«هاشمی را نمیتوان به دو هاشمیِ متقدم و متاخر تقسیم کرد. تنها یک هاشمی وجود دارد: هاشمیِ جمهوری اسلامی ایران. هاشمیِ مصلح و معتدل و دموکراسیخواه شده، هاشمیِ بعد از «رانده شدن» از «مناسبات قدرت» بود.»
هاشمی پیش از آن که بمیرد، تمام شده بود. از همان دورانی که همین اصلاح طلبان او را «عالیجنابِ سرخ پوشِ تاریکخانهی اشباح» خواندند. اصلاحطلبانی که چند سالیست همچون حبلالمتین در وی چنگ زده و اسطورهی اعتدال و اصلاحاش میدانند. پایانِ هاشمی زمانی رخ داد که از غمزهی چشمانِ قدرتِ مطلقه محروم شد و به حاشیههای قدرت عزیمت کرد. پایانِ هاشمی زمانی بود که دچارِ شکستهای پیدرپی، خاصه در مجلس ششم به دستِ اصلاح طلبان و در ریاست جمهوری نهم به دستِ اصولگرایان شد. همین وضعیتِ ادامهدار با جابهجایی نیروهای سیاسی و از نظر خاستگاهِ «قدرت» و عزیمتِ آنها از موقعیتِ نیروهای داخل نظام به طرح شعار عبور از خاتمی و خروج از حاکمیت و سرکوب و شکستشان در خرداد ٨٨ و بازگشت مجدد این شیفتگانِ قدرت به درون حاکمیت از طریق دولت روحانی، هاشمی را هم همراه خود به این سو و آن سو میکشید. همین عزیمت به اردوگاهِ اصلاحطلبان نقطهی پایانی بر هاشمیای بود که بارها گفته بود نظام را مانند فرزندانش دوست دارد.
هاشمی به دلیل مواضعاش نسبت به حاکمیت و همسویی مصلحتاندیشانه با جریان اصلاحات، روز به روز از قدرت مرکزی دورتر شد، اینجا بود که غرور سرکشاش مانع از بازگشتاش به زیرِ بیرقِ رهبری، و از طرفی میل به جاودانگی در قدرت و حضور در مناسبات و شهوتِ زعامت و بزرگی، چارهای برایش نمیگذاشت جز ریش سفیدیِ قیم مآبانهی اصلاحاتچیها و خیمه زدن در این اردوگاه.
نه هاشمی از تهِ دل همسو با اصلاحطلبان بود، نه اصلاحطلبان واقعاً دوستدارِ هاشمی بودند. این «وحدتِ سلبی» از نظرگاه خشم و قهرِ «قدرت» نسبت به این دو بود و به حاشیه راندهشدگیِ توامان شان بود شکل گرفته بود.
این درست است که برای هر انسانی باید حق تغییر قائل شد، اما نتیجهی این تغییر بیشتر در حال فردی افراد معنا دارد. خسران و تباهیهایی که از قِبلِ اعمالشان انسانهای دیگری را دچار آسیب کرده، قابل جبران است؟ بعد از مرگ هاشمی، حجتالاسلام طباطبایی در باب فضائل اخلاقی ایشان جلوی دوربین تلویزیون گفت: «ایشان چند نفر را از زیر کشتار آقای خلخالی نجات داد». حال باید پرسید برعکس این چگونه اتفاق افتاده بود؟ و خلخالی در کدام سیستم دست به کشتار میزد؟ و هاشمی در کجای این سیستم قرار داشت؟
هاشمی با دنبال کردنِ سیاستهای نئولیبرالی، تلاش برای برپایی نئولیبرالیسمِ ایرانی-اسلامی در دورانِ ریاست جمهوریاش، بیشترین عمق را به شکافِ طبقاتی در جامعه بخشید. و ظهور پدیدهی احمدینژادی نه از دلِ گفتمانِ اصلاحطلبی که از دلِ همین شکافِ طبقاتیِ سیاستهای اشرافیتی هاشمیستی بوده است.
هاشمی را نمیتوان به دو هاشمیِ متقدم و متاخر تقسیم کرد. تنها یک هاشمی وجود دارد: هاشمیِ جمهوری اسلامی ایران.
هاشمیِ مصلح و معتدل و دموکراسیخواه شده، هاشمیِ بعد از «رانده شدن» از «مناسبات قدرت» بود. اگر هاشمی بیرون از قدرت نبود و «در» و «بر» قدرت بود، باز با همین مواضعِ نو شده از سرِ مصلحت اندیشی، مطلوب و حبلالمتینِ اصلاحطلبان بود؟
با مرگِ هاشمی اتفاقی در سپهر سیاست و مناسبات حاکمیتیِ ایران نمیافتد. چرا که هاشمی از مدتها پیش از یک «عنصرِ تاثیرگذار قدرتمند» در قلبِ نظام، به یک «عنصرِ خنثیِ تضعیف شده» خارج از نهادِ قدرت تبدیل شده بود.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.