد. ذهناش چنان مشغول بود که انگار جز نسخههای خطی کسی را نمیدید. شایع بود که کلید تمام مخزنهای کتابخانهی ملی را دارد و گاه شبها در مخزن نسخههای خطی میخوابد. در تابستانهای داغ گاه میدیدم که با عرقگیر سفید نازکی بر تن به سرعت به طرف دستشویی میرود و سر و تن خود را با آب خنک خیس میکند تا گرمای مخزن نسخههای خطی و چاپ سنگی را تحمل کند.
بعدتر او را بیشتر شناختم: سید عبدالله انوار نسخهشناس، ریاضیدان، استاد فلسفه و منطق، متولد سال ۱۳۰۳ در تهران، بدون عنایت به ثروت کلان خانواده، تک و تنها زندگی عالمانه، عاشقانه و درویشوار خود را لابهلای نسخههای خطی کتابخانهی ملی در خدمت کسب علم میگذراند. در اواخر سال ۱۳۵۹، در جریان پاکسازی و اخراج اعضای هیئت علمی و کارمندان کتابخانه، استاد انوار در زمان مدیریت «عراقی» نامی گرفتار بازنشستگی/پاکسازی شد. کتابداران و کارمندان قدیمی و «ضد انقلاب» کتابخانه، از جمله نگارنده و عارف ماکویی، مراسم خداحافظیِ بسیار صمیمانه و غمانگیزی برای او برگزار کردیم: در یک سینی کوچک کاسهی آب و برگ سبز و یک جلد قرآن گذاشتیم و تا در بزرگ کتابخانهی ملی واقع در خیابان قوامالسلطنه بدرقهاش کردیم و در حالی که بغض راه گلویمان را بسته بود کاسهی آب را در برابر چشم لشکر پاکسازی پشت سرش بر خاک ریختیم، به این امید که سالم بماند و زود برگردد. او پس از پایان جنگ به تلاش پوراندخت سلطانی، کامران فانی و استاد منزوی با احترام بسیار به کتابخانه دعوت شد. شکر که هنوز در قید حیات است و از مشاهیر کتابشناسی، نسخهشناسی، تاریخ، فلسفه و منطق ایران زمین!
به واسطهی قرابتی که با وی داشتم و با پادرمیانی دکتر نورالله مرادی، از اساتید نامدار کتابداری، و نیز با کمک پسرم که اخیراً به قصد مطالعهی «دره التاج» شاگرد استاد انوار بود، با ایشان تماس گرفتم و درخواست کردم تا واقعهی دستگیری و زندان پدرش سید یعقوب انوار را برایم روایت کند. پس از احوالپرسیِ گرمی که هیچ نشانهای از آن تندمزاجی و بیاعتناییِ دوران انقلاب در کتابخانهی ملی نداشت، با یادآوری خاطراتی کوتاه و اشاره به یکی از همکاران محبوب هردوی ما که حالا پزشک نامداری شده بیدرنگ سرِ اصل مطلب رفت و بخشی از خاطرات پدر دربارهی نحوهی دستگیری و دوران زندان را برایم به شیرینی نقل کرد.
• صدا میآد خانم؟ الان میخواهید بگم؟
• بله استاد بفرمایید.
• خب پس گوش کنید. ایشان در خاطرات خود نوشته است که شب دوم تیرماه که فردایش محمدعلی شاه مجلس را به توپ بست، با سید جمال واعظ ــ پدر جمالزاده ــ هردو مهمان یک طلبه بودیم در مسجد سپهسالار ناصری، بغل مجلس در یک حجره بودیم، مشرف به خیابانی که جلوی مجلس بود که الان خیابان سیروس نام دارد. ما اونجا بودیم و تا نصفهشب صحبت میکردیم و بعد خوابیدیم… من صبح زود بلند شدم که بروم وضو بگیرم. پنجرهی مشرف به خیابان را باز کردم و دیدم که تمام خیابان را قزاقها گرفتهاند. وضو گرفتم و برگشتم. سید جمال هنوز خواب بود. با لگد او را بیدار کردم و گفتم: ای نکرده خواب راحت یک دمی، بیدار شو! … بلند شد. گفتم نگاه کن. آمد و از پنجره نگاه کرد. بدون اینکه دست و رویاش را بشوید عبایاش را به تن کرد و با هم روبوسی کردیم و گفتیم دیدارمان به قیامت… .
•
سید یعقوب انوار پس از واقعهی به توپ بستن مجلس، به دستور محمدعلی شاه بازداشت شد و به همراه ملکالمتکلمین و جهانگیر خان صور اسرافیل در باغشاه به غل و زنجیر کشیده شد. آن دو نفر کشته شدند اما سید یعقوب انوار پس از ۹۰ روز شکنجه از زندان رها شد. اما بشنویم از آنچه در روز به توپ بستن مجلس گذشت:
در تمام این سه ماه هر روز صبح که با تندرد بلند میشدیم تمام بدنمان را شپش گرفته بود. لقمان الدوله که پزشک مخصوص محمدعلی شاه بود گفته بود: یا اینها را ببرید بکشید یا ببریدشان حمام!
• پدرم گفت سید جمال رفت ولی ما آنجا ماندیم و مردم هم آمده بودند در مسجد سپهسالار جمع شده بودند… بعد فرماندهی قزاق آمد که جلوگیری کند. نزدیک ظهر… تیراندازی شروع شد. مجاهدین از مجلس و از منارههای مسجد تیراندازی میکردند. نتیجه این شد که مجلس را به توپ بستند. خلاصه سید عبدالله بهبهانی و سید محمد طباطبائی فرار کردند و رفتند به خانهی امینالدولهی معروف و آنجا دستگیر شدند و مردم هم متفرق شدند چون دیگر ارتش همهجا را گرفته بود. چند بار هم به طرف ما تیراندازی شد. لیاخوف فرماندهی آنها بود. سخت تیراندازی میکردند. من همینطور سرگردان بودم. رفتم پشت مسجد سپهسالار. باغچهای پشت مسجد بود، رفتم آنجا زیر یک درخت قایم شدم… نه نه، گفت قبل از اینکه بروم در آن باغچه میخواستم ببینم تکلیف چیست؟ شنیدم محمد تقی بنکدار که مشروطهطلب بود در یک باغ بود ولی گفت اینجا نمان، ممکن است من را بگیرند، تو را هم میگیرند. من هم رفتم پشت مسجد سپهسالار، دیدم یک باغچهای بود زیر یک درختی، نشستم و قایم شدم. در این بین پیرزنی آمد و دید که من یک آخوند تنها آنجا نشستهام. دلاش سوخت و برای ما چای آورد تا اینکه پسرش از راه رسید و داد و فریاد راه انداخت که چرا اینجا آمدی؟ الان میآیند و میریزند توی خانهی ما و همه را میگیرند. مادرش نفهمیده بود که این سید مشروطهطلب است. فکر کرده بود که یک سیدی با عمامه آمده ساعت یک بعد از ظهر و غذا هم نخورده. نفهمیده بود که مشروطهخواه است اما پسرش که آمد، فهمید که من جزو مشروطهطلبان هستم. خلاصه ما آمدیم بیرون. شاگردی داشتم در مدرسهی سپهسالار. آمد من را دعوت کرد به خانهی خود. پدرش از رفقای امیربهادر جنگ بود و گفت اینجا بمانید، من فردا شما را میبرم پیش امیربهادر و نمیگذارم که کشته بشوید. تا این را گفت، من گفتم یکی را فرستادند از خانه ۸ تومان برایم بیاورند. تا آوردند پسرش گفت باید ۲ توماناش را به من بدهید. ما دادیم که شش تومان داشته باشیم. او هم گفت فردا که شما را میبرم باید دو تومان دیگر بدهید. ۴ تومان ماند برای من. پسرش گفت فقط امشب باید شما را از این خانه نجات بدهیم. حالا آمدیم بیرون و سر یک تون حمام تا صبح خوابیدیم. صبح پا شدم و نشستم دم در خانه که یک بقالی بود و با پیرمرد بقال حرف زدم. پسر آن پیرمرد بقال آمد و گفت چرا اینجا نشستی؟ و رفت به پاسبانها گفت دوتا پاسبان آمدند. من هم شروع کرده بودم به قرآن خواندن اما پاسبانها من را گرفتند و یکی از آنها دست من را میکشید و میبرد. گفتم مرتیکه چرا دست من را میکشی؟ من مجتهد هستم. فرماندهی آنها گفت دست آقا را ول کنید. من را به نظمیه بردند و آنجا فهمیدم که ملکالمتکلمین و جهانگیر خان را کشتند و میخواهند من را هم بکشند. خیلی ناراحت بودم. تا غروب تنها در یک اتاق در نظمیه نشسته بودم که پر از شپش بود. مأموری که آنجا بود دلش سوخت و گفت برو کنار پنجره بنشین. بعد یک لات آمد و گفت شاه امر کرده که شماها را نکشند. ۲۴ ساعت بود که غذا نخورده بودم. این حرف باعث شد که همان وقت نان و پنیری را که از خانه آورده بودند، خوردم. در این بین آمدند و من را به زندان باغشاه بردند.
در مستندات تاریخی، از جمله در اسناد موجود در «مؤسسهی مطالعات تاریخ معاصر ایران» میخوانیم که ملکالمتکلمین و جهانگیر خان در باغشاه طهران و سید جمال واعظ در همدان کشته شدند اما انوار را ۹۰ روز در زندان باغشاه به غل و زنجیر کشیدند. احمد کسروی در کتاب خود از زندان باغشاه و مشروطهخواهانی همچون سید یعقوب انوار بسیار سخن گفته است.
• الو؟ الو خانم حرفها داره میآد؟ صدا میآد؟
• بله بله استاد بفرمایید.
• بعد گفت که آمدند و مرا بردند باغشاه در اتاقی که یک زنجیری بود که پنج حلقهی پشت سرهم داشت که هر حلقه برای یک نفر بود. پنج نفر توی یک زنجیر بودیم که این زنجیر به گردن ما حلقه میشد. نفر اول شازده یحیی میرزا، پدر ایرج اسکندری بود. بعدی من بودم. بعد از من قاضی… قاضی عدلیه بود و همانجا هم او را کشتند. بعد از قاضی برادر قاضی بود و پنجمی هم یکی بود، به نظرم گفت روحالقدس بود. میگفت به قدری این زنجیر مشکل بود که حد نداشت. میگفت همهی ما باید تمام مدت با هم در این حلقهها میماندیم. همهی ما مشروطهخواه بودیم و همه مثل هم بودیم اما یحیی میرزا که آدم بسیار باسوادی بود آتئیست بود، لائیک بود. ضد آخوند بود. قاضی که حلقهی وسط را داشت مجتهد بود و همهی ما با هم در همان حالت مرتب بحث میکردیم ولی با هم بودیم.
استاد میخندد و با سرخوشی به بیان خاطره از زبان پدرش ادامه میدهد:
• ما نماز میخواندیم اما یحیی میرزا چون ضد دین بود عقب مینشست. وقتی ما میخواستیم رکوع و سجود کنیم، او دولا و راست نمیشد و در نتیجه زنجیر کشیده میشد و گردن ما را زخمی میکرد. او نماز نمیخواند و ما نماز میخواندیم و بعد هم باید بحث میکردیم. چون همهی ما مشروطهطلب بودیم خوش بودیم. روحیهی ما خوب بود و با هم بودیم. یک روز همین نایب حسین خان که نگهبان ما بود و خیلی هم مذهبی بود به من گفت: تو بالای منبر گفته بودی باید قزاقها را ریزریز کرد چون مخالف مشروطیت هستند. حالا شنبه به تو نشان میدهم که چه کسی ریزریز میشود…من تا صبح نگران بودم که قرار است چه بلایی به سرم بیاید. یحیی میرزا میگفت حالا تحمل کن تا فردا، معلوم نیست تا فردا چه اتفاقی رخ دهد. فردا غروب نایب حسن آمد و گفت سید من را ببخش. دیشب وقتی رفتم، دیدم مادرم بیحال توی خانه افتاده. گفت تو امروز چه کار کردی که حال من اینقدر خراب شده. گفتم من به این سید اذیت کردم حالا مادرم اینطور شده…خلاصه بلایی سر ما نیاورد. به یحیی میرزا گفتم: دیدی این دینی که تو به آن حمله میکنی این خوبی را هم دارد!
سید عبدالله انوار با شرح شوخی پدر و یحیی میرزا میخندد. هرچند سید یعقوب از خوشیهای زندان کمتر برای پسرش گفته اما یادآوری «خوشیها»ی کوچک زندان در مجموعهی «روایتهایی از زندان» هم به ما یادآوری میکند که زندگی آزادیخواهان در زندان باغشاه، در بند غل و زنجیر و در جدال با شپش هم عاری از حلاوت نبوده است.
• پدرم چیزهایی میگفت که از زندان اوین امروز هم بدتر است. میگفت اگر یکی میخواست در روز ادرار کند باید پنج نفره با هم میرفتیم. بیرون اتاق فضای بازی بود که باید آنجا قضای حاجت میکردیم. چهار نفر جمع میشدیم دور همدیگر تا یک نفر قضای حاجت بکند. بعد بلند میشدیم. صبحها هم از وضو و اینها خبری نبود. جلوی اتاق ما یک جوی آب بود که صورتمان را باید میزدیم توی آن و بعد دوباره نماز میخواندیم، آن هم به سختی با زنجیر. یحیی میرزا نماز نمیخواند اما دائماً میگفت آخر شما با این لباسهای کثافت چه جوری نماز میخوانید؟ اصلاً سه ماهی که آنجا بودیم حمام هم نبود. غذای ما هم فقط دو تا نان سنگک بود با یک تکه پنیر که صبح میآوردند و بین ۵ نفر قسمت میکردند برای ۲۴ ساعت. یک روز حاجبالدوله از آنجا رد میشد، به او گفتم آقای حاجبالدوله، گفت بله، گفتم وقتی که طلبه بودیم و درس میخواندیم شنیده بودیم که فرنگیها چیزی به نام میکروسکوپ درست کردند که یک ذره را مثل کوه بزرگ میکند اما اگر این پنیر را جلوی آن بگذاریم مثل یک برقی میشود و میپرد و ما دیگر پنیر را نمیبینیم. از آن روز به بعد پنیر را کمی اضافه کردند. پدرم میگفت دو نفر نگهبان ما بودند. یکی نایب حسین خان بود که مذهبی بود ولی ظالم بود، در دورهی پهلوی اول هم سرلشکر شد. آن یکی ظالم بود، هر شب عرق میخورد و ما را کتک میزد، مخصوصاً یحیی میرزا را بیشتر کتک میزد چون برادرش عضو حزب کمونیست بود. در تمام این سه ماه هر روز صبح که با تندرد بلند میشدیم تمام بدنمان را شپش گرفته بود. لقمان الدوله که پزشک مخصوص محمدعلی شاه بود گفته بود: یا اینها را ببرید بکشید یا ببریدشان حمام!
• استاد آیا برای این پنج نفر که به گفتهی پدرتان به فرمان شاه از کشتن آنها صرفنظر کرده بودند و در زندان باغشاه به سر میبردند دادگاهی برگزار نشد؟
• پدرم میگفت انگلیسیها گفته بودند که آزادیخواهان را نباید بدون محاکمه بکشید. بعد از سه ماه دو سه نفر از ما را بیرون کردند اما من حال خیلی بد و تب شدیدی داشتم و ماندم. بعد از سه ماه دو سه نفر را بیرون کردند. انگلیسیها گفته بودند طبق قانون باید اینها را محاکمه کنند. رئیس و مستنطق دادگاه صدرالاشراف بود. پدرم گفت من را با زنجیر بردند و دادگاه را تشکیل دادند. مؤیدالسلطنه از اعضای دادگاه فحش داد به حاجبالدوله که چرا این را با زنجیر آوردید. بعد از صدرالاشراف سه چهار نفر دیگر هم شروع کردند. همگی متأثر شده بودند که یک نفر مریضاحوال را زنجیر به گردن به دادگاه آوردهاند. پدر من آن موقع خیلی مشهور نبوده است. وقتی وارد میشود و دادگاه شروع میشود معاون دادگاه، جعفرخان اشتری، یواشکی پشت ناخنش مینویسد که: حمله نکن دفاع کن. یعنی معاون دادگاه مشروطهطلب بود. (بعداً به پدرم گفت تو را که دیدیم یاد مجلس یزید افتادیم.) بعد دادگاه شروع شد و به پدرم گفتند چرا از مشروطهخواهان دفاع کردی. پدرم گفت من مطیع آخوند خراسانی بودم و ایشان فتوای مشروطیت داده بودند، من مجبور بودم که در دفاع از مشروطهخواهی وعظ کنم. گفتند چرا علیه قزاقها صحبت کردی؟ گفتم من علیه قزاقها صحبت نکردم. من گفته بودم هرکسی با مشروطه مخالف است من هم با او مخالف هستم. بعد از پایان صحبتها پدرم را به یک درخت بستند. مستشارالدوله را هم به این درخت بسته بودند. فردا صبح به پدرم گفتند رأی داده شد، تو آزاد شدی اما باید فوراً از تهران بیرون بروی….پدرم باید طی ده روز از تهران خارج میشد.
پس از رهایی از زندان به شمال تبعید میشود و در تنکابن به «ولی خان سپهسالار» و «یپرم خان ارمنی» میپیوندد و نقشهی تصرف تهران را با هم طراحی میکنند و با تجهیزات جنگی برای تصرف تهران روانه میشوند. سید یعقوب تا زمان خلع محمدعلی شاه همواره مجاهدین را به جنگ با استبداد تشویق میکرد.
• پدرم میگفت وقتی آزاد شد بعد از ده روز رفتند شمال، منزل یکی از رجال رشت. سپهسالار تنکابنی، که علیه محمدعلی شاه قیام کرده بود، با پدرم تماس گرفت و پدرم رفت پیش آنها و آماده شدند برای حمله به تهران. پدرم میگوید که ما از این طرف حمله کردیم و از آن طرف هم بختیاریها حمله کردند و بالاخره تهران را گرفتیم.
• استاد، پدر شما با همان عبا و عمامه به میدان جنگ رفتهاند؟
• بله، در تمام جنگهای مشروطه صف جلو بوده. با همان عمامه و عبا قطار فشنگ میبست، عکسش هم هست. اینها همه مشروطهطلب بودند. مثل هم بودند. فاتحانه رفتند تا گرگان رسیدند. روسها آنجا بودند اما محمدعلی شاه را شکست دادند. بعد هم پدرم وکیل مجلس شد و کسروی اینها را در کتابش نوشته است.
سید یعقوب انوار در جنگ جهانی اول همراه با سلیمان میرزا و شماری از نمایندگان مجلس به کرمانشاه مهاجرت کرد و در آنجا دولتی به ریاست نظامالسلطنهی مافی تشکیل دادند. با شکست این دولت، سید یعقوب به استانبول رفت و در همان ابتدای ورود در مسجد بزرگ ایا صوفیه در حضور هزاران ترک و ایرانی و سران دولت عثمانی خطابهای در ضرورت اتحاد مسلمانان ایراد کرد. او پس از پایان جنگ جهانی اول به ایران بازگشت. زندگی سید یعقوب نشان میدهد که نه غل و زنجیر زندان باغشاه و نه شکست دولت نظامالسلطنهی مافی در کرمانشاه سبب نشد که از فعالیتهای سیاسی دست بردارد. هرچند او از روحانیون بسیار محافظهکاری بود که همواره علیه وضع قوانینی که آنها را مغایر شرع میدانست موضع میگرفت اما از آغاز قدرت گرفتن رضا خان سردار سپه از وی حمایت کرد و در سال ۱۳۰۴ در دفاع از طرح نمایندگان برای انقراض سلطنت قاجار چنین گفت: «باید به کار این خانواده خاتمه داد و برای کار تازه مرد تازه لازم است». دکتر مصدق در پاسخ به او گفت: «آقای سید یعقوب شما مشروطهخواه بودید …مردم را دعوت به آزادی میکردید. حالا عقیدهی شما این است که یک کسی در مملکت باشد که هم شاه باشد هم رئیسالوزرا و هم حاکم. اگر این طور باشد که ارتجاع صرف است، استبداد صرف است. پس چرا خون شهدا راه آزادی را بیخود ریختید؟ چرا مردم را به کشتن دادید؟…». بهرغم این حمایت مؤکد از رضا شاه، سید یعقوب با مشاهدهی سیاست تغییر لباس و بیحجابیِ اجباری در زمرهی مخالفان او درآمد تا جایی که میگویند رضا شاه تا آخرین روزی که از ایران میرفت به وی ناسزا میگفت.
• استاد آیا بجز بخشی که در کتاب احمد کسروی دربارهی پدرتان نوشته شده، خاطرات ایشان در جای دیگری هم منتشر شده است؟
• پدرم خودش خاطراتش را نوشته است. من هم خودم همه را جمع کردم و در پنج نسخه نگه داشتم. در زمان پهلوی میخواستند از من بگیرند که چاپ نشود. من فوراً نسخهها را از ایران خارج کردم و فرستادم آمریکا و انگلستان پیش اقوام نزدیک که این ۵ نسخه حفظ شود تا به موقع منتشر شود.
• استاد اگر درست متوجه شده باشم شما میگویید که در زمان پهلوی اجازهی انتشار چنین خاطراتی را ندادند و ضمناً میخواستند نسخههای شخصی شما را هم بگیرند. درست است؟
• بله خانم. برای اینکه خیلی از رجالی که در زمان پهلوی سر کار بودند ضد مشروطه بودند و اگر سابقهی اینها معلوم میشد مردم میفهمیدند که اینها که بودند و چه کرده بودند و حالا شده بودند رجال مملکت. هنوز هم یک نسل از بعضی از آن خانوادهها در ایران هستند.
• امیدوارم که به زودی شاهد نشر خاطرات پدر و البته خاطرات خود شما باشم. ممنونام از فرصتی که در اختیارم گذاشتید، استاد انوار عزیز!
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.