چرا نمیتوانم بخندم؟ چرا نمیتوانم به صورت این مرد بخندم و به دستهایش که از هر پلاسیدهیی پلاسیدهتر است؟ حتا به حرفهای این مرد هم که چقدر آشناست و لهجهاش که شبیه مردم معصوم خودِ من است. شبیه آنهایی که بارها دیدهام. در بازار دهاتیها، در میدان مال فروشها، بار فروشها، در محلههای جنوب شهر، در حاشیههای پرت، در قلب فقیر تهرانِ بزرگ. من این مرد را بارها دیدهام. بارها در مینی بوسهای لکنتی ب…ین راهی کنارش نشستهام، بارها در ساختمانهای نیمه کاره، در مزرعههای خشک، در مغازههای کوچک و تاریک پس کوچههای شهر. من این مرد را بارها دیدهام، بارها در آیینه این مرد را دیدهام. با همین دستها، با همین انگشتهای ضمخت، با همین صورت اندوهگین یا همین اندوهی که صورتی دارد. و شما، شما بشردوستان تخمی روزگار من! تاجران بیهمه چیز اشک و ژستهای پوشالی! که شمع روشن میکنید برای کودکان ورزقان، برای کودکان شین آباد، برای کودکان مدرسهی «سندی هوک» آمریکای دور حتا و احساسات رقیقتان را فین میکنید لای دستمالهای ابریشم و شمع بزرگترین کاری است که میکنید برای پایان رنج، رنجی که خود شمایید. که این فیلم را دیدهیید و خندیدهیید، هار هار خندیدهیید و بعد وقتی که اشک توی چشمهایتان جمع شد از شدت خنده و دلتان به درد آمد با خودتان فکر کردهیید به لباسهای فاخرتان، به موهای براقتان، به عطر گران قیمت هوش از سر برتان، به «لایف استایل» متفاوت بر ما مگوزیدتان و دانش بزرگتان در باب همه چیز. و گفتهیید: عجب… راستی چه گفتهیید؟ گفتهیید عجب خری؟ و خدا را شکر کردهیید که او خیلی دورتر از شماست؟ خیلی خیلی دورتر از شما. و نفهمیدهیید تمام خشم چند لحظهیی این مرد از ماموران شهرداری به تمام زندگی شما، به تمام زندگی من، به تمام همین جهان میارزد. «دوشواریهای» این مرد مقدس است، فقط شما نمیفهمید.
نظرات
نظر (بهوسیله فیسبوک)
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
نظرات
وقتی چشمامو میبندم و به صدای اون پیرمرد گوش میدم میبینم چقدر صداش آشناست! انگار خودشه، صدای پدربزرگمه که تو سن ۷۰سالگی داشت تک و تنها بلوکای بتنی جدول رو دونه دونه وسط خیابونای نیمه کاره و خاکی میکاشت. غروب هم میشست دم در به دوردستها خیره میشد، شایدم به این فکر میکرد که شهرداری پولشو بهش میده یا نه شایدم داشت خاطرات کهنه ی ذهنشو ورق میزد، نمیدونم! فقط میدونم آخرش شهرداری پولشو نداد. هروقت این مردو میبینم صداشو و لحجشو میشنوم یاد پدربزرگم و خیلیای دیگه میوفتم که با چه زجری عمرشونو تو این مملکت خراب شده واسه یه لقمه نون واسه خوانواده واسه آبروشون تلف کردن و آخر سرم شدن مضحکه یه نسل اونم نسلی که ارزش هاش زمین تا آسمون با ارزشهای اون نسل فاصله داره،نمیدونم چقدر ازون مردانگی و غیرت اونا تو وجود این نسل پیدا میشه فقط ازین دردم میگیره که عمرم کفاف نمیده تا آبادی و اصلاح این سرزمین و فرهنگش رو ببینم.
جمعه, ۸ام دی, ۱۳۹۱