bahaaaaaaaiiiiiiiiiخواستند فردای آن روز جراحی اش کنند. گفته بودیم ساعت ِ یک ِ نیم روز به دیدن اش می رویم. دوساعتی وقت داشتیم و زمان دیر می گذشت. از جلوی چند تا از تاپاس فروشی ها رد می شدیم. به همسرم پیشنهاد کردم که برویم و نوشابه ای بنوشیم. نگاهم کرد. دستمالی را از کیف اَش در آورد و عرق ِ پیشانی ام را پاک کرد. من به عرق ِ نشسته برلبانش نگاه کردم و دیگر چیزی نگفتم. زیر ِ لب غُری غُری کرد ولی چیزی بلند نگفت که من بشنوم. خودم را چنان به نشنیدن زدم که گویی غُرغُر نکرده بود. می دانست که نوشابه بهانه ای بیش نیست. خوراک ماهی! اگرچه ماهی در تاپاس بارهای مادرید هرگز به پای تاپاس بارهای شهر ِ زیستگاهم “سه ویل” نمی رسد، ولی آدم که به مادرید می رود باید یک جوری سر ِ خودش را گرم کند که زمان بگذرد. مانده بودم که میان ِ دو تا تاپاس بار ِ کنار ِ هم به کدام یک برویم. با دودلی به ویترین ِ هر دو تا بار نگاه می کردم. می پاییدم، شاید دقت ِ بیشتر نشانه ای جذب کننده در ویترین های یکی از دو تاپاس بار گیرنده تر بود و کمکی به انتخاب ِ درست می کرد. ناگاه سایه ی کسی را درکنارم حس کردم. گمانم این بود که رهگذری است، شاید. شاید او هم به دنبال پیدا کردن ِ تاپاس بار ِ دلخواهش بود و دو دل. به او نگاه نکردم. ولی گویا او می خواست مطمئن شود که اشتباه نگرفته است. این را چند لحظه ی دیگر فهمیدم. حواسم به او نبود، چنان که برگردم و نگاهش کنم. ناگاه به پارسی گفت: تو این جا چه کار می کنی؟ خودش بود، “هوشی”. باورم نمی شد که به یک باره و پس از چندین سال اکنون اینچنین در برابرم سبز شده باشد. نام خانواده گی اش هوشیدری بود. در آغاز، در آن سال های خیلی دور “هوشیدر” سدایش ( صدا) می کردیم و سپس شد “هوشی” و نام ِ “هوشی” بر او ماند. او هم همیشه مرا با نام ِ خانواده گی ام سدا می زد، گویی “مهرکوهی” نام ِ کوچک ِ من است! از بهاییانی بود که در سال های دهه ی چهل خورشیدی زده بود بیرون. دیگر تاب ِ زخم ِ زبان و آزار ِ مردم ِ خدا دوست را نیاورده بود. گلایه ای نداشت ولی من حس می کردم که در ایران ِ دوران ِ شاه بدبختی هایی کشیده بود از دست ِ مردم ِ خداجو. یک آدم و آن همه بردباری؟ از ایرانیان مگر تلخی ندیده بود، ولی ایرانی مانده بود و به فرزندانش و حتا به همسر ِ اسپانیایی اَش فارسی آموخته بود. پسر ِ بزرگ اش فارسی را چنان سخن می گفت که گویی همین دیروز از ایران به اسپانیا وارد شده، اگرچه آن جوان هرگز ایران را ندیده بود. ناراحتی ی پسر از آن بود که پارسی را نمی توانست درست بخواند و بنویسد.

هرگز از یادم نمی رود شبی را که سال ها پیش، سالیانی پس از بر تخت نشینی ی آخوند ها، مهمان ِ هوشی بودم. خواهرش زرینتاج هم آمده بود تا این دوست ِ دیرین ِ برادرش را ببیند. یک سالی می شد که رزینتاج از ایران گریخته بود، پس از آن اعدام های گروهی ی دختران و زنان ِ بهایی در شیراز. داستان ساده بود: یا اسلام بیاورید یا اعدام! و آنان ایستادن بر ایمان ِ خود بر بالای دار را برگزیده بودند. زرینتاج و شوهر اَش در آن روز های شوم در شیراز می زیستند و اکنون آواره در اسپانیا بودند تا کارشان برای رفتن به آمریکا درست شود.

آن شب سخن از ایران به میان آمد. زرینتاج به ناگاه آهی کشید. اشک را در چشمانش دیدم. روی برگرداند که دیگر اشکش را نبینم و من نگاهم به خطی از چهره و گردن اَش دوخته شد. گردن ِ هنوز زیبا و جوان مانده اَش به خوشتراش ترین ِ تندیس ها می مانست. زیبایی ی ساق های پاهایش ناگفتنی بود. واژه ها در برابر ِ زیبایی ی آن پاها لال می ماندند. سپس کمی بُغض اش را خورد و با سدای گرفته گفت: “دیگر ایران را نخواهم دید و این تلخ است”. آن تلخی در گلوی من هم نشست. چه می توانستم گفت؟

من هوشی را هرگز در ایران ندیده بودم ولی زری را چرا. دو سالی را که در شیراز بودم، او هم کلاس خواهرم بود و به خانه ی ما می آمد و او و خواهرم با هم درس می خواندند. رازی میان زری و من بود و آن راز تا امروز راز مانده بود.

جوان بودم. بیست و دو سال داشتم و او شانزده سال. چه عشقی داشتم که در سر ِ راهش به دبیرستان به ایستم، با سدایی لرزان سلام اش کنم و او هم با سدایی لرزان تر بگوید: “سلام!”. اگر رفقا می فهمیدند، جهان به آخر می رسید. چه بورژوایی بود پدیده ی عشق و عشق ورزیدن به یک دختر ِ زیبا. همه ی عشق ها به سوی پرولتاریا! من سخت به آن جفنگ ها باور داشتم، ولی ریشه ها و تار و پود ِ خرده بورژایانه ام نمی گذاشت ریشه ی عشق به زری را از برای یک هدف ِ مقدس در خود بسوزانم. سلام اَش که می کردم همه ی تنم از خواهش و عشق اش می لرزید. هربار که به او گفته بودم دوستش دارم، لرزش ِ دیوانه وار سدایم (صدا)، سخنم را نامفهوم کرده بود. واژه ها در دهانم لرزیده بودند. زیبایی ی چشم های سیاه و حشی اش کُشنده بود. شاید در لرزش ِ سدای او افزون بر عشق، ترسی هم از پدر اَش نهفته بود.

روزی خواهرم در خانه ی آن ها میهمان بوده بود. آن ها در آن روز میهمان ِ دیگری هم داشته بوده اند. یک مهندس ِ جوان، از خویشانشان. جوان سر ِ شوخی را باز کرده بود. پدر ِ زری خوش اَش نیامده بود. همان جا با آشفتگی و خشم در برابر ِ خواهرم به مرد ِ جوان گفته بود: “آقای بهمن خان! فکر می کنم سوء تفاهمی برای شما پیش آمده. دختر ِ من بی شیله پیله است. اگر به نمک پرانی های شما خندید، دلیل اَش از ساده گی ی اوست. شما نمی توانید سوء استفاده کنید! او این فرصت را به شما نمی دهد”. و بهمن رنگ باخته بود و دیگر دم نزده بود.

من چه بارها در رویاهای شبانه ام زری را در آغوش گرفته بودم، چه تنگ! و لبانش را مکیده بودم، چه سخت و آتشین! و سینه هایش را در دستانم فشرده بودم و او را تا فراز ِ کوه های لذت با خود بالا کشیده بودم. همه رویاهای جوانی، که هرگز به واقعیت نپیویست. نخستین باری که توانستم گرمی ی دست اش را در یک روز ِ سرد ِ زمستانی در دستم حس کنم، کار دستم داد. و سپس آن بار ِ دیگر در سینما. نه او پس ترها به کسی گفت که در شیراز مرا دیده بوده است و نه من هرگز به بردارش که در اسپانیا با او آشنا شدم گفتم که در شیراز بوده ام و خواهر اَش را می شناخته ام. نمی دانم چرا؟ هنوز هم نمی دانم. روزی که هوشی آلبوم ِ عکس های خانواده گی اش را نشانم داد، پرسیدم این دختر کیست؟ گویی نیاز داشتم دروغ بگویم و خودم را به آن راه بزنم. او هم سدایش را صاف کرد و گفت: “این خواهرم است”. نمی دانم، شاید می خواستم مطمئن شوم که پرسیدم. حال که می دانستم، چه باید می گفتم؟ باید می گفتم: “هوشی جان! از یکی از همان نخستین دیدار هایمان دانستم که برادر زری هستی، از روی شباهت چشم ها، و من عاشق خواهر اَت بودم و خواهر اَت عشقم را پس زد”؟

نمی دانم چرا زری عشقم را پس زد. گمانه هایی زده ام ولی او نگفت و من هم دیگر نپرسیدم. به تهران که بازگشتم کوشش کردم فراموش اَش کنم ولی تا چندی نشد. زمان بُرد تا که آموختم یاد ِ چشمان ِ سیاه ِ وحشی اش را در ته ِ صندوق یادها بگذارم.

در آن سال ها که تازه با هوشی دوست شده بودم، گاهی، جست و گریخته و به تلخی، از برخورد ِ زشت ِ همسایگان اَش در ایران یاد می کرد. اشاره هایش به باور های پوچ و سراپا دروغی بود که آخوندها در باره ی بهاییان در میان ِ مردم انداخته بودند: آیین چراغ خاموشان! یک بار که این گفت، عرق ِ شرم بر پیشانی ام نشست. چه گونه می شود آدم دیندار باشد و با خدا، و در کار ِ دادن ِ درس ِ آبرومندانه زیستن به مردم و این چنین با پلشتی به دیگران بهتان ببندد؟ خدای اینان چیست و کیست و کجاست؟ این چه خدایی است که با ریختن ِ آبروی خداباوران شکوه و بزرگی می یابد؟ این چه خدایی است که از پاک ترین بنده گان خود می خواهد که مهر او را با زور و تجاوز و تیر و دار و خنجر و شمشیر به ناباوران به پذیرانند؟

هوشی می گفت: “همسایگان ِ ما آدم های بی سوادی نبودند. در میانشان دکتر و مهندس هم بود. وای اگر شبی میهمان داشتیم. زن و مرد اَشان، پیاپی در پشت پنجره هاشان به گشت زنی می پرداختند تا بینند که ما کی چراغ خاموشان داریم! پدر و مادرم به این بهتان ها خو کرده بودند، اگر کسی به میهمانی ی ما می آمد همه ی چراغ ها تا رفتن میهمانان روشن می گذاشتند، ولی من نتوانستم. گاهی گمان می کنم که شاه ِ ایران هم که پزشکِ وی یک بهایی بود به این یاوه ها باور داشته است. زدم بیرون، اگر چه عشقم به ایران شاید بیش از عشق ِ هر ایرانی دیگر به ایران بود. من پوست ِ کلفت ِ خانواده ام را نداشتم”. گنده نمایی می کرد. خانواده اش هم پوست کلفت نبودند. آن ها هم پس از آن که ورق به کام ِ اسلام پناهان گشت ناچار به کوچ به هندوستان شدند. و من از خود بارها پرسیده ام: چرا جوکیان ِ هند چنین بهتان های ناروایی به بهاییان هند نمی زنند؟ چرا چینی ها با بهاییان ِ آن کشور این چنین بدرفتاری نمی کنند؟ چرا بهاییان ِ سرزمین های دیگر برنامه ی چراغ خاموشان ندارند؟ و چرا تنها در سر زمین ِ خدایی ی ما است که هرکس مسلمان نیست بدکاره است؟ و چرا در هیچ روسپی خانه ای زنان بهایی یافت نمی شود؟ نمی دانم. شاید همه ی روسپیان ِ جهان وابسته به این فرقه ی ظاله باشند، ولی تقیه میکنند!؟

هوشی گفت: “تو، توی مادرید چه کار می کنی، مهرکوهی؟ فکر کردم تو هم رفتی. من که دارم می روم!”.
گفتم: به سر اَت زده؟ کجا باید بروم؟ کجا می خواهی بروی؟
گفت: “خب، روشن است!، یعنی تو نمی دانی؟ می خوام بروم افغانستان. چند روز ِ پیش رفتم سفارت افغانستان، درخواست ِ گرین کارت ِ افغانستان را دادم. مُردم در این جا. دیگر بس است، این جا!”.

تازه در افغانستان طالبانی ها را بیرون انداخته بودند و هوشی پس از چند سال که او را ندیده بودم اکنون با من شوخی اش گرفته بود، به جای سلام و حال پرسی! شاید می خواست با این شوخی درد ِ دوری یی را پنهان کند، که در هر دو ما، لب بسته، پنهان بود. آنروز که در اینترنت می خواندم که یک ارکستر ِ جوانان ِ افغانی، دختر و پسر، به زودی در آمریکا کنسرتی برگزار خواهند کرد و در آن برنامه هم موسیقی ی غربی و هم موسیقی ی افغانی نواخته خواهد شد. شاد شدم. نمی دانم چرا به ناگاه به یاد ِ هوشی و گرین کارت ِ افغانی اش افتادم. گفتم به او زنگ بزنم و بگویم:”هوشی! تو که هنوز این جایی!؟ خیال کردم می روی افغانستان و برای من هم دعوت نامه می فرستی. چه شد بدقول؟”. همسر اش ماریا گوشی را برداشت. خیلی آرام سخن می گفت. گفت که هوشی هفت ماه است که رفته است. سکته ی قلبی کرده بود و پیش از آنکه به بیمارستان برسانندش، رفته بود. کمی از گذشته ها گفت و ناگهان ترکید و زد زیر گریه. سپس از من و از همسرم، لوپیتا، و از قند ِ خون اش پرسید. گاه فرقی میان گفتن یا نگفتن نیست. نخواستم بگویم، ولی گفتم. گفتم که یک ساعت ِ پیش از آسایشگاه بازگشته ام و این که لوپیتا دچار آلزایمر شده است، که امروز در آغاز دیدارمان من را نشناخت. ماریا گفت:”سنی هم ندارد. چند سال دارد لوپیتا؟”. گفتم پنجاه و یک سال. گفت:”اختلاف سنی ی شما چقدر است؟”. این را چندین بار پیشتر ها هم پرسیده بود. گفتم شانزده سال. گفت:”درست مانند من اختلاف ِ سنی ی من و سرییار”. سی و اندی سال با هم زنده گی کردند. پارسی آموخت، ولی نتوانست نام ِ شوهر اش، شهریار، را درست تلقظ کند. از او درباره ی زری پرسیدم. گفت:”پس نمی دانی؟”. سال ِ گذشته زری با شوهر اش و دختر بچه ای از کشور ِ پِرو که به فرزندخوانده گی پذیرفته بودند در اتوبانی در ویرجینیا تصادف کردند. ناگاه گوزنی در اتوبان پریده جلوی یک خود رو. تصادفی رخ می دهد. ده، دوازده تا خودرو به هم برخورد می کنند. زری و بهمن کشته می شوند. دخترک که از یک خانواده ی بی سرپرست مانده ی بهایی ی پرویی بوده، خوشبختانه جان به در می کند.

سرم گیج رفت. زری که دلبسته به شعر بود، دیگر نبود. دیگر زری نامه ای نخواهد فرستاد. در این سال ها چند بار برایم از آمریکا نامه فرستاد و هربار هم نامه اش با “برادرم” آغاز می شد، گویی که هرگز رازی میان ِ ما نبوده است. سپس شعری از قره العین، که او هم نام اَش زرینتاج بود. من هرگز پاسخ ِ نامه های او را ندادم. خود اَش می دانست که در نامه نوشتن تنبلم. چیزی در من نمی گذاشت که به او نامه بنویسم. ماریا باز از لوپیتای من پرسید و گفت که زنت مسیحی ی با ایمانی بود و هر یک شنبه به کلیسا می رفت. و گاهی شعر هم می سرود. رفتارهای زنم را به یاد من می آورد؟ تاب نیاوردم. خودم را ناچار دیدم که یکی از واپسین شعرهای او را برای ماریا بخوانم: “و اشک را از چشمان ِ ما پاک کردی/ گام نهادی و روز را رهایی بخشیدی/ و من یک بار ِ دیگر تو را سپاس می گذارم./ هنوز بارانی می بارد رگبارگون/ و من به سختی سدای نجوای “تو” را در باران می شنوم: “من با تو هستم و تنهایت نمی گذارم”/ هم چنان که برکت ِ تو بر من می بارد/ دستانم را بلند می کنم و به سوی تو می گیرم/ تو را سپاس می گذارم، که می دهی و می گیری/ من تو را در توفان های زنده گی سپاس می گذارم/ باز دستانم را به سوی تو دراز می کنم، در هرجا که باشم/ و هرگاه گریه کرده باشم و هر گریه ای که کرده باشم، “تو” دستانت را از من دریغ نداشته ای/ و من با قلب ِ دلشکسته ام سپاس اَت می گویم که در توفانی که مرا در خود می پیچید، تو سدای کمکخواه ِ مرا شنیدی/ و دستانت را به سوی من دراز کردی/ و من را که افتاده بودم باز به پا داشتی/ ولی دیگر نیرویی در من نیست/ چه گونه بگریم؟ چه گونه فریاد ِ کمک خواهی برآورم؟ در توفانی که می آید و می پیچد، به سختی تو را می شنوم که می گویی:”من با تو هستم و تنهایت نمی گذارم”.

اشک در چشمانم در گرفت. کوشیدم بغض را در گلویم بخشکانم. نشد. دهانم را از دهنی ی تله فون دور گرفتم. سر برگردانم. هم چهره ی لوپیتا در برابرم بود و هم چهره ی زری. یاد سخن ِ هوشی افتادم که گفته بود:”ما نه برای آسوده زنده گی کردن، که برای در آسوده گی مُردن به این جا آمده ایم”. و من در پاسخ اَش گفته بودم آن را هم از ما دریغ خواهند کرد. بغضم را نتوانستم نگه دارم. گوشی را گذاشتم.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com