معلوم است که لیبرال جماعت آقای هاشمی را سوسول و غربزده میخواهد و از حرف من ناراحت میشود. اما من به عنوان همرزمش به شما میگویم آقای هاشمی یک وحشی با ایمان بود که به موقعش برای خاطر انقلاب دست به هر کاری میزد. هر کاری. سال ۴۲ آقای علی طرخانی خدمت امام گفتند پول نداریم. امام فرمودند برای چه کاری؟ عرض کردند همین امور انقلاب. امام فرمودند: کثافت، طبق پیش بینی من، پانزده سال تا پیروزی انقلاب مانده. پول کدام امور را ندارید؟ نزدیک بود کار به اخراج آقای طرخانی از موتلفه بکشد که آقای هاشمی پا در میانی کردند و گفتند: حالا یک چیزی گفته! من پول را تامین میکنم. امام براق شدند: از کجا تامین میکنی؟ آقای هاشمی شخصیتی بودند که پا پس نمیکشیدند. گفتنند شما کار نداشته باش. قول دادند که تامین کنند و کردند. حالا منبع تامین پول کمی شبههناک بود، سربسته به شما میگویم در کار مواد بودند. ولی خب بهخاطر انقلاب کردند. کسی هم جز من خبر نداشت. قرارمان هم این شد که بعد از فوت آقای هاشمی من همه اینها را بگویم. حتی خیلی چیزها بود که اصلا اتفاق نیفتاد. من به ایشان گفتم مسائلی هم هست که رخ نداده، ولی ذهن فانتزی انقلابی من پیش بینی میکند اگر اینها را به شما ببندم خیلی هیجان در مردم ایجاد میشود. چه کنیم؟ آقای هاشمی با شوخطبعی خاصی که داشتند لپ مرا کشیدند و گفتند بادام جان…دوستان مرا بادام صدا میزدند… گفتند بادام جان، همین جا به شما میگویم وقتی من رفتم در مورد من هر گهی خواستی بخور!
این مقدمه را عرض کردم که بگویم، مسئله تامین اسلحه برای ترور حسنعلی منصور پیش خلافهای آقای هاشمی چیزی نبود. قضیه اسلحه هم اینجور شد که سال ۴۳ آقای عسگراولادی به امام گفتند ما باید مشی مسلحانه پیش بگیریم. امام فرمودند چطور مگه؟ آقای عسگراولادی گفتند: یک آقایی به اسم حسنعلی منصور هست که با حنجرهاش به شما توهین میکند ما باید حساب این مردک را برسیم. امام فرمودند: کسان دیگری هستند که این کار را بکنند. تو به این جور کارها فضولی نکن. تو یک نانوایی را هم بلد نیستی اداره کنی نفله! امام آن روزها کمی بیاعصاب بودند. آقای عسگراولادی هم گفتند چشم و چیزی نگفتند. بعد از مدتی معلوم شد آن دیگران کاری از پیش نبردند. امام بنده را اظهار کردند و فرمودند: بادام چه کنیم؟ بالاخره مغز متفکر ما شمایید. آقای هاشمی پریدند وسط، گفتند چارهاش ترور است. امام فرمودند: من مخالف خونریزی هستم. اگر هم میخواهید مشی مسلحانه داشته باشید حق خرید اسلحه ندارید. مرحوم هاشمی پقی زدند زیر خنده. امام فرمودند: خَفَه. اسلحه نخرید. از کسی هم نگیرید. اگر عرضه دارید خودتان بسازید. تمام.
امام که تشریف بردند آقای هاشمی گفتند: این حالیش نیست. من خودم اسلحه را ردیف میکنم. رفتند قم پیش آقای ابوالفضل تولیت. تولیت یک آدم قالتاق با ایمانی بود. همینجا در پرانتز عرض کنم… البته نه، سردبیر حلزون گفته حتیالمقدور متن پرانتز نداشته باشد! بیرون پرانتز عرض کنم، آقای تولیت هم به من گفتند وقتی من فوت کردم هرچی دوست داری به من ببند. تولیت، هاشمی را به اصطلاح امروزیها اسکل کرده بود. یک تفنگ ساچمهای به ایشان فروخته بود به قیمت صد و پنجاه تومن. فردای آن روز من نشسته بودم در دفتر، دیدم آقای هاشمی ذوقزده وارد شدند. یکی چیزی را دستمال پیچ گذاشتند روی میز و گفتند: اینهم تفنگ، بادام! من باز کردم و دیدم تفنگ ساچمهای است. هارهار خندیدم که ایشان از خجالت سرخ شد. بالاخره دیدیم کاری است که شده و پول را به گا داده. تولیت هم یک لات باخدایی بود که پول پس نمیداد.
حاج مهدی عراقی را صدا زدم. تفنگ را دادم دستش گفتم با عزیزالله ریختهگر روی این کار کنید تبدیلش کنید به تفنگ واقعی. آقای عراقی یک مدتی دور خودش ور رفت و آمد گفت نمیشود کاری کرد. زدم توی سرش گفتم بده به من بیعرضه. دیدم مرحوم عراقی دستپاچه شد. کاشف به عمل آمد تفنگ را برادرزاده عزیزالله ریختهگر در بازار سید اسماعیل فروخته و پولش را زده به بدن.
دردسرتان ندهم خرتوخری بود. دوباره برگشتم پیش هاشمی. گفتم این گند را خودت زدی خودت هم درستش کن. فردای آن روز ایشان یک مالخر پیدا کرده بودند و اسلحه واقعی که منصور با آن کشته شد را در حقیقت از این مالخر خریدند. البته این وقت شب، ذهن من یاری نمیکند اسم این مالخر را از خودم در بیاورم. ولی آقای هاشمی پول گندهای داده بودند. به هر مشقتی بود تفنگ را آوردند. گفتند این اسلحه، این شما، آن هم حنجره حسنعلی. بروید بدرید. من به ایشان گفتم: این مقدار خشونت خوب نیست. یعنی چه بدرید؟ لااقل یک واژه ملایمتری به کار ببرید. آدمیم ما. خرس و پلنگ که نیستیم. آیندگان بعدا در حلزون اینها را میخوانند. چه قضاوتی در مورد ما میکنند؟
خلاصه کمی آقای هاشمی را نصیحت کردم. ایشان ابراز پشیمانی کردند. آمدند مرا بغل کردند و گفتند ببخش بادام. من بچگی کردم. گفتم حالا عیبی ندارد. آقای محمد بخارایی را صدا زدم گفتم: این اسلحه را بگیر. میروی به این آدرس سراغ آدمی به اسم حسنعلی منصور را میگیری. وقتی دیدیش، کمی حنجرهاش را با این اسلحه نصیحت میکنی. آقای بخارایی نگاهی به اسلحه کردند و گفتند: کو فتوا؟ تازه یادمان افتاد فتوا نداریم. آقای مطهری همانجا روی سربرگ یکی از مراجع یک فتوا جعل کردند. دادیم دست بخارایی و راهیاش کردیم. بعدها دیدم آقای مطهری از این تیزبازی خودش خیلی خوشش آمده بود و هرجا میرسید میگفت کار ترور منصور را من ردیف کردم. ولی قضیه همین بود که من گفتم.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.