زندانیان و قتل عام شدگان دهۀ شصت در تقابل با فراموشی و سکوت سخن میگویند
سخنرانی در یادمان جانباختگان کشتار سیاسی دهه شصت – ۲۸ آگوست ۲۰۱۶ – دالاس
سلام و درود بر شما حضار گرامی و سپاس از فرصتی که به من داده شده تا امروز در حضور شما باشم. ما امروز برای گرامیداشت یاد و خاطرۀ جانباختگان دهۀ شصت در اینجا جمع شده ایم و برای اینکه نگذاریم مرگ آنها بر روی زندگی، مقاومت، آرمانها و ارزشهای انسانی و مبارزاتی شان سایه بیاندازد.
همۀ رژیمهای دیکتاتوری و وابستگانشان بطور برنامه ریزی شدهای برای کنترل اذهان، پاکسازی حافظه جمعی و ایجاد فراموشی تلاش میکنند. رژیم جمهوری اسلامی هم همواره کوشیده است تا آثار باقی مانده از گذشته را کتمان کند، نادیده بگیرد، پنهان سازد، پاک کند یا تغییر دهد. آمرین و عاملین سرکوب و اطرافیان آنها نمیخواهند ما بدانیم به چه جنایاتی دست زدهاند و قطعا نمیخواهند در قبال این جنایات مسئول شناخته شوند و به مجازات برسند. آنها با به زیر سوال بردن اعتبار و حیثیت مبارزین، میخواهند تمام دنیا را متقاعد کنند که جنایتی مرتکب نشدهاند و گذشته باید فراموش شود.
اما هر جا که دستگاه استبداد، گذشته را ممنوع کرده، زنده نگه داشتن حافظه جمعی برای مخالفین به یک شکل از مبارزه تبدیل شده، و گردهمایی امروز ما هم بخشی از این مبارزه است. ما درست در نقطه مقابل سرکوبگران قرار داریم. حضور ما در این مراسم موضعی ست علیه فراموشی تاریخی و پافشاری ای است بر زنده نگه داشتن یاد، مبارزات و مقاومت جانباختگان دهۀ شصت، که در سکوت و بی اعتنایی جامعه شکنجه و اعدام شدند.
روانشناسی متعهد میکوشد تا خصلت زهرآلوده و ویرانگر سرکوب سیاسی را افشا کند. عمق فاجعه را! آنجا که چشم به سادگی قادر به دیدن زخمها نیست و زبان از گفتن فجایع ناتوان میماند؛ آنجا که یادآوری تجربیات حتی برای خود قربانبان غیر قابل تحمل میشود و سعی آنها برای به فراموشی سپردن خاطرات به ثمر نمیرسد. روانشناسی متعهد خشونت را سوءِ استفاده از قدرت معنی کرده و به این وسیله همۀ اشکال اِعمال خشونت، از آزار روحی، جسمی و جنسی گرفته تا سرکوب اقتصادی، سیاسی و اجتماعی را افشا میکند و برخورد به ریشههای این خشونت را برای بهبودی فرد و جامعه امری لازم میبیند.
سرکوب گسترده و خونین دهۀ شصت جامعۀ ایران را در ترس و خاموشی فرو برد و تمام جنبههای «عادی» زندگی انسانی، از همزیستی گروههای مختلف مردم گرفته تا شالوده و هستۀ زندگی خانوادگی را عمیقا آشفته ساخت. برخی محققین از تاثیرات سرکوب سیاسی بعنوان نشانی ماندگار بر روی حیات روحی جان بدربردگان و فرزندان آنان نام میبرند و این ماندگاریِ اثرات سرکوب بر روان را به شمارههای خالکوبی شده بر روی پوست قربانیان اردوگاههای مرگی مانند آشویتس تشبیه میکنند. با اینکه خفقان و سرکوب در ایران تا به امروز در ابعاد مختلف ادامه دارد، بحث امروز من بر روی تاثیرات سرکوب سیاسی بر فرزندان زندانیان و اعدامیان دهۀ شصت متمرکز است.
چارچوب و پس زمینه تحقیق
در سال ۲۰۱۳، به درخواست یکی از فرزندان جانبدربردگان از شکنجه و زندان رژیم جمهوری اسلامی، به نام حامد فرمند، تحقیقی را آغاز کردم که زوایای آسیب دیدگی و واگشت پذیری در فرزندان زندانیان و اعدامیان دهۀ شصت را از منظر روانشناسی بررسی میکند.
جدا از انعکاس صدای فرزندان زندانیان و اعدامیان دهۀ شصت، قصد از انجام این تحقیق پی بردن به این مسئله بود که سرکوب سیاسی، در اشکالی از قبیل زندانی شدن پدر یا مادر، زندانی شدن خود کودک، اعدام پدر یا مادر، و تمام جوانب دیگر سرکوب مانند جلوگیری از امرار معاش و آزار پیگیر و مداوم افراد خانواده، و زندگی در محیطی که جامعه قربانیان خشونت سیاسی را تنها میگذارد و هویت افراد برای بقاء میبایست پنهان بماند چه تاثیرات کوتاه و دراز مدتی بر روی رشد روانی، جسمی و اجتماعی این کودکان، و چه پیامدهایی برای خانواده و جامعه بزرگتر دارد.
واضح است که این گردهمایی نه جایی برای بیان تمامی نتایج این تحقیق است و نه وقت این را دارد که به همۀ این یافتهها بپردازد و برای همین من به بیان چند مورد از این نتایج بسنده میکنم:
در اینجا، قبل از توضیح برخی از یافتههای این تحقیق بجاست تا من سپاسگزاری فروتنانه خودم را نثار شرکت کنندگان در این تحقیق کنم و به شجاعت آنها درود بفرستم، که علیرغم رنجی که یادآوری و به زبان آوردن جزئیات این خاطرات به همراه دارد، تجربیات شان را سخاوتمندانه با من در میان گذاشتند. شرکت در پژوهشهایی از این دست معمولا کمتر برای شرکت کنندگان سودی دارد و بیشتر هدیهای است برای دیگران که به نتایج این تحقیقات دسترسی پیدا میکنند.
شرکت کنندگان در این تحقیق ۱۰ داوطلب زن و مرد بین سنین ۳۱ تا ۴۰ سال بودند. مصاحبه با یک نفر از داوطلبان امکانپذیر نشد و تحلیل نهایی روایات ۹ تن از شرکت کنندگان را، که شامل ۶ زن و ۳ مرد میشدند، در برگرفت. این افراد متعلق به خانوادههای سازمان چریکهای فدائی خلق ایران- اقلیت، سازمان مجاهدین خلق ایران، و سازمان رزمندگان آزادی طبقه کارگر بودند.
توضیح وضعیت این شرکت کنندگان در کودکی به شرح زیر است: محدودۀ سنی ۷ تن از شرکت کنندگان در این تحقیق در زمان دستگیری پدر یا مادر بین ۱۴ روز تا ۸ سال بوده است. مادر یکی از شرکت کنندگان در زمان اعدام پدر او، او را ۲ ماهه حامله بوده است. این فرد در زمان دستگیری مادر ۱۴ روز داشته است. یکی از شرکت کنندگان در زندان متولد شده، و از ۹ شرکت کننده در این تحقیق، ۲ نفر همراه با مادرانشان، ۱ نفرهمراه مادر و برادر، و ۱ نفر همراه مادر، برادران و خواهرانش زندانی بودهاند. از میان ۹ شرکت کننده، ۴ تن پدر و مادری داشتهاند که همزمان با هم زندانی بودهاند. ۶ نفر از شرکت کنندگان، پدر یا مادر اعدامی داشته اند: ۱ مادر اعدام شده و ۵ پدر اعدام شده. از میان ۹ شرکت کننده، ۷ نفر به غیر از پدر یا مادر، خویشاوندان نزدیک دیگری نیز در میان زندانیان یا اعدامیان داشتهاند. جدول ۱ مشخصات مربوط به هر یک از شرکت کنندگان را نشان میدهد.
جدول ۱: مشخصات شرکت کنندگان
بر فرزندان زندانیان و اعدامیان دهۀ شصت چه گذشت؟
تحقیق کیفی تحقیقی است که از انسان و روایت او بعنوان تنها ابزار و روش اصلی جمع آوری اطلاعات استفاده میکند. روایات فقط بازگوکننده اطلاعات ذخیره شده در حافظه نیستند، بلکه تجربههای درونی و شخصیاند که افراد توسط آنها به حافظه خود نظم میدهند تا معنای اعمال و وقایع زندگی شان، و نیز درک خود از این اعمال و وقایع را، به طریقی عامدانه بازسازی کنند. راویان از زبان استفاده میکنند تا روایاتی برای بازسازی خودی منسجم تولید کنند، خودی که ممکن است توسط حوادث زندگی قطع شده، ازهم پاشیده، یا دچار اختلال شده باشد. بررسی و تجزیه و تحلیل روایات شخصی از این روی مفید است که زوایایی از زندگی اجتماعی، سیاسی و فرهنگی را به نوعی آشکار میسازد که توسط آن میتوان به سرکوب و ستم و دیگر شیوههای اِعمال قدرت در سطوح مختلف جامعه پی برد.
نقل قولهایی که در اینجا میآیند نمونههایی از تجربیات کودکان هستند. این نقل قولها زمینههای اجتماعی، فرهنگی وسیاسی ای رابرای شنونده روشن میکنند که کودکان در آن زندگی میکردند و ترس و سکوتی را ترسیم میکنند که از سویی ابزار ذاتی خشونت دولتی و از سوی دیگر عواقب جدایی ناپذیر سرکوبند:
سال ۱۳۶۰ است، حسین آیت اللهی، امام جمعۀ جهرم در نماز جمعه، نام خانوادههایی را به عنوان ضد انقلاب معرفی میکند و نیروهای حزب الله و گروههایی که فالانژ نام گرفتهاند با سنگ و چوب و فحش و شعار به منزل این افراد حمله ور میشوند. نوبت به خانوادۀ سهراب میرسد. سهراب ۴ سال دارد. او بیاد نمیاورد که در هیاهوی فریادهای «مرگ بر جنبشی» و «حزب فقط حزب الله» و صدای شکستن شیشههای خانه و باران سنگ در حیاط خانه اشان کجا و در پناه چه کسی بوده است. او بیاد نمیاورد که آیا گریه میکرده است یا فقط در شُک و سکوتی وحشت بار نظاره گر این خشونت بوده است. سهراب میگوید:
«اواخر مرداد بود، مردان لباس شخصی و لباس نظامی سپاه آمدند. خواهر ۱۳ ساله، خواهر ۱ ساله، برادر۱۱ ساله، من و مادر را بردند. کل وسائل خانه مصادره شد. خواهر ۱۳ ساله را نگه داشتند. برادر۱۱ ساله را به اقوام تحویل دادند. من و خواهر با مادرم ماندیم… به زندان استهبان منتقل کردند. اونجا بودیم و خواهر بزرگتر (۱۶ساله) دستگیر شد. هویتش ناشناس بود. برای چند ماهی تو زندان استهبان… اونجا بودیم که برادر وسطی ام کشته شد در درگیری و خبرش رو شنیدیم… خواهرم هویتش رو لو نداده بود و ما میبایست این رو متوجه میشدیم. سعی میکردند خانواده که من رو تو بازی قاطی کنند و بگن خواهرت اسم دیگهای داره… در زندان عادل آباد شیراز خبر اعدام شدن برادر سوم و کشته شدن برادر بزرگتر من رسید. در فاصلۀ ده ماه سه برادر کشته شدند… روز دستگیریِ خانواده پدر تو شهر نبود. پدرم کلا فاصله میگرفت از این فعالیت ها. یک مدت مخفیانه زندگی میکرد. ملاقات نمیامد. مغازه اش را گرفتند ازش. معتاد شد پدر من تو اون ایام…خواهرا رو میبردن تو بازداشتگاه موقت سپاه. نگرانی مادرم رو متوجه میشدم…خواهر کوچکم حکم شلاق داشت و اونجا اجرا شد…هیچ فعالیتی نتونستن بهش (مادرم) نسبت بدن. اول حکمش اعدام بود، ولی بعد ابد گرفت. نزدیک به ۵ سال زندان بود…» سهراب خود پس از ۲ سال و نیم، در سن ۶ سالگی از زندان بیرون میاید. برادر ۱۱ سالۀ او دوباره دستگیر شده و سالها در زندان و در سلول انفرادی نگهداشته میشود.
آرش: » تو خانواده اتفاقی که افتاده بود این بود که خانوادۀ مادریم کاملا سیاسی بودند. یعنی خاله ام و شوهر خاله ام قبل از انقلاب کشته شده بودند تو اون جریان درگیریهای خیابانی. و قبل از انقلاب دو تا دایی هام هم زندان بودند. بعد از انقلاب خب یک مقطع کوتاهی که فعالیتها آزاد میشه، فعالیت میکردند و اینها. دایی کوچکم تو مقطعی که هنوز درگیریها جدی نشده بوده، یک سری اتفاقهایی میافته، خودش دستگیر میشه و دیگه کم کم از سال ۵۹ فشارها روشون زیاد میشه. … خونه مادربزرگم یادمه نمیرفتیم یک مدت…. دایی کوچکم وقتی دستگیر میشه، حکم ۸ ساله داشته ولی یک سال بعد، سال ۵۸ دستگیر میشه، سال ۵۹، سال ۶۰ اعدام میشه. و خب من تا مدتها وقتی بزرگتر شده بودم و خبرهای خاوران را میخواندم همیشه فکر میکردم خاوران اون قطعۀ کوچکیه که توی بهشت زهرا مادربزرگم نشونم میداد. چون اتفاقهایی که میخواندم همه شبیه داستانی بود که مادربزرگم از دایی کوچکم تعریف میکرد. در صورتی که یک فاصلۀ ۷ ساله بینشون بود و اصلا تصوری نداشتم ازش. ولی کاملا اتفاقا همونجوری بود، یعنی یک حکم ۸ ساله داشته ولی بدون چیز اعدام میشه. به خانواده اش خبر نمیدن و پدربزرگم تو روزنامه خبرش رو میخونه و خب تا مدتی حواسش رو از دست میده و خب بعد از اون هم کاملا حواسش رو از دست داده….»
دریا: » سه بار تو آپارتمان ما ریختند. بین ۵۹ تا ۶۰… خب تجربه خیلی سنگینی بود. یک عده مثلا مسلح با اسلحه بیان تو خونۀ آدم بگردند. زیاد جالب نبود. یک اتفاق افتاد بار چهارم، اتفاقا بار چهارم که اومدند مادرمن رو گرفتند، مسلح نبودند. همه کت شلوار و لباسهای خیلی چیز پوشیده بودند. اومدند یکسری گشتند و بعدا، بعد هم اومدند و بردند. یکیشون گفت میریم چند تا سوال از مامانت میکنیم برمیگرده… مامانِ من هم حالا کارهای نبودش، بیشتر بخاطر برادراش گرفتندش ولیکن ستاد میرفت هرازگاهی، ماها رو هم با خودش میبرد. ولی خب میدونستم دائی هام دستگیر شدند. فکر میکنم یکی شون هم اونموقع اعدام شده بود اگر اشتباه نکنم، یادم نیست دقیقا. یکی دیگه شون هم تو زندان بود، همه اینها رو خب میدونستم. سعی کردم جزئیات رو فراموش کنم. الان هم مشکل فراموشی دارم. وحشتناک فراموش میکنم…. ۸ سالگی به بعد سخت بود…. ممنوع الملاقات بود. برای ۶ ماه از مامان خبر نداشتیم.… حالت سرزنش بود: «مامانش سه تا بچه رو گذاشت و رفت.».. تو فامیل و روابط فامیلی طرد شده بودیم از طرف اونایی که با جمهوری اسلامی موافق بودن…. مادربزرگ پدری آدم خشنی بود…مادر بزرگ مادری، اونجا بهمون خوش میگذشت، ولی اون هم دستگیر شد و اونجا هم شد ماتم خونه… مشکل همه مون سکوت بود. یک چیز دیگهای اتفاق میافتاد و ناراحت میشدم و یکدفعه منفجر میشدم. شروع میکردم و میگفتم دلم برای مادر تنگ شده…»
رها: «از سال ۶۰ تا ۶۲ خانواده فراری بودند. سال ۶۲ دستگیر میشن. خیلی تو ذهنم نیست. برادرم ۲۰ روزش بود. من ۴ سال و نیم… با چشم بند بردن تو اوین، بعد از اون منتقل کردند به شهرستان…آب اوین خیلی سرد بود. (مادر) تن من رو صابون میزد بعد میگفت بیا با هم مسابقه بدیم از زیر دوش رد شیم… به پدر۳۰ سال حکم دادند، به مادر ۱ سال و بعد از یکسال و ۷ ماه آزادش کردند. وقتی مامانم تو قرنطینه بود صدای تلویزیون رو میشنیدم گریه میکردم ازپشت در…تا چند سال از قورمه سبزی متنفر بودم، خیلی طعم بدی میداد تو زندان…. تو ملاقات با بابا، چون به همه میگفتم خاله، به بابام اول میگفتم خاله… مامانم اینا فکر میکردند من نفهمیدم (اعدام پدر را) …رفتیم دنبال دختر خاله ام و بهش یک چیزی گفتند، سرش رو گذاشت به ماشین، من احساس کردم خبر اعدام بابام رو دادند به اینا. من همه اش فکر میکردم همه اش شایعه است. تا مدتها با پسر خاله ام منتظر بودیم که یکروزی بابام میاد بیرون. باور نکردم….. یواش یواش باور کردم. نه جنازه، نه مکان، نه لباس داده بودند….»
آسیب دیدگی اجتماعی
کودکانی که در شرایط نا امنی و وحشت زندگی میکنند ممکن است دچار آسیب دیدگی اجتماعی شوند و دامنۀ وسیعی از علائم این آسیب دیدگی را از خود بروز دهند. آسیب دیدگی اجتماعی آسیب دیدگی ای است که اثراتش در فرد آشکار میشود، ولی محصول روابطی غیرانسانی و ناشی از سیستم اجتماعی و سیاسی ای ِمبتنی بر سرکوب و خشونت هدفمند و برنامه ریزی شدۀ دولتی است. در بررسی وضعیت کودکانی که مادران و پدران زندانی و اعدامی داشته اند، میتوانیم به دو شکل عمده و غالب از تجربه آسیب زا اشاره کنیم: یکی تجربه جدایی جسمی، شخصی و فردی از پدر و مادر، و دیگری تجربۀ دروغها و پنهان کاری هائی که در بطن سرکوب، ستم و وحشت جاسازی شدهاند. این تجربیات آسیب زا میتوانند به اشکال و درجات متفاوت بر روی کودکان تاثیر گذارند.
بسیاری از مردم به اشتباه تصور میکنند که کودکان بسیار کوچک بهیچ وجه از خشونت نسبت به خود یا در محیطشان تاثیر نمیپذیرند، برای متوجه شدن یا به یاد داشتن چنین وقایع بیش از حد جوانند، یا خاطرات تلخ وقایع فاجعه بار را به راحتی و بزودی فراموش میکنند. اما تحقیقات نشان میدهد که نوزادان و کودکان نوپا که شاهد خشونت در خانههای خود یا در محیط پیرامونشان هستند، از خود عوارضی نشان میدهند چون زودرنجی و تحریک پذیری بیش از حد، نابالغی رفتاری، اختلال خواب، پریشانی عاطفی و ترس از تنها بودن. علاوه براین، در این کودکان رشد معکوس در رفتار و عادات مربوط به دفع مدفوع و ادرار و توانایی استفاده از زبان برای تکلم دیده میشود.
شدت و چگونگی بروز علائم آسیب دیدگی در کودکان بستگی به عواملی از قبیل ماهیت واقعه آسیب زا و نحوه برخورد خانواده با آن، مرحله رشد و جنسیت کودک، و حساسیتهای شخصیتی او دارد. در فضای خشونت مداوم و محدودیت آزادی از قبیل محیط زندان و جامعه تحت سرکوب، کودکان میتوانند دچار احساسات فراگیر ناامنی و عدم اطمینان شوند، که این خود باعث ایجاد رشد احساس ناامیدی در مراحل بعدی زندگی میگردد. سرکوب و بی عدالتی بر روی رشد حس اعتماد به نفس و ارزش گزاردن به خود، شجاعت و تمایل به مخاطره، و قابلیت دیدن راه حلها و امکانات در کودکان و نوجوانان تاثیراتی منفی میگذارد.
در ذهن کودکان آسیب دیده، خاطرات فاجعه بار زنده میمانند با اینکه ممکن است خاطرات پیش از فاجعه و جزئیات خاطرات پس از آن فراموش شوند. این کودکان ممکن است از طریق بی حس کردن خود و انکار وقایع قسمتهایی از خاطراتشان را فراموش کنند. پس از تحمل تجربهای فاجعه بار، کودکان آسیب دیده فاجعه را در خیال بافی هاشان بارها و بارها دوباره میبینند. آنها مجبورند با خیال پردازیهایی زندگی کنند که کودکان دیگر به هر قیمتی از پرداختن به آن میپرهیزند و این تجربیات ممکن است در برخورد آنها با محیط و اطرافیانشان اختلال ایجاد کند. اثرات وقایع آسیب زا در کودکان همچنین اغلب در واکنش فوری شدید عاطفی آنها آشکار میشود. با وجود این واکنش فوری اولیه، شکلی از یک بی احساسی عاطفی در کودکان میتواند رشد کند. این بی احساسی عاطفی میتواند عکس العملی دفاعی در مقابل هزینه احساسی عظیمی باشد که آنها میبایست برای تجارب خود بپردازند. این حساسیت زدایی دفاعی باعث میشود کودکان در زندگی روزمره به ظاهر سرد، بی احساس و فاقد حساسیت نسبت به مسائل بنظر بیایند. از سوی دیگر، این کودکان میتوانند واکنشهای شدیدی نسبت به برخی مسائل نشان دهند که از حد معمول یک واکنش متعارف خارج است.
وقتی وقایع غیر منتظره هولناک، مانند دستگیری و زندان پدر یا مادر، با مرگ میامیزند، روند سوگواری، که خود بطور خارق العادهای عمیقا دشوار است، حالا با آسیب روانی ترکیب میشود. تسلط بر آسیب دیدگی و سوء تفاهمها و سوء برداشتهای همراه با آن با تسلط بر فقدان دائمی «وابستگان ربوده شده» تداخل پیدا میکند. کودکانی که سوگواری آسیب زا را تجربه میکنند ممکن است در موقعیت غم یا حتی افسردگی دائمی ثابتی باقی بمانند و با خوابیدن درطول شب یا خوردن معمول و متعارف غذا مشکل پیدا کنند. در نبود کمک برای مقابله با روند سوگواری، این روند کنار آمدن با فقدان آسیب زا ممکن است سالها طول بکشد؛ در واقع برای برخی افراد، این روند ممکن است یک عمر بطول بیانجامد.
برخی از تأثیرات روحی–روانی و جسمی بر روی کودکان بلافاصله و کوتاه مدت است و برخی دیگر بطور مزمن و تا سالها بعد با آنان باقی می ماند. برخی از این تأثیرات در جدول زیر (جدول ۲) نشان داده شدهاند. موردهای ذکر شده در اینجا مجموعه ای است از نتایجی که با تحقیق بدست آمدهاند و یقین است که این جدول همه عارضه های ناشی از سرکوب را در بر نمیگیرد:
جدول۲ : عارضههای سرکوب
نقل قولهای زیر تنها گوشۀ کوچکی از پی آمدهای سرکوب و بروز آن در فرزندان زندانیان و اعدامیان دهۀ شصت را نشان میدهند:
مرضیه: » افسرده بودم. عادی نبوده، هیچ شیطونیی نداشتم. یک گوشهای بودم….من یک بچۀ افسرده بودم که همیشه استرس داشت. میترسیدم. شب خوابم نمیبرد…»
رها: » بچگی بیشتر خجالتی بودنم یادمه. خیلی زود خیلی چیزا بهم بر میخورد… قبل از اون خیلی سخت و دیر خوابم میبرد ولی از اواخر دبیرستان چنین تجربهای یادم نمیاد. با خوردن و خوابیدن کلا مخالف بودم… همیشه خوابها شلوغ پلوغ بود…»
سحر: » تا حدود چهار پنج سالگی اش رو خُب یادم نمیاد. یعنی خاطرهای که یادم بیاد رو ازش ندارم. ولی چیزی که یادم میاد اینه که از وقتی که یادمه خیلی بزرگ بودم، به خیلی چیزایی فکرمی کردم که، احساس نمیکردم خیلی دنیام بزرگه، به بچهها نزدیکه. خب خیلی بهم، یعنی خیلی مراقبت میکردند از من توی خونه و خیلی دائی هام سنشون کم بود و من را خب خیلی دوست داشتند. یه دونه بچه بودم تو خونه خیلی به من میرسیدند. ولی مسائلی که من باهاشون درگیر بودم خب مسائلی بودش که اکثر بچهها باهاش درگیر نیستند. مثلا باید میرفتم پدر مادرم رو هفتهای یکبار زندان میدیدیم دیگه… و بعضی وقتها توی جمع که بودیم، یک حالتی داشتم که احساس میکردم خیلی حضور ندارم توی آن جمع، بیشتر توی فکرهای خودم هستم واین ها…»
آرش: «…از همون بچگی چرت میزدم. مثلا یادم نمیاد فیلمی رو تا آخر دیده باشم، کتابی رو بتونم خوانده باشم، درس، داستان، مهمونی زیادی یادم نمیاد…یک مقاطعی، مغزه تعطیل شده انگار… بعضی وقتها الان شرایط خطرناکی هم اتفاق میافته، مثلا موقع رانندگی… تو شدیدترین حالتش این بود که تو خواب راه رفتم. مثل اینکه ۳، ۴ صبح بوده، متوجه میشم این عادی نیست. دم خیابون بیدار میشم، هوشیار میشم…بعضی موقعها که میگم برای من مسخره کردن بود، پا میشدم چرت و پرت میگفتم و نمیدونستم دارم چرت و پرت میگم، حرفهای بی ربط میزدم، یکهو از خواب پا میشدم….یکی دیگه از اتفاقاتی که تو اون مقطع میافتاد، تقریبا میتونم بگم تمام سال، … یعنی همه فصلهای اون پنج سال رو مرتب من مریض میشدم….»
سیامک:»… همه اش نگران این بودم که آیا هذیان میگم یا نمیگم. اینجا هم یکبار برام اتفاق افتاد. یک حالتهایی برام بوجود میاد. احساس میکنم یک چیزی جدا از این دنیام، پام روی زمین نیست. میتونم به یک کره دیگهای متعلق باشم. حس اینکه میخوان من را جدا بکنند…من کلا تو واکنش نشون دادن ضعیف هستم. در ابراز احساسات عاطفی سخت هستم… یک مقدار عصبی هستم و زود واکنش نشون میدم….»
برای کودکان آسیب دیده، تجربۀ اضطراب تجربۀ عادی ترس از محرکی اخطار دهنده نیست. کودکان آسیب دیده ممکن است حتی در نبود چنین محرک هایی، مثلا به هنگام خواب، ترس را در شدیدترین حدی تجربه کنند. خوابهای تاثیر گرفته از فاجعه، خوابهایی هستند که دائم تکرار میشوند، و خوابگردی و حرف زدن در خواب عوارض دیگری هستند که میتوانند خوابهای تکراری را همراهی کنند. به هنگام خواب، چشمان ذهن همچنان باز میمانند و ذهن انسان به مقابله و درگیری خود با ترسها و آرزوها ادامه میدهد. کودک آسیب دیده نه تنها اضطراب خود بلکه آرزوهایش را نیز در خواب هایش تکرار میکند. برای مثال شاید بتوان گفت در خواب حرف زدن آرش و سیامک در واقع به زبان آوردن افکاری بودهاند که هر یک از آنها میدانسته یا تصورمی کرده، که در فضای وحشت و سکوت حاکم در بیداری، اجازه بیان آن را ندارد. و شاید خوابگردی آرش و خروج او از خانه در میانۀ شب به تحقق پیوستن آرزوی او برای آزاد کردن هم خود و هم مادرش از قید زندانی بوده است که هر دوی آنها به نوعی متفاوت در آن بسر میبردهاند. و بالاخره، به خواب رفتنهای مکرر آرش را نیز شاید بتوان به معنی واکنش دفاعی ناخودآگاه او در مقابل حس فقدان مادر تعبیر کرد، واکنشی که در آن کودک به خواب فرو میرود تا گذشت کُندِ زمان را تسریع کند.
در وضعیت سکوت و وحشت، معمای غیر قابل حل کودکان این است که مقابله با روند اجتماعی شدن در درجه اول در چارچوب اختلالات طبیعی صورت میگیرد. این واقعیت که زندگی دوگانه قسمتی از روند طبیعی زندگی روزانه است تأثیرات عمیقی بر کودکان دارد. این دوگانگی با گسترش عرصه روابط اجتماعی کودکان از محیط خانواده به جهان خارج و در مدرسه شدت مییابد. کودکانی که مجبورند هویت خود را در چارچوبی از خشونت، دروغ و سکوت بسازند، برای اتخاذ یک هویت اجتماعی، باید بین هویت تحمیل شدهای که پر از عناصر غیر انسانیِ دروغ و پنهانکاری است، یا پرت شدن کامل به خارج از اجتماع یکی را انتخاب کنند. چند تن از شرکت کنندگان در این تحقیق درباره تجربۀ خود در مدرسه و تاثیر متقابل آن بر روی خود چنین میگویند:
سحر:» اینکه من وقتی که مثلا رفتم دبستان یادمه که تفاوت خانوادۀ خودم رو با بقیۀ خانوادهها متوجه میشدم. و اینکه احساس میکردم که چرا بقیه یک سری چیزائی رو نمیفهمند یا چرا اینجوریه. از طرفی یک مقدارش این بود، یعنی یک مقداریش این بود که با اینکه بچه بودم یک جورایی احساس میکردم که ما که مشکلی نداریم، پس چرا یک سری چیزایی رو باید پنهان کنیم؟ چون خب به من گفته بودند به کسی نگو که کجا داری میری. مثلا از مدرسه که میومدن دنبالم که من رو ببرن دیدن پدر مادرم. خب بعضی از معلم ها، من فکر میکنم یا فهمیده بودن یا میدونستن، ولی کلا کسی نباید میفهمید دیگه. این هم من نمیفهمیدم که چرا، ما که خوبیم، خانوادۀ من که کلا خیلی آدمای خوبیند چرا نباید یک سری چیزایی رو گفت و خب اول از همه ام اینکه اصلا چرا نیستند، چرا مادر پدر من نیستند؟ مگه چکار کردند؟ »
دریا: «مدرسه جالب نبود. فشارهای مذهبی بود، نماز خوندن زورکی. همیشه شاگرد اول بودم. روابطم خوب بود…. راهنمایی تظاهر کردن به اینکه من هم مثل شماهام، تا دوستی هام رو از دست ندم. از این حس تفاوت متنفرم….»
مرضیه: «تو مدرسه از خیلی از بچهها میکشیدم خودم را کنار. دروغ میگفتم راجع به زندگیم. پدر ندارم، نه مادری هست… کلاس اول اصلا نمیخواستم با کسی رابطه داشته باشم….»
سهراب: «بعد از اتفاقات درون دبیرستان، حس کردم اگر خود واقعی ام باشم به من هیچ امکانی نمیدن. واقعا سعی کردم فیلم بازی کنم. بعد از شکست در کنکور اول، حتی ریش گذاشتم. محیط شیراز هم حتی برای من محیط امنی حساب نمیشد. فکر کردم باید برم تو محیط بزرگتری که من رو نشناسند.»
سیامک: «میدونستم باید محتاط باشم. تو دوران دبستان، سر صف، دعا، همیشه شعار میدادند، خدایا، خدایا تا انقلاب مهدی از نهضت خمینی محافظت بفرما، ولی من همیشه میگفتم: خدایا، خدایا ….محافظت نفرما… دبیرستان وقتی فهمید من پسر کی هستم جور دیگهای با من برخورد میکرد…. افتخار میکنم! بمیری به نام و نمانی به ننگ…. مطلب درسی داشت توضیح میداد، من ازش ایراد گرفتم، ولی اون خانوادۀ ما رو میشناخت و چون من از اعضای خانوادهای هستم که پدرش اعدام شده با من توهین آمیز رفتار کرد، که بعدش من واکنش نشون دادم و بهش پرخاش کردم و اون من رو بیرون کرد و رفتم دفتر و شکایت معلم رو کردم و مدیر از معلم بدتر بود…»
آزاده: «خیلی مضطربم میکرد که کسی متوجه نشه. یکسره در حال این بودم که خب کسی نفهمه اوضام چه جوریه…. خیلی استرس بهم میداد این قضیه. مثلا تو شرایط مختلف مجبور بودم دروغهای مختلفی بگم…آره فکر میکنم این خیلی خیلی اذیتم میکرد…. روز اول مدرسه برام بدترین موقع بود. به خودم میگفتم الان چی بگم؟ همه اش میترسیدم الان بفهمند… (اینکه باید نقش بازی میکردی) شناختن خودم رو سخت میکنه. نمیدونم کی دارم نقش بازی میکنم، کی خودم هستم. با خیلی محیطهای متفاوت کنار میام. هویت خودم را از دست میدم. راحت با این محیط و اون محیط میتونم کنار بیام….»
آرش: «یکی از چیزهایی که خیلی آزار دهنده بود تو خونه اون تضاد موجود تو خونه بود. یعنی از یکطرف با اینکه هیچ درکی از مامان نداشتم، حس میکردم باید پشتش باشم و لزومی نداره بگم حقشه رفته زندان… از اونطرف آدمهایی که داشتن به من سرویس میدادند…زن عموم بود، عموم بود، اینها آدمهایی بودند که … یه سری آدمهای مذهبی، یک جورایی بچه هاشون که کاملا داخل رژیم… و با این ور هم کاملا مخالفند… من این حس رو تو اون بچگی میگرفتم و این حس موندن تو این دوراهی وحشتناک که خب مادرمه و من پشتشم و این هم جای مادرمه و داره مادری میکنه … ولی من مخالفشونم و این حس خیلی بدی بود….این حس تو جامعهای که بودم، تو همون مدرسه و اینها انقدر بد نبود ولی یک جایی خیلی آزار دهنده شد، که خب سر صفها باید میگفت، نمیدونم، الله اکبر، خمینی رهبر، شعار میدادی درود بر خمینی، نمیدونم فلان. و من دقیقا یادمه تو همون مقطع، بخاطر اینکه نمیتونستم آدم دروغ گویی باشم و نمیخواستم هم ساکت باشم، شروع میکردم شعار علیه اش رو میدادم. بعد یک جایی با خودم فکر کردم، تو همون هشت سالگی، که چقدر این صدای من گمه تو صدای فریادهایی که این بچهها میکشند. اونجا میگفتم: بی خودی خودم رو خسته نکنم و دیگه اونجا لب میزدم… و این حس هم که همه مراقبتند، همه حواسشون هست، یک وقت دست از پا خطا نکنی…این حس نمیدونم جاسوسی اینا همیشه با ما بود….اونجا آزار دهنده شده بود که من با این همه آدم مخالفم و کاری هم نمیتونم بکنم…» آرش در جای دیگری از روایتش میگوید که او رفته رفته، در مقاطعی از دوران تحصیلش بعنوان پیشنماز دانش آموزان عمل میکرده است، و اما پس از شروع زندگی مستقل از خانواده، خیلی زود، کم کم مذهب را کنار میگذارد.
از زیان بارترین پی آمدهای آسیبدیدگی اجتماعی یکی از بین بردن حس تعلق فرد به جامعه و فعالیتهای اجتماعیاش، و دیگری عادی شدن مشخصههایی از سرکوب و تبدیل این خصوصیات به جزئی از فرهنگ غالب است. خشونت سرکوبگرانه تا آنجا موثر است که از راه ایجاد ترس رفتار افراد را مهار کرده و آنها را وادار به اعمالی میکند که برای بقا لازم میبینند. در روند طولانی مدت اِعمال سرکوب و خشونت دولتی اما، افراد برای حفظ صیانت نفس و بقاء و برای ایجاد حس کنترل و تسلط بر شرایط به تلاش میافتند و در تداوم این وضعیت است که شرایط غیر طبیعی بتدریج و به شکلی موذیانه و بی صدا رفته رفته برای افراد طبیعی میشود، و ارزشها به ضد ارزش تبدیل میشوند و رفتاری که پیش از این در اذهان جامعه غیرمتعارف بوده، عادی و درونی میشود.
فرزندان قتل عام شدگان و زندانیان دهۀ شصت تحت شرایط نامطلوب و فاجعه باری قرار داشتند که ممکن است تاثیرات خود را بر قلمرو رشد آنها در زمینههای اجتماعی، فردی، عاطفی، و حرفهای گذاشته باشد، اما بی شک آنها به افرادی واگشت پذیر تبدیل شدهاند و دارای قابلیتهایی هستند که افراد آنها را تنها تحت شرایط سخت بارور میسازند.
واگشت پذیری
واگشتپذیری را میتوان بعنوان توانایی بهبود یافتن، آموختن و تکامل، در مواجهه با سختیهای مزمن یا بحران معنی کرد. واگشت پذیری یک فرایند فعال است که شامل استقامت، قابلیت دوباره روی پا ایستادن و رشد در پاسخ به بحران و چالش میشود. واگشت پذیری به معنی آسیب ناپذیری و خودکفایی نیست، بلکه به معنی شکل گیری و آبدیده شدن تدریجی از طریق وابستگی متقابل به دیگران و داشتن ذهنی باز برای تجربیات تازه است. واگشت پذیری فراتر از صرفا زنده ماندن، از طریق فرار یا طاقت آوردن در مقابل مصیبتی دلخراش است، و تحمل رنج و سختی، و جان بدربردن از یک مصیبت لزوما به معنی واگشت پذیری نیست. شرایط محدود کننده یا سرکوب افراد را واگشت پذیر نمیسازند، بلکه چگونگی برخورد افراد به این شرایط است که آنها را بعنوان افرادی واگشت پذیر از دیگران متمایز میکند. انسان واگشت پذیر میتواند پایان یک مسیر را آغازگر راه دیگری ببیند. واگشت پذیری شامل مبارزه و تلاش بسوی تکامل و فراتر رفتن است، وقتی انسان هم رنج میبرد و هم شجاعت به خرج میدهد.
تحقیقات در مورد کودکان واگشت پذیر نشان میدهند که آنها بر مشکلات مربوط به هویت، افسردگی، عدم اعتماد بنفس، و اثرات دراز مدت آزار غلبه کرده و فائق میآیند. سیستمهای باوری اهرمهای نیرومندی در واگشت پذیری هستند، که به افراد کمک میکنند آثار مخرب وقایع فاجعه بار را به زانو در آورند. برای مثال، پونمکی یکی از روانشناسانی است که با مطالعۀ وضعیت کودکان فلسطینی به این مسئله پی برده که برای این کودکان، روشن بودن مواضع ایدئولوژیک و تعهد سیاسی کمکهای بزرگی برای مواجهه مثبت با شرایط آسیب زایی هستند که آنها میبایست در بطن آن زندگی کرده و بزرگ شوند. از این گذشته، اینکه چگونه خانوادهها موقعیتهای بحرانی را توصیف میکنند و با چه معانی آن را غنی میسازند یکی دیگر از عوامل بسیار حیاتی در رشد واگشت پذیری است. نقل قولهای زیر بخشی از روایات چند تن از شرکت کنندگان در اشاره به این پدیدهها و نمایانگر نمونههایی از رشد واگشت پذیری در این افراد است:
سحر: «خانوادهای که باهاش بزرگ شدم، هر چقدر از بیرون سختی وجود داشت، ساپورت اجتماعی اصلا نداشتیم، روابط خانوادگی خیلی محکم بود و همه پشت هم را داشتند. نوع نگاه و ارزشهای خانواده و حتی پدرو مادرم. یک قسمتی از این باورها این بود که آدم یک چیزی رو که انتخاب میکنه بهاش روهم میده. باید روی پای خود میایستادیم، اعتقاد متافیزیک نبود. مادربزرگم خیلی زن قوی ای بود. الان هم خیلی وقتها به این فکر میکنم تو اون شرایط، مادربزرگ، مادر، دایی ها، یک همچین استقامتی داشتند، باعث میشه مشکلات کوچک به نظر برسند. قسمت دیگه، یک جنگی بود، اگر ما وا میدادیم و گیوآپ میکردیم (تسلیم میشدیم)، اونا برده بودن. یک وقتهایی تنها چیزی که داشتیم این بود که پایداری کنیم و زندگی خوبی داشته باشیم…»
دریا: «فکر میکنم خودم رو باور دارم. کلا آدمی نیستم که تسلیم شرایط بشم. میتونم بگم هیچوقت نشدم. بالاخره موفق شدم. فکر میکنم این رو از مامانم دارم برای اینکه اون این مدلیه. اون الگوم بوده به هر حال و یک چیزی رو اگر بخوام یعنی براش تلاش میکنم، یعنی بهش میرسم. برای همینه تو درسم، تو کارم همیشه موفق بودم….»
سهراب: «فکر میکنم بخش زیاد چیزی که هستم ریشه در اون چیزهایی داره که هستم. احتمالا خیلی ضعیف تر، ناموفق تر میشدم. یک نیرو، قدرت، اعتماد به نفس… صبر تو خیلی از موارد. طبیعی است که همیشه همه چیز بر وفق مراد نباشه و به همون نسبت صبر. مصیبت نیستند برام مشکلات. دیر و زود داره، سوخت و سوز نداره….»
رها: «این کمک کرده من با سختیها بهتر کنار بیام. احساس مسئولیتی رو در من بوجود میاره تا من سعی کنم در حد توانم بهتر باشم…. اگر حکومت مدام سنگ اندازی کرد جلوی پامون، بتونیم موفق باشیم… شاید اینجوری نام پدرم رو بتونم زنده نگه دارم و باعث افتخار برای مادرم و برای افرادی که خیلی با نیتهای پاک رفتند باشم…»
دادخواهی، عدالت و مقولۀ بخشش
دست یافتن به جزئیات داستانهای شخصی پدر و مادر و پی بردن به بخشهایی از این معما که بر این افراد چه گذشته، بخشی از هویت به سرقت رفتۀ بازماندگان را تشکیل میدهد. این حقیقت شخصی، قسمتی از حقیقت بزرگتری است که سرکوبگران بخش دیگری از آن را پنهان نگه میدارند. دادخواهی، بعنوان تلاشی برای کشف حقیقت و برقراری عدالت، پروسهای تاریخی است که نقطه آغازش در همان زمانی قرار دارد که جنایت اتفاق میافتد و مقاومت در برابر آن آغاز میشود، و بنابراین، برخورد با گذشته از اهمیتی حیاتی برخوردار است. نقل قولهای زیر انعکاس نظرات برخی از شرکت کنندکان در مواجهه با مسئلۀ عدالت و بخشش است:
نژلا: «محاکمه و مجازات لازمه. عدالت حقیقت تاریخی است. خانوادهها احتیاج دارند که بدانند چه گذشته…من احتیاج دارم حقیقت رو بدونم. برای اینکه بشه آنها را جلوی دادگاهی آورد رژیم باید عوض بشه. … اگر بخشش راهی باشه که سرکوبگران داستانشون رو بگن … بخشش یک شرط میشه، عفو عمومی برای رسیدن به هدفت همون بخشش نیست، که خیلی خصوصی و اخلاقیه. این یک پروسۀ خصوصی فردی نیست. یک انتخاب سیاسی ست برای کشف حقایق تاریخی…»
سحر:»چیزی که برای من از همه چیز مهمتره اینه که آدما بدونن راجع به این قضیه، … اطلاع رسانی بشه. آدمهایی که باعث و بانی این قضیه بودن باید محاکمه بشن. مجازات هم بشن… فکر نمیکنم کسی باید بخشیده بشه. فکر نمیکنم کسی رو باید اعدام کرد. بزرگتر میبینم این قضیه رو. شاید خیلی از آدمهایی که تو خیابون دارن راه میرن کانتریبیوت (مشارکت) کردن، اجازه دادن…این چیزا روشن بشه و محاکمه بشن… چیزی رو که نمیشه برگردوند….جزئیات روشن بشه.»
دریا: «هیچوقت مامانم را محکوم نکردم. همیشه از دولت متنفر بودم و هستم….نمی بخشم! هرگز نمیبخشم! »
مرضیه: «معلومه که حقشون است. شاید آرامشی بده مجازات. اعدام نه. اگر بخواد جمهوری اسلامی بمونه چی میخواد روشن بشه؟ معلومه که باید روشن بشه. بدم نمیاد بدونم برای این چه اتفاقی افتاد. بعضیها میگن سیانور خورده. بعضیها میگن کشتندش. بخشش نه. کسی که تو جوخۀ اعدام ایستاده و شلیک کرده رو من نمیتونم ببخشم….»
سیامک: «هیچوقت با جمهوری اسلامی کنار نیامدم و رابطه خوبی نداشتم….در چارچوب این رژیم رسیدن به عدالت امکانپذیر نیست. هیچکس از از دل این رژیم نمیتونه آزادی و عدالت رو برای مردم بیاره…به بخشش فکر نمیکنم…»
آزاده: «…اطلاع رسانیش خیلی مهمه چون خیلی از آدمها نمیدونن چه اتفاقی افتاده….راستش در واقع فکر میکنم که نمیشه عدالت اجرا بشه در مورد اتفاقی که برای ما افتاده. یعنی چطور ممکنه؟ با چه اتفاقی میشه دوران کودکی من جبران بشه؟ در حال حاضر برای من یک مقدار بخشش بی معنیه، چون اولا که کسی اقرار نمیکنه، کسایی که در واقع بوجود آوردگان این وضعیت بودن همچنان سر قدرتند…حتی طلب بخشش نمیکنند که آدم بتونه به این فکر بکنه که میبخشم یا نمیبخشم. اصلا کلا یا انکار میکنند یا هم که با افتخار خیلی هاشون از این قضیه یاد میکنند…برای همین فکر میکنم الان بی مفهومه بخشش، ولی حتی اگر این اتفاق بیافته، به نظرم کسایی که دست داشتند باید مجازات بشن…سبب اصلی جمهوری اسلامیه. کسانی مثل مادر و پدر من دنبال آرمان هاشون رفتند. برای من قشنگه کارشون.»
در جامعهای سرکوب شده، دروغی که بخشی از نظم ساختاری عادی کشور است، مانع از این میشود که افراد بتوانند به دانشی دست یابند که انعکاس واقعی خود و شرایط شان است. این مسئله از شکل گیری یک هویت فردی و جمعی واقع گرایانه، که میتواند رشد و پیشرفت فرد و جامعه را تقویت کند، جلوگیری میکند. ما در سه دهۀ گذشته شاهد تنش بین نسل جوان با نسل پیشین خود و بیزاری از آن بوده ایم؛ سرزنش یک نسل برای سرنوشتی که عاید نسل بعدی شده است. با اینکه بطور طبیعی، وجود فاصلهای منطقی و مرزهایی سالم بین پدران و مادران و فرزندان آنها لازم است، و هر نسل تازه میتواند با نسل قبل از خود تفاوتهای بسیاری داشته باشد، گسست میان-نسلی در ایران را شاید بتوان شدیدتر و پرتنش تر از یک حد متعارف ارزیابی کرد. پرسش این است که ابعاد واقعی این گسست ذهنی و بیزاری میان-نسلی در چه حد است و چه اندازه از مشاهدات ما تاثیر گرفته از جنگ روانی رژیم، بعنوان بخشی از سرکوب گستردۀ سیاسی، و در جهت استمرار وضعیت موجود است؟
رابطۀ میان نسلی و واژگانی در توصیف پدران و مادران و هم نسلانشان
جنگ روانی عملیاتی است که با هدف رسیدن به پیروزی از طریق ایجاد تغییرات روانی در «دشمن» انجام میشود. این تغییرات عبارتند از تضعیف روحیه رقیب، متقاعد کردن دشمن که ادامه مبارزه بی فایده است، یا فراهم آوردن درک جدیدی از مبارزه با «دشمن» که منجر به اشکال دیگری از رسیدن به یک «قطعنامه» میشود. بنابراین، جنگ روانی عملیاتی است تهاجمی، اما نه لزوما به معنی خشونت نظامی. یک راه پیشبرد جنگ روانی پیروزی بر «قلب و ذهن» مردمی ست که از مبارزه برای آزادی حمایت میکنند، و زمانی بیشترین تاثیر را بر «دشمن» دارد که «قسمت هایی» از «حقایق» را در خود جای میدهد. این یک جنگ اجتماعی-سیاسی ست و نه نظامی و خشونتبار. شایعترین انواع عملیات جنگ روانی عبارتند از برنامههای تبلیغاتی و انتقال علنی یا مخفیانه اخبار، شایعات و طرحهای نمایشی و اقداماتی که به نیازهای مادی مردم پاسخ میگویند و یا در تصور مردم از دشمن یا نیروهای خود تغییر ایجاد میکنند.
نزدیکی میان نسلی و درک فرزندان از پدران و مادران و رفتار آنها فرایندی سیال است که در سراسر طول زندگی جریان داشته و در مراحل مختلف زندگی میتواند درک و شکلی تازه به خود گیرد. رابطه بین افراد زمانی قوی تر میشود که آنها بحرانها را بعنوان چالشهایی مشترک ارزیابی کنند و دست و پنجه نرم کردن با آن را از راه مقابلهای جمعی میسر ببینند. با اینکه شرکت کنندگان انتقاداتی به نسل پیشین خود داشتند، همزمان در پاسخ به این پرسش که رابطه تان با نسل پدر و مادر خود چگونه است، روابط خود با آن نسل را نزدیک تر از رابطه با هم نسلان خود توصیف کردند. نقل قولهای زیر نشان دهندۀ این پدیده اند:
سحر: «با اونا خیلی بیشتر وقت و زمان میگذرونم. شما حداقل وقتی جوان بودین یه امید و آرمان داشتین. و اون چیزی ست که نسل ما نداشت. شانسی نداشتیم اون امید را داشته باشیم. نه اینکه همه چیزاشون را قبول داشته باشم. حداقل یک چیزایی دارن که اصلش درسته. فکر کنی یک چیزی درسته و در راهش تلاش کنی. اون مایههایی که اونا باید برای هم میگذاشتن، نسل ما اصلا نمیشناسدش. این به کنار که راه رسیدن به او درست بوده یا نه. نفس اینه که یک چیز انسانی تره و تجربیاتشون آدمهایی قویتر و محکمتری میکندشون تا بچههای نسل من…»
رها: «خیلی خوبه. از وقت گذروندن با اونا لذت میبرم. محترم بودند. اهدافشون هم همینطور. ولی چقدر زندگی نسل بعدی را تحت تاثیر قرار دادند…»
سهراب: «خیلی خوبه. من حس میکنم متعلق به اونها هستم و ارتباط گرفتن با نسل خودم سخت تره. از یک موضع خارجی با نسل خودم حرف میزنم. تفاوت رو حس میکنم. (با اون نسل) ولی اشتراک بیشتره.»
مرضیه: «با بعضی خیلی رابطه خوبی دارم. کسایی که همیشه از بچگی باهاشون احساس خوبی داشتم….من الان چند ساله فکر میکنم خوشحالم تو این گروهها بزرگ شدم… هیچوقت دلم نخواست مادر-پدری داشته باشم که بخاطر نون شبشون از جمهوری اسلامی دفاع کنند. پیش خودم میگم هر چی باشه مادر من خوشحالم که هر عقیدهای داره روی اون مونده. من هم خیلی چیزا یاد گرفتم از طریق بچه ها. … من کمونیست نیستم ولی اگه یکی یه چیز بدی بگه راجع به شون اینو وظیفه خودم میدونم که دفاع کنم از این مسئله چون این جزئی از زندگی منه ربطی به شخصیت و هویت من داره….»
سیامک: «رابطه ام با اونا، عالی. با اونا بیشتر جوش میخورم تا نسل خودم. آدمای صادقی بودند، برای انسانیت مبارزه میکردند.»
شرکت کنندگان همچنین در برابر سوال استفاده از واژگانی در توصیف پدر و مادر و هم نسلان پدران و مادرانشان، واژگانی با بار مثبت و صفاتی تایید آمیز بکار بردند، که برخی از این واژگان و توصیفات از این قرارند:
«مبارز، شجاع، جسور، فداکار، بزرگ، متعصب، آرمانخواه، ایده آل گرا، مشتاق، امیدوار، عجول، مطلق نگر، قوی، آزادیخواه، برابری طلب، مبارزین واقعی، با صداقت، آگاه، مصمم در راهشون در هدفشون، مقاوم. واژه کمه برای اون نسل.»
سهراب: «آرمان خواه، با تجربه، مبارز، سخت کوش، کلا به نظرم عمق فکری بیشتری داشتند اون نسل، تا هم نسلهای من تو ایران. یک نوع سطحی نگری و برداشت سطحی نسل ما داشتیم.»
رها: «خالصتر، با انگیزه تر، پاک تر در مقایسه با جامعه بزرگتر ایران، توانا، قابل. همه چیز را حکومت ازشون گرفته بود و از صفر شروع کردند دوباره و موفق هستند.» رها همچنین در توصیف پدرش میگوید: «بابام گفته بوده، بچۀ من پدر نداشته باشه بهتره تا یه پدر بیشرف داشته باشه. وقتی گفته بودند بیاد توبه کنه…» و ادامه میدهد: «بیشترین صفت، صفت گذشت رو میتونم بگم. که به خاطر جامعه اش از خیلی خواستهها و علایقش گذشت کرد. از زنش، از حقوقش، خونه اش، بچه هاش گذشت بخاطر جامعه اش.»
نژلا:» فکر میکنم او واقعا یک شیرزن بود. خیلی قوی بود…یک زن خیلی مقاوم، انسان محکم و صادق که خیلی انرژی داشت و آدم خیلی محکمی بود و از خود گذشته و آپتیمیست.»
سیامک: «هرجایی که من رو بعنوان پسر پدرم میشناختند بهم میریختم، یعنی محترمانه تر میشدم. همیشه به نوع کشته شدنش افتخار میکردم. خیلی با افتخار میگفتم در سال ۶۰ اعدام شد….»
روایات شرکت کنندگان این نکات را روشن میکنند که علیرغم تبلیغات رژیم برای محکوم کردن و از کار انداختن و بی حاصل جلوه دادن مقاومت نسل مبارزاتی پیشین، چه در گذشته و چه تا به امروز، برای بخشی از نسل جوان، اتفاقا ارزشها، آرمانها و استقامت و پایداری آن نسل است که قابل تحسین بوده و علیرغم زجری که این فرزندان متحمل شده اند، همین ارزشها و پایداری به آن ارزشها است که احترام آنها را نسبت به نسل پیشین بر میانگیزد، و اتفاقا با تکیه بر همین ارزشها نیز هست که آنها توانستهاند دوباره به روی پای خود بایستند. برای کودکان الگوهایی که به آنچه میگویند عمل میکنند تحسین برانگیزند؛ الگوهایی که خود ارزشهای انسانی را «زندگی» میکنند. الگوهایی که بجای اینکه خود محور باشند بر روی دیگران متمرکزند و معمولا وقت و تواناییهای خود را بطور رایگان برای خدمت به مردم بکار میگیرند. الگوهایی که نشان میدهند نسبت به جامعه تعهد دارند و حاضرند از خود بگذرند و کسانی که با خودشان تفاوت دارند را بپذیرند. الگوهایی که به کودکان نشان میدهند که عبور از دشواریها و رسیدن به موفقیت امکانپذیر است. این پیام را شاید بتوان هدیهای از طرف فرزندان زندانیان و اعدامیان دهۀ شصت به پدران و مادرانشان و هم نسلان آنان دانست. پیامی که با غلبۀ ترس و سکوت بر جامعه مسکوت ماند و حتی به همنسلان خود این راویان نیز منتقل نشد.
سخن آخر
روایاتی که شنیدید زائیدۀ تخلیات خالقانۀ یک داستان نویس نیستند؛ اینها تجربیات فاجعه بار بخشی از کودکان کشور ما هستند. روایات فرزندان مبارزین زندانی و اعدامی دهۀ شصت نشان میدهند که خشونت دولتی تجربۀ آسیبزایی است که نشان ویژۀ آن اِعمال تهاجمی مشخص به فرد در جهت کنترل عمومی جامعه است، و علیرغم مقاومت و امکان واگشتپذیری، افراد و خانوادهها و تمامیت جامعۀ سرکوب شده متحمل ضرباتی مهیب و ویرانگر میشوند.
روایات شرکت کنندگان در این تحقیق تاکیدی بر این مسئله است که خشونت همیشه لازم نیست از راه خونریزی و تعرض مستقیم وحشیانه به جسم صورت گیرد تا در میان افراد یک جامعه گسست ایجاد کند و باعث سست شدن مقاومت در مقابله با بی عدالتی شود. امروز در ایران، سرکوب و خشونت دولتی همچنان به اشکال گوناگون ادامه دارد. ما امروز شاهدان زندۀ تاثیرات خانمانسوز سرکوبی هستیم که در بیش از سه دهه حاکمیت جمهوری اسلامی در ایران جریان داشته است. پی آمدهای این خشونت و سرکوب دولتی از وقوع هر روزۀ فاجعهای عظیم در جامعۀ ما خبر میدهد. در اینجاست که گذشته با امروز سخن میگوید و نیم نگاهی به آیندهای احتمالی را ممکن میسازد! میراث ما از تداوم این خشونت و سرکوب دولتی، امروز، کودکان فقر است، کودکان خیابانی، کودکان کار، کودکان بازار فحشا، کودکان بازار فروش انسان، کودکان تجاوز بی عقوبت توسط پدر، کودکان قصاص، کودکان اعدام، کودکان تریاک و کودکان شیشه، کودکان زندان دهۀ شصت، دهۀ نود و دهههایی که در پیشند، و کودکانی که، تا زمان حیات این رژیم بدون هیچ شک و شبهه ای، نسل به نسل این فجایع و فرهنگ برخاسته از آن را تجربه خواهند کرد. و اینکه بخشیهایی از جامعه ما تنها نظاره گر این فروپاشی اند، و یا مشوق حفاظت از این ساختارند، خود قابل تحقیق و بررسی است.
جیمز یانگ، استاد دانشگاه و نویسندۀ کتاب نوشتن وبازنویسی هولوکاست میگوید: «فراموشی جنایات دولتی خود بخشی از ارتکاب جنایت است.» اگر ما سرکوب و کشتار سیاسی دهۀ شصت به دست رژیم جمهوری اسلامی و پی آمدهای آن را فراموش کنیم، سیستم دیکتاتوری یقینا پیروز خواهد بود؛ بنابراین، بعنوان بخشی از یک مبارزۀ هدفمند علیه این سرکوب و خشونت دولتی و در جهت از بین بردن عوامل و ریشههای آن، بر ماست تا یاد جانباختگان دهۀ شصت را و خاطرۀ مبارزات و مقاومت آنان در ستیز با دیکتاتوری سرمایه داری جمهوری اسلامی را همواره زنده نگاه داریم و با محکوم کردن کشتار خونین آنان و سرکوب وحشیانۀ بستگانشان و با پافشاری بر تحقق عدالت، به ندای فرزندان آنها پاسخ دهیم.
پانویسها
[۱] ULRIKSEN DE VIÑAR, M. International Journal of Applied Psychoanalytic Studies. Int. J. Appl. Psychoanal. Studies 9 (2): 95–۱۰۸ (۲۰۱۲). Published online in Wiley Online Library. (wileyonlinelibrary.com) DOI: 10.1002/aps.1310. Political Violence: Transgenerational Inscription and Trauma.
[۲] قابلیت عبور از مشکلات و دوباره بر روی پا ایستادن
[۳] این تحقیق کاملا بطور مستقل انجام شده و از هیچ پشتوانۀ دیگر مالی یا غیر مالی، بجز تلاش خود پژوهشگر، برخوردار نیست
[۴] Qualitative Research
[۵] Egeland, Sroufe, & Erickson, 1983, as cited in Jew, C., & Gren, K. (1998). Effects of risk factors on adolescents› resiliency and coping. Psychological Reports, ۸۲, ۶۷۵ – ۶۷۸.
Ghahary, Nouriman, «Sequelae of Political Torture: Narratives of Trauma and Resilience by Torture [۶] Survivors» (۲۰۰۳). Seton Hall University Dissertation and Theses (ETDs). Paper 1423 http://schoarship.shu.edu/dissertations/1423
[۷]Punamki, R. (1987). Psychological stress responses of Palestinian mothers and their children of military occupation and political violence. Quarterly Newsletter of the Laboratory of Comprehensive Human Cognition ۹: ۷۶-۸۴.
[۸] Walsh, F. (1998). Strengthening family resilience. New York: Guilford.
[۹] Writing and Rewriting the Holocaust (۱۹۸۸ (
[۱۰] Young as quoted by Payne, L. (2003). Perpetrator’s confessions – truth, reconciliation and justice in Argentina., in S.E. Eckstein & T.P. Wickham-Crowley (Eds.), what is justice? Whose justice? Fighting for fairness in Latin America. Berkeley: University of California Press, 158-183.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
نظرات
ممنون از نشر این نوشته ولی چرا اسم سخنران و تیتر سخنرانی اش را اشتباه نوشته اید؟
اسم ایشان “نورایمان قهاری” است و نه ” نورالدین قهاری”. در ضمن تیتر نوشته هم این است : “پی آمدهای سرکوب سیاسی، نشانی ماندگار بر حیات روحی بازماندگان: فرزندان زندانیان و قتل عام شدگان دهۀ شصت در تقابل با فراموشی و سکوت سخن می گویند” فرزندان سخن می گویند و نه زندانیان و قتل عام شدگان . لطفا تصحبح کنید.
چهارشنبه, ۷ام مهر, ۱۳۹۵