به نام ایران یکپارچه و ملت بزرگ و تقسیم ناپذیرش

پیشگفتار

سی و هشت سال پس از پیروزی اسلام سیاسی بر انقلاب آزادیخواهانهء مردم ایران، و نشستن ارزش های حکومتی مذهبی ـ ایدئولوژیک بجای آمال سکولار دموکرات این ملت، اکنون یکی از مؤثرترین چهره های حکومت مذهبی مسلط بر کشور، و نزدیک ترین شخص به رهبر انقلابیون اسلامیست، یعنی اکبر هاشمی رفسنجانی، چهره در خاک کشیده است؛ کسی که مزورانه در حیات اش به مقام «آیت الهی» برکشیده شد اما در مرگ اش، بوسیلهء دومین ولی فقیه حکومت به درجهء «حجه الاسلامی» تقلیل یافت.
رفسنجانی، در رکاب خمینی، در بنیان گزاری حکومت اسلامی (که به فریب و نادرستی «جمهوری» خوانده می شود)، در حفظ رژیم به هنگام مرگ خمینی، در قتل عام مخالفان رژیم، و در جا اندازی تشکیلات ضد بشری حکومت اسلامی نقشی اصلی داشت آنگونه که ولی فقیه کنونی نیز موقعیت و مقام خود را همه از او دارد.
در عین حال، او توانسته است، در نیمهء دوم دوران این حکومت، بعنوان رهبر اصلاح طلبان و مخالف اصول گرایان داخل رژیم نیز نقشی اساسی بازی کند و، طبعاً، با مرگ نامنتظره اش وضعیتی ایجاد شده که بروشنی بازگویندهء تمام اختلافات درونی نظام، تمایل دائم آن به گستراندن تروریسم، زیر پا گذاشتن قوانین بین‌المللی و، در یک کلام، غیر قابل اعتماد بودن آن است و می تواند چگونگی کل آیندهء حکومت اسلامی مسلط بر ایران را به زیر پرسش ببرد.
این وضعیت موجب شده تا همهء فعالان سیاسی مخالف این حکومت نیز، لاجرم، ناگزیر شوند تا اوضاع گذشته و حال و آیندهء این دیکتاتوری مذهبی را به تحلیل کشیده و بکوشند، از راه کاربرد دانش های سیاسی و جامعه شناختی، به درک شرایط و موضع گیری در قبال آنها دست یابند.

مفروضات این تحلیل

تحلیل حاضر با پایهء مفروضات زیر فراهم آمده است:
۱. اگرچه در مکاتب مختلف می توان تعاریف متفاوتی را برای «انقلاب» یافت اما همهء این مکاتب بر این واقعیت اذعان دارند که «انقلاب» حاصل پیدایش شرایطی استثنائی و غیر عادی است که طی آن همهء روابط و ساختارهای اجتماعی و مدیریت جامعه سست می شوند و فضائی نامتعین بوجود می آید. انقلاب روسیه که به پیدایش کشور شوراها انجامید، یا انقلاب فرانسه و انقلاب امریکا که به آفرینش دموکراسی های مدرن راه یافتند، یا انقلاب مشروطهء ایران که به پیدایش ایران نوین با یک «کشور -دولت» قانونی کمک کرد، همه از این لحظهء مشوش و درهم گذشته اند. حتی با چنین تعریفی بود که مارکس و انگلس در مکاتبات خود از «انقلاب محمد» نام برده و به دین اسلام همچون حاصل آن اشاره می کردند.
۲. جامعه شناسی نشان داده است که هر «انقلاب»، چه مذهبی و چه غیر مذهبی، چه دارای ریشه های ادعائی آسمانی و چه ارائه دهندهء وعده های صرفاً زمینی و مادی، لزوماً آفرینندهء نوعی از رهبری است که اصطلاحاً «کاریزماتیک» خوانده می شود؛ بدین معنی که اینگونه رهبری نه بر اساس رأی آگاهانه و دموکراتیک مردم، بلکه بر اساس ادعائی فردی و پذیرش کور کورانهء این ادعا از جانب بخش کثیری از مردم، شکل می گیرد.
۳. «کاریزمای رهبری» نیروئی است «غیر عادی» که در شرایطی خاص پدید می آید و همهء روندهای جاری و روزمرهء حکومت را در ارادهء رهبر انقلاب مستحیل می کند و او را فراتر از قوای سه گانه و مدیریت نیروهای نظامی و انتظامی قرار می دهد.
۴. این «کاریزما» همچون درختی ریشه دار و دارای پوسته ای سخت است که ناگهانه می روید اما شکستن و برافکندن اش، بهر صورت که تحقق یابد، کاری بسیار صعب و زمان بر است؛ و بخصوص تا زمانی که «بازماندگان بلافصل رهبر» زنده اند و می توانند از یکسو حرمت او را تقدس بخشند و، از سوی دیگر، از جانب او داستان و حدیث جعل کرده و آنها را در راستای مطامع خود بکار برند، کار مبارزه با این مجموعه بسیار پیچیده است.
۵. در هر حال، «کاریزما» همچون انرژی محبوس در یک مخزن عمل می کند؛ یعنی به مرور زمان «مصرف می شود» و اغلب با مرگ « بازماندگان بلافصل رهبر» رفته رفته ضعیف شده و از اثر می افتد.
۶. با بی اثر شدن کاریزمای اولیهء ناشی از انقلاب، جریان امور در مسیر «عادی شدن» می افتد و روندهای تقسیم قوا و تأسیس نهادهای دیوانسالارانه آغاز می شود.
۷. «کاریزما» را می توان منشاء «حقانیت رهبری انقلابی» (که در زبان آخوندی «مشروعیت» خوانده می شود) نیز دانست که بصورت جانشین ارادهء آگاهانهء مردمان عمل می کند اما چون بی اثر شود، رژیم حاصل از آن یا باید برای بقای خود سرکوب کند، یا سرکوب شود و یا سرچشمه های جدیدی برای اثبات محق بودن خود بیابد.
۸. توجه کنیم که این الگو ارائه دهندهء یک نمایشنامهء جامعه شناختی در حوزهء علوم سیاسی است که می تواند در صحنه های مختلف تاریخ و جغرافیا همواره به روی صحنه بیاید و تکرار شود.

الگوهای تاریخی

از آنجا که در جریان انقلاب ۱۳۵۷ ایران اشتهائی وسیع برای موازی سازی این جریان با آنچه که در صدر اسلام پیش آمده وجود داشت، بد نیست همان دوران را بعنوان الگوئی برای درک انقلاب، کاریزمای رهبری، و قرار گرفتن آن در برابر نیروی روند «عادی شدن» مورد مطالعه ای فشرده قرار دهیم:
۱. پیامبر اسلام رهبر کاریزماتیک یک انقلاب اجتماعی بود که به زبان یک دین عمل می کرد. همهء نیروهائی اجتماعی در وجود او مستحیل شده بودند و هیچکس نمی توانست در برابر او مقاومت کند.
۲. پیامبر اسلام، یازده سال پیش از مرگ، با گروهی که «مهاجران» خوانده شده اند، از مکه و از دست آزار و تعقیب حکومت «فرزندان خاندان امیه» گریخته و به یثرب (که بعدها به مدینه النبی _شهر پیامبر – شهرت یافت) پناه برده بود و سپس، با کمک آن بخش از مردم مدینه که او را به شهر خود دعوت کرده و «انصار» نام گرفته بودند، از یکسو یهودیان مکه را – که قدرت اصلی شهر بودند – از میان برداشته و، از سوی دیگر، با حمله های مکرر (موسوم به «غزوات») به کاروان هائی که حیات مکیان را تأمین می کردند، قدرت و حکومتی متمرکز را بوجود آورده بود؛ آنگونه که به هنگام شکست مکیان و بازگشت و فتح خود به مکه، فرزندان امیه را با تحقیر به ساحت اسلام راه داد.
۳. در چنین وضعیت خطیری، مرگ این رهبر کاریزماتیک حل و فصل سریع مسئلهء جانشینی را ضروری کرد. در این مسیر و بطور طبیعی، «مهاجران» خود را بیش از دیگر مسلمانان برای جانشینی پیامبر صاحب حق می دانستند و از میان آنها «ابوبکر» چهره ای ممتاز داشت. او پیر مردی بود (سه سال کوچک تر از پیامبر) که، همراه با او، شبانه از مکه بیرون آمده و به یثرب رفته بود. گفته می شد که آن دو، بهنگام فرار از چنگ سربازان اموی، در غاری پنهان شده و لذا در نزد مسلمانات «یارِ غار» یکدیگر محسوب می شدند. در عین حال پیامبر دلدادهء دختر ابوبکر (عایشه) و داماد او نیز بود. بدینسان ابوبکر دلایل مهمی را برای اینکه جانشین پیامبر شود در کارنامه داشت. علاوه بر آن، مهاجر مشهور دیگری به نام «عمر بن خطاب» از جانشینی او دفاع می کرد – شمشیر زنی که پدر همسر دیگر پیامبر محسوب می شد.
۴. با مرگ پیامبر، سرکردگان مهاجران در جای سرپوشیده ای به نام «سقیفهء بنی ساعده» گرد آمدند، و پس از شور بسیار، ابوبکر را، با نام قرآنیِ «خلیفه» به معنای جانشین، برگزیدند. با بقدرت رسیدن ابوبکر، علی القاعده، روند «عادی شدن» امور نیز آغاز شد.
۵. البته علی ابن ابیطالب، پسر عمو و داماد پیامبر، هم بود که خود را جانشین پیامبر می دانست اما عاقبت صلاحکار را در این دید که تن به رأی سایر مهاجران بدهد. بدینسان مسئلهء جانشینی به سرعت حل و فصل شد تا اینکه نیم قرنی بعد، بصورتی که از بحث ما خارج است، بصورتی دیگر مطرح شود.
۶. سه سال بعد، با فرارسیدن مرگ ابوبکر، «عمر» ،عنوان «یار پیامبر» و خلیفهء دوم، زمام قدرت را به دست می گیرد و، با درایت و هوشیاری سیاسی خاصی که داشت، دست به کشور گشائی زده و امپراتوری اسلامی را (که بخش عمدهء آن در ایرانِ تصرف شده واقع بود) ایجاد می کند، او ده سال بعد به دست یک اسیر ایرانی کشته شد.
۷. واقعیت دور از چشم اما آن بود که، در فاصلهء مرگ پیامبر تا ترور عمر (بمدت ۱۳ سال)، این فرزندان امیه بودند که (که با داشتن سابقهء اداری حکومت در مکه) در قدرت شریک شده و در خلافت نفوذی وسیع یافته بودند؛ چندان که، با مرگ عمر، توانستند یکی از اعضاء خاندان خود را، که عثمان نام داشت و جزو مهاجران محسوب می شد، به خلافت برسانند، با این خیال که انقلاب محمدی (و البته کاریزمای او) به پایان رسیده و حکومت به امومیان باز گشته است.
۸. این امر می توانست پایان کار «مهاجران» (انقلابیون) هم باشد. اما در این سیر وقفه ای ناگهانی و کوتاه مدت اتفاق افتاد و سیاست های تبعیض گرایانهء خلافت در دوران عثمان چنان بالا گرفت که سربازان فقیر یمنی، که از غنایم چیزی دستگیر شان نمی شد، در مدینه شورش کردند و عثمان را کشته و علی ابن ابیطالب را (که از آخرین بازمانده های مهاجران محسوب می شد) به خلافت منصوب کردند. اما خلافت او بلافاصله با مخالفت اشرافیتی که در مکه شکل گرفته بود مواجه شد و عاقبت، با ترور او به دست ابن ملجم دوران حکومت پنج ساله اش به پایان رسید.
۹. آنگاه خلافت به معاویه بن سفیان از خاندان بنی امیه رسید و او از فرزندان معترض علی هم یا برای خود بیعت گرفت و یا جانشینان اش آنان را به دم شمشیر سپردند و بدین سان دوران رهبری کاریزماتیک به پایان آمد و دوران خلافت شبه سلطنت سلسلهء اموی آغاز شد.

انقلاب اسلامی و خمینی

۱. اهل تفکر اذعان دارند که خمینی رهبری «کاریزماتیک» بود که فقط ادعای پیامبری نداشت اما اطرافیانش با او همچون پیامبری عظیم الشأن رفتار می کردند و هر آنچه از غلو و کفر محسوب می شد براحتی در مورد او انجام می دادند. قوای سه گانه و نیروهای نظامی و انتظامی در او مستحیل بودند و اگرچه او، بنا بر مصالح ناشی از زندگی در عصر مدرن جهان، دست به نوشتن قانون اساسی و تفکیک قوا و نهادهای مدرن دیگر زد، اما با آفرینش منصب «ولایت فقیه» فراتر از هر نهادی قرار گرفت و از پاسخگوئی هم مصون شد.
۲. آشکار بود که با مرگ خمینی کسی جز یکی از انقلابیون «همراه» اش نمی توانست جانشین او شود. یکی از این همراهان اکبر هاشمی رفسنجانی بود؛ مردی که در جوانی با فدائیان اسلام رابطه داشت و از عملیات تروریستی آنها حمایت می کرد و همان کسی بود که، بصورتی نمادین، فرمان نخست وزیری را از خمینی گرفته و به دست مهندس بازرگان سپرده بود، و در بستر مرگ خمینی نیز در میان «یاران امام» تنها کسی بود که می توانست بر پیشانی مرگ زدهء اش بوسه زند. اما او یک مشکل اساسی هم داشت: یکی از جاذبه های خمینی برای اینکه جانشین امام غایب شیعیان دوازده امامی شود «سیادت» او بود. یعنی فرض بر این بود که او خون پیامبر و فاطمه و علی را در رگ ها دارد و، بقاعدهء شیعیان، از فرزندان پیامبر و امامان محسوب می شود. رفسنجانی اما «شیخ» بود و لذا عمامهء سیاه بر سر نداشت و به اصطلاح «اهل البیت» نبود. پس او باید نامزدی را پیدا می کرد که در عین «یار امام» و سید بودن، «مثل موم» در دست خودش باشد.
۲. این بار جلسهء «سقیفهء بنی ساعده» بصورت «مجلس خبرگان رهبری» به ریاست رفسنجانی تشکیل شد و او «سید علی خامنه ای» را «بعنوان یار غار» خویش و وصی خمینی مطرح کرد و توانست او را به «ولایت» (که تعبیر شیعیِ خلافت است) برساند. بدینسان، اگر در «سقیفه» عمر صحنه گردان بود در «مجلس خبرگان» نیز هاشمی رفسنجانی نقش بازی کرد. حاصل اینکه خامنه ای «ولی فقیه» شد و «رفسنجانی» رئیس جمهور.
۳. رفسنجانی فکر می کرد که می تواند خامنه ای را بصورت رهبری تشریفاتی و گوش بفرمان در دربار جدیدی که «بیت» خوانده می شد بنشاند و خود کشور را بگرداند. در ابتدا همین گونه هم شد و آنها، دست در دست هم، حتی به زندگی فرزند خمینی رحم نکردند و کوشیدند تا با ادامه دادن به کشتاری که خمینی آغاز کرده بود مخالفان را بصورت دسته جمعی از میان بردارند و با تکرار هرآنچه فاتحان عرب نومسلمان در چهارده قرن پیش در ایران انجام داده بودند، به گستراندن نیروی خود تا آن سوی مرزهای ایران مشغول شوند.
۴. محاسبات اما همیشه درست از آب در نمی آیند. عمر می دانست که ابوبکر بزودی خواهد مرد و توانست، تا فرا رسیدن مرگ ابوبکر، زمینه را برای خلافت خود آماده کند؛ خامنه ای اما بر عکس ابوبکر، عمر دراز یافت و توانست، بخصوص با زد و بند با سپاهیان، قدرت مطلقه یابد و هاشمی شه مات شده را محترمانه به کنج مجمع تشخیص مصلحت نظام بنشاند و حتی از زندانی کردن دختر و پسر او و محدود کردن دیگر یاران «امام» شان، همچون منتظری و کروبی و خاتمی و میر حسین موسوی، ابا نکند. با این همه، ظاهر داستان را آنگونه نشان دادند که خامنه ای و هاشمی رفسنجانی، بقول خودشان، «یار غار» یکدیگر هستند و بر اساس تشخیص مصلحت نظام (و نه کشور) اختلافات خود را تا آن حد پیش می برند که کل نظام به خطر نیفتد. اما همین نمایش هم با تلاطم های مختلفی روبرو بود. رفسنجانی بارها کوشید برای خود قدرتی مستقل به دست آورد؛ مثلاً به کرسی ریاست جمهوری یا ریاست مجلس خبرگان رهبری برگردد اما همواره اعوان و انصار خامنه ای راهش را سد کردند.
۵. بدینسان، در روزهای کنونی، محاسبات هاشمی رفسنجانی، با مرگ او و زنده ماندن علی خامنه ای، قاطعاً بر عکس از آب در آمده است، اما این مسئله تفاوتی در عملکرد قوانین حاکم بر جامعه ایجاد نمی کند. خمینی و منتظری و رفسنجانی رفته اند و کروبی و موسوی هم دوران کهولت خود را در حصر می گذرانند و اطراف خامنه ای را «غریبه» های معمم و یقه آخوندی های دیوانی و سپاهیان پر کرده اند. نمایش رفته به پایان خود نزدیک می شود. نیروی حاصل از«کاریزما» رفته رفته مصرف شده و این شمع به انتهای خود رسیده است و اکنون هزار گرگ طمع کار صبورانه مرگ خامنه ای را انتظار می کشند.

وضعیت کنونی

۱. سال ها پیش، خامنه ای، مزورانه، هاشمی رفسنجانی و پیروان اش را «بال دیگر کبوتر حکومت اسلامی» خوانده بود. اینها نیز پذیرفته بودند که نقش «خندق نظام» را بازی کنند و تا حد ممکن و مقدور، و تا جائی که هستی کل نظام به خطر نیفتد، در رکاب آن بال دیگر، بدنهء سنگین نظام را از سقوط باز بدارند. اما اکنون رهبر «اهل اعتدال و اصلاح» چهره در نقاب خاک کشیده و نه تنها آنان را که خامنه ای، آن یار غار دیگر را، تنها نهاده است.
۲. در عین حال، این تنها محاسبهء رفسنجانی نیست که به دست مرگ، غلط از آب در آمده است. محاسبهء جمعی که بر گرد «قدرت» او حلقه زده و آبادگران و اصلاح طلبان و ملی – مذهبی ها نام دارند نیز به بن بست خورده است. در میان آنها هیچکس نیست که رشحه ای از کاریزمای انقلابی را با خود داشته باشد. اگر آنها در دو دههء اخیر بصورتی سیستماتیک از اصول گرایان، که لشگریان خامنه ای محسوب می شوند، شکست خورده اند، اکنون همگی باید، در فقدان هاشمی رفسنجانی، سرافکنده به دامان خامنه ای بیاویزند و از او مغفرت بجویند.

۳. مرگ رفسنجانی در پی سلسله ای از مرگ های همشکل و در فواصل اندک روحانیون به اصطلاح «معتدل» رخ داده است. اما اینکه او را مرگ طبیعی در ربوده و یا به امر خامنه ای و یا تصمیم سران سپاه به حیات اش خاتمه داده اند چیزی را در این «وضعیت» عوض نمی کند. مسلم آن است که رفسنجانی مرده و خامنه ای زنده مانده است. اما این خامنه ای دیگر همان شیادی نیست که از پله های رفسنجانی بالا رفته و سپس، بقول تخته نرد بازان، به او «دو برگرد» زده است. او، بقول خودش، همان بال کبوتر رژیم است که بر اثر نابودی آن بال دیگر از قدرت به پرواز در آوردن پیکر رژیم عاجز شده است.
۴. کاریزمای حاصل از انقلاب با مرگ «یار امام» کاملاً مصرف شده است و رهبری حکومت اسلامی منشاء جدیدی برای اثبات حقانیت خود ندارد.
۵. مرگ رفسنجانی با انتخابات سال آیندهء ریاست جمهوری هم گره خورده است. روحانی که هیچ گاه یک اصلاح طلب واقعی نبوده اکنون بیش از هر زمانی باید به دامان خامنه ای بیاویزد.
۶. روحانیون نیز به دست و پا افتاده اند تا، برای حقانی سازی حکومت به نفع خود، دلایل نظری بیاورند. مصباح یزدی، که بخوبی از خطری که ولایت آخوندی _ بعنوان سرسلسلهء روحانیت _ را تهدید می کند آگاه است و می داند که در صورت ضعیف شدن خامنه ای، یا مرگ احتمالی اش، جنگ مغلوبه خواهد شد و احتمال اینکه سپاه از آخوند دیگری که بعنوان سومین ولی فقیه، تعیین شود اطاعت کند کم است، می کوشد تا با احتجاجات مذهبی جلوی کودتای سپاه را بگیرد و اعلام می دارد که بدون تصدیق ولی فقیه هیچ حکومتی در اسلام مشروع نیست.
۷. سپاه اما، که رفته رفته همهء مواضع قدرت و ثروت را تصرف کرده، نیز بیش از هر زمان دیگری حرف اول را می زند و دلیلی برای کسب حقانیت از روحانیتی که خود از حقانیت افتاده نمی بیند؛ و لذا به این نهاد همچون یک زائدهء پر خرج و دست و پا گیر نگاه می کند.

شخصیت هائی که غایب اند

بدینسان مرگ هاشمی رفسنجانی پایان این پردهء طولانی از نمایش حکومت اسلامی است، اما آیا پردهء بعدی با خاکسپاری او آغاز خواهد شد و یا، آنچنان که خود رفسنجانی و اصلاح طلبان محاسبه می کردند، این پرده با مرگ علی خامنه ای آغاز خواهد گشت؟
در کوشش برای یافتن پاسخی برای پرسش بالا، توجه کنیم که در این نمایش هنوز کسی بروی عاملی به نام «مردم» حساب باز نکرده است؛ همان مردمی که بر اساس تجربه ای ۴۰ ساله از مجموعهء این حکومت خبیث بجان آمده اند و هر گاه که فرصتی دست داده علیه آن بپا خواسته و زندانی و شکنجه شده و مورد تجاور قرار گرفته اند و بخشی شان نیز در گورستان های شناخته و ناشناختهء ایران در خاک خفته اند.
براستی آیا در پردهء جدید این نمایش سهمی هم برای «مردم» منظور خواهد شد یا آنها، از ترس سرکوب سپاه، یا شروع جنگ داخلی بر اساس الگوی عراق و سوریه، و ویرانی و تجزیهء کشور، به نقش ممتنع خود ادامه خواهند داد؟
و درست و منطقی اینجا است که «نمایش» به یک شخصیت دیگر که از میان مردم برخاسته و یا از مزدم نمایندگی گرفته باشد هم نیازمند می شود؛ شخصیتی که می تواند یک فرد یا یک گروه باشد و بتواند بسرعت همچون یک «آلترناتیو» در برابر رژیمی رو به فنا قد علم کند و با ارائهء برنامه هائی برای استقرار دموکراسی در ایران و آبادسازی کشور و ایجاد کار برای نسلی که با دیوار ستبر بی کاری و بی آیندگی مواجه است، مردم را برای رستاخیز نهائی آماده ساخته و بحرکت در آورد.
آیا باز ماندگان سران حکومت اسلامی، منجمله فرماندهان سپاه، نباید فکر کنند که با مرگ بنیانگذاران این رژیم، کسی از بازماندگان، اگر مستقیماً در جنایت و خیانتی سهیم بوده است، نمی تواند خود را تطهیر کند و همهء گناهان گذشته را به گردن افراد درگذشته بیاندازند؟ بخصوص که هرگونه حکومت بعد از مرگ خامنه ای به سرکردگی اعضای کنونی رژیم بکلی فاقد حقانیت (یا به زبان آخوندی: مشروعیت) بوده و جانیان حکومت اسلامی هرگز از محاکمه معاف نمی شوند؟
و آیا در چنان صورتی، سپاه تا دندان مسلح کشور می تواند، بی اعتناء به مردم و راهنمایان اش، کنار «روحانیت» آبرو از دست دادهء اسلامیست اما بقدرت چسبیده، قرار گیرد و از پیوستن به آغوش مردم امتناع کند و بروی آنان، که آزادی و رفاه و آبادی و کار را شعار خود ساخته اند، آتش بگشاید؟
باری، در صحنه ای که پیش روی جهانیان گشوده است، مردم رنج کشیدهء ایران را می توان دید که در برابر شکافی بزرگ بر دیوار ممانعت ها و ممنوعیت های حکومت اسلامی ایستاده اند و می توانند از همین شکاف آینده ای را ببینند که در لباس سکولار دموکراسی و با دهانی پر از مژدهء کار و آبادانی و آزادی، نگران تصمیم گیری ناگزیر آنان است.
حزب سکولار دموکرات ایرانیان، که خواهان استقرار حکومتی در ایران است که حقوق برابر همهء شهروندان و برقراری عدالت برای قربانیان رژیم در حال فروپاشی اسلامی را تضمین می کند، بر اساس تحلیل بالا، روز مرگ هاشمی رفسنجانی را روزی تاریخی می داند، روزی که کاریزمای انقلاب به آخرین مرحلهء مصرف شدگی اش می رسد و بزودی مردم ایران خود را با ناگزیری خروج از «افسانهء رهبری کاریزماتیک» و پیوستن به «واقعیت ها»ئی که چندان با استوره های صدر اسلام شباهت ندارند رویاروی خواهند یافت و نشان خواهند داد که چگونه از این تجربهء چهل ساله درسی گرفته اند.

حزب سکولار دموکرات ایرانیان
بیستم دی ماه ۱۳۹۵ – نهم ژانویهء ۲۰۱۷

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com