Image result for ‫انقلاب بهمن‬‎

 

“مادر فاکر برگرد برو به کشورت”

یادداشتی بر «۲۲ بهمن»

۲۲« بهمن» نه در ایران در لندن- انگلستان.

بر یکی از صندلی های اتوبوس خط ۱۰ که از مقابل سفارت منحُوس جمهوری اسلامی می گذشت؛ نشسته بودم و مقابل سفارت خانه را نگاه می کردم. مرد جوانی را پوستر به دست در کنار هاید پارک کرنر و روبه روی سفارت دیدم. او در اعتراض به جنایات رژیم، در مخالفت با نودولتیان برآمده از “ ۲۲ بهمن ۱۳۵۷” در آنجا ایستاده بود.
پیاده شدم و به سمت او رفتم. پس از درود و کمی گفتگو گفت: پس چرا هیچ کس نیامده؟
پاسخ گفتم: امروز که شنبه نیست؛ وسط هفته ست. چند سالی ست که ایرانی های مبارز، شنبه ها در میدان ترافلگار مبارزه می کنند.
گفت: جدی، یعنی شنبه ها جمع می شوند؛ خیلی می آیند؟
پاسخ دادم: تعدادی می آیند. و در ادامه پرسیدم: آیا رای من کویی هستی؛ عکس هایی که پوستر کردی متعلق به کسانی هستند که در «انتخابات ۸۸» کشته شده اند؟
گفت: من ۸۸ در انگلیس نبودم. فکر می کردم که خیلی ها را امروز در اینجا می بینم!

در همان لحظات دو رهگذر که خود را کارمند “مدیا” معرفی کردند به ما نزدیک شدند و پرسش هایی داشتند و در این باره اجازه خواستند تا عکاسی کنند. و خلاصه …
برای آن جوان آرزوی موفقیت و از عکاس و خبرنگار رسانه تشکر کردم و سپس به راه خود ادامه دادم. و می اندیشیدم به «۲۲ بهمن». احساس خودم را مرور می کردم که نشانه ی شادی نمی یافتم.

در ایستگاه اتوبوس که بودم نگاهی به ساعت مچی ام انداختم و ساعت هم چون بخت ایرانی ها خوابیده بود. عینک بر چشم نداشتم؛ نمی توانستم درست ببینم و به ذهنم نرسید که ساعتم باطری تمام کرده؛ برای همین آن را از مچم باز کردم و ناگهان از دستم بر زمین افتاد. با زحمت وقتی خم شدم آن را بردارم متوجه شدم که در اثر افتادن برزمین و برخورد با آسفالت، شیشه اش شکسته بود. و ۲۰۰ پاوند هزینه تعمیر و تعویض شیشه شکسته با شیشه ای نو. و ۱۰۰ پاوند هم دستمزد باطری نو و ارسال ساعت به سوییس. بی خیال ساعت شدم و آن را در کیفم جای دادم.
سوار اتوبوس شدم به «۲۲ بهمن» می اندیشیدم و به انتخاب اشتباه خودم.

با برنامه ریزی که از پیش برای خودم کرده بودم به سینما رفتم؛ برای تماشای فیلم “The Revenant” . سانس اول را از دست داده بودم؛ یک ساعت به آغاز فیلم مانده بود. همان جا بر روی یکی از مبل های چرمی نشستم و از نشریات گذاشته شده بر روی میز مطالعه می کردم تا این که یکی از کارگران سینما گفت: سالن آماده ست؛ می توانید به داخل بروید و هر کجا که “مایلید” بنشینید!

من و عده ای دیگر که در انتظار بودیم پشت سر هم دیگر وارد سالن شدیم. جمعیت زیادی نبودیم و ۸۰ درصد صندلی ها خالی ماندند. من با توجه به وضعیت کمر و درد پاها و گردنم، صندلی مناسبی را انتخاب کردم و سپس در آن جا نشستم. بر روی صندلی ها و ردیف های اطرافم کسی ننشسته بود و خالی خالی بودند.

دقایقی پیش از آغاز فیلم بود که ماموران به سراغم آمدند به قصد مزاحمت و اذیت کردن. ماموران سپاه پاسداران ایران نبودند. از طرف بسیج و زهرا خانوم هم نبودند. دو مامور، مردی انگلیسی آفریقایی تبار و زنی انگلیسی هندی تبار که لباس شخصی بر تن داشتند و پاکت چیپس و بستنی در دست؛ از میان صندلی ها و ردیف های خالی از جمعیت عبور کردند مستقیم به سمتم آمدند.

دو مامور گفتند: ما می خواهیم اینجا بنشینیم. ما دو تا می خواهیم اینجا بنشیم. این جا جای تو نیست.
گفتم: در جایی دیگر بنشینید؛ این همه صندلی خالی. چرا می خواهید بر سر من بنشینید؟
زن هندی که ریق می زد گفت: راست می گوید اینجا جای ماست!
گفتم: مگر شماره صندلی دارین که اینجا جای شما باشد؟ این سینما نه شماره صندلی دادند و نه ردیف.
دیگر تماشاگران حاضر در سالن متعجب به رفتار آنها نگاه می کردند.
و دوباره گفتند: تو بر روی صندلی ما نشسته ای از اینجا پاشو. ما باید بنشینیم.

من می بایست بلند می شدم تا اشغال ها بر جای من بنشینند. شاید جبر تاریخ ست “وقتی شاهین از پرواز می ماند؛ گنجشک پا شکسته به او لگد می پراند.”
برای لحظاتی آنها را نگریستم و یاد آن روزی که توی پارک بودم افتادم؛ بر روی نیمکتی نشسته بودم که یک مامور هندی به سراغم آمده بود. و یاد آن روز که در خیابان دو زن و مرد انگلیسی یقه ام را گرفتند و گفتند: “مادر فاکر برگرد برو به کشورت.”

ماموران که به سراغم آمده بودند از سوی آژانس های جاسوسی آمده بودند و هدف شان روشن است و آشکار. با توجه به تحقیقاتی که در مورد مهاجران و پناه جویان انجام داده ام؛ این نوع آژانس ها به دنبال گرفتن نیرو و نفوذ هستند و در صورتی که موفق نشوند اسباب مزاحمت و دردسرهای جدی برای پناه جویان فراهم می آوردند و در آینده به این مهم خواهم پرداخت.
کدام صحنه می خواستند تماشا بکنند؛ خودشان فیلم ند. فیلم همه عالمند. «۲۲ بهمن» بود و این نوع هم از جنس اذیت و آزار « ۲۲ بهمنی دیگر» بود که به ایرانیان چپاندند. نمی خواستند بگذارن مرا به حال خود تا بنشینم. آمدند به سراغم تا فراموشم نشود، “اینجا با همه قشنگی هایش، برای من ادامه زندان هست.”

بهمن ماه ۱۳۹۴ خورشیدی

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com