آیا ما واقعا درباره خودمان و روابطمان با دیگران فکر هم می کنیم؟
اگر جوابت مثبت است، پس لطفا در مورد این سوالها هم کمی تعمق کن :
– چرا باید دیگران، دوستان و حتی نزدیکترین اشخاص به من آنطور بیاندیشند که من دوست دارم؟
آیا میخواهم استقلال فکری آنان را بگیرم؟
– چرا دوستان و نزدیکان من باید طوری رفتار و عمل کنند که من می پسندم؟
آیا میخواهم آنها را بنده خواسته های خودم کنم؟
– چرا باید ارزش های فکری و مادی موجود در زندگی دیگران که می شناسم، با من نیز همخوانی داشته باشند؟
چون من در یک توهم ذهنی، خود را موجودی کامل و در خور آن توانایی ها میدانم؟
– چرا باید دیگران “حداقل” همانقدر مرا دوست داشته باشند که من آنها را؟
آیا میخواهم احساسات و خصوصیات آنها را که انسان های دیگری هستند و در شرایط و با تجربیات دیگری بزرگ شده اند را به زور با عواطف خودم برابر کنم؟
– چرا با عجله قضاوت کرده، دوباره و دوباره نظرم را تغییر می دهم؟
چون کم تحملم و میخواهم با سرعت به یک نتیجه گیری برسم؟
-چرا بدون فکر وحتا با وجود پذیرفتن منطق دیگران، باز همان ذهنیت اولیه خود را مطرح میکنم؟
چون من زیاد میدانم و احتیاج به تعمق بیشتر درباره نظر دیگران ندارم و… .
همه ما به شکلی این مرحله و فرایند های دیگر تا رسیدن به یک دیدگاه قابل قبول و یک رفتار منطقی و متمدنانه را در زندگی پیموده ایم. اگر سعی کنیم هر چه زودتر از آنها رد شویم، هم به خود و هم به دیگران آرامش و رفتاری انسانی و معقول خواهیم بخشید.

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)