مدرسه فمینیستی: مطلب زیر به قلم مونا دلاوری، نقاش جوانی است که تاکنون چندین نمایشگاه برگزاری کرده. عکس یکی از تابلوهای نقاشی وی را در بالا مشاهده می کنید:
روزهایی بود که کاشی های حیاط خانه مان آنقدر برایم بزرگ بودند که در پناه خلوت های عصرانه، خیال را آنگونه ببافم که هر کاشی برایم خانه ای باشد و پناهی و دیگری همسایه ای آشنا که همیشه در خانه اش به رویم باز است و می توانم بی هیچ دغدغده ای از کاشی خانه ام به کاشی همسایه پناه برم تنها با یک پرش کوتاه …
آن روزها مادرم لابه لای گریه های همیشگی اش قصه ای تکراری هم برای من داشت… از سرزمین پدری ام می گفت. می گفت که مردی در یک شبی (که من خودم تابستان تصورش می کردم)، خواهر جوانش را کشته، وقتی که آسوده در کنار نوزاد چند ماه اش شاید خواب روزی را می دیده که از تمام روزهای گذشته اش بهتر بوده است!
مادرم بارها و بارها قصه را گفت، گاهی با ترس و اظطراب و گاهی با خشم…
من سرگرم خانه ام بودم، و هی پا به پا می شدم و زنی را با موهای بلند و سیاه تصور می کردم، با نوزادی کوچک که در خواب مثل همه نوزادهای دیگر گاهی دست از مکیدن سینه ی مادرش برداشته نیم لبخندی می زند و شاید باز در خواب با فرشته ها به بازی اش ادامه می دهد.
و من می پریدم از خانه ای به خانه ی دیگر، از خیالی به خیال دیگر و باد هم گاهی صدای مادر را به من می رساند. هنوز داشت همان قصه ی تکراری را می گفت. مردی که خواهرش را کشت؛ زمان وقوع این قصه مربوط به پیش از تولد من بوده، و من همیشه تصور می کردم مثلن قبل از به دنیا آمدنم این کاشی ها هم بوده اند؟ یا ماندگاری ابدی آجرهای دیواری که خانه ما را از خانه صدق آمیز جدا کرده بود. یا درخت یاس پیر کنار باغچه؟ و باد و باز هم ترنم صدای مادرم که کنار حوض نشسته و دستش را در آب حوض فرو می کند و فکرهایش را با صدای بلند تکرار می کند؛ و من با خودم خیال می کنم که: راستی آن نوزاد دختر بوده یا پسر؟ مادرم می گوید: پسر…! پس چرا خواهرش را کشته؟ چون فکر می کرده که خواهرش زن بدی شده! بچه هم می میرد؟ نه، خودش بزرگش می کند! و می گوید من مادرت را کشتم که تو را بزرگت کنم؟
مادرم می گوید در سرزمین پدری ات زنهای بد را می کشن! می پرسم مردهای بد را هم می کشن؟ جوابی نمی دهد! مکث اش طولانی می شود و من می فهمم که مردان بد را نمی کشند… هر کاشی چهار کاشی کوچک است، در شش سالگی از پدرم یاد گرفته ام تا صد بشمارم، گاهی مورچه های حیران مانده بین کاشی ها را هم می شمارم…
مادرم : خواهرش را کشته چون فکر می کرده خواهرش بد شده!
و من با خودم می گویم شاید خانه ی برادرش را کثیف می کرده؟ یا مثلن هر روز غذایش می سوخته؟ یا مدام با زن های همسایه مشغول صحبت می شده؟ نمی دانم… مادرم جوابی ندارد، حیاط خانه ما صدها کاشی دارد…
من: خواهر مرده خیلی زیبا بوده؟
مادرم: آره خیلی.
من: کودکش دختر بوده؟
مادرم: نه، پسر !
انگار نمی توانم باور کنم که پسر بوده دلم می خواهد که قصه را تغییر دهم ، دلم می خواهد کودک دختری باشد که بعدها مثل مادرش زیبا می شود…
لی، لی کنان از خانه ام می زنم بیرون، خانه همسایه، همسایه بعدی، و بعدی… مادر آن مرد نگفت نباید خواهرت را می کشتی؟ نه، نگفت ! مادرش از بد شدن دخترش ناراحت بود؟ نمی دانم!
از خانه ها خسته می شوم، از مورچه ها، از صدای مادرم که هنوز گوشه حوض نشسته و چیزی می خورد… باد که می آید می پیچد لا به لای موهایم ، خودم را زیباتر از همیشه تصور می کنم…
در تار و پود خیال بافی ام و نسیم زنی می شوم از مادرم جوان تر ، شاید همسن آذین دختر همسایه… کودکی در آغوشم خوابیده و از سینه هایم شیر می خورد، خواب می بینم ، فکر می کنم راستی چه خوابی؟ نمی دانم! تنها می دانم که می میرم ، فردا صبح کودکم را نمی بینم… فردا صبح کسی مرا از خواب بیدار نمی کند، مجبور نیستم شیر گرم بخورم یا تخم مرغ عسلی… اما دیگر از سه چرخه سواری هم خبری نیست، اما نه ! مثلن بزرگ شده ام ، قرار است شب بمیرم…
مادرم صدایم می کند، بر می گردم، دیگر کنار حوض نیست، در حیاط تنها مانده ام با کاشی ها و مورچه ها. باز هم می پرسم ، کودک پسر بود یا دختر…
شب شده، مهمان داریم، مردی است از سرزمین پدری… پدرم مثل دوست های خیلی نزدیکش با او رفتار می کند. خانه پر از بوی زغال است و ماست خیار و مرغ های شکم پر مادرم. ران مرغ مثل انگشت شصت خودم است، اما از شصت من خوشمزه تر است… از پذیرایی بوی زغال می آید و سیگارهای بلند پدرم.
مادرم اسم مهمانمان را می گوید! این همان مرد قاتل خواهر کش است؟ اگر یک روز من بد شدم مجید هم مرا خواهد کشت؟ به جای شکلات هایی که به من می دهد؟ نه مجید مهربان ترین برادر دنیاست او همه بچه ها را دوست دارد… اما وقتی که دیگر کوچک نباشم؟
مهرداد؟ شاید! وقت هایی که پیش ما می آید من شهامت از خواب بیدار کردنش را ندارم… محسن؟ مادرم می گوید بچه که بودم یک بار می خواسته به زور بغلم کند من هم خودکاری را در بینیش فرو کرده ام! اما حتا آن بار هم مرا نکشته، هر چند شاید در دلش آرام به خدا گفته باشد که من زودتر بمیرم…
کاشی های حیاط مان برایم کوچک شده، نمی توانم آسوده و رها از خانه ی خیالی ام به خانه ی همسایه پناهنده شوم. غروب ها باغچه را آب پاشی می کنم. پدرم حوض وسط حیاط مان را در آورده، حالا مادرم کنار بهارخواب می نشیند، حالا کمتر گریه می کند. یک روز پدرم با یک کارگر لُر آمد، و ریشه های دو درخت توت مجنون کنار باغچه مان را در آورد. من و مریم گریه کردیم. مادرم نفرین کرد و توت ها چیزی نگفتند زبان بسته ها! کارگر دلش نسوخت، و پدرم به کاشی های تمیز فکر می کرد.
من بزرگ شده ام باغچه را آب پاشی می کنم، کاشی های حیاط، و اجازه نمی دهم مورچه های حیاط حواسم را پرت کنند. اما هنوز در برابر نسیمی که می لغزد میان موهایم، میان دامنم نمی توانم مقاومت کنم و خودم را زیباتر از آنچه هست می بینم.
حالا بزرگ شده ام مادرم گفته چرا آن مرد خواهرش را کشته! مردم به او گفته بودند که خواهرش با مردی که شوهرش نبوده خوابیده است. این همه سال به معنی کار بد فکر کرده بودم! همین بود؟
مادرم می گوید برای دختر آبرویش از نَفسَش مهم تر است. می گوید سر دختری را کنار باغچه بریده اند… برادرش؟ نه، این بار پدرش. موهایش خونی شده؟ خونش در باغچه ریخته درخت ها خشک شده؟ در دفتر حضور و غیاب مدرسه بعد از مرگ، اسمش چه می شود؟ می شود دختری که بد بود و پدرش او را کشت؟ مادرم در حیاط نیست. در حیاط تنها مانده ام با باغچه ای که دیگر دلم برایش نمی سوزد.
بزرگتر شده ام. خانه ما دیگر حیاطی ندارد. خانه ما ۸ واحد شده، ما و ۷ همسایه دیگر که هیچ کدام شان را نمی شناسم.
مادرم آهسته با پدرم حرف می زند، گوشم را به در چسبانده ام ، می فهمم که باز هم آن مرد انگار کسی را کشته! نه نکشته! دختر پانزده ساله اش را زنده به دست خاک سپرده. دختر بیچاره! با مردی خوابیده؟ کسی چیزی نمی داند. باردار نوزادی بوده؟ کسی چیزی نمی داند. تنها با پسری در پارک نزدیک خانه دیده شده، آن کودکی که آن شب مادرش را کشتند وقتی حیات را از سینه مادرش می گرفت، وقتی که شاید لبخندی بر لب داشت، وقتی که شاید با فرشته ای کوچک در خواب بازی می کرد. همان کودکی که من ترجیح می دادم دختر بدانم اش تا مثل مادر زیبا شود، تا مثل مادر کشته شود نه مثل پدر، برادر یا هر مرد دیگری قاتل خواهرش…
قصاص؟ مادرم می گوید قتل های ناموسی قصاص ندارد. مادر دختر چه کار می کند؟ هیچ! گریه هم نمی کند. حرف هم نمی زند. مادرم می گوید هیچ کاری نمی کند. مادر هم زنده، زنده در برابر هجوم نور روزها می پوسد. انگار مثل دخترش چال شده اما زیر خروارها هوا، دلتنگی و ظلم!
مادرم می گوید خون دامن آدم را می گیرد، معنی حرف اش را نمی فهمم، چیزی نمی گویم. دلم می خواهد بروم زنگ عدل انوشیروان عادل را به صدا در بیاورم بگویم مردی خواهرش را کشت، کودک خواهرش را بزرگ کرد، جای پسرش، به کمک آن پسر دختر ۱۵ ساله اش را هم کشت و هیچ کس نپرسید آن زن چه شد؟ آقا دخترت چه شد؟ دختر ۱۵ ساله ات را می گویم…
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
نظرات
عالی اما فمنیستی . آدما آگاهانه مقاومت میکنند و یا ناخودآگاه . زنها همیشه بوده اند و نقشی داشته اند بطریقی .آن برادر آلت قتاله است قبول ،شیئی است و شبح .مقتول است با جان کندنی طولانی که نامش با تحریف شده زندگی .خون دامن آدم را میگیرد و تو هم جنگ را دوست نداری .من پرسیده ا م چرا کشتی؟ میگه کار انگلیسیها بود ! آنزمان هم که انگلیسها نبودن پدران ما مث انگلیسها از کله منار میساختن و باور نداشتن که خون دامن آدم را میگیره .من میگم خون دامن همه ما رو گرفته ..باور کن ,دنبال زنگ انوشیروان هم نرو و اسطوره نساز از پدران .باور کن اگر همچو زنگی بود پدران ما خواهان عدالت و آزادی صحرا نشینان نمیشدند !
یکشنبه, ۲۴ام دی, ۱۳۹۱