برخی از نواندیشان مسلمان در نقد اندیشۀ سنتی اسلامی، به نقد فقه و احکام فقهی میپردازند و میگویند فقه (مجموعۀ احکام فقهی و فقها) از ساحت روان آدمی غافل است و احکام آن تنها ناظر بر جسم و تن انسان است. اگر احکام فقهی، ساحت جان و روان انسان را نیز در نظر میگرفت، بسیاری از احکام فقهی کنونی به گونهای دیگر بیان میشدند. از این نگرش باید در مفهوم یا حکم «وجوب» تجدید نظر شود و به جایش «توصیۀ شرع» نهاده شود. گویندۀ این نظر، جناب استاد محمد مجتهد شبستری است.
در برابر او برخی از روحانیان حوزههای دینی شیعی بر این نظرند که دین اسلام از سه عنصر عقاید، احکام و اخلاق تشکیل شده که هر سه را باید یکسان و همزمان ارزیابی کرد؛ هرچند از قرنها پیش تاکنون به فقه بیش از عقاید و اخلاق پرداخته شده است. بنابراین، فقط فقها هستند که احکام را محور دین بهویژه دین اسلام قرار دادهاند؛ درحالیکه حقیقت آن است که باید به عواطف نیز توجه شود؛ چرا که عواطف، عامل انگیزشی عمل به فرایض دینی است.
چنانکه میبینیم هر دو دیدگاه، نگاه دورندینی دارند. استاد مجتهد شبستری، اگرچه اکنون از جامۀ روحانیت بیرون آمده و نگاهی نوگرایانه به دین و در پی آن، نگرش دیگری بر فقه دارد، همچنان فقه را لایه و بستری از دین اسلام میشمارد، و به گمان نگارنده، نشان میدهد در پی اخلاقی کردن احکام فقهی است. نگرش دروندینیِ حوزوی نیز روشن است؛ با این تفاوت که نگرش حوزوی، اخلاق را از سویی لایۀ اصلی دین اسلام میشمارد و از سوی دیگر، آن را ابزاری برای انگیزش به فرایض دینی میداند.
از شیوۀ استدلال هر دو نگرش یادشده چنین برمیآید که اخلاق، امری دینی است. از سخن مجتهد شبستری چنین برمیآید که اگر حکم «واجب» را برداریم و به جای آن، به «توصیه» معتقد شویم، احکامی اخلاقی و در نتیجه دینی ـ اخلاقی خواهیم داشت و این با طبع انسان و جهان متمدن امروزی، یعنی انسان و اجتماع خردگرا، دانشمحور، هنرپرور، حقوقی و دارای سازوکار (سیستماتیک)، سازگارتر است. از نگرش حوزوی نیز چنین برمیآید که دین ـ در اینجا اسلام ـ خودبهخود اخلاقی است؛ در نتیجه فقه هم که شاخهای از دین است، اخلاقی است؛ اگرچه انسانها بر پایۀ ظاهر برخی احکام گمان کنند فقه، بستری جدا از اخلاق است.
گمان میرود هر دو گرایش یادشده، اخلاق را امری دینی یا شاخهای از دین میدانند؛ در حالی که اگر به درستی به تعریف این دو بنگریم، دین و اخلاق دو چیز جداگانهاند که هر یک کارکرد ویژهای دارد؛ هرچند ممکن است تضاد و تناقضی با هم نداشته، یا مشترکاتی هم داشته باشند. اخلاق را امر دینی دانستن، اشتباهی است که بیشتر پژوهشگران دینی دچار آن شدهاند. این اشتباه از آنجا سرچشمه میگیرد که بر پایۀ «تعریف دروندینی از دین» به دین و اخلاق مینگرند.
در اینجا چون سخن از فقه در میان است، همۀ ذهنها فقه را نشانه میگیرند و دو چیز را یا نمیبینند، یا آن را پذیرفته شده (مفروض) میپندارند و یا کمتر به آن میپردازند. آن دو عبارتند از: ۱ـ تعریف دین. ۲ـ رابطۀ دین و اخلاق. از این رو، بایسته است نخست، تعریف دین و اخلاق یا برداشت خود از دین و اخلاق را روشن کنیم؛ آنگاه بنگریم که آیا اختلاف دو گروه یادشده، اختلافی جدی است و موضوعیت دارد یا اختلافی جزئی و کمارزش است؟
تعریف و کارکرد دین
تعریفهای موجود از دین، بسیارند: برخی از این تعاریف بروندینی هستند و برخی دروندینی.
تعریف دروندینی را معمولاً پیروان ادیان ارائه میکنند. بر پایۀ تعریف دروندینی از دین، پیروان هر یک از ادیان در پی اثبات «مجموعهای از باورها، احکام و آیینهایی» هستند که از دین خود گرفتهاند. آنان بر پایۀ نگاه خود، از باور و آیین حق سخن میگویند؛ حقی که با نظام فکری آنها سازگار باشد. هرچه با این نظام فکری سازگار نباشد، باطل، کفر یا شرک است و باید برای زدودن آن کوشید، حتی اگر به جنگ و خونریزی بینجامد. به سخن دیگر، پیروان هر یک از ادیان باورها، احکام، رفتارها و آیینهای خود را حق میدانند و خود به آن تن دادهاند، و در همین راستا یکسره میکوشند تا ۱ـ به دیگران ثابت کنند باورها و احکام و آیینهایشان درست است. ۲ـ در پی دعوت دیگران به دین خویش هستند. ۳ـ در پی داوری باورها و آیینهای دیگرانند و با هر وسیلهای در پی اثبات نادرست یا ناحق بودن باورها و آیینهای دیگران برمیآیند؛ به ویژه اگر به ادیان ابراهیمی (یهود، مسیحیت و اسلام) و برخی ادیان شرقی مانند آیین سیک و هندو بنگریم، این فرایند را در میان آنها بیشتر میبینیم.
در تعریف دروندینی، خدایی وجود دارد دانا و توانا و حکیم و آفریننده. چنین خدایی جهان را آفریده و این جهان عناصر و اجزای گوناگونی دارد که یکی از مهمترین آنها انسان است. به انسان اگرچه هوش و عقل داده و راه دانش را برایش گشوده، ولی این هوش و عقل و علم کامل نیست و برای تکمیل و تکامل آن، در هر دورهای از عمر جهان، پیامبرانی فرستاده است. هر یک از فرستادگان خدا یا کتابی از سوی او آوردهاند و یا بیکتاب، مقاصد او را برای انسانها بازگو میکنند و آنها را به سوی خدا میخوانند. همۀ انسانها مکلف به پیروی از پیامبرانند. انسان، مأمور به پرستش و شناخت خدا و پیروی از فرستادگان خداست. پیامبران، از طرف خدا، اعمال و مناسکی را به عنوان عبادت وضع میکنند که پیروانشان باید برای تقرب به خدا، اثبات و ثبات ایمان خود و پاکسازی درونی خود (تزکیۀ نفس) انجام دهند. در پایان نیز همۀ انسانها به سوی خدا باز میگردند و در جهانی دیگر، پاداش و کیفر باورها و اعمال و رفتار خود را خواهند دید و بر پایۀ همان باور و رفتار دینی خود، به خوشبختی یا بدبختی جاودانه در جهان آخرت خواهند رسید (به بهشت یا جهنم خواهند رفت).
در این تعریف، به لحاظ نظری، دین و تدین از همدیگر جدا هستند، ولی به لحاظ عملی، باور و رفتار پیشوایان و بزرگان و رهبران، عین دین است که هم باید موبهمو اجرا شود و هم از دایرۀ نقد بیرون است.
تعریف دیگر، همان است که دانشمندان، فیلسوفان و خردگرایان ارائه کردهاند که در اینجا با آسانگیری (مسامحه)، آن را «تعریف بروندینی» مینامیم؛ زیرا خِرد و دانش و فلسفه، هر پدیدهای را همان طور که هست معنا و ارزیابی میکنند، نه مانند پیروان مکاتب فکری و ادیان.
نکتۀ بایستۀ یادآوری در اینجا این است که تعریف هر چیز ـ از پدیدهها، مفاهیم و اشیا ـ آنگاه درست است که در آن جانبداری نباشد و آنطور که هست، بیان شود، نه آنطور که باید باشد، و نه آنطور که ما دوست داریم. اگر هر چیز را آنطور که ما دوست داریم، تبیین کنیم، میشود توصیف، نه تعریف. نگاه از بیرون به هر چیزی سبب میشود تعریف آن چیز، واقعیتر باشد؛ درحالیکه در نگاه از درون، آن چیز فقط توصیف میشود. در موضوع دین نیز، تعریف از بیرون، غالباً نگاهی آزاد و غیرجانبدارانه و تعریف از درون، غالباً نگاهی جانبدارانه است.
در نگرش بروندینی، اصولاً تعریف مشخصی از دین وجود ندارد، بلکه طی فرایند ویژهای به تعریفهای گوناگون میرسیم.
در این نگرش، از مجموعۀ نظام آفرینش با همۀ اجزا و عناصرش و تاریخ گذشته و آیندهاش تعبیر به «هستی» یا «آفرینش» میشود؛ آنگاه هر کس به فراخور خِرَد، دانش، محیط جغرافیایی و فضا و پیشینۀ تربیتی خود، به هستی مینگرد و بر همین پایه با هستی، خود، طبیعت و دیگر انسانها رابطه برقرار میکند. این نگرش، خرد جمعی، دانش و تجربۀ بشری را برای زیست اجتماعی انسان کافی میداند.
قاعدۀ اولیۀ علمی آن است که تفسیر هر دانشمند یا پژوهشگری از هستی، تنها نظر او به شمار رود و روابطش را بر پایۀ همان نظر برقرار کند. سرشت دانش و منطق آن است که هر تفسیری در حد نظر باقی بماند. چنین است که فیلسوفان و دانشمندان کمتر از مرحلۀ نظر گذر میکنند؛ به ویژه در هستیشناسی که از موضوعات پرفراز و نشیب و متغیر است. با این حال، بسیاری هستند که نظر را به باور (عقیده) تبدیل میکنند و از نظر به باور میرسند و در ادامه نیز روابط خود را بر پایۀ باور شکل میدهند.
گذر از نظر به باور، چه آسیبها و زیانها و خطرات و یا چه کارکارد و سودی دارد، باید در جای خود بررسی شود. کسانی که نظر خود را به مرحلۀ باور نمیرسانند، اصولاً کاری به باورمندی ندارند.
در نگاه فلسفی، هیچ نظری آخرین نظر نیست؛ هیچ نظری حق مطلق یا باطل مطلق نیست، بلکه هر نظری تنها یک نظر است؛ نظرهای دیگر نیز به رسمیت شناخته میشوند؛ از نظریههای تازه و از تنوع دیدگاهها استقبال میشود؛ تنها کوششی که صورت میگیرد نقد و اصلاحِ نظریِ دیگر نظریههاست. هر کس حق دارد نظرش را اعلام کند، همه حق دارند دیگران را به نظر خود فرابخوانند، ولی حق ندارند نظر خود را بر کسی تحمیل کنند، حق ندارند مخالفان خود یا پیروان نظریههای دیگر را سرزنش، سرکوب یا مجازات کنند. در اینجا آنچه ارزش دارد کوششهای آموزشی و پژوهشی و اکتشافی و نیز یافتههای هر کس در بارۀ هستی، رازهای آفرینش، ابزارها و روشهای زیستی است. نقد و اصلاح نظریههای دیگر نیز فقط به لحاظ نظری انجام میگیرد. از این گذشته، اندیشمندان و دانشوران یا هر یک از کنشگران اجتماعی و فرهنگی که بهبود اندیشه و رفتار جامعه را پایۀ تعهد و رسالت خویش میدانند و میکوشند مردم را به بهترین اندیشهها فرابخوانند و از اندیشهها و رفتارهای انحرافی و خرافی و آسیبزا بازبدارند، تنها میتوانند اندیشهها و رفتارهای دیگران را به لحاظ نظری، محترمانه و در فضا و ادبیاتی مسالمتآمیز نقد کنند. در این فرایند، جامعه بهطور خودکار، راه خود را مییابد.
بر پایۀ هر دو تعریف دروندینی و بروندینی، روشن میشود که:
۱ـ دین، ماهیتاً مقولهای نظری است و ارتباط مستقیم با عمل و رفتار ندارد، بلکه گاهی و در برخی مواضع و مواقع، غیرمستقیم بر رفتار اثر میگذارد.
۲ـ دین، مقولهای شخصی است. هر کس میتواند تفسیرش از هستی را به باور برساند یا نرساند. کسی که از نظریهای به باوری رسیده باشد، آن باور فقط برای خود اوست و او فقط حق دارد آزادانه باورش را اعلام کند و با سازوکار پذیرفته شدۀ اجتماعی، آن را تبلیغ کند، ولی حق ندارد با بهکارگیری روشها و ابزارهای ویژه، طوری آن را به دیگران القا کند که جنبۀ وراثتی یا هویتی یا خانوادگی پیدا کند؛ مانند آنکه هیچ پدری حق ندارد باورهایش را طوری به فرزندانش القا کند که رسم و آیین خانوادگی آنها شمرده شود؛ رئیس هیچ قبیلهای حق ندارد افراد قبیله را به پذیرش باورهای دینی خود وادار کند؛ همچنان که فرمانروایان و حاکمان نیز حق ندارند مردمان کشورشان را به پذیرش دین و آیین خود وادار کنند. این روشها اگرچه در گذشته و اکنون نیز کم و بیش رایج بوده و هست، ولی پایۀ علمی و منطقی ندارد، بلکه یکی از کجرویها و آسیبهای بزرگ رفتاری بشر است.
۳ـ تفسیر هر کس از هر پدیدهای ـ چه تفسیر هستی باشد و چه موضوعات دیگر ـ شناور (سیال) است. نظریههای هستیشناسانه بهویژه در زمینۀ باورها ثابت نیستند. هم نظریهپردازان ممکن است اندیشههای خود را بازنگری کنند هم پیروانشان. از این رو، تغییر باور، امری اختیاری است و نمیتوان کسی را که بدون ترس و طمع، و بلکه با آگاهی و اختیار، باورش را تغییر میدهد، بازخواست، سرزنش یا سرکوب کرد.
۴ـ موضوع و مسئلۀ دین، فقط تفسیر و تبیین آغاز و انجام هستی و پاسخ به پرسشهای ذهنیِ شخصی هر انسان در زمینه و سویۀ هستیشناسی اوست و هیچ ارتباط مستقیمی با دیگر سویههای دیگر زندگی انسان ندارد. دین، به اخلاق، قانون و هنر، ارتباطی ندارد. صفات درونی و باطنی انسان، برخی به صورت ژنتیک (وراثت) و بیشتر آنها با آموزش و تربیت، شکوفا و تقویت میشوند؛ درحالیکه دین یکسره، القا و تلقین بیرونی است که چون از آغاز زندگی یکسره و پیوسته به خورد کودک و نوجوان داده میشود، ذهن و شخصیت آدمی با آن شکل میگیرد؛ از سوی دیگر، آن را با هویت خانوادگی و قومی و آداب زیستی گره میزنند که در درازمدت، به یکی از عناصر اصلی هویت و شخصیت انسان تبدیل میشود؛ به گونهای که پیروانشان حتی اگر در بزرگسالی به نادرستی آن پی ببرند، به ملاحظۀ همان هویت خانوادگی و قومی و آیینی، نمیتوانند آن را نقد کنند یا از آن برگردند. تنها شمار اندکی از آدمیان با هزینههای گزاف، موفق به بازگشت از دین اولیۀ خود میشوند. افزون بر آن بیشتر ادیان برای بازگشت از دین، کیفرها و مجازاتهای سنگینی وضع میکنند که به آسانی نمیتوان آنها را پذیرفت؛ مانند مجازات مرتد در اسلام که هم خونش هدر است و هم مالش را از او میگیرند.
گره زدن هویت خانوادگی و قومی و آداب عرفی با دین، سبب شده تا پیشوایان و رهبران ادیان، اخلاق و قوانین اجتماعی را نیز در چارچوب دین تبیین و تفسیر کنند؛ درحالیکه موضوع و مسئلۀ دین، تبیین و تفسیر اخلاق و قانون نیست، با این حال، بیشتر ادیان به ویژه ادیان بزرگ، بیش از اصول اندیشه و باور خود به اخلاق و قانون پرداختهاند؛ یعنی از حوزۀ ذهن به حوزۀ عین و از حوزۀ خصوصی به حوزۀ عمومی گذر کردهاند.
گذر از حوزۀ خصوصی به حوزۀ عمومی مشکلات فراوانی ایجاد میکند؛ زیرا حوزۀ عمومی دو سویۀ نظری و عملی دارد. در سویۀ نظری، هستها و نیستها و باید و نبایدهای هر پدیده یا هر سوژهای (موضوعی)، بررسی و ارزیابی میشود: هم میشود بر پایۀ نیازها و مقتضیات زمان و مکان، همۀ دستاوردها و نظریههای پیشین را نقد کرد یا به کنار نهاد و هم میشود هست و نیستها و بایدها و نبایدهای نو پیش رو نهاد، ولی سویۀ عملِ آن تابع قرارداد اجتماعی است؛ یعنی گاهی نظر، متناقض یا متضاد قرارداد اجتماعی است و کنشگر یا صاحبنظر اجتماعی وادار میشود برخلاف نظر خود رفتار کند. همچنین نظرها به لحاظ موقعیت مکانی و پردازش کنشگران متکثرند.
همراستا با حوزۀ عمومی، حوزۀ خصوصیِ باور و عقیده نیز دو سویۀ نظری و عملی دارد. در سویۀ نظریِ دینی اگرچه قرائتها متکثر است، ولی نفی و کنار نهادن و دگرگونی کامل باور امکان ندارد، بلکه به کفر میانجامد. به عبارت دیگر، اصول عقاید به لحاظ مکان، زمان و روش پردازش کنشگران ثابتند: انسان متدین، نه میتواند آنها را نقد و نفی کند و نه میتواند آن را تغییر دهد. در سویۀ عملی اما نحوۀ عمل در چارچوبهای (احکام) کلی، مانند واجبات، متحد و یکسان است و در بخشی از واجبات و همۀ مستحبات، متکثر و تابع سلیقه است. چنین است که دین نمیتواند برای اخلاق و حقوق، چارچوب ترسیم کند. با این حال، پیشوایان و رهبران دینی، از آن رو به اخلاق و قانون پرداختهاند که:
۱ـ موضوع دین، امری ذهنی است و تودههای مردمی، کمتر توان پردازش امور ذهنی را دارند؛ از این رو، کمتر به آن اهمیت میدهند و به تقلید و پیروی از بزرگان و رهبران و آیینهای خانوادگی و قومی بسنده میکنند. چنین است که بیشتر پیشوایان و رهبران دینی، برای جذب پیروان بیشتر و اقناع آنان، همزمان با ابلاغ آیین خود، اخلاق و قانون را نیز مطرح کردهاند.
۲ـ تودههای مردمی به نیازهای عینی خود بیشتر از نیازهای ذهنی اهمیت میدهند، اما از آنجا که به آنان چنین القا شده است که همۀ رفتارها باید پایۀ دینی داشته باشد، میکوشند همۀ مناسبات زندگی خود را به دین منتسب کنند، یا همۀ رفتار و کردار پیشوایانشان را تقلید و بازسازی کنند. چون این فرایند، تودههای مردمی را بر دین خود پایبند نگه میدارد و به آنان هویت دینی میبخشد، پیشوایان و رهبران دینی آن را فرصتی برای افزایش پیروان خود و تشویق آنان به شمار میآورند و نزد پیروانشان از استقلال دین و اخلاق سخن نمیگویند.
هر اندازه بر عمر آدمی افزوده شود، بهطور طبیعی بر دانش و تجربۀ زیستیاش افزوده میشود. هرچه بر دانش و تجربۀ وی افزوده شود، پرسشهایش در بارۀ آغاز و انجام هستی و آغاز و انجام خودش گستردهتر و ژرفتر خواهد شد. در این فرایند، برخی از انسانها که شمارشان بسیار اندک است، برای پاسخ به پرسشهای خود و حتی برای کشف رازهای خود و هستی، پیوسته به کَندوکاو میپردازند و هیچگاه از کندوکاو باز نمیایستند، و بسا که همواره به یافتههای نوینی دست مییابند و به دیگران نیز میرسانند. اینها دانشمندان و نخبگانند. انسانهای متوسط چنانچه خالی از تعصب باشند، با بررسی یافتههای دانشمندان، در میان آنها دست به انتخاب میزنند، ولی انسانهای دارای استعداد پایین، به آموختههای خانوادگی و محیطی و آموزشهای ابتدایی بسنده میکنند و به آن وفادار میمانند. آنها نه تنها کوششی برای شناخت تفسیرهای دیگر نمیکنند، بلکه با برتر شمردن نگرش و بینش خود، به دیگران به دیدۀ ناحق مینگرند و بسا به تحقیر و سرزنش و سرکوب و جنگ نیز روی بیاورند و گاهی حتی نخبگان و رهبرانشان را نیز به دنبال خود میکشند.
در اینجا دو نکته شایستۀ یادآوری است:
نکتۀ یکم: تاریخ اجتماعی بشر، گواه است که کسانی بر پایۀ فرهنگ زمانۀ خود، نظریهها و تفسیرهای خود از هستی را به میان مردم آوردهاند و آن را تنها به عنوان یک نظر و یا حتی باور مطرح کردهاند. برخی از این نظریهها به دلایل گوناگون پایدار ماندهاند و برخی دیگر، رها یا فراموش شده یا به تاریخ پیوستهاند. از این نگاه، تفسیرهای هستیشناسانه به چندین دسته تقسیم میشوند:
دستۀ یکم: نظریهها یا تفسیرهایی که از سوی همۀ بشر پذیرفته شده و یا بخشهای بزرگی از جوامع انسانی آن را پذیرفتهاند؛ مانند ادیان ابراهیمی (یهود، مسییحیت و اسلام)، آیین هندو، بودیسم، شینتوئیسم و کنفوسیونیسم.
دوم ـ نظریهها و تفسیرهایی که دگرگون شدهاند؛ مانند مادرسالاری یا مادرشاهی که به مردسالاری و پدرسالاری تغییر کرده؛ یا هیئت بطلیموسی که معتقد بود خورشید به دور زمین میچرخد و در دورههای بعد ثابت شد زمین به دور خورشید میچرخد.
سوم ـ نظریههایی که رها شده و به تاریخ پیوستهاند؛ مانند آیینهای مانوی و مزدکی که در دورهای از تاریخ پذیرفته شده، سپس رها شدند؛ همچنین آیین بردهداری که در درازنایی از تاریخ رواج داشت و در دوران جدید منسوخ شده است.
چهارم ـ نظریههایی که همچنان محل گفتگو هستند؛ مانند نظریۀ کیهانشناسی مهبانگ (بیگبنگ/ انفجار بزرگ)، نظریۀ تکامل انواع و نظریۀ ماتریالیسم تاریخی که از سوی داروین مطرح شده و هنوز محل گفتگوست.
نکتۀ دوم: بسا دانشمندانی گرفتار خودخواهی و سودجویی و فریبکاری شوند و با ابزارها و روشهای گوناگون مانند زور، ستم و فریب، مردمان را به پذیرفتن نظر خود قانع کنند. از آنجا که نهادینه شدن هر اندیشۀ درست و نادرست در تودههای مردمی، زمینۀ پایداری آن را بهتر فراهم میآورد، فریبکاران و سودجویان در درازنای تاریخ، با برپایی دستگاهها و مکاتب گوناگون، خرافات و انحرافات را بهعنوان عقیده و باور در میان تودهها نهادینه کردهاند.
تعریف و کارکرد اخلاق
هر یک نظریهپردازان، یا هر یک از مکاتب فکری، اخلاق را به گونهای تعریف کردهاند. روشن است که تعریف هر یک از آنها در شرایط زمانی و مکانی و بر پایۀ حوادث و رویدادها و مشاهدات آنها از جامعۀ روزگار خویش صورت گرفته است. تأثیر رفتارهای جامعه و مردم بر اندیشمندان و تأثیر اندیشمندان بر جامعه و مردم، امری عادی است؛ هرچند میزان آن شدت و ضعف دارد. با این حال روشن است که اندیشمندان تأثیر بیشتری بر مردم و جامعۀ خود میگذارند.
اخلاق بر اساس معنای اصلی و ریشۀ لغویاش، به مجموعهای از غرایز و صفات روحی و روانی ـ اعم از صفات راسخ و تثبیت شده و صفات ناپایدار ـ دانستهها (آگاهیها)، آزمودهها (تجربههای خودآگاه و ناخودآگاه)، روشها و کاوشها در بارۀ راههاى زیستن و قواعد رفتاری گفته میشود که در رویارویی با هر رویدادی یا هنگام انجام هر کاری ـ در جایی که موقعیت آن پیش میآید ـ بر پایۀ آن دانستهها، آزمودهها و صفات و … رفتار میکند. شتاب و کندی قدرت تصمیمگیری، انجام رفتار درست و نادرست و واکنش درست یا نادرست به رویدادها، به کیفیت و میزان نهادینه بودن و نبودن و پایداری و ناپایداری آن دانستهها و آزمودهها و صفات و … بستگی دارد. هرچه این عناصر بیشتر در درون آدمی نهادینه شده باشد و بر اثر تمرین و ممارست در گذر زمان، بیشتر در نهاد آدمی جای گرفته باشند، قدرت تصمیمگیری برای انجام کار یا رویارویی با رویدادها را شتاب میدهد و او با اندک درنگی، کنش و واکنش درخوری از خود نشان میدهد، و برعکس، هرچه این عناصر و صفات، کمتر در آدمی نهادینه و تثبیت شده باشد از قدرت تصمیمگیری برای انجام کار یا رویارویی با رویدادها میکاهد. محصول کنش و واکنش در این فرایند را فعل اخلاقی یا غیراخلاقی مینامند. رفتار و کردار درست انسان، افزون بر اینها به «هنجارها و ارزشهای مشترک انسانی» و «هنجارها و ارزشهای هر زمان و هر مکان» بستگی دارند. اگر دانستهها و آزمودهها و صفات درونی آدمی و روشها و تحقیقاتش همراستا و هماهنگ با هنجارها و ارزشهای مشترک انسانی و هنجارها و ارزشهای زمانی و مکانی باشد، رفتار برآمده از آن را نیک (فضیلت) و اگر ناسازگار و ناهمگون باشد، نکوهیده و نادرست (رذیلت) میگویند.
در اینجا شایستۀ دانستن است که گاهی عامل یا عوامل بازدارندهای سبب میشوند آدمی برخلاف عناصر نهادینهشده در درونش رفتار کند یا او را از عمل بازمیدارند؛ مانند آنکه بسا کسى در نهاد خود، بخشنده باشد، ولی چون توانگر نیست، از بخشش بازمیماند؛ دانشمندی میخواهد با دانشش به جامعه و طبیعت خدمت کند، یا کسی توان مدیریتی بالایی دارد و میتواند نابسامانیهای مدیریتی جامعه را سامان دهد، ولی به آنها میدان عمل و فرصت کار داده نمیشود؛ همچنان که برخی از آدمیان میل به فضیلت ندارند یا درونشان انباشته از خودخواهی و بخل و سودجویی است، ولى بر خلاف میل و خُلق خود، از روى ریا کاری میکنند یا مالى را میبخشند.
آنگاه که فعل اخلاقی از دریچۀ اندیشه و خرد، شناسایی و تعریف شود، خود به خود ارزشمند است و این ارزش بر هیچ چیزی جز نفس عمل و مصالح و مفاسد آن تکیه ندارد، اما آنگاه که دینداران از اخلاق سخن میگویند، آن را دانشی میدانند که «صفات نفسانی خوب و بد و رفتارهای متناسب با آنها را معرفی میکند و شیوۀ بهدست آوردن صفات خوب و انجام اعمال پسندیده و دوری و زدودن صفات بد و کردار ناپسند را نشان میدهد». این تعریف و نگرش، اگرچه خوب است، ولی مشکلش آن است که صفات خوب و اعمال پسندیدۀ مورد نظر آن، لزوماً به صفات و اعمالی گفته میشود که با باورهای دینی یا ساختار اندیشۀ هستیشناختی مبتنی بر باور دینی هماهنگ باشد و چنانچه فعل اخلاقی یا هنجار اجتماعی، مستقل از اندیشۀ دینی باشد، آن را تنها یک کار مباح تهی از معنویت و قداست میدانند.
در نگرش کلان، کنش اخلاقی انسان در دو بستر فردی و اجتماعی شکل میگیرد. اخلاق فردی، بیشتر در رابطۀ انسان با خودش و زندگی شخصیاش معنی پیدا میکند. اینکه آدمی با خود چگونه رفتار میکند، میزان کار، تفریح و استراحت، یا چه چیزهایی را بخورد یا نخورد، چه اندازه دنبال آگاهی و دانایی باشد و مانند آن، اخلاق فردی به شمار میروند، اما همۀ اینها به صفات درونی او بستگی دارد؛ صفات دوگانهای مانند بردباری و شتابزدگی، دلاوری و ترسویی، پاکدامنی و ولنگاری، شرم و بیشرمی، آرامش و خشمناکی، قناعت و اسراف، بلندنظری و کوتهبینی، آیندهنگری و روزمرگی و مانند آن.
لایۀ دیگر اخلاق، در کنش اجتماعی نمود پیدا میکند که به آن اخلاق اجتماعی میگویند. چگونگی رابطۀ انسان با جامعه ـ اعم از خانواده، محیط، جامعه و طبیعت ـ در این بستر شکل میگیرد. افزون بر عوامل و انگیزههای فردی و اجتماعی، بخش بزرگی از اخلاق اجتماعی نیز ریشه در صفات درونی انسان دارد. انسان دلیر، در روابط اجتماعی و تصمیمگیریهای خانوادگی و اجتماعی دلیرانه رفتار میکند؛ آدم ترسو، یا گوشهگیر میشود یا تصمیمات سست میگیرد؛ همینطور این دوگانهها در رفتار اجتماعی نقش دارند.
هر گاه آدمی ـ چه فیلسوف و متکلم و چه تودههای مردمی ـ تفسیرش هستی را به باور برساند و بر پایۀ آن مکتبی فکری بنا کند یا پیرو مکتب فکری دیگران شود، میشود دیندار. انسان دیندار، رابطهاش با هستی را بر پایۀ اعتقاد به آفریدگار و آفریده سامان میدهد و رابطهاش با آفریدگار را بر پایۀ بندگی شکل میدهد و آیین بندگی برپا میدارد. انسان متدین، روابط چهارگانهاش را در چارچوب دیانت سامان میدهد و اندیشههایش را نیز فقط در همان چارچوب نگه میدارد. او رابطه با هستی (جهان بینی) را رابطه با خدا میداند و نگرشها و فراز و فرود زندگی را با ایمان، سپاسگزاری از خالق (شُکر)، پرستش (عبادت)، توکل، اخلاص، تسلیم، تقوا و مانند آن معنا میدهد.
ملاحظه میشود همۀ این صفات، شخصی و درونی (باطنی و ذهنی) هستند؛ یعنی هر کس به فراخور شخصیت و ذهنیت خود هر یک از این صفات را بهکار میبندد. هر یک از این صفات فقط در رابطۀ انسان و آفرینش و انسان و خدا معنی دارند. اینها صفات اعتقادیاند نه اخلاقی و نه اجتماعی. هیچ یک از این صفات، کاربرد اجتماعی ندارند؛ برای نمونه، عبادت، عملی دینی است؛ چون کسی که تعریفش از هستی او را به باور رسانده، بر خود لازم میداند لوازم باور را بهجا آورد و یکی از لوازم عادی باور، انجام عبادات و مناسکی است که در چارچوب آن باور تکلیف میشود؛ از این رو، عمل دینی، عمل اخلاقی نیست؛ اگرچه برخی از اعمال دینی، ممکن است اخلاقی هم باشند. یا آنکه صفت تسلیم و رضا و ستایش و پرستش در رابطۀ انسان و خدا، نوعی صفت یا رفتار اخلاقی شمرده شود، اما عمل اخلاقی، به هیچ رو، عمل دینی شمرده نمیشود. اگرچه متدینان میکوشند با هر وسیلهای، عمل اخلاقی را عمل دینی بشمارند که کوششی نافرجام است.
همچنین است اخلاق اجتماعی مانند نوعدوستی، عشق، همنشینی، داد و ستد، همسایگی، کار گروهی، فرماندهی، فرمانبری، مدیریت و دهها رفتار دیگر که صِرفاً جنبۀ اخلاقی و اجتماعی دارند و هیچ ارتباطی با دین ندارند؛ نه در پیدایششان و نه در بقایشان. هرچند ممکن است دین در تقویت برخی از آنها مؤثر باشد. از این گرش میتوان گفت دین به اخلاق نیازمند هست، ولی اخلاق نیازی به دین ندارد.
طبیعتاً اخلاق برخلاف ایمان، منحصر به کنش و واکنشهای درونی فرد نیست، بلکه بخش اصلی آن در روابط اجتماعی معنی پیدا میکند: در رابطۀ انسان و هستی، رابطۀ انسان با انسان، رابطۀ انسان و جهان و رابطۀ انسان و طبیعت و در یک کلمه در ساختن نظام زیستی اجتماعی و جهانی. بر پایۀ این نگرش، اخلاق، لایهای از رفتار انسان است که در رابطهاش با دیگران (هستی، جهان، جامعه و طبیعت) پدیدار میشود. آنگاه که گفته میشود اخلاق کسی خوب است، یعنی از آن غرایز و صفات روحی ـ روانی، و از آن آگاهی و آزمودهها و صفاتش رفتاری برمیآید که دیگران در رابطه با او احساس خوشایندی، اعتماد، اطمینان و احساس امنیت میکنند. در برابر آن، هر گاه گفته شود اخلاق کسی بد است، یعنی از آن غرایز و صفات روحی ـ روانی، و از آن آگاهی و آزمودهها و صفاتش رفتاری برمیآید که دیگران در رابطه با او احساس ناخوشایندی، بیاعتمادی، نااطمینانی و احساس ناامنی میکنند. همچنین انسان اخلاقی، رابطهاش با هستی را بر پایۀ اندیشه و شناخت و پذیرش، رابطهاش با جهان را بر پایۀ حقوق و مسئولیت و رابطهاش با طبیعت را بر پایۀ حفاظت و بهرهوری بهینه سامان میدهد.
انسان باورمند یا متدین لزوماً انسان اخلاقی نیست. اخلاق بندگی، لزوماً زمینۀ رفتار اخلاقی را نمیگشاید. با اخلاق بندگی، روابط اجتماعی و اخلاق اجتماعی سازمان نمییابد و سامان نمیگیرد، بلکه در بهترین حالت، شاید تا اندازهای بر اخلاق فردی اثر بگذارد. انسان باورمند به رفتار اخلاقی نیازمند است؛ در حالی که انسان اخلاقی از باور و اخلاق بندگی بینیاز است.
هدف انسان اخلاقی از رفتار اخلاقی، دستیابی به آرامش درونی، زیست مسالمت آمیز اجتماعی و نظام مند شدن روابط اجتماعی است؛ در حالی انسان باورمند، هدف نهایی از رفتار اخلاقی را دستیابی به کمال و سعادت میداند و مقصودش از کمال و سعادت، قرب الهی است، چه زیست اجتماعی به سامان برسد یا نرسد.
موضوع علم اخلاق، دو چیز است: یکی تهذیب و تزکیۀ نفس (چگونه بودن)، و دیگری تنظیم قواعد رفتاری و روابط انسان بر پایۀ ارزشها و هنجارها (چگونه زیستن). نفس انسانى، محل استقرار خویهاى نیک و بد است که سبب انجام کارهاى پسندیده و ناپسند مىشود. گذشته از برخی خصلتها و خویهای ژنتیکی، آدمی با تمرین و پایش، خویشتن را به رفتارهای نیک، پذیرش ارزشها و عمل به هنجارها عادت میدهد. همچنین عادتها و خویها، در ساختن شخصیت انسان مؤثرند؛ از این رو، اخلاق، دانش چگونه بودن و چگونه زیستن است؛ یعنی به بایدها و نبایدها و شایستها و ناشایستها نظر دارد. در اخلاق بیان میشود که خویهای درونی و ملکات نفسانی انسان چگونه باید باشد و آدمی چه رفتارهایی را باید بکند و چه رفتاری نکند تا انسانی درستکار (نُرمال) باشد. این در حالی است که موضوع دین، شناخت هویت انسان و ماهیت جهان به لحاظ پیدایش و آغاز و انجام آن است. هر آدمی که در پی شناخت ماهیت جهان هستی و هویت خود برآید، بر پایۀ هوش، خرد، آموزش و تربیت و فرهنگ زیستی و جغرافیایی خود، به شناختی دست مییابد. در این صورت، طبیعی است شناختها متفاوت، متکثر و گونهگون خواهند بود. همۀ این شناختها از سویی ارزشمندند و از سوی دیگر، قابل نقد نظری هستند. هیچ شناختی، مصون از نقد نظری نیست. حاکمیت طولانیمدت یک شناخت یا پذیرش آن از سوی جمعیتهای بزرگ، دلیل حقانیت، ثابت بودن و نقدناپذیر بودن آن نیست.
سرشت چنین موضوعاتی این است که هرچه پژوهش ژرفتر و دامنهدارتر باشد، پژوهشگر در هر مرحله به افقهای تازهتری دست مییابد. دستیابی به هر سطحی از شناخت که کنشگر، جستجوگر یا پژوهشگر را اقناع کند، برای او کافی است و تا زمانی که به نظر تازهای دست نیافته، میتواند به همان بسنده کند. اما مهم این است که این شناخت، فقط شناخت نظری محض است. کارکرد آن فقط اقناع درونی انسان است و از آن دستورالعمل رفتاری (بایدها و نبایدها) درنمیآید و کسی نمیتواند بر پایۀ آن، روش یا قاعدۀ رفتاری وضع کند؛ زیرا این شناخت، همچنان که نظری است، شخصی نیز هست؛ بنابراین، نه مستقیماً به عمل ربط دارد و نه میتوان از آن برای دیگران (همگان) قاعدۀ رفتاری و قانون نوشت. این، همان موضوع درازدامن مطرح در میان فیلسوفان و متکلمان است که میگویند: از جهانبینی، ایدئولوژی تولید نمیشود.
نتیجه آنکه نزاع میان نواندیشی دینی و نگرش دینیِ سنتی، در بارۀ کاربرد اخلاق در دین، از نگرش کلان علمی، نزاعی خُرد و بیهوده است؛ زیرا قابلیت اخلاقی شدن احکام دینی یا فقهی، بسیار محدود است و همان هم تنها در محدودۀ شخصی کاربرد دارد، و در قلمرو اجتماعی هیچ کاربردی ندارد. افزون بر آن، نظام زیست اجتماعی انسان، در کنار خردمندی و دانش و هوش، به اخلاق و قانون نیازمند است، و بدون دین، هیچ کاستی و آسیبی نمیبیند.
محمدحسین شمسایی ــ اردیبهشت ۱۴۰۱ خورشیدی / می ۲۰۲۲ میلادی
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.