مارکزگویی نویسنده خواسته است در بند بند اثر به «تنهایی» بسان بزرگ ترین درد بشر امروزی، انگشت بگذارد. و نشان دهد که سایه ی عجز و ناتوانی انسان، به نسبت افق های مختلف «تنهایی»، در همه ی گوشه جهان گسترده است.

مطالعه ی  چند باره ی  کتاب «صد سال تنهایی» مارکز را به پایان  رساندم. ساعتی پیش 

هر بار  از خواندن  کتاب،  لذت وصف ناپذیری می برم. می توانم بگویم : از جهات گوناگون  متفاوت با تمام کتاب هایی  است که معمولا عادت به  خواندن شان یافته ام.  همین مسئله باعث می شود با تمام اندوه بار بودن نسبی آن، مرور مکرر کتاب  برایم دلنشین باشد.

داستان از دوره ای و با کسانی آغاز می شود که انسانها با اختراعات بشری هنوز آشنا نشده اند و قرار گرفتن آنها در مقابل آن اختراعات و توصیف عکس العمل های عجیب مردم در برابر تمام چیزهایی که کاملا برای ما عادی شده، طراوت  و جذابیت دلنشینی به رمان  داده است. تاثیر کولی ها در دوره ای از تاریخ برای انتقال دانش و اختراع و کشفیات، نکته جالبی است  که احتمالا  کمتر کسی تصورش رامی نماید.

پیش تر با رفتار ها و علاقمندی دیوانه وار خوزه آرکادیو به اختراعات جدید و نشان دادن نحوه ی تفکر مخترعین اولیه که مایلم  از آنها به مخترعین بدوی نام ببرم، خواننده در فضای علمی کهنه ی مبهوت کننده ای قرار می گیرد!

تخیلات  ساده و در عین حال عجیب و غیر متعارف نویسنده به ازاء تمام اعضاء خانواده،  خواننده  را بر سر شوق می آورد. مانند سعی در عکس گرفتن از خدا بعد از آشنایی با دوربین عکاسی، به منظور اثبات وجود خداوند توسط خوزه آرکادیو که عدم توانایی درآن با یک استدلال کودکانه و ساده بیان می شود که، پس خدا  وجود ندارد؟!

قهرمانان رمان  بطور واقعی مجموعه ای  از دیوانگان متفکر تاثیر گذار می باشند که هر کدام با وجود دارا بودن بعدهای روانی خاص خود و مجزا بودن نوع بیماریشان، رفتارهای ژنتیکی مشابهی دارند. مسلما این نکته از لحاظ بررسی جنبه های روانشناختی  دارای محسناتی  است. چون حضور نمونه های این افراد  در اشخاص دور یا نزدیک خود و در هر جامعه ای قابل ملاحظه است. مانند آمارانتا که به بیماری سادیسم و مازوخیسم شدید بطور همزمان دچار است. یا آئورلیانوی دوم که در وادی عیاشی و اپیکوریسمی خود رها شده و مانند یک حیوان در آن می چرد و خانه و شهر خود را تبدیل به یک جامعه ی آنارشیستی فجیعی می کند که به مسافران شهر اجازه رفتارهای فضاحت بار می دهد یا سرهنگ آئورلیانو که ازآمال خود یک جنگ ضد آمال میسازد….. همه ی نقش ها دچار یک افراط و تفریط بی بدیل هستند که آنها را از هر نقشی متمایز می کند. اینها تمام چیزهایی هستند که ما در اطراف خود میبینیم و همچنان با آنها به یک مدارای غریزی می پردازیم و در ادامه ی این سناریو به همدیگر دست یاری میدهیم تا چه خودآگاه و چه نا خود آگاه متوجه عمق فاجعه نشده و توان ایستادن بر روی پاهای خود را داشته باشیم!

روال داستان غیر واقعی و دور از ذهن است. با این حال چنان در کلمات و جملات ساده گداخته شده و در تخیلات، روان گشته که خواننده را به فضای  آن دنیای غیر واقعی عادت می دهد. مانند حضور ارواح در خانه و رفت و آمد پر سرو صدای آنها که گویا یک امر کاملا طبیعی و جزو روال زندگی خانوادگیست.

تمام این مطالب که به آنها اشاره شد، توضیحاتی در باره نحوه ی نگارش و نوع داستان است که سادگی نگارش و نیمه تخیلی بودن آن را بیان می کند. ولی اگر بخواهیم وارد مفاهیم شویم، به انحصاری ترین و پر رنگ ترین کلمه یعنی «تنهایی» بر می خوریم.

گارسیا مارکز به زیبایی و بصورت تمام و کمال، ابعاد فاجعه بار این کلمه را با رفتارها و خصوصیت های مختلف هر شخصیت اندازه گرفته و به تناسب، همه ی وجوه این کلمه را در عمق معنای واژگان به توصیف کشیده است. گویی نویسنده خواسته است در بند بند اثر به  *تنهایی* بسان بزرگ ترین درد بشر امروزی، انگشت بگذارد. و نشان دهد که سایه ی عجز و ناتوانی انسان، به نسبت افق های مختلف «تنهایی»، در همه ی گوشه جهان گسترده است. و تلاش برای رهایی از این درد بزرگ، از این سنگینی و از این سایه که هیبتی غول آسا دارد، باعث ورود آنها به تکرار یک سری کارهای بیهوده و بی هدف و یاس آور می شود. تا زمان و زندگی خود را فریب دهند.

در این راستا همه ی افراد خانه برای فریب  خویش به یک همبستگی روحی دست یافته است! سرهنگ، ماهی های طلایی می سازد و بعد از اتمام، دوباره آنها را در کوره آب می کند تا دوباره از آن طلاها، ماهی بسازد. آمارانتا پارچه ی کفن خود را می بافد و از آن سر می شکافد تا دوباره بتواند بافتن را از سر بگیرد. یا دکمه ها را میدوزد و دوباره می کَند تا بتواند بار دیگر آنها را بدوزد. آئورلیانوی دوم در زمان باران چند ساله، وسایل خانه را خراب می کند تا بتواند دوباره درستشان کند!….  در اینجاست که همان یگانگی روحی در تمام روانهای بیمار گونه ی اعضاء خانواده که به آن اشاره شد، خود را نشان می دهد.

نگارنده در حین  تحلیل این وجه اثر، زندگی متناوب روز و شب وار داستان برای گریزاز تنهایی  یا پرکردن  خلاء منبعث از تنهایی، به شباهت با نفرین خدایان در افسانه ی سیزیف می افتد. سیزیفی که محکوم شده بود تا آخر عمر سنگ عظیمی را  بالای کوهی ببرد و سنگ  ازبالای کوه، پایین می غلطید و باید همچنان سنگینی درد  کاربیهوده حتی  بیشتر از سنگینی وزن سنگ را بر خود ودرخود، تحمل می کرد!.  در ادامه  ی این شباهت، نقل قولی ازآلبر کامو  در این باره برای ادای مقصود مناسب می باشد: «خدایان دانسته بودند که هیچ چیزی دهشتناک تر از انجام کار بیهوده نیست که سیزیف را چنین مجازات سنگینی کردند!» و اینچنین سیزیف دچار نفرینی ابدی شد. سیزیف محکوم و نفرین شده ی خدایان ناچارا تن به عملی بیهوده داده بود، ولی شخصیت های این داستان به خاطر رهایی از عذاب و درد جانکاه «تنهایی» دست به این اعمال بیهوده می زنند!

البته تفاوتهای بسیاری در محکوم بودن و اجبار در بیهودگی یک عمل با انتخاب عمل بیهوده برای گریز از مصائب دیگر وجود دارد! ولی با این حال هر دو دردی را بر بشر تحمیل می کنند! دردی که گاه از توان تحمل بشر خارج می شود و او را بسوی انتحار سوق می دهد.  این همان نکته ایست که جای خالی آن بعد از آنهمه تحلیل و ظرافت ها  خود را در  این داستان نشان میدهد. (البته در جایی سرهنگ دست به  انتحار می زند ولی به طرز طنزگونه ای از مرگ نجات پیدا می کند!)

نکته ی دیگری که می توان به آن اشاره کرد، این است که  زندگی همه ی خاندان بوئندیا در فصل های مختلف رمان، با جزئیات توضیح داده شده و همین مسئله باعث می شود، داستان حول یک شخصیت جریان نداشته باشد. به این معنی که کتاب مجموعه ی داستان یا سریالی از زندگی تمام افراد خانواده است و تک تک این  افراد به نوبه ی خود قهرمان  مثبت یا منفی  (در این داستان این کلمات در شکل مرسوم فاقد مفهوم است) هستند.

نکته ای هم که شاید اغلب خواننده های کتاب را متوجه خود کرده ونا خودآگاه باعث اعتراض و نارضایتی یا حتی به نوعی سبب احساس  کلافه گی  او در هنگام خواندن کتاب شود، این است که تمام مردان و زنان داستان دارای نامهای مشترک هستند. این مسئله باعث می شود وقفه های زیادی در حین مطالعه و درک اینکه کدام اتفاق سر کدام آرکادیو یا آئورلیانو افتاده است و یا این آئورلیانو فرزند کدام آئورلیانو یا آرکادیو است، بیافتد! و خواننده را مجبور می کند مدام مابین شجره نامه در اول کتاب و جریان داستان گریز بزند!

مسلما  مارکز هدفی از این کار داشته است! که ای بسا  از دید من و امثال من مجهول و نا معلوم مانده است؟! ولی باورنگارنده  بر این است که مارکزخواسته است: روح واحد «تنهایی» را در جسم ها، زمان ودر شرایط مختلف زندگی، به تصویرکشد. با این هدف وبرای نشان دادن این روح های واحد از نامهای مشابه استفاده کرده است!

نهایت سخن اینکه بطور نسبی، عمرطولانی اکثر افراد خانواده، بازتاب «صد سال تنهایی» همه ی قهرمانان رمان  است. بدین مفهوم که «صد سال تنهایی»، شامل زندگی اکثر شخصیت های داستان می شود و مارکز به حق اسمی متناسب تر از این نمی توانست بر روی این کتاب بگذارد.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com