باری ظهور هر ذایقه ی نو و قوی به معنای عبور از « ذایقه ی عامیانه» است و در هر متن و نظر یا برداشتی که شما دوباره بوی عوام به مشامتان می خورد، باید آن را بدور بیاندازید و بگویید این ذایقه و سلیقه ی ما نیست و کامجویی ما از جنس دیگری است. باید « بوی خشن عوام» را از فضای عشق و دوستی و روابط خویش بیرون بکنید تا جا برای حضور عطر و اغوای «خواص و برگزیدگان» و «فرهنگ والای» انها باز بشود و انجا که همه چیز دوباره به خنده و رقص در می اید. انجا که یاد می گیری، با گفتن و نوشتن و اندیشیدن برقصی، به رقص و تحول در اوری و کامجویی والا بیافرینی. زیرا اندیشیدن و سخن گفتن، در واقع کُنش و گفتگویی »اغواگرانه و با کامجویی ارگاستیک یا با لذتی اکستازه وار (پُرشور و شیدا)است. زیرا بزعم لکان ما سخن می گوییم یا مراوده می کنیم تا در جان و روان دیگری شور و روحی تازه برانگیزیم.

داریوش برادری

هیچکس بخوبی نقاش بزرگ دوران رنسانس و باروک «کاراواجو»، یا مثل نقاشی بالا بنام «ناباوری توماس قدیس»» از این نقاش طغیان گر ایتالیایی، نتوانسته است « خشونت نهفته در سادگی عوام و حالات عوام پسند» را برملا بسازد و اینکه چرا باید از عوام دوری کرد. چرا باید از پرستش و زیباخواندن «ساده لوحی و هالوبودن یا سادگی عامیانه» حذر کرد و برعکس نشان داد که جاییکه عوام وارد می شوند، انگاه مطمئنا هر ذایقه و اندیشه و کامجویی والا از در دیگر خارج می شود و لت و پار می شود. زیرا جاییکه عوام و هیاهوی عوام وارد می شود، آنگاه مثل نقاشی اول از کاراواجو می بینیم که او به هیچ استدلال منطقی یا چالش عقلانی باوری ندارد بلکه می خواهد «مثل توماس قدیس و ناباور» دستش را در زخم مسیح بکند تا باورش بشود که مسیح واقعا عروج کرده است ( تابلو واقعه‌ای از زندگی مسیح را به تصویر می‌کشد که در آن توماس در رستاخیز و ظهور او شک می‌کند و می‌گوید: «تا با چشم خودم نبینم و انگشتم را توی زخم پهلوی او فرونکنم، باور نمی‌کنم». هفته‌ای بعد مسیح بین حواریون حاضر می‌شود و از او می‌خواهد دست بر پهلویش بگذارد. سپس می‌گوید: «تو با مشاهده ایمان آوردی؛ خوشا آنان که نادیده مؤمنند»).

اما کاراواجو که حتی برای مدل فیگورهای مقدسش از فاحشگان و راهزنان استفاده می کرد و خودش نیز گاه برای شوخی دست به راهزنی یا دوئل با شمشیر می زد، در نقاشیش به این قناعت نمی کند که ناباوری هولناک و همزمان مضحک عوام را در قالب شاگرد یا حواری شکاک و ناباور مسیح نشان بدهد. شاگردانی که بقول مسیح تا سه بار خروس نوا سر بدهد او را نفی و تکذیب می کنند. همانطور که پیشگویی مسیح درست از کار درامد. نه، کاراواجو ماهیت این عوام را بهتر می شناسد. او می داند که موضوع این عوام فقط یافتن مدرکی زنده برای قبول مسیح نیست بلکه اینکه «از انگشت کردن در زخم دیگری، از زخم زدن و نمک پاشیدن بر زخم دیگری» لذت و تمتعی بزرگ می برند. اینکه عوام کامجویی و تمتع (ژوئیسانس) سادیستی می برند، وقتی جلویشان زن یا مردی را سنگسار می کنند. اینکه آنها شک نمی کنند بلکه از «شکاکی» لذت و خوشی بیمارگونه ی خویش را می برند. آنها «نگاه نمی کنند بلکه «هیز می شوند»، انها نقد نمی کنند بلکه «غیبت می کنند، خاله زنک یا عمومردک می شوند» و از این حالات به خودارضایی و خوشی دون مایه خویش دست می یابند.

مشکل مسیح در نقاشی اما این است که او هنوز هم می خواهد باور بکند که توماس از روی سادگیش اینگونه زخمش می زند. «اینکه انها نمی دانند که چه می کنند». در حالیکه کاراواجو ماهیت این عوام را نشان می دهد. اینکه انها می دانند که چه می کنند اما نمی دانند و نمی خواهند بدانند که چقدر خشن و دیکتاتورمنش هستند و چرا رهبران و سرکوب گرانشان حقشان هست. یعنی «ناتوانی مسیح از دیدن حقیقت عوام و یارانش» جایی است که مسیح نشان می دهد او نیز هنوز از جنس «عوام» است. حماقت عوامانه ایی در خویش دارد ولی بشکل زخم پذیری مداوم از عوام و با اینحال باور به این دارد که روزی عوام او را خواهند فهمید. یا هر کدام از شما نیز باید چنین تجاربی را داشته باشید که از دوست یا عزیزی که دچار حالت عامیانه است، مرتب کلک و خشونتی را می بیند ولی به احترام دوستی و غیره هیچ نمی گویید و امید دارید که او سکوت و همراهی معنادار شما را بفهمد و می بینید که او اصلا به ککش هم نیست که در تو چه می گذرد. نه اینکه نداند، برعکس دقیقا می داند اما برایش مهم نیست چون به خوشی و سود خویش اهمیت بیشتری می دهد و معنای دوستی یا عشق و گفتگو را به شکل عامیانه می فهمد. به این شکل که باید برایش سود داشته باشد حتی اگر به ضرر دوستت باشد. این «زرنگی عامیانه» است. زرنگی ملتی عامیانه که بقول بهرام بیضایی « کلک زدن را زرنگی می داند. زرنگ به معنای بازاری آن است اما حساب و ریاضی نمی داند».

اما موضوع دقیقا این است که بفهمی چرا کاراواجو چندقرن پیش این موضوع را فهمید و تو هنوز نفهمیده ایی یا نمی خواهی بپذیری که این عوام نخواهند فهمید، چون «فهمیدن بضررشان است». اینکه این «یک کوری خودخواسته» است تا به کامجویی خویش دست بیابند. این کلک انهاست. اینکه موضوع روشنگری هیچگاه «جدال با جهل» نیست چون مردم حقیقت را می دانند اما به حقیقت پشت می کنند چون اسیر دیسکورسهای قدرت و شیوه و ذایقه کامجویی دون مایه خویشند. انها اسیر تمتع یا «ژوییسانس» خویشند و به این شکل دون مایه جهانشان را می افرینند و به آن معنا و شکل می دهند. به این خاطر انها از این «انگشت به زخم دیگری زدن» لذت و کیفی سادومازوخیستی می برند، از خاله زنک بازی/ عمومردک بازی و شکاکی و غیبت گویی و زیرپای یکدیگر را زدن لذت بیمارگونه ایی می برند. زیرا هیچکس از خوشی و کامجویی اش نمی گذرد، مگر اینکه به خوشی و کامجویی و وصال والاتری دست بیابد و یا با آن دیدار بکند. البته انگاه که مسیح یا تو و دیگری این رابطه ی دروغین سادومازوخیستی را بشکند و دیگر بخودت نگویی که «آه، خدا، می بینی چه مردم ساده لوحی هستند. داره به زخم مسیح دست میزنه تا ببینه که مسیحه». نه او از تو زرنگتر و کامجوتر است اما زرنگی و کامجویی اش احمقانه و بر مدار صفر و قدکوتاهان است. مشکل او این است و نه انکه نمی داند که چه می کند. او نیز مثل تو می داند که جریان چیست و مثل تو کامجویی وقدرت نو را می طلبد، مثل تو و دیگری، اما چون می داند که بنده و کهتر و قدکوتاه است و نمی تواند به کامجویی بزرگ و سرورانه دست بیابد، پس به کامجویی برده وار و خشن و سادومازوخیستی پناه می برد و به سادگی از آن نمی گذرد، هرچقدر هم تو بخواهی به او «روشنگری» بدهی، چون تو در «جهلی» که خیال می کنی «او نمی داند چه می کند». آنها به کامجویی خشن و پست خویش می چسبند، چون نمی توانند یا جرات ندارند در فضای والای کامجوییهای بزرگ و قدرتهای بزرگ پرواز و حرکت بکنند. یا سعی خواهند کرد تو را نیز پایین بیاورند و همرنگ خویش بکنند، اگر نتوانند در هوا تو را با تیر بزنند. به این خاطر نیز این ادمهای ساده لوح یا هالو دست از خوشی سادیستی و مازوخیستی شان برنمی دارند و به ان می چسبند، حتی اگر به انها بگویی که با دست زدن به زخمت دردت می اید. چون موضوع انها چیز دیگریست.

یا به این خاطر می توانی در همه ی عملیات سلبریتهای خودشیفته ی از جنس ایرانی و یا مدرنش نوعی «ذایقه ی عامیانه و کهتری» را حس بکنی و ببینی. اینکه بویژه برخی سلبریتهای ایرانی در حوزه های رسانه ایی یا سیاسی و هنری تمامی تلاششان این است که لحاف خویش را از آب بیرون بکشند و گاه دست به هر کاری برای دیده شدن می زنند، در
حینی که مرتب و بیشتر و بیشتر خنده دار می شوند. یک نمونه اش را در طنز بر شاهین نجفی و امیر تتلو نشان دادم. یا گاه در سخنان افراطی، نمایشی یا هیستریک «مسیح علی نژاد» این عامگی بیرون می زند و نمی بینند که هر سه در این مواقع به قدرتهای خوبشان ضربه می زنند و در حین حال دماغ و جان خواننده و بیننده را می آزارند. مطمئنا خودتان نیز نمونه های فراوان دیگری می توانید بیابید. یا در عرصه ی سیاسی می توان در واکنشهای سیاسی و اجتماعی «مهدی خلجی» این عامگی خطرناک را دید و انجا که پروپاگاندیست راست ترین نیروهای جمهوری امریکایی برای افشای خطر «امپراطوری ایرانی» می شود و یا مثل «علی علیزاده» یکدفعه به دفاع عجیب و غریب از سپاه پاسداران و حکومت و غیره دست می زند. اینکه این مواقع حرکات انها حال بهم زن یا عامیانه می شود. اینکه این مواقع آنگاه چیزی برملا می شود که در واقع حقایقی پنهان و عامیانه از آنهاست. زیرا ضمیر نااگاه «انجا ظاهر می شود که چیزی توی ذوق می خورد، توی چشم می خورد و یا افراطی بروز می کند».

یا ما این سادگی هولناک و عوامانه را در قیافه ی «ابراهیم» کاراواجو می بینیم و انگاه که می خواهد اسماعیل را قربانی بکند و ما می بینیم که با انکه خدا گوسفندی را برای او فرستاده است، اما ابراهیم ناراحت است که چرا حال خدا نمی گذارد ایمانش را نشان بدهد. حال که کاردش را دراورده است، چرا نمی گذارد کارش را انجام بدهد. اوج ساده لوحی و خشونت عامیانه در نگاه ابراهیم متعصب موج می زند و ناراحت است که در لحظه ی وصال به خوشی و کامجویی اش حال جلویش را می گیرند و بجایش می خواهند به او گوسفندی برای قربانی کردن بدهند. همانطور که میان ساده لوحی هولناک ابراهیم و وحشت نمایان بر چهره ی پسرش اسماعیل پیوندی تنگاتنگ و متقابل است و این پسر چگونه می خواهد بعد از این حادثه ی آسیب زا یا تراوماتیک به پدر یا به خدا و زندگی ایمانی و باوری داشته باشد. بنابراین ایمان کور به این خاطر کور و خشن است، چون عوامانه و دچار کامجویی و کامیابی از جنس عوامانه است. یک خوشی و کامجویی عمدتا رانشی و بناچار خشن و ناموسی است. یا ما شاهد این خشونت عوامانه در نقاشی دیگر کاراواجو در ذیل و در عمل قهرمانانه «جودیت» هستیم که می بینید به چه راحتی گردن دشمنش را می برد و پیرزنی دیگر با دقت به او نگاه می کند و گویی بررسی می کند که ایا او خوب سر مرغ را می برد. همانطور که جودیت همزمان مواظب است لباسش خونی و کثیف نشود.

باری ظهور هر ذایقه ی نو و قوی به معنای عبور از این « ذایقه ی عامیانه» است و در هر متن و نظر یا برداشتی که شما دوباره بوی عوام به مشامتان می خورد، باید او را بدور بیاندازید و بگویید این ذایقه و سلیقه ی ما نیست و کامجویی ما از جنس دیگری است. باید «بوی خشن عوام» را از فضای عشق و دوستی و روابط خویش بیرون بکنید تا جای برای حضور عطر و اغوای «خواص و برگزیدگان» و «فرهنگ والای» انها باز بشود و انجا که همه چیز به خنده و رقص در می اید. انجا که یاد می گیری، با گفتن و نوشتن و اندیشیدن برقصی، به رقص و تحول در اوری و کامجویی والا بیافرینی. زیرا اندیشیدن و سخن گفتن، همیشه کُنش و گفتگویی اغواگرانه و با کامجویی ارگاستیک با با لذتی اکستازه وار (پُرشور و شیدا)است. زیرا بزعم لکان ما سخن می گوییم یا مراوده می کنیم تا در جان و روان دیگری شور و روحی تازه برانگیزیم.

ازینرو من از عوام گریزانم و حتی وقتی در خویش حالتی عامیانه می بینم، از خویش گریزان می شوم و می خواهم از او بگذرم و لذت و خوشی والاتر و رقصان بیافرینم. زیرا اگر عوام حالتی رانشی است و رانش بقول لکان «سوژه ی بی کله» است، انگاه باید رانش و ذایقه عامیانه ات را خندان و رقصان و اندیشمندانه و تمنامند، صادق و جسور بکنی و اینگونه او را از سوژه ی بی مغز و خشن به سوژه ی تمنامند و قوی تبدیل بکنی و تبدیل بشوی. تا بتوانی دوستیها و روابط احمقانه یا نون به نرخ روز خور را کنار بزنی و بجای آن دوستیها و روابط اصیل و قوی را هرچه بیشتر ایجاد بکنی. همانطور که همین موضوع در مورد عشق و قدرت و شغل و غیره صادق است. همانطور که حال باید فهمیده باشی، عوام به معنای مردم عادی و معمولی و خواص به معنای متخصصان تحصیل کرده نیست. چونکه بخش فراوانی از این متخصصان بوی عوام را دارند و یا حداکثر مثل مسیح هنوز از بو و طعم عامیانه رها نشده اند و خویش را قربانی عوامی می کنند که اخر فقط می خواهند انگشت در زخمش بکنند و لذت خویش را ببرند، پشت سرش «خاله زنک بازی و غیبت گویی» بکنند و به خودارضایی عامیانه خویش دست بیابند. بی انکه مسئولیتی برای خویش و خوشی و زخم زدنهایشان بپذیرند. ازینرو بیشتر استادان و همه ی مرشدان و دانایان کل در موقع سخن گفتن پوزه ی احمقانه ایی چون ابراهیم کاراواجو دارند. در تلویزیون به صورت و حالت انها درست دقت بکنید و انگاه که می خواهند راه خویش را به عنوان شفای نهایی به شما بیاندازند. یا وقتی یکدفعه مثل مرغ قدقد می کنند و از خودراضی می شوند و می گویند که راز فروغ یا دیگری را کشف کرده اند و نمی بینند که راز خویش را برملا کرده اند. اینکه مرغ و خروسی عامیانه پسند هستند و دچار هیزی و خشونت عامیانه و کامجویی سادومازوخیستی عامیانه. اینکه عاشق لذت بیمارگونه شکاکی و غیبت و هیزی هستند اما تن به لذت و کامجویی والای «شک کردن، اندیشیدن، عشق ورزیدن و گفتگو و چالش کردن، دیدن و نگریستن» نمی دهند. اینکه تو باید از روی خویش و انها بپری تا روابط و ذایقه های رانشی و بدون کله و مغزتان به روابط پارادوکس و شوخ چشم همراه با احترام و نقد تبدیل بشود و یاد بگیری که دقیقا برای احترام به دیگری، به دوستی و عشق حرفت و نظرت را بگویی و نه انکه حرفت را بخوری و سرکوب بکنی. زیرا عشق و دوستی والا نیاز به صداقت و شک و گفتگو دارد. نیاز به اغوا به فضاهای نو و والاتر دارد.

اما دوست من! تو نه توماس بدبین باش و نه مسیح خوش باور. زیرا هر دو عامیند. نه ابراهیم خشن باش و نه اسماعیل در عذاب، زیرا هر دو عامی هستند. همیشه انتخاب گر باش، چه در دوستی هایت و چه در دشمنی هایت و از انگشت زدن در زخم دیگران لذت نبر. چون نشان می دهی که شکنجه گری و عاشق شکنجه گران و بناچار فردا گیر شکنجه گری بزرگتر می افتی که در تو این را می بیند و حال از تو می خواهد برای مسیح و اخلاق و یا مذهب و خدایی جبار خویش را فدا بکنی یا فرزندان و خوشبختی خویش را و راهی جز این نداری. چون عامی هستی. پس به فردیت ات و تکینه بودنت تن بده، به فرهنگ والای «خواص و برگزیدگان» که همه چیز را رقصان و خندان و ملتهب و سوال برانگیز می خواهند.

آنگاه مطمئنا نقاشی یا متن و روابط تو مثل نقاشی بالا و برداشتی بظاهر مدرن از نقاشی کاراواجو نخواهد بود. چرا؟ زیرا این نقاشی دقیقا نقاشی عامیانه است، یک «کیچ» است. اگر گفتی چرا؟ زیرا او همه ی لایه های ملتهب و سوال برانگیز احساسی، جنسی و جنسیتی ودیسکورسیو و تاریخی «صحنه های کاراواجو» را نفی و پس زده است و از آن چیزی عامیانه و راحت الحلقومی افریده است. زیرا او هنوز «سوژه ی بی کله» و کم لایه مانده است و فقط جای خوشی بیمارگونه ی دست زدن به زخم دیگری را حال تمتع و خوشی سطحی تبدیل نقاشی ملتهب کاراواجو به یک «کیچ و سلفی» می گیرد و زخم مسیح به تاتوی زنی تبدیل می شود. زیرا تفاوتی میان خنده و نظربازی نسل رنسانس است با قهقهه ی عوام یا با طنز عوام. ازینرو بقول میلان کوندرا «اگر به نقاشیهای دوران رنسانس بنگرید، می بینید که انجا هیچکس مثل انسان مدرن قهقهه نمی زند و عاشق هیاهو نیست». زیرا هیاهو و جنجال محل عوام است. زیرا وقتی به سراغت می ایند و به تو می گویند طوری سخن بگو که ما هم بفهمیم و عامیانه بشو، بدان که عوام می خواهد تو را ببلعد و عامیانه بکند. می خواهند تو را اغوا بکند که خویش را کوچک بکنی و انگاه که کوچک شدی، می گویند تو که شکل ما هستی پس حرف جدیدت کجاست و انگشت در زخمت می کنند. اینجاست که باید مقاومت بکنی و انها را به فضا و کامجویی والاتر اغوا بکنی و بگویی مرا با حماقت و حالات راحت الحلقومیت نمی توانی اغوا بکنی. من خشونت و دروغ سادگیت را می شناسم و اینکه در پشت این سادگیت چقدر خودخواه و شهوت پرست هستی. پس یا از روی خودت بپر و با من پا به این جهان نو و ملتهب و هزار منظر بگذار و انجا که شهواتت به قدرتها و الهه گان نو و هزار منظر، به تاویلهای نو و قوی چون نقاشیهای کاراواجو تبدیل می شوند، یا به سراغ همپالکی خویش برو، چون اینجا جای تو نیست و دماغم را بیشتر با بوی خشن و پستت ازار نده. تو حق داری زندگی بکنی و راهت را بروی اما به این خاطر «هستی و اونیورسوم» یک هستی و اونیورسوم نمادین، یا در واقع یک مولتی ورسوم است تا هر کدام ما بنا به توانش در جهان و فضای نمادین خویش زندگی بکند و فقط تا آن حد بچشد و لذت ببرد که حق اوست و انچه باقی می ماند، چالش خندان این اونیورسومها و سلیقه ها بر سر «سروری بر لحظه و روابط» است و اینکه کدام تاویل و ذایقه بر گفتگو، بر استاتوسها و بر دوستی و عشقهای ما حاکم می شود.

«اومانیسم» و رواداری مدرن، رادیکال و ساختارشکن ما نسل «خواص و برگزیدگان، نسل رنسانس» ازین جنس خندان و رند و نظرباز است. یا ازینرو ما فقط برای خواص و نسل رنسانس می نویسیم و نه برای عوام. ما برای انها می نویسیم که در راهند چون ما امده ایم. ازینرو ما مهره ی مار داریم. زیرا بقول نیچه «جایی که ماران هستند، بهشت دانایی نیز باید در همان نزدیکیها باشد»

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)