دلنوشته یک بانوی ایرانی
من یک زن متاهل ام
من یک زنم.
یک زن ایرانی…
ساعت هشت شب است…
اینجا خیابان سهرودی شمالی…
بیرون می روم…برای خرید نان.
نه آرایش دارم…نه لباسم جاذب است….
حلقه ام برق می زند…
اینجا سر کوچه…
این هفتمین ماشینی‌ست که جلوی پایم نگه می دارد….
آخری می گوید، شوهر داری که داری، مهم نیست.! بهتر. هرچی می خوای به پات می ریزم…

اینجا نانوایی…
ساعت هشت ونیم…
نانوا خمیر می زد اما نمی دانم چرا به من زل زده و چشمک می زند…
موقع پرتاب نان، دستش را به دستم می ساید….
اینجا تهران…
از خیابان که رد می شوم موتورسواری به سویم می آید…
کیفم را سفت می چسبم….و نانها….
موتورسوار از قیمت می پرسد …شبی چند؟!! ومن نمی دانم قیمت شب ها چند است؟
اینجا ایران…
دستی به باسنم کشیده دور می شود…
هنوز عرق شرم و سرد روی پیشانی ام خشک نشده بود به خانه می رسم…
مهندس را می بینم…آقای مثلا» شرافتمندی که در طبقه بالای آپارتمان مان با زن و دخترش زندگی می کند…
سلام آقای مهندس…خانوم خوبن…؟ دخترگلتون خوبن؟
سلام تو خوبی؟ خوشی؟ کم پیدایید؟ راستی امشب کسی نیست خونه مون…! اگر زحمتی نیست تشریف بیاورید کامپیوتر نیلوفر ما را درست کنید…خیلی لنگ می زند….این هم شماره موبایل بنده. که راحت تر خواستید حرف بزنید. منتظرم…
ومن هاج و واج می گم چشم…وقت کردم حتما».!!
اینجا ایران و ام القرای اسلام….! سرزمین رضا و امامزاده ها..! اینجا بیماران جنسی تخم ریزی کرده اند ظاهرا»….و نه دین نه مذهب نه قانون و نه عرف از تو محافظت نمی کند…
و جمهوری اسلامی …!
من یک زنم
همسرم می تواند چهار زن عقدی اختیارکند و چهل زن صیغه ای…!
موهایم مرا به جهنم می برد و عطر تنم مردان را از ورود به بهشت باز می دارد. هیچ دادگاهی رای مرا نمی پذیرد.
اگر مرد مرا طلاق دهد با غیرت نامیده می شود و اگر من طلاق بخواهم می گویند: کسی زیر سرم بلند شده.! برای ازدواج دخترم به اجازه من هیچ نیازی نیست، اما اجازه پدرش الزامیست. هر دو کار می کنیم. او بعد از کار به خانه می آید تا استراحت کند. من به خانه می آیم تا دوباره کار کنم و مراتب راحتی او را فراهم کنم.
من یک زنم…!
مردها حق دارند نگاهم کنند، اما اگر من اتفاقی نگاهم به مردی بیفتد هرزه وکثیف خوانده می شوم. من یک زنم با همه محدودیت ها و محذوریت ها و معذوریت ها و ناملایمات و باز هم یک زنم..!
آیا اشتباه در آفرینش من است؟! یا اشتباه در مکانی است که من آنجا بزرگ شده ام؟ جسم من، تن من، وجود من، فکر یک مرد، لباس بلند
با چند کلمه اعرابی.
نمی دانم. کتابم را باید عوض کنم یا فکر مردان سرزمینم را..؟! یا در کنج اتاقم حبس شوم…
نمی دانم
نمی دانم من بدجایی به دنیا آمده ام
یا بد موقعی به دنیا آمده ام….!

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com