مطلبی که در زیر آمده، برای فصل نامه ی ادبیات و سینما، ویژه ی موضوع “راوی” نوشته شده و در آخرین شماره ی این نشریه (زمستان ۹۱، شماره ی ۳۵) چاپ شده است، و طبعا هم راه با نظرات تعدادی دیگر از نویسنده گان و منتقدان کشورمان و یکی دو مطلب خارجی و همین طور همین موضوع از نگاه اهل سینما. پرونده ی خوبی به گمانم برای این شماره جمع آوری شده و بحث های جدی و فنی خوبی در این نوشته ها می توان دید. به گمانم مجله ی ادبیات و سینما با طرح مباحث فنی کمک خوبی دارد می کند به پخته تر شدن و فنی تر شدن فضای داستان نویسی مان (و لابد سینمامان هم)، و هم این که بدانیم کمابیش در این عرصه چی اصلا در چنته داریم. امیدوارم لااقل دوستان اهل نوشتن و مباحث نظری از این بحث ها استفاده کنند، گرچه انعکاس اش را چندان که باید در فضای ادبی مان نمی بینم (و البته باز امیدوارم اشکال از من باشد و محدودیت دیدم).
راوى همچون نقاب
راوى کسى است که ماجرایى را تعریف مىکند، نتیجهاش یا مىشود خاطره، یا قصه، یا داستان، یا انواعى دیگر. بخشى از تفاوت میان انواع این روایتها به همین برمىگردد که راوى کیست و چه طور تعریف مىکند و چرا.
در خاطرهها راوى کسى است که معمولاً ماجرایى از زندهگىِ خودش را تعریف مىکند. پس راوى معلوم است و گاهى مخاطباش هم. در حکایتها راوى مهم نیست، اما گویندهى نقل مهم است. پس همیشه به او اشاره مىشود، که در فلان کتاب معروف آمده است، یا فلانى گفت (که این فلانى آدم معروفى بوده است و مىشده به حرفاش استناد کرد)، یا فلانى از فلانى شنیده است و غیره. در قصهها اما راوى معلوم نیست. ماجراها خیالى فرض مىشوند، پس گویندهشان هم مهم نیست. قصهگو مهم نیست، قصه مهم است. قصهها هم اغلب شفاهى بودهاند و مدام هر نقالى در آنها دست مىبرده و مطابق ذائقه و حافظهاش بازمىساختهشان. پس اصالتى هم در قصهها نبوده است. همین که تعریف مىشدهاند و شنیده، کافى بوده است. لذت شنیدن مهم بوده و نه راوى و نویسنده و غیره.
اما حالا چرا در داستاننویسى راوى این همه مهم است و دربارهاش حرف زده مىشود؟ مگر لذتِ شنیدن یا خواندنِ داستان مهمترین چیز نیست؟ به گمان من چرا، هنوز هم لذتِ شنیدن داستان مهمترین است. اما بخشى از مهمترینِ این لذتهاى ذاتى داستان (که با کشف و تجربه همراه است و این چیزى است که در قصه یافت نمىشود) به همین راوى برمىگردد. چرا، مگر با حضور راوىها چه اتفاقى افتاده که پیش از آن نمىافتاده؟
تفاوتش به گمانم در همان لذتِ کشفِ ناشى از دخالت خواننده در فهمِ داستان و جزییات و لایههاى پنهان آن است، که پیش از آن در قصهها اتفاق نمىافتاد. شنیدنِ قصهها خودبهخود کافى بود براى رسیدن به آن لذتِ قصهخوانى. در داستان اما کافى نیست. جزییاتى هست و لایههایى که خواننده باید بهشان فکر کند، بفهمدشان، و لذت کشف را تجربه کند. و این بخش مهمىاش به فهمِ نقش راوى بازمىگردد، چه این فهم ناخودآگاه باشد و چه خودآگاه، چه این نقش کمرنگ باشد در بعضى داستانها (و گاهى به ظاهر حذف شده باشد حتا) و چه پررنگ باشد. راوى واسطهیى است که بدون درکِ نقشاش درکِ داستان میسر نمىشود.
مگر راوى چه کار مىکند؟
به گمان من راوى در داستان بدلِ یا جاىگزینِ نویسنده است. چه این بدل در خودِ داستان نقش داشته باشد (مثلِ اول شخص یا دوم شخص یا اول شخصِ جمع) چه نداشته باشد (مانند استفاده از بقیهى نظرگاهها). یعنى او کسى است که نویسنده دانسته یا نادانسته انتخاب مىکند تا چهرهیى باشد که از طرفِ نویسنده داستان را تعریف مىکند. چه نویسنده بداند و چه نداند این راوى هویتى آشکار یا پنهان، ضعیف یا قوى دارد. تفاوت راوى داستان را در مقایسهاش با راوى قصه، به گمانم بهتر مىشود فهمید، چون قصهها به گمانِ من راوىشان بدلِ از جمع است و نه نویسنده. راوى قصهها بدل یا چهرهیى است عام که مقبولِ و عادتشدهى عقلِ جمعى است. در قصهها راوى نقش همان بدلى را به عهده مىگیرد که در قصههاى دیگر هم بوده است. درواقع این بدل، یا این راوى، بین قصههاى مختلف دست به دست مىشود و از قصهیى به قصهی دیگر مىرود، بىاین که نویسنده در آن دخل و تصرفى بکند، یا جنبهى تازهیى به آن بیفزاید یا از آن بکاهد. راوى قصهها همیشه یک چهرهى آشنا است و به همین دلیل هم ما هیچ تفاوتى بین راوى قصههاى مختلف نمىبینیم. گرچه حتا متعلق به فرهنگهاى مختلف باشند. دستکم من تا کنون چنین تفاوتى ندیدهام و اگر چنین تفاوتى هم باشد، به نظرم اندک است، و این اندک تفاوت هم به تفاوتهاى فرهنگىِ عظیم اشاره مىتواند داشته باشد. داستانها اما راوىهاى بسیار متعدد دارند، و چه بسا در یک داستان چندین راوى همزمان روایت را پیش ببرند. یا یک راوى چند لحن مختلف به خود بگیرد.
به تکهیى از اوایلِ داستان خرس (از کتابِ برخیز اى موسى، نوشته ى ویلیام فاکنر، ترجمهى صالحِ حسینى) توجه کنید:
»نقلِ مردها بود، نه سفید نه سیاه و نه هم سرخ، بلکه مردها، شکارچیها، که اراده و جربزه داشتند که پایدار بمانند و فروتنى و مهارت داشتند که جان سالم بهدر ببرند، و سگها و خرس و گوزن با داستان تلفیق شده و بر زمینه آن نقش بسته بود و نظمدهنده و سردمدارش بیابان بود و در عرصه بیابان بود، آن هم به شیوه پیکار بىامان دوران کهن و بنا به قوانین کهن و تخلفناپذیرى که مبطل پشیمانى بود و اماندادن به حریف در حوصلهاش نمىگنجید. مسابقهاى بود که نظیر نداشت و نفسبرآوردنى بهتر از آن نبود و نیوشیدنى مثل آن پیدا نمىشد، و صداى ناقلان آرام و وزین و سنجیده بود تا بتوانند بازپس بنگرند و به یاد بیاورند و کلمهاى پسوپیش نگویند و جاى تعریفکردنها هم یا در میان غنایم ملموس بود – تفنگها و سرها و پوستهاى آویخته به قلاب – یا توى کتابخانه خانههاى شهر یا دفترخانههاى کشتگاه یا ) از اینها بهتر( توى چادرهایى که گوشت دستنخورده و هنوز گرم شکار به دار آویخته بود و مردانى که این شکار را زده بودند…«
از اغراقها، زبان متکلف و پر شور روایت پیداست که راوى این داستان از لحن حماسى استفاده کرده است. یعنى راوى این داستان یک حماسهسرا است.
و به آغازِ داستان »پیرانِ قوم« (از همین کتاب):
»ابتدا خبرى نبود. بارش بىوقفه ریزهباران سرد بود و روشنایى خاکسترى و یکپارچه سحرگاه اواخر نوامبر، و صداى یوزهایى که جایى از توى روشنایى درمىآمدند و به طرف آنها مىرفتند.«
به گمانِ من پیداست که در این داستان فاکنر زبان کتاب عهد عتیق را بازسازى کرده است (آن جا که مىگوید در آغاز کلمه بود و…)، گرچه شاید ترجمه کاملاً وفادار به متن اصلى نبوده باشد، یا حتا خودِ فاکنر نخواسته باشد عین زبان عهدعتیق را استفاده کرده باشد (که به گمان من بعید است و اما من فعلاً راهى براى مقایسهى این دو ندارم و آن را به خوانندهى علاقهمند واگذار مىکنم).
بگذارید سراغِ داستانهاى غیرترجمهیى برویم که بحث روىشان آسانتر است. مثلاً به آغاز »شازده احتجاب« از گلشیرى توجه کنید:
»شازده احتجاب توى همان صندلى راحتىاش فرورفته بود و پیشانى داغش را روى دو ستون دستش گذاشته بود و سرفه مىکرد. یک بار کلفتش و یک بار زنش آمدند بالا. فخرى در را تا نیمه باز کرد، اما تا خواست کلید برق را بزند صداى پاکوبیدن شازده را شنید و دوید پایین. فخرالنساء هم آمد و باز شازده پا به زمین کوبید.
سر شب که شازده پیچیده بود توى کوچه، در سایهروشن زیر درختها، صندلى چرخدار را دیده بود و مراد را که همانطور پیر و مچاله توى آن لم داده بود و بعد زن را که فقط یک چشمش از گوشه چادرنماز پیدا بود.«
این گونه روایتکردن، حالا که ما بسیار داستان خواندهایم، خیلى آشنا به نظر مىرسد و نه خاص، اما درواقع چنین نیست. کافى است تفاوتهاى آن را با روایتهاى قصهها در نظر بگیریم، که نه آن جزییات طرز نشستن شازده را مىگفتند و نه مثلاً در را تا نیمه بازکردن فخرى و نه با تکرار و تأکید بر پاکوبیدن شازده به زمین حس او را به ما متقل مىکردند که مىخواهد تنها باشد و حالش خراب است و زنهاى توى خانهاش هم (که ما فعلا فقط نامشان را مىدانیم، اما مىتوانیم حدس بزنیم که زنهاى خانهاش هستند) نمىتوانند چارهیى بکنند براى این دردى که او را واداشته تا پیشانىِ داغش را روى دو ستون دستش بگذارد. پس اولین چیزى که داستان ما را با آن مواجه مىکند شازده احتجاب است (که فورى هم خودمانى و نزدیک مىشود و مىشود شازده فقط) و دردش. یعنى به عوض قصهها که ما را به زمانى و مکانى دور و کلى و معمولا مجهول مىبردند و تصویرى کلى از مسئلهیى همگانى یا شخصى مىدادند و همه چیز را برامان روشن مىکردند، راوى این رمان ما را به خصوصىترین جاى نزدیک به شخصیتاش مىبرد و او را محاط در دردش و اطرافیاناش نشان مىدهد. بعد از این تصویر اولیه در بند اول زمان را عوض مىکند و ما را مستقیم مىبرد به چند ساعت قبل (از نظرِ زمانى) و به جایى (مکان) که سایهروشن است و دو انسان شبحمانند در آن جا ایستادهاند تا اولین آشنایى مبهم و دور را با مرگ براى ما درست کرده باشند. زمان و مکان این داستان دقیق و جزیى است، همان طور که توجهاش به انسان بسیار دقیق و جزیى است، برخلاف قصهها که بسیار کلى و نادقیق بودند. اینها بیشتر مربوطاند به تفاوتهاى داستان و قصه، اما ضمناً راوى گلشیرى راوى خاصى است و به گونهى خاصى داستان را شروع کرده است.
در همین توصیفها مىبینیم که راوى شازدهاحتجاب خیال ندارد تصویرى کلىتر از مکان و زمان و شخصیت به ما بدهد. یعنى اطلاعاتى را نمىدهد که ابتدایىاند اما مهم و براى شروعِ داستان لازم. به عوض آن حسهایى را دربارهى شازده و حالوهواىاش در ما ایجاد مىکند و مىگذارد تا با فاصله به او نزدیک شویم. از عمیقترین حسهایش مىگوید و درعینحال با دورترین فاصله از این که کى هست و چه کرده است، تا سپس داستان ذرهذره پیش برود و معلوم شود که ما با چه کسى و در چه جهانى مواجهایم. این فاصه و ابهام چهرهى واقعى راوى این داستان را مىسازد و از همین جا است که اصلاً چنین داستانى شکل مىگیرد. جهانى مبهم و با آدمهایى که از اعماقِ خودشان بىخبرند و چیزى جز مشتى اطلاعات از خودشان نمىدانند و باید در آن کندوکاو کنند تا شاید آن اعماق را بفهمند. این جانمایهى داستان و چهرهى راوى داستان هم هست. این راوىیى که از وراى سایهروشنها و تصویرهاى بریده و کوتاه، همهى زندهگى و خاندان شازده را برامان روایت مىکند. (و البته این بدلى است که گلشیرى دوست داشت از طرف او بسیارى از داستانهاش را بگوید).
اما شروع چاه بابل:
»چرا این همه فرق مىکند تاریکى با تاریکى؟ چرا تاریکى تهِ گور فرق مىکند با تاریکى اتاق؟… فرق مىکند با تاریکى تهِ چاه؟… فرق مىکند با تاریکى زهدان؟… وقتى دایى، با آن دو حفرهى خالى چشمها توى صورتش، برگشت طرف درخت انجیر وسط حیاط، طورى برگشت که انگار مىبیند. طورى برگشت که من ترسیدم. تو بگو، نایى. چرا تاریکى ازل فرق مىکند با تاریکى ابد؟ چرا تاریکى پشت چشمهام سوزن سوزن مىشود، نایى؟ تو که از ستارهى دیگرى آمدهاى… تو بگو…«
مىبینیم که راوى اول شخص این رمان این تکه را با سؤال آغاز مىکند، سؤالهایى نه روشن و نه تاریخى و نه از ماجرایى خاص، که سؤالهایى دربارهى تاریکى. پس او شخصیت – راوىیى است که سؤال دارد، و آن هم سؤالهایى که کاملاً (یا تحقیقاً) جنبهى هستىشناختى دارند. ابهامهاى او نه تاریخى و نه شخصىاند انگار، وراى اینها هستند، گرچه داستانىاند و با حسهاى شخصیت آمیختهاند و با نامهاى کسانى و اشاره به مکانهاى خاصى آورده شدهاند. یعنى این پرسشها برآمده از واقعیت و زندهگىاند و ملموساند براى شخصیت – راوى، و انتزاعى و صرفاً فلسفى نیستند. چنین راوىیى طبعاً جورِ دیگرى زندهگى را مىبیند و روایت مىکند و پیدا است که آدمى (راوىیى) خاص است و شبیه اغلب راوىهایى که دیدهایم نیست.
مىتوانیم در مقایسهى همین راوى – شخصیتها نمونهى همسایهها (از احمد محمود) را هم در تکهیى از شروع رمان ببینیم:
»باز فریاد بلورخانم تو حیاط دنگال مىپیچد. امانآقا، کمربند پهن چرمى را کشیده است به جانش. هنوز آفتاب سرنزده است. با شتاب از تو رختخواب مىپرم و از اتاق مىزنم بیرون. مادرم تازه کترى را گذاشته است رو چراغ. تاریک روشن است. هوا سرد است.«
مىبینیم که احمد محمود برخلاف رضا قاسمى با سؤال شروع نمىکند داستان را، و برخلاف گلشیرى روایتش هم مبهم نیست، همه جانبه و روشن هم هست. چند تصویر است از یک وضیعت کلى، که همان همسایهها باشد در یک خانه. راوى – شخصیت از خودش مىگوید، از بلورخانم، و از مادرش، و از هنوز سرنزدن آفتاب، و از باز کمربندکشیدن امانآقا. زمان و مکان داستان هم تصویر شده و تصویر کامل است. ابهام و پرسشى در میان نیست، جز پرسش از ماجرایى که اتفاق افتاده. از همین کنار هم گذاشتن چند جزء (شخصیت و خانواده) مىشود حدس زد که با داستانى طرفایم که مىخواهد اجزاء یک اجتماع را نشانمان دهد، و بىطرف هم. چون روایت کاملاً عینى و شبیه به گزارش است و راوى احساسات و افکارش را در این روایت دخالت نداده است. تمرکزش هم برخلاف شازده احتجاب بر درون و حسهاى درونى شخصیتاش نیست، بر اتفاقاتِ بیرونى است. پس پیداست که این جا هم با راوى – شخصیتِ خاصى طرفایم که مىخواهد بىطرفانه وقایع اجتماعى دوروبرش را گزارش کند و البته تأثیر آنها را هم بر شخصیتِ راوىاش نشان بدهد. این به گمان من کارى بود که اغلب راوىها یا همان بدلهاى احمد محمود مىکردند، چون گمانم او ترجیح مىداد جهان را این طور روایت کند.
– »کلیدر« محمود دولتآبادى هم نمونهى خیلى خوبى است براى نشاندادن یک راوى خیلى خاص، راوىیى که گلشیرى آن را نقال مىنامد و توضیحاتِ کافى هم براى این نامگذارىاش در مقالهاش (حاشیهیى بر رمان کلیدر، از کتاب »باغ در باغ«) آورده. من احتیاجى به تکرار حرفهاى او، یا لزوم توضیح بیشترى براى توصیف این راوى خاص نمىبینم و خوانندهى علاقهمند را ارجاع مىدهم به همان مقالهى گلشیرى. همین قدر مىتوانم بگویم که دولتآبادى نوعِ خاصى از راوىهاى داناىکل همهچیزدان را به کار گرفته که در اصل خصلتِ حماسهسرایى دارد، اما انگار مانند همین نقالان شاهنامهخوان روایت مىکند و آن نوع از پیچیدهگى و فخامتى که در داستانِ فاکنر دیدیم، در نقلاش نیست، احتمالاً به دلیل این که او هم مخاطباش را مانند همان نقالان عامتر فرض مىکند، و نه مثلِ فاکنر (در خرس) مخاطبان خاصى که مثلاً داستانِ سمبلیک را مىفهمند. به هر حال مىشود دید که به گمان من حتا راوىهاى حماسهسرا هم مىتوانند با هم متفاوت باشند.
مىتوان براى این بحث نمونههاى بسیار آورد و نشان داد که راوىهاى داستانهاى مختلف چه قدر با هم تفاوت دارند و اصلاً از همان جا است که تفاوت داستانها با هم آغاز شده است و به نتایجى کاملاً متفاوت منتهى شده است. یعنى این که جهانِ داستانها تفاوتشان از همین جا آغاز مىشود و از همین شیوهى نگاه و دستکم روایتکردن است که ما طورِ خاصى با داستانها مواجه مىشویم، یا حتا یاد مىگیریم که مىشود جهان را این گونه هم دید. درواقع آن چه از کنکاش در این جهانهاى داستانى به دست مىآوریم، به گمان من بیش از آن که حاصل ماجرا و شخصیتپردازى و توصیف و غیره باشد، حاصلِ همین نحوهى ورود به جهان است، که البته و طبعاً روى بقیهى عناصرِ داستان هم تأثیر مىگذارد و همه چیز از وراى همان نگاهِ راوى دیده مىشود و به لعاب آن آغشته مىشود. حتا اگر خواسته باشیم درنهایت درونمایهى داستانمان متضادِ نگاهِ راوىمان باشد، باز این روایت به آن نگاه آغشته خواهد بود. مثلاً ممکن است بخواهیم بگوییم جهان روشن است و براى هر سؤالى پاسخى هست (آن هم مثلاً در رمانى با راوىیى شبیه چاه بابل)، یا بخواهیم بگویم درون آدمها و حسهاى گنگشان مهم نیست و مثلاً اتفاقات بیرونى جهان است که مهم است (با راوىیى شبیه به راوى شازده احتجاب)، که در این صورت نتیجهى روایت غریب خواهد بود، چون حاصلِ دو امر متضاد (اما نه متناقض) بوده است.
طبعاً نباید فکر کنیم که نویسندهها همیشه راوىیى براى داستانشان انتخاب مىکنند که نگاهى شبیه به نگاه خودشان داشته باشد. یا بدتر از آن کسى مثلِ خودشان باشد. به گمان من نویسندههاى خوب اغلب بدلى متفاوت از خودشان را هم به کار مىگیرند و زیاد و خوب هم. مثلِ همین داستانهاى فاکنر، که یکى دو نمونهاش را این جا دیدیم و بسیارى از داستانهاى دیگرش، به خصوص داستانهایى که با راوى کودک (دو سرباز، اونم خوبه) یا نظرگاه ماى جمع (یک گل سرخ براى امیلى) نوشته است. یا گلشیرى در برخى داستانهاى کوتاهش (معصوم دوم، عروسک چینى من،…) یا معصوم پنجم، و همین طور جننامه (داستانهایى که سعى مىکند از خودش فاصله بگیرد و از چشمِ آدمى متفاوت به ماجرا نگاه کند). یا کازوئو ایشىگورو در »باقىماندهى روز«، ویرجینیا وولف در »خانم دالووى« و دیگران.
این همه تنوعى که در جهانِ داستانها مىبینیم و از خلال آنها مىتوانیم هم جهان را احیاناً به گونهیى دیگر و خاص ببینیم و هم نگاهِ نویسنده را، به گمانم در درجهى اول از خلال راوىهاى متفاوت و متعدد ممکن شده است. چیزى که در قصه نیست و امکانپذیر هم نبوده است. اگر هم تنوعى در نوع روایتِ قصهها بوده (که من شک دارم این طور بوده باشد) بسیار محدود بوده و حتماً حاصلِ نگاهِ جمعى یک قوم به زندهگى، و نه حاصل نگاهِ یک نویسندهى خاص. یا حتا بهتر از آن، حاصلِ نگاهِ خاصِ یک نویسنده در یک مقطع خاص از زندهگىاش، که احیاناً متفاوت بوده با مقاطع دیگرِ زندهگىاش. یعنى چنین چیزى فقط در داستان، به معناى امروزىاش مىتواند دیده شود و نه جز آن.
راوى و نظرگاه
به جهات فنى داستاننویسى همیشه بحث نظرگاه و راوى با هم آمیخته مىشوند. یکى به »از کجا« و دیگرى »چهگونه« نگاهکردن به جهان مربوطاند و این هر دو نوعِ نگاه ما به جهان داستان (و چه بسا خودِ جهان) را مشخص مىکند. گاهى این دو مکمل هماند و گاهى در داستانهاى پیچیدهتر، متضاد هم. مىشود داستانى از یک زاویهى بسته یا نسبتاً بسته، اما با راوىیى همهچیزدان (که تفاوتى با داناى کل نمىکند) روایت شود. مثلاً داستان کوتاه »فالبین« از مجموعهى حوالى کافه شوکا (یارعلى پورمقدم). یا از زاویهیى فراخمنظر روایت شود، اما با راوىیى که اطلاعات کافى براى گفتن تمام ماجرا ندارد، مثلِ داستان »هفت پارهى داناى کل« از مجموعهى عاشقیت در پاورقى (مهسا محبعلى). این شیوهى پیچیدهى برخورد با راوى و نظرگاه هم منجر به نتایج غریبى مىشود که در داستانهاى دیگر مانند ندارد، در قصه که اصلاً قابلِ تصور نیست (بحث نظرگاه در قصه هم مانند راوى قابل کندوکاو است و گمانم به همان نتایج کلى که براى راوى گفتم منجر مىشود).
راوى همچون نقاب
متاسفانه اغلب ما نویسندهها فقط جهانبینى و نوع نگاه خودمان به جهان را مىشناسیم (و گاهى هم البته همان را هم نمىشناسیم و یا دربارهاش شک داریم). این باعث شده و مىشود که داستانهامان را از منظرِ کسى بنویسیم که نوع نگاهش نزدیک به خودمان است. نتیجهى این برخورد عمومى نویسندهها هم این شده است که خوانندهها راوى را با نویسنده یکى بگیرند (بهخصوص اگر راوى خارج از داستان باشد، یا زندهگى شخصیتِ اصلى نزدیکىهایى با نویسنده داشته باشد). این پیشفرض حتا خودِ نویسندهها را هم گاهى به اشتباه مىاندازد که واقعاً خودشان را مىنویسند. اما حقیقت این است که نویسندهها معمولاً فقط نوعى از نگاه خودشان را در روایت به کار مىگیرند، و اغلب در شیوهى نگاه و زندهگى شخصیتِ اصلى هم. یعنى همهمان مىدانیم که ما در وضعیتهاى مختلف زندهگى (در محیط کار، خانه، جمع دوستانه، در مواقع سرخوشى یا غم) چهرههاى مختلفى به خودمان مىگیریم. یا درواقع نقابهاى گوناگونى به چهره مىزنیم براى مواجهه با وضعیتهاى متفاوت زندهگى. در یکى پرگو و بشاشیم، در دیگرى کمحرف و باوقار. در یکى مدیریم و اهل دستوردادن، در دیگرى فروتنایم و گوش به حرفِ دیگران. و بسیارى از این نقابها، که هر کدام به ضرورت به چهره مىزنیم تا زندهگى اجتماعىمان سهلتر شود.
اما حقیقت این است که همین نقابهاى گوناگون را کمتر در نوشتن به کار مىگیریم. فقط یکى از آنها را (شاید آن که دوست داریم باشیم) به عنوان بدل خود انتخاب مىکنیم و مىگذاریم تا همان طور جهان را روایت کند. پیشتر همین را گفتم که نویسندهگانى هستند که از چنین امکانى بیشتر استفاده بردهاند و احتیاجى به بازگویىشان در این جا نیست. مىشود حتا به نظرات باختین هم دربارهى چند صدایى رجوع کرد و آن را از منظر همین تفاوتهاى روایت بررسى کرد. اما اینها بحث را مفصلتر و شاید از موضوع خارج مىکنند. مسئلهیى که من این جا مىخواهم بر آن تأکید کنم این است که نویسندههاى ایرانى کمتر به امکانات راوى و همین نقاببودن آن توجه کردهاند و بیشتر ترجیح دادهاند ناخودآگاهشان نوع راوى را براشان انتخاب کند. این انتخابِ غریزى البته اغلب مىتواند براى یک داستان درست باشد و مفید، اما مشکل این است که وقتى این کار همیشه همین طور پیش برود، آن وقت ما در کار یک نویسنده فقط یک جور راوى را خواهیم دید و دیدگاهى که او عرضه مىکند به جهان، یکى بیشتر نخواهد بود. به همین دلیل است که من گمان مىکنم بحثِ راوى براى داستاننویسى ما ضرورى است و چه بسا راهگشاى عرصههاى تازه باشد
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.