مقاله ام در ندای سبز آزادی در خصوص نقش سینمای تبلیغاتی و پروپاگاندایی در ایران بعد از انتخابات ۸۸:

این جمله را از دکتر شکرخواه همیشه در ذهن خودم دارد که به شاگردانش می گفت اگر یک نفر به شما بگوید الآن در فلسطین سیل آمده است، شما ممکن است آن را باور کنید، اما قضاوت خاصی ندارید. اما اگر در وسط گرمای تابستان، یک نفر به شما بگوید که در تهران برف می بارد، حتمن کسی که این ادعا را مطرح می کند را جدی نخواهید گرفت. این جادوی «ارزش خبری» در «تبلیغات سیاسی» است که متاسفانه دستگاه تبلیغاتی دولتی ما یا آن را نمی داند که بعید می دانم، یا می داند اما برای مواجه با آن از تاکتیک های اشتباه استفاده می کند.

اول از همه بگویم که جمهوری اسلامی در نوعی از تبلیغات سیاسی از ابتدای انقلاب تاکنون به طرز ماهرانه ای موفقیت آمیز عمل کرده است. شما فقط به این شعار «راه قدس از کربلا می گذرد» دقت کنید که در توجیه جنگ با عراق ارائه می شد. خالق این شعار یک پروپاگاندیست بالذات است. حتمن و حتمن یک استعداد جهنمی داشته است (منطورم یک چیز خارق العاده است و ارزش گذاری برای آن ندارم، فقط واژه بهتری پیدا نکردم؛ مثل اینکه مثلن تیم منچستر یونایتد به استانبول می رود و ترک ها، استادیوم را برای انگلیسی ها جهنم می کنند). تبلیغات سیاسی البته در جمهوری اسلامی با برچسب زنی هم همراه است و در اینجا هم خاصیت جهنمی خودش را نشان می دهد. برچسب زنی، ساده ترین – و در گاهی اوقات موثرترین – تکنیک پروپاگانداست. بعد از انتخابات ریاست جمهوری سال ۸۸ ما نمونه های زیادی از آن را دیدیم. فتنه، ساکتین فتنه، کاسبین فتنه، جریان انحرافی و ….  برچسب زنان تا آنجایی هم پیش می روند که هر کس می خواهد اندک شبه های کند که حالا این قدرها هم آش شور نیست که شما می گویید داخل یکی از این برچسب ها قرار می گیرد و از ترس آن سکوت می کند. سکوتی که ما در تبلیغاتی سیاسی به آن «مارپیچ سکوت» هم می گوییم. نمونه ای از آن را در این یادداشت رجانیوز ببینید که پس از آنکه عسگراولادی گفت موسوی و کروبی را فتنه گر نمی داند، متهم شد به اینکه «دوربرگردان فتنه گران» شده است.

خب، این مقدمه را نوشتم تا برسم به بحث اصلی ام در مورد دو فیلم با نام های «ابابیل» و «مسیر روشن» که در سالگرد راه پیمایی ۹ دی ۸۸ از تلویزیون دولتی پخش شد. در ظاهر، استفاده از تلویزیون و فیلم های سینمایی مانند «قلاده های طلا» یکی دیگر از تاکتیک های پروپاگاندایی در هر نظام سیاسی است؛ اما جمهوری اسلامی – متاسفانه یا خوشبختانه – به همان اندازه که در تولید مفاهیم زبانی و کلامی، بی نظیر عمل می کند، وقتی که کار به تکنیک می رسد به طرز عجیبی کم می آورد. شاید دلیل این امر تولید آخوندی مفاهیم زبانی و کلامی باشد. کاری که روحانیت بیشتر از ۱۰۰۰ سال پای منابر انجام می داده و الآن هم به خوبی از این هنر خود استفاده می کند. اما روحانیت وقتی پایش را از منبر پایین می گذارد، تازه معلوم می شود تا چه اندازه در استفاده تکنیکی از همین مفاهیم کارنابلد و ناشی است. به بیان بهتر خوب حرف می زند اما عمل نمی کند. یا به قول یکی از علما – هادی غفاری که البته او هم نقل قول کرده است – «تجزیه اش» خوب است، اما مرده شور «ترکیبش» را ببرند.

بگذریم، داشتم از سینما می گفتم. سینما و تولیدات آن در جمهوری اسلامی – به خصوص پس از سال ۸۸ – ملهم از دو شیوه امتحان شده سینمایی در قرن بیستم است. سینمای آلمان نازی و انگاره سازی جریان غالب توسط هالیوود که هر کدام را توضیح می دهم.

در فهم سینمایی آنچه که آلمان نازی از اوایل سال ۱۹۳۰ تا سال های ۱۹۴۳ و ۱۹۴۴ انجام می داد یک فیلم بی نظیر وجود دارد به نام «پیروزی اراده» که ساخته «رنی ریفنشتال»، رقاصه و سپس کارگردان آلمانی است که به درخواست شخص هیتلر، مامور تهیه فیلمی در خصوص کنگره حزب نازی در سال ۱۹۳۴ شد. این فیلم و سایر محصولات سینمایی در آلمان نازی، محصول نوعی از تبلیغات سیاسی است که بر اساس تئوری تزریقی در ارتباطات توسط «گوبلز»، وزیر اطلاعات و تبلیغات هیتلر مورد استفاده قرار می گرفت (البته خانم ریفنشتال همیشه با گوبلز مشکل داشت، اما مورد حمایت هیتلر قرار می گرفت). بر اساس این تئوری «رسانه، همان پیام است» و همین که سینما به عنوان یک رسانه، هیتلر را منجی آلمان معرفی می کند که آمده است تا «۲۰ سال پس از پایان جنگ جهانی (اول)، ۱۶ سال پس از آغاز مشکلات آلمانی ها و ۱۹ ماه پس از تولد دوباره آلمان» (عبارت ها دقیقن از فیلم است)، آلمان را نجات دهد، مخاطب پیام را می گیرد. آلمان نازی و مغز جهنمی گوبلز، سینما را در دهه ۳۰ و ۴۰ میلادی با این هدف برجسته کردند که اعتقاد داشتند یک فیلم سینمایی برای آنها به همان اندازه مهماتی که در جنگ استفاده می کنند اهمیت دارد. فیلم های دیگری مانند «خون و زمین»، «خانواده روتچیلد»، «یهودی جاسوس»، «یهودی ابدی»، «هیتلر شهری را به یهودیان اهدا می کند»، «المپیاد» و … همه و همه در خدمت همین برنامه تبلیغاتی به کار رفتند و البته موفق هم بودند (این مقاله فوق العاده را حتمن بخوانید).

من شک ندارم آنچه که جمهوری اسلامی بعد از سال ۸۸ در خصوص استفاده از سینما انجام داد، تقلید مضحکی از همین سینمای آلمان نازی است. با این تفاوت که اگر گوبلز، در سال ۱۹۳۲ و ۱۹۳۳ با سانسور دولتی و در اختیار گرفتن تمام مجاری تولید و نشر آثار هنری و سینمایی، ارتباط آلمانی ها را با دنیای خارج قطع کرد، این امر در ایران امروز (سال ۲۰۱۲) امکان پذیر نیست. تئوری تزریقی می گوید همانگونه آمپول که به بدن وارد می شود، رسانه هم فکر و ذهن مخاطب را تسخیر می کند و به آن جهت می دهد. امری که در غیاب رسانه های جایگزین، شبکه های اجتماعی و فاعلیت مخاطبان ناراضی چندان بیراه نیست اما به محض اینکه پای رقیب های اینچنینی (شبکه های اجتماعی و رسانه های جایگزین که در دنیای امروز ما یک نمونه اش فیس بوک و نمونه دیگرش شبکه های تلویزیونی عامه پسند مانند «من و تو» و شبکه های خبری مانند «بی بی سی فارسی» است)، دستگاه تبلیغات گوبلزی، ریپ می زند و آب و روغن قاطی می کند.

در عین حال آنچه که به عنوان محصول هنری یا سینمایی ارائه می شود باید واقعیتی از درون جامعه باشد که برای مخاطب باورپذیر به نظر برسد. درحالیکه شخصیت سازی یک «دانشمند ستاره شناس خوش تیپ چشم آبی» و البته «بسیجی» به عنوان شخصیت اول فیلم «روز روشن»، در هیچ پایگاه بسیجی در ایران پیدا نمی شود. یعنی کسی که وجود خارجی ندارد و شما اگر تمام پایگاه های بسیج کل کشور را بگردید همچین آدمی – یا حتی شبیه به او – پیدا نمی کنید. این حکایت همان برف تابستان است که در ابتدای مقاله ام گفتم. یعنی اگر چیزی وجود ندارد، شما نمی توانید به مردمی که درون ایران زندگی می کنند، بگویید وجود دارد و اگر کسی ضربه باتوم پلیس را بی جهت و بی بهانه خورده است، شما نمی توانید در فیلم «ابابیل» مدعی شوید که رئیس پلیس به ستوان آگاهی می گوید وظیفه ما حفظ جان همه مردم، چه معترض و چه غیر معترض است. مردم، «کهریزک» را و قتل «ندا» را هنوز فراموش نکرده اند.

انگاره سازی هالیودی هم دومین جنبه فیلم سازی ایرانی – به خصوص پس از خرداد ۸۸ – است که اتفاقن در پاسخ به حضور شبکه های جایگزین ارائه می شود. یعنی وقتی که رسانه های جایگزین، جریان غالب رسانه ای را مورد نقد و پرسش قرار می دهند شما دیگر نمی توانید بگویید همه چیز گل و بلبل است. اینجاست که هالیود، واقعیت و مشکل را می پذیرد اما به صورت معنی داری به آن جهت می دهد (در مورد سینمای هالیود این فیلم The Last Mogul داستان زندگی Lew Wasserman فوق العاده است).

 نگاه کنید، در هالیود و فیلم های هالیودی، رئیس جمهور آمریکا همیشه انسان کامل نیست و خیلی اوقات در متن خلاف و خطا قرار دارد (سری فیلم های ۲۴ و اشتباهات ریاست جمهوری های آمریکایی تنها یک نمونه است). علی رغم آنکه میهن پرستی آمریکایی و نهاد خانواده (و بازگشت به آن حتی در پس تمام خطاها) مورد اهمیت قرار دارد، اما به عنوان مثال میهن پرستی، کاملن از شخص جداست. یعنی اگر کسی کار خطایی کرد، میهن پرستی او مورد نقد است، نه ذات میهن پرستی که همیشه مورد ستایش است. در هالیود، آنچه که همگان می دانند مورد انکار قرار نمی گیرد، بلکه به آن جهت داده می شود. یک نمونه ایده آل، فیلم «تمام مردان رئیس جمهور» در مورد رسوایی «واترگیت» و استعفای «نیکسون»، رئیس جمهور آمریکاست. نمونه های مشابه دیگری هم به وفور وجود دارند.

 تمام این ویژگی ها در این دو فیلم (ابابیل و مسیر روشن) و البته موارد مشابه آن نظیر قلاده های طلا تکرار شده است. در این محصولات هنری، «اعتراض» به رسمیت شناخته شد و اختلافات، در حد برادر با برادر و پدر با پسر تلقی گردید. حضور نیروی انتظامی انکار نگردید و بارها از پلاکاردهای «رامن من کو» و شعارهایی مانند «رای ما رو دزدیدن، دارن باهاش پز می دن» استفاده شد.

اما مشکل اینجاست که پرداخت فوق العاده ضعیف این فیلم ها و روایی نادرست آنها از اتفاقات، این فیلم ها را به عنوان یک محصول تبلیغاتی، بی اثر می کند و حتی گاهی اوقات به آنها نتیجه عکس می دهد. اگر در پس تمام فیلم هایی که با موضوع سیاست در آمریکا ساخته می شود و سیاستمداران به دلیل زد و بندهای پشت پرده در تمام سطوح از رئیس جمهور تا وزیر و معاون وزیر و رئیس کمپین انتخاباتی و … (فیلم The Ides of March را از دست ندهید، در همین مورد) مورد انتقاد قرار می گیرند، به ناگهان فیلم ۲۰۱۲هم وجود دارد که رئیس جمهور سیاه پوست آمریکایی، حاضر نمی شود مانند سران دیگر کشورهای دنیا در سفینه نجات (شبیه کشتی نوح) قرار بگیرد و با مردمش می می میرد. محصولات هنری و سینمایی ما اما، به قدری در تکنیک و البته یکدلی با مخاطب در فهم مشترک، ضعیف هستند که اگر هم بخواهند، نمی توانند فیلمی در آن سطح تهیه کنند.

حتمن افرادی وجود دارند به عنوان سیاستگذاران فرهنگی که بعد از حوادث سال ۸۸، سینما و تولید محصولات بصری را راهی به عنوان بصیرت زایی در مردم تعریف می کنند. اما این اگر در نمونه غربی آن جواب می دهد به این دلیل است که در فهم مشترک با مخاطب خود صادق است (هرچند در پس پرده، شاید به دنبال چیز دیگری هم باشد). سینمای ما اما، در این صداقت با مردم است که کم می آورد. به همین دلیل من فکر نمی کنم که اگر مثلن شعارهای اعتراضی در فیلم نمایش داده می شوند و بعد هم دلایل رد آن در دیالوگ های بازیگران مطرح می گردند، این لزومن به نفع خواست سازندگان آن تمام شود. این ها بازآفرینی وقایعی است که مردم در جریان آن قرار داشتند و الان از زبان بازیگران، مامور نیروی انتظامی، عنصر اطلاعاتی و … چیز دیگری را می شنوند. آن قسمت اعتراض که خود در آن حضور داشتند باور می کنند، اما از دیالوگ بازیگران می گذرند.

به همین دلیل است که اتفاقن حضور و ظهور فیلم هایی مانند آنچه که در بالا گفتم، به عنوان محصولات هنری «بصیرت زا» نه تنها به تولید بصیرت مورد نظر جریان حاکم نمی پردازند بلکه درست برعکس آن عمل می کنند. دیالوگ جالبی در فیلم پدرخوانده وجود دارد آنجایی که «ویتو کورلئونه» در یک جلسه سران مافیا خطاب به آن ها می گوید: «من آدم خرافاتی هستم، اگر اتفاقی برای پسرم بیفند، مثلن صاعقه بر سرش بزند، یا مامور پلیس به او شلیک کند، یا خودش را حلق آویز نماید، آن وقت من بعضی آدم های توی این جلسه را مسئول می دانم».

راستش من فکر می کنم که ما ایرانی ها هم کمی خرافاتی هستیم، اگر فتنه ای برپا شود، پلیسی، یک تظاهرات کننده را از روی پل پرت کند، خودروی پلیس دیگری از روی کسی رد شود، دختری در یک خیابان هدف تیر قرار بگیرد و جوانانی مدتی ناپیدا شوند و بعد قربانیان کهریزک نام بگیرند، مردم ایران برخی از آدم هایی را که برای توجیه این مسئله فیلم و سریال می سازند و در تلویزیون حادثه را انکار می کنند مقصر می دانند.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com