جمعیت حقوق بشر کوردستان: سعید شیرزاد، زندان سیاسی کورد محبوس در زندان رجایی شهر کرج در خصوص جایزه اسکار اصغر فرهادی نامهای سرگشاده نوشته است که عیناً منتشر میشود.
کاسهی گدایی گرفتن و حق خود را با دریوزگی از حکام طلبیدن چیزی جز تجلی نوعی لز اختگی سیاسی هنری مدرن نیست،
حال میتوان با جدیت فهمید و دید که ما از کجا و چطور سقوط کردهایم.
هنرمندان جامعه آن بیانتها مستقلان و گردن کشانند و باید بر هنر و هنرمند آن سرزمین گریست وقتی اینگونه خوار و سخیف میشوند.
پس درگیر و دار امنیت و نان و نام حیثیت خویش را اسیر نشیمنگاه دولتمردان میکنند که البته هیچکدام نصیبتان نخواهد شد،
که هر آنچه هنوز دارید را نیز از شما خواهند ربود.
آقای فرهادی:
این نامه، نامهی تبریک نیست چراکه نه شما به این تبریک نیاز دارید و نه من آنم که در قرن ارزانی انسان برای اسکاری بنویسم که از امروز بهنود بیبیسی نشین برایش سند رو میکند که نه به ترامپ ربط داشت و نه سیاسی بود! و یاوهگوییهایش را با دستمال چرکین بیبیسی نشین ازاینپس بهسلامتی شما بالا ببرد و ما میگوییم شبیهسازیشدهی نوبل عبادی نبود و زبان این نوشته همزبان فقر و رزقان است و سرباز، زبان استثمارشده شیبان و خفاجیه (شما بخوانیدش سوسنگرد)
آقای فرهادی:
آیا تابهحال له شدن پسر شهین را در کف خیابانهای تهران دیدهاید یا که فیلم له کردت کارتنخوابهای خیابان مولوی را؟
به خودم میگریم هرگز ندیدهاید که اگر میدیدید و برایتان مهم بود به سراغشان میرفتید و شبانه از گور بر نمیخواستید که از همسایهها گور خوابتان بگویید…
آقای فرهادی:
هنر بندٍ هنر فروش بودن آسان است بهآسانی له کردن پسر شهین در کفت خیابان و آسانتر از موی نشیمنگاه روباه سبز بنفش شدن…
و به همان اندازه هنرمند ماندن سخت است؟ بهسختی مادر شهناز شدن که از داغ بیفرزند شدنش زندان کشید و سخت است بهسختی جستجوی ۱۷ سالهی استخوانهای پاره تن اکرم به صبر و طاقت مادر بهکش سخت است…
آقای فرهادی:
کاش بهجای شبی گور خواب شدن سری به خیابانهای شوش و دروازه غار میزدید و تنفروشی عریان هموطنان آراییتان! در کف خیابان را میدیدید و سری هم به قبرستان میزدید و دخترک گلفروش سینهی قبرستان را مینگریستید و میفهمیدید تیر آرش جان آتشگرفته صمد و احمد شد و بر وجدان به خوابزدهی آریایی رنگان!
آقای فرهادی:
اما تن به حراج رفتهی زنی در خیابانهای تهران که سینههایش لای پنجه هرزهای شهوتپرست برای انزالی از عقده، خون میشود و زنی که از مرگ بر جگر میکشد فریاد را در کدام سکانس به تصویر کشیدهاید؟!…
یا که سکانس رقص کولبر با گلوله و بهمن؟!…
سکانس دختری که در پستون خانه از نداری به فروش میرود؟!…
تجاوز شب اعدام و خاوران کو؟
۴ بهمن ۸۲ و کشتار کارگران خاتونآباد و تابلوی شلاق خوردن کارگران آغدره کو؟
جان بیجان آرش و هفتادوهفت روز گرسنگی پیشکش، چشمان بیسو شدهی زینب جلالیان در حسرت زریبار و آبیدر یا که گمنامی رفیق کودکان کوبانی امیر امیر قلی را چه میگویی؟!
یا سپیده به سپیدهی تولد هرروزهی زانیار و لقمان مرادی و هوشنگ رضایی را با کدام شمع سرزمینت روشن نگه میداری؟!
یا که ۲۳ سال حبس محمد نظری و ۱۷ سال حبس سعید ماسوری که علمکوه و دماوندتان از نامش در خود تنیده و خم میشوند…
آقای فرهادی:
سکانسهایی سرزمینت اینان هستند که از بر زبان آوردنشان حذر دارید مباد که بنفش نشینان زامبی شوند یا که در ستیز تگرگ و گلبرگ و درنبرد ارکیده و دامن خدشهای به غرور آریاییتان وارد شود.
سعید شیرزاد
زندان رجایی شهر کرج
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.