بر گرده ی اسبانی سیاه می نشینند
که نعل هایشان نیز سیاه است.
لکه های مرکب و موم
بر طول شنل هاشان می درخشد.
اگر نمی گریند بدان سبب است
که به جای مغز سرب در کدوی جمجمه دارند
و روحی از چرم براق
از جاده های خاکی فرا می رسند،
گروهی خمیده پشتند و شبانه
که بر گذرگاه خویش
سکوت ظلمانی صمغ را می زایانند و
وحشت ریگ روان را.
[بخشی از ترانه ی گارد سویل اثر فدریکو گارسیا لورکا – ترجمه ی احمد شاملو]
یکم – “فدریکو گارسیا لورکا” زمانی ترانه ی “گارد سویل” را سرود که هنوز سه سال به آغاز جنگ جهانی دوم و دوران سیاه تسلط فاشیستها بر اروپا مانده بود. سالی که دموکراسیهای غربی هنوز زد و بند با فاشیستها را به مقاومت در برابر آنها ترجیح میدادند، در حالی که طبقه ی کارگر اسپانیا – و در مقیاسی دیگر طبقه ی کارگر اروپا – به درستی خطر ظهور فاشیزم را تشخیص داده بود و در برابر فرانکو و حامیان ایتالیایی و آلمانیاش دست به مقاومتی شجاعانه زد. بر سر دلایل مرگ لورکا به سال ۱۹۳۶ – درست دو ماه پس از انتشار ترانه ی “گارد سویل” – همچنان اختلاف نظرهای بسیاری وجود دارد. عده ای بر این باورند که لورکا در جریان یک تسویه حساب خانوادگی کشته شده و عده ای نیز باور دارند که او به دست فاشیستهای اسپانیا به قتل رسیده است. اما با وجود تمام اینها آنچه کمتر به آن پرداخته میشود، موضوعاتی است که او در آثارش به تصویر کشید. تأثر لورکا از اعمال خشونت نظامیان اسپانیا علیه گروه های حاشیه ای جامعه – همچون کولی های اسپانیا که او هنرش را وامدار همزیستی با آنها میدانست – آنچنان عمیق بود که او را به تبار شناسی خشونت در جامعه اسپانیا واداشت. او در هر سه نمایشنامه ی خانه ی برنارد آلبا، عروسی خون و یرما، به نقد آن سنتهای غیرانسانی، مردسالار و پدرسالارانه ای میپردازد که در بستر فئودالیسم و مذهب حاکم بر جامعه ی اسپانیا (دو متحد اصلی فاشیستهای اسپانیا) رشد کرده و عادی و رایج به نظر میآید. سنتهایی که در راه سرکوب هرگونه آزادی از هیچ کوششی فروگذار نیستند. او فضای ضد انسانی و برآمده از هیجانی را که دستمایه ی برآمدن و بازتولید فاشیزم است را بر نمیتابد و در “مرثیه ی ایگناسیو” – که در واقع مرثیه ای برای اسپانیا و شاید انسانیت است – آن را اینگونه میسراید :”آه دیوار سپید اسپانیا / آه ورزای سیاه رنج” . “مرثیه ی ایگناسیو” که در رثای مرگ یک گاوباز در میدان گاوبازی سروده شده، نقطه ی عزیمت مناسبی خواهد بود تا بتوان بر مبنای آن عمق نگاه نقادانه ی لورکا نسبت به پدیده ی فاشیزم در جامعه ی اسپانیا را دریافت. بر این مبنا شاید بتوان دغدغه ی اصلی سروده ی لورکا را اینگونه بیان کرد که برای چه باید هستی یک انسان به منظور تهیج جماعتی در برابر نیستی قرار بگیرد؟ این چه معامله ی متوحشانه ای است که عده ای باید جان خود را فدا کنند تا گروهی سرگرم شوند؟ لورکا “گاوبازی” را به عنوان سنتی به ارث رسیده از عصر فئودالیسم، سرگرمی ضد انسانی “مشتی هیجان دوست” میدید. سنتی با شباهت های فراوان به کارکردهای آنچه در نبرد گلادیاتورها در رم باستان می توان مشاهده کرد. شاید بتوان این کارکرد را به نوعی بازیابی نبرد انسان نخستین برای زندگی و مرگ تحلیل کرد، ولی عنصر مشمئز کننده ی کارکرد این سنت آن هم در عصری که به واسطه ی تغییر و تحولات گسترده در شیوه ی تولید، پیشرفتهای گسترده در زمینه ی بهداشت، کشاورزی و ارتباطات به هیچ وجه قابل درک نیست، کیفیت خشونت افسارگسیخته ی مستتر در آن است که بیصبرانه احیای جنگل نخستین و زیست غریزی انسان را انتظار میکشد، در حالی که دیگر نه انسان انسانِ نخستین است و نه شکار و خشونت تنها راه زنده ماندن! از این رو نکته ی حائز اهمیت آن است که حتی اگر لورکا به دست فاشیستهای اسپانیا کشته نشده باشد، نقد او بر قسمتهای خشن و ارتجاعی فرهنگ اسپانیا از لحاظ تاریخی بیش از هر چیز فاشیزم را نشانه رفته بود، از این رو تأکید بر این نکته جالب خواهد بود که بار دیگر به یاد آوریم اولین نبرد جدی فراملی میان فاشیستها و نیروهای ضد فاشیزم در خاک اسپانیا رخ داد. نبردی که با پشتیبانی نیروی هوایی رایش سوم از ژنرال فرانکو به شکست جبهه ی آزادی بخش مادرید ختم شد و “ارنست همینگوی” به درستی از زبان “رابرت جوردان” – قهرمان رمان “زنگها برای که به صدا در میآیند” – آن را اینگونه توصیف میکند: “ملت اسپانیا وظیفه ی فوق العاده دشواری بر دوش دارد. مثل این است که تمام نیروهای فاشیست اروپا در مقابل اسپانیا صف کشیده اند.” بنابراین ادعای قتل لورکا توسط فاشیستها پر بیراه نیست، چرا که او پیش از وقوع فاجعه توانسته بود وحشت ناشی از به قدرت رسیدن فاشیستها را تخیل نماید.
دوم – پازولینی – کارگردان ایتالیایی – در اواسط دهه ی هفتاد میلادی فیلم سیاه “سالو” (۱۲۰ روز در مرکز فساد) را ساخت؛ فیلمی که خشونت افسارگسیخته اش تماشای آن را آزاردهنده میکند. داستان فیلم به اواخر دوران حکومت فاشیست ها در ایتالیا بر میگردد. در اولین سکانس فیلم چهار مرد متنفذ به نامهای دوک (نماینده ی ثروت)، رییس جمهور (نماینده ی دولت و نهادهای سرکوب)، دادستان (نماینده ی قوهی قضاییه) و اسقف (نماینده ی نهادهای دینی) قراردادی بیمارگونه را امضا میکنند؛ بر اساس این قرارداد هر یک از مردها موظف میشود تا دختر یکی از چهار مرد را به عقد خود درآورد. بعد از آن این چهار مرد به سراغ نوجوان های شهر محل سکونتشان میروند و بعد از بازدید از مراکز تجمع نوجوانها نه دختر و نه پسر را انتخاب کرده و به همراه چهار کهنه فاحشه و چهار نگهبان مسلح به عمارتی بزرگ و دور افتاده از شهر میبرند. ورود به عمارت در حکم آغاز ماراتن عذاب آوار اعمال خشونت این چهار مرد علیه نوجوانهاست. هر روز تمامی اهل خانه در سالن بزرگی جمع میشوند و کهنه فاحشه ها همراه با موسیقی ملایمی که نواخته میشود به تعریف داستانهایی تحریک کننده و خشن میپردازند. چهار مرد با شنیدن این داستان ها تحریک شده و هر آنچه را که به ذهن خطور نمیکند با جسم و روان این نوجوان ها انجام میدهند.
پازولینی با ساختن “سالو” توانست بعد از وقوع فاجعه فاشیزم را توصیف نماید و اندکی پیش از اکران عمومی فیلم در ایتالیا او به طرز مشکوکی به قتل [۱] رسید.
سوم – درباره ی “سالو” بسیار گفته اند و نوشته اند ولی کمتر نویسنده یا منتقدی – دست کم در ایران – این سوال را مطرح کرده که تا چه اندازه در واقعیت امکان وقوع رفتارهایی که در سالو میبینیم وجود دارد؟ اکثر نویسنده ها ترجیح داده اند تا با نمادین دیدن داستان و شخصیت ها قدری از بار خشونت عریان اثر بکاهند؛ چرا که در غیر این صورت فشار روانی ناشی از تماشای فیلم برای مخاطب دو چندان میشود. این موضوع از زاویه ای دیگر هم قابل تأمل است. باور پذیر بودن یا نبودن هر پدیده ای برای هر کس به میزان دوری و یا نزدیکی فرد به پدیده ی مورد نظر قابل فهم است؛ هر قدر میزان فاصله ی ما از یک پدیده بیشتر باشد آن پدیده غیرقابل باورتر و حتی نمادینتر در ذهن ما نقش میبندد. از این رو به احتمال قوی به همان اندازه که برداشت ما از تصاویر سالو نمادین است برای قربانیان خشونتهای سازمان یافته واقعی و قابل باور خواهد بود. اثبات این ادعا کار دشواری نیست و میتوان با مقایسه ی برخی از سکانس های فیلم با تجربه های منتشر شده از قربانیان خشونت های سازمان یافته در ایران ادعای مذکور را ثابت کرد.
۱- اربابان فیلم سالو یکی از پسرهای نوجوان را کاملاً برهنه کرده اند، او را روی شکم خوابانده اند، چهار قطعه چوب را در اطرافش به زمین کوبیده اند و هر دو دست و هر دو پای او را به چوب ها زنجیر کرده اند. یکی از چهار مرد متنفذ به پسر نوجوان نزدیک شده و در همان حال به او تجاوز میکند.
– ” … این اومد جلو، من فکر کردم برای بازجویی داره میاد، بازجویی اومده دوباره، مثل همیشه که میومد جلو خیلی نزدیک میشد، حتی صدای نفس هاش هم تووی صورتت میاومد. گاهی موقع هم که صحبت میکرد آب دهنش هم پرت میشد روی صورتت؛ این قدر نزدیک میاومد! [مکث] من فکر میکردم داره دوباره بازجویی میکنه. گفت کاری میکنم که دیگه روت نشه، ما دیگه از تو اطلاعات نمیخوایم، اصلاً نمیخوایم هیچی بگی! بعد شروع کرد چادرم رو کنار زد شروع کرد به دگمه ی بلوزم! [مکث] دگمه ی بلوز باز کردن. من واقعاً فکر کردم میترسونه! یعنی اصلاً … [سوال: چشمت بسته بود نمیدیدیش؟] چشمم بسته بود. نه نه چشمم بسته بود توو راهرو بودم، دستمم بسته بود [مکث] به شوفاژ! بعد [مکث] گفت … همینجوریه که تو مثلاً خُب طبیعیه عکس العمل نشون میدی. گفتم داری چی کار میکنی؟ دستمال ابریشمی که همیشه عادت داشت روو گردنش بود، چیز کرد و [مکث] دهنمُ بست باهاش! شروع کرد به دگمه باز کردن دیگه واقعاً من تنها چیزی که داشتم از خودم دفاع بکنم پاهام بود. یعنی دستم که بسته بود … حالا هی تقلا کردن از منُ، بدن ضعیف منُ، دستام بسته است و هیچ کاری نمیکنمُ [سکوت] به هر حال اون کار خودشُ کرد!” [آذر آل کنعان[۲] – زندانی کرد دهه ی شصت – محل وقوع زندان سپاه پاسداران انقلاب اسلامی در سنندج]
– “… بعد از اون ضارب به اون کسی که بود [مکث] به اون شخص گفت که، من عذر میخوام که این حرفا رو می زنم [با حالتی ناشی از فشار عصبی بر صورت و چشمهایش دست میکشد.] من واقعاً شرمنده هستم ولی چاره ای دیگه برام نذاشتن، به اون شخص گفت که ببر حامله اش کن این فلان رو تا دیگه از این چیزها نخوره [مکث] اون شخص زیر کتف منُ گرفت در حالی که [صدایش میلرزد] خون بالا میآوردم منُ برداشت برد به یه جایی دستهای منُ به دیوار زد [مکث] پاهای منم بست و [مکث] لباس زیر منُ در آورد و [سکوت میکند، بغضش میترکد و چشمهایش را میمالد] و تجاوز کرد!” [ابراهیم شریفی[۳] – از بازداشت شدگان سال ۱۳۸۸ – محل وقوع بازداشتگاه کهریزک]
۲- یکی از اربابان که نیمه برهنه است و تنها ابزار شکنجه را به بدنش آویزان کرده [چاقو، تیغ سلمانی، اسلحه ی گرم و…] شمعی را روشن میکند و به سراغ یکی از قربانیان پسر میرود که کاملاً برهنه است و دست ها و پاهایش را چهار مرد برهنه ی دیگر به زور گرفته اند. ارباب شعله ی شمع را زیر آلت تناسلی قربانی نگه میدارد و در مقابل فریادهای او میخندد.
– ” بازجوها برای اجبار به اعتراف به کار نکرده، یعنی آتش زدن خودروهای پلیس، به ضرب و شتم با کابل و سیم قناعت نکرده و با بازکردن پاهای من در حالی که دستانم بسته بود، بیضه های مرا به شدت فشار میداده و به آنها ضربه میزدند به گونه ای که فریاد من از درد و ضعف به هوا میرفت و جواب التماس و استغاثه های من تنها فحش های ناموسی بود.” [نامه ی [۴] غلامحسین عرشی – از بازداشت شدگان عاشورای ۸۸ – به دادستان تهران جعفر دولت آبادی]
۳- اربابان یکی از قربانیان پسر را کاملاً برهنه کرده اند، او را به روی شکم خوابانده اند و چهار دست و پایش را به قطعه چوب های در زمین کوبیده شده زنجیر کرده اند. چند نفر از نگهبانان نیمه برهنه گردن پسر را به زور می گیرند، دهانش را باز میکنند و زبانش را از دهان او بیرون میآوردند. یکی از چهار ارباب به قربانی نزدیک شده و با تیغ زبان وی را میبرد.
– “این حمله در ساعت ۲ بعد ازظهر با ورود حدود ۳۰۰چماقدار به محل ساختمان انجمن صنفی نانوایان اتفاق افتاد. در این حمله مهاجمین به شکستن در و پنجره ها، پاره کردن اسناد و نابود کردن کردن کتاب های کتابخانه پرداختند. آنها همچنین به ۱۰ نفر از اعضای کمیته ی افتتاح کننده حمله ور شدند. در این حمله، منصور اسانلو مورد ضربات چاقو قرار گرفت. برخی منابع مدعی شده اند که جلال سید منش عضو شورای اسلامی شرکت واحد که گفته بود قصد بریدن زبان و جدا کردن سر از بدن اسانلو را دارد، مقصر اصلی است. طبق گزارش ها دستهای اسانلو توسط حسن صادقی رئیس شورای عالی هماهنگ کننده شوراهای اسلامی از پشت بسته شده بود. در اثر این حمله، منصور اسانلو برای بخیه زبان و پشت گردن در بیمارستان بستری شد.” [بخشی از نامه ی [۵] کنفدراسیون بین المللی اتحادیه های آزاد کارگری و فدراسیون بین المللی کارگران حمل و نقل به “خوان سوماویا” دبیر کل سازمان جهانی کار – ۲۵ ژوئیه ۲۰۰۶]
۴- اربابان در طبقه ی فوقانی عمارت پای میز غذا ایستاده اند. نگهبان ها به گردن قربانیان برهنه قلاده انداخته اند و آنها را چهار دست و پا به خدمت اربابان میآورند. ارباب ها از قربانیان میخواهند تا صدای سگ در بیاورند تا در ازایش به آنها غذا بدهند. قربانیها صدای سگ در میآورند و اربابان تکه های غذا را به سمتشان پرتاب میکنند.
– “شکنجه هایی که شدم به خاطر اینکه همه مریض بودن و خیلی ضعف داشتن به خاطر اینکه امکانات غذایی نبود. ممکن بود یک بند انگشت به ما یه سیب زمینی خیلی کوچیک بدن با یه کف دست نون! و بارها و بارها شاید کم میومد و خیلی ها رو وادار میکردن که تو باید صدای سگ دربیاری و یا باید کف زمینُ لیس بزنی!” [اظهارات[۶] یک شاهد عینی از بازداشتگاه کهریزک]
۵- تصویر از روی تعدادی از قربانیان میگذرد که کاملاً برهنه هستند و در اتاقی در بسته در وانی مملو از مدفوع نشسته اند. یکی از قربانیان دختر با صدای بلند فریاد میکشد و اعتراض میکند. در قسمتی از اتاق و در کنار مجسمه ی مریم مقدس سه نگهبان مسلح پشت میزی نشسته اند در حالی که دو نفر از آنها مشغول کارت بازی هستند و یک نفر دیگر بازی آنها را نگاه میکند. اربابان در بیرون اتاق سرگرم نوشیدن و گوش دادن به داستان منحرف یکی از کهنه فاحشه ها هستند.
– ” … حتی یک بار مدت سه روز در رو باز نکردن و تمام بچه ها به خاطر اینکه شدیداً فشار داشتن تووی ظرف های آبی که خالی شده بود و آب به ما نداده بودن ادرار کردن! [مکث] شاید بچه ها به خاطر مریضیای که گرفته بودن خیلی ها اسهال شده بودن اصلاً مریض شدید شده بودن اسهال شده بودن، ما پتو میگرفتیم که اونا بخوان دستشویی بکنن و بوی مدفوعی بود و بوی کثافتی بود که داخل اون زندان پیچیده بود!” [اظهارات [۷] یک شاهد عینی از بازداشتگاه کهریزک]
۶- هنگامی که همه در سالن غذا خوری بر سر میز شام نشسته اند، یکی از کهنه فاحشه ها به دو نفر از نگهبان ها دستور میدهد تا مجسمه ی یک مرد را به سالن غذا خوری بیاورند و آن را روی یک صندلی بنشانند. کهنه فاحشه چند نفر از قربانیان دختر را صدا میزند و آنها را وادار میکند تا آلت تناسلی مجسمه را لمس کنند و مجسمه را تحریک نمایند.
– “… سمندر[۸] رو ول میکردن، یک بار هم سمندر رو به یک پسر بچه ای که سنش پایین بود، شونزده – هفده سال بود، گفته بودن یا این سمندر رو بغل کن، بوس کن یا اینکه به اون یکی دوستت باید تجاوز کنی ما ببینیم!” [اظهارات[۹] یک شاهد عینی از بازداشتگاه کهریزک]
چهارم – مراد فرهادپور در مقدمه ی کتاب “پاره های فکر”، فاشیزم را سازمان یافته ترین نوع حکومت شر در تاریخ معرفی میکند. سخن فرهادپور صحیح است، چرا که تجربه ی تاریخی نشان داده حکومت های فاشیستی برای حفظ اقتدار خود به سرکوبی مداوم و لاینقطع دست میزنند. این رفتار فاشیستها به این معنا نیز هست که رهبران فاشیست برای سرکوبی جامعه ناچارند که دست بدنه ی سرکوبشان را کاملاً باز بگذارند تا آن ها بتوانند با آزادی کامل هر خشونتی را بر افراد جامعه اعمال نمایند. بدون شک چنین روشی در نقطه ای مشخص کار را به جایی خواهد رساند که رهبران فاشیست، حتی اگر بخواهند هم، توان کنترل بدنه ی حکومتشان را نخواهند داشت؛ چرا که این بدنه دیگر به زیستی غریزی (آنچه که حکومت اسلامی با ریاکاری آن را فطرت خداجو مینامد) خو گرفته است و هیچ قدرتی توان آن را نخواهد داشت تا ارضای غرایز آنها را کنترل نماید. مهم ترین ویژگی اربابان فیلم سالو هم چنین چیزی بود؛ آنها در هر لحظه ای که غرایزشان تحریک میشد دست به ارضای آن میزدند. از همین روست که فروید در کتاب “تمدن و ملالت هایش” فاشیزم را ضد تمدن میخواند و از آن جا که فاشیزم توان ظهور در هر جغرافیایی را دارد این تفکر ضدتمدن در ایران امروز به وضوح مشاهده می شود.
تلاش حکومت اسلامی به سرکوب جنبش سبز برای سرانش منافع سیاسی – اقتصادی عینی در برداشت، اما یگانه حقیقتی که باعث میشد تا بدنه ی سرکوب حکومت با رغبت هر چه تمام دست به انجام جنایات سازمان یافته بزند، از میان برداشته شدن محدودیت های ارضای غرایز آنها به مدد وحشت ناشی از قدرت عریان شده و در کمترین زمان ممکن بود. یکی از شاهدین [۱۰] عینی جنایات کهریزک در مصاحبه ای نقل میکند که روزی که آنها را از عشرت آباد به کهریزک منتقل میکرده اند، مأمورین، اتوبوس را در میانه ی راه متوقف میکنند، تمام زندانیانی را که دست و پاهایشان بسته بوده، پیاده کرده و حلقه ای دور هریک از آنها تشکیل میداده و به نوبت آنها را زیر بار کتک میگرفته اند. تا جایی که تمام مضروبین یا جراحات عمیقی برداشتند یا نقص عضو شدند. بعد از این، مأموران باردیگر زندانیان را سوار اتوبوس کرده و مسیرشان را به سمت کهریزک ادامه داده بودند. چه علتی میتواند این رفتار بیمارگونه و متوحشانه ی مأموران را توجیه نماید، جز آنکه بنا به هر دلیلی – مثل اعتراض یکی از زندانیان – در آن لحظه غریزه ی خشم گروه مأموران تحریک شده و آنها را واداشته تا در کمترین زمان ممکن دست به ارضای غریزه ی خشمشان بزنند؟ و چنین رفتاری تنها در بستری شکل میگیرد که حکومت، قانون را به حالت تعلیق در آورد و یا به بیانی دیگر محدوده های قانون توسط حاکم تعیین شود. چنین رویکردی با از میان برداشتن محدودیت ها، این اختیار تام را به بدنه ی سرکوبش میدهد که میتوانند در هر زمان، در هر مکان و با هر فردی که خارج از محدوده های قانون حاکم قرار میگیرد، آن کنند که غرایز آنها حکم میکند، چرا که از منظر تلقی فاشیستی قانون اساساً به منظور ارضای غرایز حاکم تنظیم میشود.
بازداشتگاه کهریزک و وقایع رخ داده در آن به صورتی منقبض شده تصویری شفاف از تکیه گاه حکومت اسلامی ترسیم کرد. به دنبال آن زمانی که در تابستان ۱۳۸۸ حکومت دستور بسته شدن بازداشتگاه کهریزک را صادر کرد به نوعی تلاش داشت تا این دست از رفتارهای غریزی بدنه ی سرکوبش را کنترل نماید یا آنها را خودسرانه و غیرسیتماتیک جا بیاندازد، اما باید این سوال مهم را در ذهن افکار عمومی باز کرد که آیا این حکم حکومتی توانست رفتارهای غریزی بدنه ی حکومت را کنترل نماید؟ در پاسخ این سوال باید به صراحت گفت خیر! پیش از این هم اشاره شد که رهبران فاشیست در نقطه ای خاص دیگر توان کنترل بدنه شان را نخواهند داشت و بعد از بسته شدن بازداشتگاه کهریزک ما رفتارهای متوحشانه و گاه سازماندهی شده ی بدنه ی حکومت را به وضوح در داخل و خارج از ایران مشاهده کردیم. تعرض [۱۱] دیپلمات ایرانی در برزیل به چند دختر نوجوان، هفت تیرکشی[۱۲] مشاور سعید مرتضوی در پمپ بنزینی نزدیک به اصفهان در جریان مشاجره اش با مشتری های دیگر، شلیک [۱۳] گلوله به نوجوانی در محله ی خزانه ی تهران از فاصله ی بیست سانتی متری توسط استوار نیروی انتظامی، فحاشی [۱۴] به فائزه هاشمی رفسنجانی در شهرری توسط نیروهای بسیج، واداشتن شش زن برهنه [۱۵] به نماز جماعت به امامت سردار زارعی، انتشار [۱۶] سندی توسط سایت بامداد خبر مبنی بر دستگیری غلامرضا کاتب – نماینده ی گرمسار – در فیلیپین به علت ایجاد مزاحمت برای کارمندان خانم یکی از موزه های این کشور و … تنها نمونه هایی است که دامنه ی بحثشان به رسانه ها کشیده شده است. از این روست که بعد از این نباید تنها دلهره ی اعمال خشونت های فاشیستی علیه فعالین و روشنفکران و معترضین سیاسی را داشت، بلکه باید با تلخکامی به این نکته اعتراف کرد که جنایات سازمان یافته ی بدنه ی حکومت اسلامی – چه با رضایت سران و چه بدون رضایت آنها – دامان تمام بخش های جامعه را خواهد گرفت.
پنجم – اگرچه در طی سی و سه سال گذشته رفتارهای فاشیستی بسیاری از جمهوری اسلامی دیده شده است، اما بدون تردید این مهم باعث نمیشود تا ما با توسل به کلی گویی تمامیت این حکومت را در سه دهه ی گذشته فاشیست بخوانیم. هر وجدان آگاه و منصفی – با وجود تمام اختلاف نظرهای سیاسی و ایدئولوژیک – میتواند تفاوت عملکردهای افراد با اصولی چون مهدی باکری، میرحسین موسوی و حسینعلی منتظری را با تبهکاران دروغگویی چون احمدرضا رادان، محمود احمدی نژاد، سعید مرتضوی، عسگراولادی ها و محمد تقی مصباح یزدی متوجه شود. با وجود تمام اینها اما یک حقیقت اساسی قابل کتمان نیست؛ جمهوری اسلامی از همان ابتدا هسته ی فاشیستی بزرگی را در دل خود جا داده بود و به تناسب از ظرفیت های آن استفاده می برد. هسته ای که به تناسب عملکرد معیوب کلیت سیستم در سی و سه سال گذشته رشد کرده و هم اکنون در اوج اقتدار خود به سر میبرد و با تلاشی بیوقفه سعی در به قبضه درآوردن کل سیستم دارد و همین موضوع چشم انداز آینده ی ایران را حتی خطرناکتر از مقطع فعلی میکند.
تغییر مسیر ناگهانی سیاست های اقتصادی و اجتماعی جمهوری اسلامی بعد از جنگ هشت ساله به سمت تندترین برنامه های دست راستی، تشدید نابرابری های طبقاتی و به دنبال آن حذف آگاهانه ی جریانات چپ درون حکومت (به عنوان آخرین طیف چپ حاضر در انقلاب ۵۷)، مهمترین علتی است که توانست زمینه های به قدرت رسیدن هسته ی فاشیستی حکومت اسلامی را تقویت نماید. جدای از جا خوش کردن در مراکز ثروت، فاشیست های حکومت به واسطه ی سانسور و سرکوب سیتماتیک و نهادمند جمهوری اسلامی طی سه دهه توانستند از میان افراد جامعه یارگیری نمایند و به قول محمد قائد یک ملت در ملت ایجاد نمایند. در واقع فاشیست های ایرانی زائده ی سرمایه داری بی هویتی هستند که بعد از جنگ هشت ساله حداقل های حمایت های اجتماعی و اقتصادی موجود را نشانه گرفت. حق برخورداری از آموزش رایگان، بیمه و خدمات اجتماعی و … به یمن سیاستهای خصوصی سازی همین سرمایه داری بی هویت به امتیاز تبدیل شدند. فاشیست ها نیز از همین خلاء موجود سود بردند و با شعارهای عدالت محور اعلام موجودیت کردند. این ساده لوحی محض خواهد بود اگر نپذیریم کسانی که در خیابان های پایتخت به سمت مردم آتش گشودند و یا در زندان ها و بازداشتگاه ها با نام جهاد اکبر تجاوز به زندانیان را مجاز دانستند، سربازان جان بر کف “سید حسن نصرالله” بودند. ایرانیان باید این صراحت و شجاعت را داشته باشند تا بپذیرند بدنه ی سرکوب فاشیست های حکومت از جایی جز این خاک عقیم نیامده اند و ظهور چنین تبهکارانی ریشه در فرهنگ عمومی مان دارد. فرهنگ منحطی که در سه دهه ی گذشته به واسطه ی انواع و اقسام تبعیض ها و نابرابری های موجود بیش از گذشته تقویت شده است. فرهنگی که پیش از صدور اجازه ی تجاوز به اسیری دست بسته حتی اشیای پیرامون را هم برای مردمانش به مثابه سوژه های جنسی تحلیل میکند. تهرانی ها خوب به یاد دارند روزی را که دانسته یا ندانسته تونل توحید را در روز مادر افتتاح کردند و به دنبال آن مردم پایتخت مضمون کوک کرده بودند که احتمالاً افتتاح برج میلاد هم در روز پدر خواهد بود. شاید چندان بیراه نباشد که در این جا این سوال را از صاحب نظران پرسید که: “تغییر شکل و محتوای سنت ملی چهارشنبه سوری – به نحوی که اکنون به صورت دهشتناک و مهیبی درآمده و زمینه ی حضور گسترده ی نیروهای امنیتی را در روزهای پایان سال در خیابان فراهم کرده – به چه میزان به سه دهه اجرای سیاست های جنگی و خشن جمهوری اسلامی به منظور مقابله با هر گونه شادی، امید جمعی و همبستگی اجتماعی مرتبط است؟”
ششم – چندی پیش سردار رادان در رابطه با پلیس ایران و گشتهای ارشادش گفته [۱۷] بود: “نمیگذاریم دختران مان کالا شوند” و جالبتر از همه این است که این اظهارنظر از زبان فردی بیان شده که مسئول مستقیم بازداشتگاه کهریزک بود؛ بازداشتگاهی که اربابانش با افسار گسیخته ترین شکل ممکن بدن های کالا شده ی زندانیان را به مصرف رساندند. آن زمان که پلیس ایران در قالب طرح ارتقای امنیت اجتماعی در وسط خیابان شلوار از پای بخشی از خرده فرهنگ آسیب دیده ی شهری درآورد [۱۸] و یا بعد از خرد کردن استخوان هایشان به گردنشان آفتابه و لگن آویزان کرد و در شهر چرخاند، در وهله ی نخست پیام سرکوبی جدید و البته با کیفیتی متفاوت از قبل را به بخش های دیگر جامعه مخابره کرد و در وهله ی دوم نیز اعلام کرد که قدرت حاکم درکی کالایی از بدن شهروندانش دارد. آنها که معتاد بودند از همان ابتدا اتیکت کالای فاسد شده را به آنها چسباند، اما بدنهای عضلانی تر را تحقیر کردند و در هم شکستند و در این فرایند بدن به کالایی برای ارضای غرایز تبدیل شد. بنابراین از نظر راننده ی ماشین پلیس [۱۹] کذایی که در عاشورای ۸۸ از روی یکی از معترضین عبور کرد، بدن آن معترض موجودیتی مستقل نداشت، بلکه کالایی بود که باید برای ارضای غریزه ی خشم، لذت و یا ترس مأمور پلیس به مصرف برسد. با چنین برداشتی شاید معنای حقیقی صحبت های سردار رادان چنین باشد که این روزها گشت های ارشاد ما با تکیه بر ایدئولوژی حاکم حدود و مرزهای پوشش را تعیین کرده تا بدنهای کالا شده با بسته بندی های مجاز به بازار مصرف عرضه شوند. ارزش این کالاها نیز ظرفیت هایی است که برای ارضای غرایز صاحبان قدرت و متعلقاتشان دارند. نظامی های فاشیست با چنین وقاحتی برای احیای جنگل نخستین هورا میکشند. در مقیاسی کلی تر کارناوال های خشونت حکومت اسلامی نیز چیزی جز هموار کردن مسیر این جنگل نخستین نیست. مراسم سنگسار، اعدام و تعذیر در ملاء عام و مانورهای شبانه روزی نیروهای نظامی و شبه نظامی با عنوان ارتقای امنیت اجتماعی، در حقیقت بخشی از مکانیزم بازتولید و تجدید ساختار فاشیست ها به شمار میروند. بر لیست این اقدامات حتی میتوان شیوه های مشمئز کننده ی قتل مخالفان سیاسی و روشنفکران را نیز افزود. استفاده از کارد و طناب، سلاخی کردن اجساد، کارد آجین کردن جسد مقتول، بریدن اعضای بدن مقتول و … تنها با هدف انتقال میزان سبوعیت فاشیست های مسلمان به لیست بلند افراد در معرض قصابی صورت میگیرد یا بهتر است بگوییم پیکر خونین روشنفکر، کالایی است که باید برای مخابره کردن پیام خشونت به دیگران مصرف شود، چیزی هم ردیف شلیک گلوله ای هوایی برای متفرق کردن جمعیت معترض!
در تحلیل بدن های کالا شده دقت در یک نکته ی دیگر از اهمیت به سزایی برخوردار است؛ این بدن ها (بدن های کالا شده) تنها سوژه های سرکوب به حساب نمیآیند، بلکه همزمان هم سوژه و هم ابژه ی سرکوبند. به این معنا که در این فرایند بدنی که برای ارضای غرایز صاحبان قدرت به مصرف میرسد، در نقطه ای هم به همین منظور بدن های دیگر را به مصرف می رساند. مکانیزم یارگیری فاشیست ها از جامعه چنین روندی دارد. این نکته ای است که در فیلم سالو، پازولینی هم بر آن انگشت میگذارد. آنجا که در سکانس های پایانی فیلم تعدادی از قربانیان پسر را میبینیم که حالا به جایگاه نگهبانی رسیده اند و در کار شکنجه ی قربانیان، اربابان را یاری میکنند. از این منظر سخنان سردار رادان در ارتباط با شناسنامه دار کردن اراذل و اوباش نکته ی مهمی را در دل خود پنهان کرده بود. وی در زمستان ۸۵ – چندی قبل از آغاز طرح ارتقای امنیت اجتماعی – گفته بود [۲۰]: “با شناسنامه دار کردن اراذل و اوباش بخشی از نگرانی های جامعه را بر طرف میکنیم.” معنای شناسنامه دار کردن اراذل و اوباش چه میتواند باشد جز آنکه پلیس ایران قصد داشت تا با به زانو در آوردن این گروه اجتماعی آنها را به بخشی از بدنه ی سرکوب حکومت تبدیل نماید. آنها که سرکشی کردند به چوبه ی دار سپرده شدند و آنها که در برابر مشت آهنین پلیس سر تعظیم فرود آوردند به کسانی تبدیل شدند که در کهریزک و اوین و گوهر دشت جولان میدادند تا معترضین و دانشجوها و فعالین سیاسی صدایشان را ببرند؛ یکی از معانی شناسنامه دار کردن اراذل و اوباش چنین چیزی است؛ در بند دوازدهم مشت حضرتش بیشتر باز خواهد شد!
نویسندگان : فرهاد مرادی – اردشیر رستم پور
………………………………………………………………………………
[۱] fa.wikipedia.org
[۲] www.youtube.com
[۳] www.youtube.com
[۴] www.rahesabz.net
[۶] www.youtube.com
[۷] www.youtube.com
[۸] fa.wikipedia.org
[۹] www.youtube.com
[۱۰] www.youtube.com
[۱۱] www.bbc.co.uk
[۱۲] ebrat.ir
[۱۳] www.ghatreh.com
[۱۴] www.youtube.com
[۱۵] www.roozonline.com
[۱۶] bamdadkhabar.com
[۱۷] www.bbc.co.uk
[۱۸] www.youtube.com
[۱۹] www.youtube.com
[۲۰] www.magiran.com
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.