پاسخ اسلاوی ژیژک به منتقدانش درباره بحران پناهجویان
«درس دشواری که پناهجویان باید بگیرند این است که “نروژی در کار نیست” حتی در خود نروژ. باید بیاموزند رؤیاهایشان را سانسور کنند: آنها باید به جای دنبالکردن رؤیاهایشان در واقعیت بر تغییردادن واقعیت تمرکز کنند.» این تکجمله جدلی یکی از مقالات اسلاوی ژیژک، فیلسوف اسلونیایی، درباره بحران پناهجویان بسیاری از منتقدان را به واکنش واداشت. کار بدانجا رسید که نویسندگان فارسیزبان نیز دستبهکار شدند تا «اروپامحوری» ژیژک را نوعی نژادپرستی پنهان و ناشی از اسلامهراسی بخوانند. گرچه این جمله در زمینه بحث او و تابوشکنیهایش از کلیشههای چپگرایانه معنادار بود، منتقدان بهخصوص در زبان فارسی با جداکردن این مضمون که «اتوپیا یا نروژ در کار نیست» از بستر، بحث به دلخواه خود آن را تعبیر و تفسیر کردند. پاسخ ژیژک به منتقدانش در همان روزها منتشر شد ولی با توجه به حجم زیاد در میان نقدهای فارسی کمتر به آن توجه شد. گرچه مدتی از این پاسخ میگذرد اما به جهت استدلالهای آن درباره بحران مهاجران همچنان مهم است. یکی از بخشهای این مقاله به دلایلی بهطور کامل حذف شده و نسخه حاضر متن کامل به شمار نمیرود. برای پاسخهای کامل ژیژک به نقدها خواندن این بند نیز، با رجوع به منبع اصلی، خالی از لطف نیست.
***
نیمه نخست سال ۲۰۱۵، اروپا نگران جنبشهای رادیکال رهاییبخش (سیریزا و پودموس) بود، نیمه دوم آن نگاهها به موضوع «بشردوستانه» پناهجویان معطوف شد. مبارزه طبقاتی بیاغراق سرکوب شد و جای آن را موضوع فرهنگی- لیبرالی مدارا و همبستگی گرفت. با کشتار دهشتناک پاریس در ۱۳ نوامبر، حتی این موضوع (که همچنان به مسائل اجتماعی- اقتصادی بزرگتری بر میگردد) تحتالشعاع مخالفت سرراستی قرار گرفت: مخالفت همه نیروهای دموکراتیکی که در نبردی بیرحمانه با نیروهای ترور گرفتار شدهاند.
خیلی راحت میتوان نتیجه را حدس زد: جستجوی واهی عوامل داعش در میان پناهجویان. (هیچی نشده رسانهها شادمانه اعلام کردند دو تن از تروریستها پناهجویانی بودند که از یونان وارد اروپا شدند). بزرگترین قربانیان حملات دهشتناک پاریس خود پناهجویاناند، و برندگان واقعی، پس پشت همه شعارهایی همچون «من پاریس هستم»، صرفاً حامیان جنگ همهجانبه در هر دو طرف دعوا خواهند بود. اینگونه است که باید «به واقع» کشتارهای پاریس را محکوم کنیم: نه با شرکت در نمایشهای همبستگی علیه تروریسم بلکه با پافشاری بر سوال ساده «همبستگی به نفع چه کسی؟».
هر تلاشی برای «فهم عمیقتر» تروریستهای داعش نابجاست، نباید توجیههایی از این دست تراشید که «هر چه نباشد، کارهای اسفانگیز آنها واکنشی است به مداخلات نظامی و بیرحمانه اروپاییها»؛ باید داعش را همانطور که هست به تصویر کشید: قرینه فاشیستی- تکفیری نژادپرستان اروپایی مهاجرستیز – اینها دو روی یک سکهاند. بگذارید مبارزه طبقاتی را به بحث بازگردانیم. تنها راه برای اینکار پافشاری بر همبستگی جهانی استثمارشدگان است.
بنبستی که سرمایهداری جهانی در آن گرفتار آمده روزبهروز ملموستر میشود. چطور خودمان را از آن نجات دهیم؟ فردیک جیمسون اخیرا پیشنهاد «نظامیسازی جهانی» کرده، نظامیکردن جامعه در سطح جهان در مقام یکی از وجوه رهایی: از قرار معلوم جنبشهای تودهای ناشی از فرایندهای دموکراتیک محکوم به شکستاند، پس شاید بهتر باشد دور باطل سرمایهداری جهانی را از طریق «نظامیسازی» بشکنیم، یعنی تعلیق قدرت اقتصادهای خودمختار. شاید بحران کنونی پناهندگان فرصتی فراهم آورد برای محکزدن این گزینه.
روشن است که برای متوقفکردن این آشوب نیاز داریم به همکاری و سازماندهی در مقیاس کلان که شامل موارد زیر است ولی محدود به اینها نمیشود: سازماندهی مراکز پذیرش مهاجران نزدیکیهای محل وقوع بحران (ترکیه، لبنان، ساحل لیبی)، حملونقل و رساندن مهاجرانی که اجازه ورود یافتهاند به ایستگاههای اروپا، و بازتوزیع آنها در میان سکونتگاههای بالقوه. ارتش تنها نیرویی است که میتواند چنین وظیفه خطیری را به شیوهای سازمانیافته به عهده گیرد. ادعاهایی از این دست که اعطای چنین نقشی به ارتش بوی یک وضعیت اضطراری میدهد بیهوده است. وقتی دهها هزار پناهنده از مناطقی با تمرکز جمعیت بالا بدون سازماندهی میگذرند شما با وضعیت اضطراری روبرویید – همان وضعیت اضطراری که در حال حاضر بخشهایی از اروپا در آن بسر میبرد. بنابراین، احمقانه است خیال کنیم چنین فرایندی را میتوان رها کرد تا خودبهخود مسأله حل شود. هر چه نباشد، پناهجویان نیازمند آذوقه و مراقبتهای بهداشتیاند.
نظارت بر بحران پناهجویان به معنای شکستن تابوهای چپگرایانه است.
محض نمونه، حق «عبورومرور آزاد» باید محدود شود، لااقل به این دلیل که چنین حقی در میان خود پناهندگان وجود ندارد، چون آزادی عبورومرور آنها پیشاپیش وابسته به طبقه اجتماعیشان است. بدینسان، باید ضوابط پذیرش و اسکان پناهندگان را به شیوهای روشن و صریح تنظیم کرد – چه کسی و چه تعدادی را بپذیریم، کجا اسکانشان دهیم و نظایر آن. در اینجا هنر این است که راه میانهای پیدا کنیم بین آمال و امیال پناهجویان (با در نظرگرفتن خواستههایشان برای رفتن به کشوری که نقدا در آنها بستگانی دارند و امثال آن) و ظرفیت پذیرش کشورهای مختلف.
تابوی دیگری که باید درباره آن صحبت کنیم هنجارها و قواعد است. این یک واقعیت است که اکثر پناهجویان از فرهنگی میآیند که با برداشتهای اروپای غربی از حقوق بشر جور در نمیآید. راهحل مدارا (احترام متقابل به حساسیتهای یکدیگر) بهوضوح بینتیجه است: بنیادگرایان «تحمل» تصاویر و شوخیهای بیپروای ما را «محال» میدانند، چیزی که ما بخشی از آزادیهای خود میدانیم. لیبرالهای غربی هم «تحمل» بسیاری از کارهای فرهنگهای دیگر را «محال».
خلاصه، وقتی اعضای جماعتی با یک مذهب «نفس سبک زندگی جماعتی دیگر» را توهینآمیز تلقی میکنند، خواه این سبک زندگی تعرضی مستقیم به مذهبشان باشد یا نباشد اوضاع به هم میریزد. مصداق بارز آن زمانی است که از یکسو افراطگرایان به همجنسخواهان در هلند و آلمان حمله میکنند و از سوی دیگر، شهروندان سنتی فرانسه زنان برقعپوش را تعرضی به هویت فرانسوی خود میدانند.
برای مهار این گرایش باید دو کار انجام داد. نخست، مجموعهای از حداقل هنجارهای اجباری برای همگان تنظیم کرد که شامل آزادی مذهب، حفاظت از آزادی فردی در مقابل گروههای فشار، آزادی زنان و غیره باشد، بدون هیچ هراسی از اینکه چنین هنجارهایی ظاهری «اروپامدار» داشته باشد. دوم، درون این محدودیتها بیقیدوشرط بر مدارا نسبت به سبکهای مختلف زندگی پا فشرد. و اگر هنجارها و اطلاعرسانی نتیجهبخش نبود آنگاه باید زور قانون را به هر شکلی اعمال کرد.
تابوی دیگری که باید بر آن فائق آمد این است که هرگونه ارجاع به میراث رهاییبخش اروپا را یکی بدانیم با نژادپرستی و امپریالیسم فرهنگی. بهرغم مسئولیت (نسبی) اروپا در پدیدآمدن وضعیتی که مهاجران از آن میگریزند، زمان آن رسیده وردهای دستچپی در نقد اروپامداری را کنار بگذاریم.
جهان مابعد یازده سپتامبر به ما آموخته که رؤیای لیبرالدموکراسی جهانی فرانسیس فوکویاما ته کشیده، و در سطح اقتصاد جهانی، سرمایهداری شرکتی در سرتاسر گیتی پیروز شده است. راستش ملتهای جهان سوم که این نظم جهانی را با آغوش باز میپذیرند همانهایی هستند که امروز با سرعتی خارقالعاده رشد میکنند. نقاب تکثر فرهنگی به مدد کلیگراییِ فعلیِ سرمایه جهانی بر چهره میماند؛ و چه بهتر که حتی مکمل سیاسی سرمایهداری جهانی بر «ارزشهای آسیایی» کذایی تکیه زند.
سرمایهداری جهانی برای سازگارکردن خود با کثیری از مذاهب محلی، فرهنگها و سنتها هیچ مانعی ندارد. بنابراین طنز مخالفت با اروپامداری این است که فرد، به اسم استعمارستیزی، در همان برههای از تاریخ به انتقاد از غرب میپردازد که سرمایهداری جهانی برای اینکه بیدردسر به کار خویش ادامه دهد دیگر نیازی به ارزشهای فرهنگی غرب ندارد. خلاصه، فرد در همان زمانهای دست رد به سینه ارزشهای فرهنگی غرب میزند که بسیاری از این ارزشها (برابریخواهی، حقوق بنیادین، آزادی مطبوعات، دولت رفاهپرور و غیره)، اگر به نحو انتقادی از نو تعبیر شوند، میتوانند همچون سلاحی علیه جهانیسازی سرمایهسالار عمل کنند. به همین زودی یادمان رفت که کل فکر رهایی در کمونیسم، آنطور که مارکس در نظر داشت، سراسر «اروپامدار» است؟
تابوی دیگری که باید آن را پشتسر بگذاریم این است که هر نقدی مصداقی است از «اسلامهراسی». خسته شدیم از این هراسهای بیمارگون بسیاری از چپهای لیبرال غربی که میترسند محکوم به اسلامهراسی شوند. نتیجه چنین موضعی همان است که در چنین مواقعی انتظار میرود: هر چه چپهای لیبرال غربی بیشتر در احساس گناه و تقصیر خویش غوطهور شوند، بنیادگرایان بیشتر آنها را متهم به ریاکاری میکنند.
این منظومه بهخوبی پارادوکس سوپراگو را بازتولید میکند: هر چقدر بیشتر از امرونهیهای ظاهرا اخلاقی سوپراگوی ابتدایی و مطالبات سادیستیاش اطاعت کنید، بیشتر از بابت مازوخیسم اخلاقی و یکیشدن با متجاوز احساس گناه میکنید. بدینترتیب، چنان است که گویی هر چه بیشتر با بنیادگرایی مدارا کنید، فشار آن بر شما بیشتر خواهد شد.
و بیشک همین قضیه در مورد سیل مهاجران مصداق دارد: هر چه اروپای غربی به روی آنها بازتر باشد بیشتر این احساس گناه پیش میآید که اروپا تعداد بیشتری از مهاجران را نپذیرفته. این قضیه هیچوقت تمامی ندارد. و در مورد مهاجرانی که در اروپا هستند، هرچه نسبت به سبک زندگیشان مداراجوتر باشیم احساس گناه بیشتری خواهیم داشت که چرا چندان که باید مدارا نکردهایم.
اقتصاد سیاسی مهاجران: سرمایهداری جهانی و مداخله نظامی
ما برای یافتن راهبردی بلندمدت باید بر «اقتصاد سیاسی پناهجویان» تأکید کنیم، یعنی تمرکز بر علل غایی و زیربنایی تحرک سرمایهداری جهانی و مداخلات نظامی. آشفتگی و بینظمی جاری را باید چهره حقیقی «نظم نوین جهانی» تلقی کرد. بحران غذا را در نظر بگیرید که امروز جهان «درحال توسعه» را به ستوه آورده. هیچکس بهتر از بیل کلینتون آشکار نکرد که تقصیر بحران غذا را در بسیاری از کشورهای جهان سوم نمیتوان گردن مظنونین همیشگی مثل فساد، ناکارآمدی و مداخلهگری دولت انداخت. او در گردهمایی سازمان ملل در سال ۲۰۰۸ به مناسبت روز جهانی غذا اظهار داشت، این بحران مستقیما وابسته است به جهانیسازی کشاورزی. جان کلام سخنرانی کلینتون این بود: بحران کنونی غذا در جهان نشان میدهد که چگونه به محصولات غذایی نه به دیده حق حیاتی فقرای جهان بلکه به چشم کالا نگریستیم و «همه ما گند زدیم، از جمله من در دوران ریاستجمهوریام».
کلینتون خیلی روشن تقصیر را نه متوجه این یا آن دولت یا حکومت بلکه متوجه سیاستهای بلندمدت آمریکا و اروپا در جهان میداند که بانک جهانی، صندوق بینالمللی پول و مابقی نهادهای اقتصادی بینالمللی دههها به اجرای آن همت گماردند. چنین سیاستهایی بر کشورهای آفریقایی و آسیایی فشار آوردند تا سوبسیدهای دولتی را برای کود، اصلاح بذرها و سایر منابع زراعی حذف کنند. در نتیجه، بهترین زمینها برای کشت محصولات صادراتی بهکار گرفته شد که در عمل به خودکفایی کشورها صدمه زد. نتیجه این قبیل «تعدیلهای ساختاری» ادغام کشاورزی محلی در اقتصاد جهانی بود که تأثیر ویرانگری داشت: زارعان را از زمینهایشان بیرون انداخته به زاغههایی راندند مناسب بیگاری و سیگارفروشی و غیره، و کشورها بیش از پیش به واردات محصولات غذایی وابسته شدند. بدینترتیب، آنها در حالت وابستگی پسااستعماری نگه داشته میشوند و بیش از پیش در معرض نوسانات بازار قرار میگیرند. مثلاً، پارسال قیمت غلات در کشورهایی همچون هاییتی و اتیوپی سر به فلک کشید، دو کشوری که محصولات خود را برای سوختهای زیستی صادر میکنند و در نتیجه مردم آن از گرسنگی میمیرند.
برای اینکه بهدرستی به این مشکلات بپردازیم باید شکلهای نوینی از اقدام جمعی در مقیاس کلان ابداع کرد؛ نه مداخله دولتی متعارف نه خودگردانی محلی که این همه از آن ستایش میشود، هیچیک از پس مشکل بر نمیآیند. اگر این مشکل حل نشود باید به جد در نظر داشت که ما وارد دوره جدیدی از آپارتاید و تبعیض میشویم که در آن بخشهای جداافتاده و پررونق جهان از بخشهای گرسنه و همیشه-در-جنگ تفکیک میشوند. مردم هاییتی و سایر جاهایی که کمبود مواد غذایی دارند چه باید بکنند؟ آیا همهجوره حق ندارند سر به شورش خشونتبار بردارند؟ یا پناهنده شوند؟ بهرغم همه نقدهایی که بر استعمارگری نوین در عرصه اقتصاد مطرح شده ما هنوز از همه جوانب و تأثیرات مخرب بازار جهانی بر بسیاری از اقتصادهای محلی بیخبریم.
درباره نتایج مداخلات نظامی مستقیم (و غیرمستقیم) به قدر کفایت شنیدهایم: دولتهای شکستخورده. بدون داعش پناهجویی در کار نبود و بدون اشغال عراق از سوی آمریکا داعشی و از این حرفها. کلنل معمر قذافی در پیشگویی غمباری قبل از مرگش گفت: «آی آدمایی که زیر چتر ناتویید حالا گوش بدید. شما یه دیوار و منفجر کردید که جلوی مهاجرت آفریقاییها به اروپا و جلوی تروریستهای القاعده وایساده بود. این دیوار لیبی بود. شما میشکنیدش. احمقید، و در جهنم هزاران مهاجری که از آفریقا میآن خواهید سوخت». آیا او چیز واضحی نمیگفت؟
موضع یکی از تحلیلگران روسی که اصولاً بازتابدهنده دیدگاههای قذافی است، بهرغم آنکه بوی فرصتطلبی میدهد، رگهای از حقیقت دارد. بوریس دالگف از بنیاد فرهنگی ژئوپلتیکی مسکو به بنگاه خبری روسیه TASS گفت:
-
اینکه بحران مهاجران حاصل سیاستهای آمریکایی-اروپایی است با چشم غیرمسلح هم قابل رؤیت است. … تخریب عراق، تخریب لیبی و تلاشها برای سرنگونی بشار اسد در سوریه به دست رادیکالهای افراطی – اینها سیاستهای اروپا و ایالات متحده است، و صدها هزار پناهنده نتیجه چنین سیاستی است.
ایرینا زویاگلسکایا هم، از دپارتمان مطالعات شرقی در موسسه دولتی روابط بینالملل در مسکو، به همین نحو به به بنگاه خبری TASS گفت:
-
جنگ داخلی در سوریه و تنشها در عراق و لیبی به سیل مهاجران دامن زد ولی این تنها دلیل نیست. با کسانی موافقم که اتفاقات کنونی را نتیجه روندی معطوف به اسکان مجدد تودههای مردم میدانند و معتقدند این وقایع کشورهای ضعیفتر را با اقتصادهای ناکارآمد رها میکنند. مشکلات عمدهای ناشی از کل سیستم هست که موجب میشود مردم خانههای خود را ول کنند و به جاده بزنند. و قوانین لیبرال اروپا به بسیاری از آنها اجازه میدهد نه تنها در اروپا بمانند بلکه آنجا با مزایای اجتماعی زندگی کنند بدون اینکه دنبال کار بگردند.
و ایوگنی گریشکوتس، نویسنده، نمایشنامهنویس و کارگردان نمایش در وبلاگ خود با این قضیه موافق است که:
-
این آدمها ازتوانافتاده، خشمگین و تحقیرشدهاند. هیچ تصور روشنی از ارزشها، سبکهای زندگی و سنتها، تکثر فرهنگی یا مدارا ندارند. هیچوقت تابع قوانین اروپا نخواهند بود. … آنها هرگز ممنون مردم کشورهای میزبان که با این همه مشکل به آن وارد شدهاند نخواهند بود، چون همان کشورها ابتدا به ساکن موطن ایشان را به حمام خون بدل کردهاند. آنگلا مرکل سوگند یاد میکند که جامعه مدرن آلمان و اروپا آماده هر گونه مشکلی است. … دروغ است و مزخرف.
با اینکه همه این حرفها در کل راست است، نباید از این موضع کلی به واقعیت تجربی پرید و بهراحتی مسئولیت کامل سیل مهاجران به سمت اروپا را پذیرفت. همه در این قضیه به سهم خویش مسئولاند. اول، ترکیه بازی سیاسی طراحیشدهای را پیش میبرد (به اسم جنگ با داعش کردهایی را بمباران میکند که واقعا با داعش میجنگند). سپس در خود جهان عرب با تمایز طبقاتی روبروییم (عربستان فوق ثروتمند، کویت، قطر و امارات تقریبا هیچ پناهجویی نمیپذیرند). عراق با دهها میلیارد منابع نفتی چه؟ از دل چنین خرتوخری چطور در عراق با سیل مهاجران مواجه میشویم؟
چیزی که مسلما میدانیم این است که اقتصاد پیچیده حملونقل مهاجران میلیونها میلیون دلار سود دارد؟ این سود به جیب چه کسی میرود؟ چه کسی به کارش میاندازد؟ سرویسهای اطلاعاتی اروپا کجایند؟ آیا دارند این دوزخ تاریک را وارسی میکنند؟ این واقعیت که مهاجران در موقعیت اسفباری بسر میبرند بههیچوجه نافی این واقعیت نیست که سیل مهاجران به اروپا بخشی از یک پروژه طراحیشده است.
شک نکن، نروژ وجود دارد
بگذارید به منتقدان بهاصطلاح چپگرایم بپردازم که تابوشکنیهای فوقالذکر در مقالات من در «لاندن ریویو آو بوکز» و «این دیز تایمز» از نظرشان مسألهساز است. نیک رایمر، نویسنده ژاکوبن، «مزخرفات ارتجاعی» مرا چنین محکوم میکند:
-
باید برای ژیژک واضح باشد که غرب نمیتواند مداخله نظامی کند و به «تلههای نواستعماری گذشته نزدیک» خود نیفتد. پناهجویان هم صرفا رهروانی در خاک دیگران نیستند که فقط تحمل میشوند و از این نظر باید چشم به «مهماننوازی» میزبانان خود بدوزند. صرفنظر از رسمورسوماتی که با خود میآورند باید از همان حقوقی برخوردار باشند که اعضای جماعتهای متنوع تشکیلدهنده اروپا برخوردارند – نوعی تکثرگرایی که در ارجاع عجیب ژیژک به «سبک زندگی منحصربهفرد اروپای غربی» کاملاً نادیده انگاشته شده.
ادعای پس پشت این دیدگاه خیلی سختگیرانهتر از ادعای آلن بدیو است که میگوید «آنها که اینجا هستند اهل اینجا هستند». بیشتر شبیه این است که «آنها که میخواهند به اینجا بیایند اهل اینجا هستند». ولی اگر این را هم بپذیریم این رایمر است که بهکلی لب مطلب مرا نادیده میگیرد: بله «آنها باید از همان حقوقی برخوردار باشند که اعضای جماعتهای متنوع تشکیلدهنده اروپا برخوردارند»، ولی این «حقوق» دقیقا کدام حقوق است که پناهجویان باید از آن برخوردار باشند؟
در شرایطی که اروپا اکنون برای حقوق زنان و همجنسگرایان میجنگد آیا این حقوق باید به زنان و جماعتهای مختلف پناهجویان نیز تسری داده شود هرقدر هم که این جماعتها با «رسمورسوماتی که آنها با خود میآورند» در تضاد باشند (که اغلب هم چنین است)؟ این موضوع را بههیچوجه نباید فرعی قلمداد کرد و کنار گذاشت: انتقادهای استعمارستیز از غرب، از بوکو حرام گرفته تا رابرت موگابه و ولادیمیر پوتین، بیش از پیش قالب ارتجاعی بهخود میگیرد، قالب رد درهمآمیزی «جنسی» در غرب و مطالبه بازگشت به سلسلهمراتب سنتی «جنسی».
البته من خوب میدانم صدور فوری فمینیسم غربی و حقوق بشر فردی میتواند در خدمت نواستعمارگری ایدئولوژیکی و اقتصادی قرار گیرد (همه به خاطر داریم چگونه فمینیستهای آمریکایی از مداخله ایالات متحده در عراق حمایت کردند و آن را راهی برای رهایی زنان عراق تصور کردند، حال آنکه نتیجه درست عکس این است). ولی صددرصد مخالفم که از این قضیه نتیجه بگیریم چپهای غربی باید در اینجا «سازشی راهبردی» صورت دهند و از «رسمورسومهای» تحقیرآمیز نسبت به زنان به نفع مبارزه بزرگتر با امپریالیسم خاموش بگذرند.
رایمر، همنوا با یورگن هابرماس و پیتر سینگر، مرا متهم میکند به تأیید «نوعی دید نخبهگرا از سیاست – نوعی طبقه سیاسی روشنفکر در تقابل با مردم نژادپرست و جاهل». وقتی این را خواندم باور نکردم! انگار نه انگار من در نقد نخبگان سیاسی و لیبرال اروپا یک عالم صفحه سیاه کردهام. در مورد «مردم نژادپرست و جاهل» نیز بار دیگر به یک تابوی چپگرایانه بر میخوریم: بله، متاسفانه بخشهای بزرگی از طبقه کارگر در اروپا نژادپرست و مهاجرستیز است، واقعیتی که بههیچوجه نباید آن را نادیده گرفت و نتیجه فریب یک طبقه کارگر ذاتا «مترقی» دانست.
آخرین نقد رایمر از این قرار است: «اوهام ژیژک مبنی بر اینکه پناهجویان تهدیدی برای «سبک زندگی غربی» ایجاد میکنند که علاج آن انواع بهتری از مداخله نظامی و اقتصادی بیرون از مرزها است به وضوح نشان میدهد چگونه مقولاتی که با آنها تحلیل میکنیم میتواند راه را برای ارتجاع باز کند». من از خطر مداخلات نظامی نیک آگاهم و در ضمن یک مداخله موجه و منطقی را تقریبا محال میدانم. ولی وقتی از ضرورت تغییر اقتصادی ریشهای حرف میزنم البته که قصدم نوعی «مداخله اقتصادی» شبیه مداخله نظامی نیست، بلکه مقصود نوعی تغییرشکل ریشهای و تمامعیار سرمایهداری جهانی است که باید در خود کشورهای توسعهیافته غربی آغاز شود. هر چپگرای اصیلی میداند که این تنها راه درست است، بدون این راه کشورهای توسعهیافته غربی به تخریب کشورهای جهان سوم ادامه میدهند و مهربانی خود را در بوقوکرنا میکنند چون از پذیرای فقرای آنها بودهاند.
در همین راستا، بهخصوص نقد سام کریس جالب توجه است چون مرا متهم میکند که یک لاکانی واقعی نیستم:
-
حتی میتوان استدلال کرد مهاجران اروپاییتر از خود اروپا هستند. ژیژک میل اتوپیایی برای نروژی را که وجود خارجی ندارد به سخره میگیرد و مصرانه میگوید مهاجران باید هرجا فرستاده شدند بمانند. (به نظر او نمیرسد کسانی که میکوشند به کشوری خاص بروند ممکن است اعضای خانوادهشان آنجا باشند یا بتوانند به زبان آن کشور تکلم کنند و این درست ناشی از میل به ادغامشدن در آن کشور است. ولی آیا این درست نحوه عمل ابژه پتی آ [ابژه دستنیافتنی میل] نیست؟ این دیگر چه پیرو لاکانی است که میگوید افراد باید در عمل میلشان به چیزی را رها کنند فقط چون قابل دستیابی نیست؟ یا شاید مهاجران ارزش تفنن یک ذهن ناخودآگاه را ندارند؟) در شهر کاله مهاجرانی که میکوشند به انگلستان برسند به شرایط خود اعتراض کردند و پلاکاردهایی در دست داشتند که میگفت: «آزادی عبورومرور برای همگان». آزادی عبورومرور مردمان در سرتاسر مرزهای ملی، برخلاف برابری نژادی یا جنسیتی، از قرار معلوم یک ارزش اروپایی کلی است که به واقع محقق شده – ولی البته فقط برای اروپاییها. این معترضان دروغ دعوی اروپا به ارزشهای کلی را بر آفتاب میاندازند. ژیژک فقط میتواند «سبک زندگی» اروپایی را در چارچوب کلیاتی استعلایی و مبهم صورتبندی کند، ولی این سبک زندگی اینجا حی و حاضر خود را نشان میدهد. اگر چالش مهاجرت با تقابل میان کلیگرایی اروپا و جزئیگرایی جریان واپسگرا و سرکوبگر مربوط باشد آنگاه باید گفت که این اروپاست که کاملا در دام جزئیگرایی افتاده… «عدم وجود نروژ» یک تحلیل نظری نیست، بیان ظریفی است از نصیحت صمیمانه طبقه بروکرات اروپا، طبقهای که مشخصا علاقهای به لاکان ندارد. این ساختار انشایی بهجهت پافشاری ژیژک بر «تغییر ریشهای اقتصاد» تضمین میکند که چنین تغییری عجالتا روی میز نیست. از اینروست که او مصرانه میگوید نروژ وجود ندارد و هرگز نمیتواند وجود داشته باشد. سرمایهداران قصد ساختن نروژ را ندارند و ژیژک هم قصد ندارد راه ساختنش را به آنها که میتوانند نشان دهد. پاسخ مارکسیستی به این ادعا این است که اگر نروژ وجود ندارد پس ما باید خودمان آن را بسازیم.
«مهاجران اروپاییتر از خود اروپا هستند» یک تز قدیمی چپگرایانه است که من هم اغلب از آن استفاده کردهام، ولی باید منظور از آن را مشخص کرد. منظور از آن در خوانش منتقد من این است که مهاجران خیلی بهتر از اروپاییها اصل «آزادی عبورومرور برای همگان» را در واقعیت محقق میکنند. ولی در اینجا هم باز باید دقیق بود. «آزادی عبورومرور» وجود دارد به معنای آزادی سفرکردن، و ریشهایتر از آن «آزادی عبورومرور» به معنای آزادی استقرار در هر کشوری است که دلم خواست. ولی اصل موضوعهای که بر پناهجویان کاله اعمال میشود فقط آزادی سفر نیست بلکه بیشتر شبیه این است: «هرکسی حق دارد در هر کجای جهان مستقر شود و کشوری هم که افراد به آن میروند باید پذیرای آنها باشد». اتحادیه اروپا این حق را برای اعضای خود (تاحدودی کموبیش) تضمین میکند و خواست جهانیشدن این حق به منزله خواست گسترش اروپا به کل جهان است.
پیشفرض تحقق این آزادی چیزی کمتر از یک انقلاب اجتماعی- اقتصادی نیست. چرا؟ شکلهای جدیدی از آپارتاید در حال ظهور است. در دنیای جهانیشده ما نه مردمان بلکه کالاها آزادانه به گردش در میآیند. گفتارهایی درباره دیوارهای متخلخل و تهدید خارجیهای سرازیرشده به کشورها شاخص جداییناپذیری است که نشان میدهد کجای کار جهانگستری سرمایهسالار میلنگد. انگار پناهجویان میخواهند گردش آزاد و جهانی کالاها را به مردمان نیز تسری دهند، ولی در حال حاضر این کار بهخاطر محدودیتهای سرمایهداری جهانی محال است.
از منظر مارکسیستی، «آزادی عبورومرور» مربوط میشود به نیاز سرمایه به نیروی کار «آزاد/رایگان» – میلیونها تن از زندگی اشتراکی خود کنده شدهاند تا در بیگاریخانهها استخدام شوند. عالَم سرمایه عالم آزادی عبورومرور افراد به شیوهای ذاتا متناقضنما است: سرمایهداری نیاز دارد به افراد «آزاد» بهعنوان نیروی کار ارزان ولی در عین حال نیاز دارد به کنترل عبورومرور آنها چون نمیتواند همان آزادیها و حقوق را برای همگان تأمین کند.
آیا خواست آزادی تمامعیار عبورومرور نقطه شروع خوبی برای مبارزه است، درست به این دلیل که در نظم موجود وجود ندارد؟ منتقد من اذعان دارد که خواست پناهجویان محال است ولی به جهت محالبودن آن بر آن مهر تأیید میزند – و همه اینها در حالی که مرا متهم میکند به عملگرایی مبتذل و غیرلاکانی. بحث مربوط به ابژه آ بهعنوان ابژهای محال و این قبیل حرفها مسخره است و بهلحاظ نظری مزخرف. «نروژ»ی که من به آن ارجاع میدهم نه ابژه آ بلکه فانتزی است. پناهجویانی که میخواهند به نروژ برسند نمونه مثالین فانتزی ایدئولوژیکاند – نوعی شکلبندی فانتزی که تخاصمهای درونی را مبهم میکند. بسیاری از پناهجویان میخواهند کیکی داشته باشند و بخورند: آنها اساسا توقع بهترین چیزهای دولت رفاه غربی را دارند حال آنکه سبک زندگی خاص خود را حفظ میکنند، هر چند ویژگیهای کلیدی سبک زندگیشان با شالودههای دولت رفاه غربی جور در نیاید.
آلمان بر نیاز به ادغام فرهنگی و اجتماعی پناهجویان تأکید میکند. تابوی دیگری که باید شکست این است: ولی چه تعداد از پناهجویان واقعا میخواهند ادغام شوند؟ اگر مانع ادغام فقط نژادپرستی غربی نباشد چه؟ (از قضا، وفاداری فرد به ابژه آ بههیچوجه تضمینی بر اصالت میل نیست – حتی مروری کوتاه بر «نبرد من» روشن میکند که یهودیان برای هیتلر ابژه آ بودند و او مسلما بر پروژه نابودی آنها ثابتقدم ماند.) خطای این ادعا که «اگر نروژ وجود ندارد پس ما باید خودمان آن را بسازیم» همینجاست – بله باید آن را بسازیم، ولی دیگر «نروژ» موهومی نخواهد بود که پناهجویان خیالش را در سر میپرورانند.
تهدید از کجا میآید؟
شنیدن نگرانیهای مردم عادی بههیچوجه بهمعنای این نیست که باید مفروض اصلی موضع آنها را پذیرفت، یعنی این نظر که تهدید علیه سبک زندگیشان از بیرون از مرزها میآید، از طرف خارجیها، از طرف «دیگری». بلکه وظیفه ما این است که به ایشان بیاموزیم مسئول آینده خود باشند. برای توضیح این نکته بگذارید مثالی بزنم از آنطرف دنیا.
فیلم جدید اودی الونی با عنوان «تقاطع ۴۸» با مخمصه دشوار «فلسطینیهای اسرائیلی» جوان سروکار دارد (فلسطینیهایی که از نسل خانوادههاییاند که بعد از ۱۹۴۹ در اسرائیل ماندهاند). زندگی هرروزه آنها درگیر پیکاری مدام در دو جبهه است: نه فقط با فشارهای بنیادگرایانه اجتماع فلسطینیها بلکه در ضمن با سرکوب دولت اسرائیل. نقش اصلی را تامر نفار بازی میکند، ستاره اسرائیلی-فلسطینی موسیقی رپ. نفار اخیرا بازدیدی از ایالات متحده داشت که در آن اتفاق عجیبی افتاد. بعد از اینکه او در دانشگاه کالیفرنیا (لسآنجلس) ترانه اعتراضی خود را علیه «قتل ناموسی» اجرا کرد، برخی دانشجویان مخالف صهیونیسم او را به خاطر در پیشگرفتن دیدگاه صهیونیستی نسبت به فلسطینیان (همچون بدویان وحشی) سرزنش کردند. آنها افزودند، اگر در میان فلسطینیها «قتل ناموسی» در کار باشد مقصر آن اسرائیل است، چون اشغالگری دولت اسرائیل فلسطینیها را در شرایط بدوی و استضعاف نگه داشته. پاسخ موقر نفار: «شما وقتی مرا نقد میکنید اجتماعی را که من از آن آمدهام به زبان انگلیسی نقد میکنید تا استادهای رادیکالتان را تحتتأثیر قرار دهید. ولی من به زبان عربی میخوانم تا از زنان جامعه خودم حمایت کنم».
یک جنبه مهم از موضع نفار این است که او فقط از دختران فلسطینی در برابر ارعاب خانواده حمایت نمیکند بلکه در ضمن به آنها امکان میدهد برای دفاع از خود بجنگند و خطر کنند. فیلم الونی، بعد از اینکه دختری تصمیم میگیرد بهرغم آمال و آرزوی خانوادهاش در کنسرتی اجرا کند، در پیشآگاهی تیرهوتاری نسبت به قتل ناموسی پایان مییابد.
در فیلم «مالکوم ایکس» (اسپایک لی) یک صحنه عالی هست: بعد از اینکه مالکوم ایکس در دانشکدهای سخنرانی میکند، یک دختر سفیدپوست به او نزدیک میشود و میپرسد برای کمک به مبارزه سیاهان چه کاری از دست او بر میآید. مالکوم ایکس میگوید: «هیچ کار». حرف او این نیست که سفیدپوستان نباید هیچ کاری بکنند، بلکه این است که نخست بپذیرند رهایی سیاهان باید کار خود سیاهان باشد نه هدیهای از طرف لیبرالهای خیّر سفیدپوست. سفیدپوستان فقط با پذیرش این نکته اساسی میتوانند به سیاهان کمک کنند. جان کلام نفار همینجاست: فلسطینیها نیازی به حمایت تفقدآمیز لیبرالهای غربی ندارند، حتی هیچ نیازی هم ندارند به سکوت چپگرایان غربی در قبال «قتل ناموسی» و «احترام» آنها به سبک زندگی فلسطینیها. تحمیل ارزشهای غربی همچون حقوق بشر همگانی و احترام به فرهنگهای مختلف، صرفنظر از وحشتهایی که گاه جزئی از این فرهنگهاست، دو روی یک سکه واحدند، سکه سردرگمی ایدئولوژیکی.
برای تضعیف بیگانههراسی وطنی علیه تهدید خارجیها باید خود پیشفرض این بیگانههراسی را رد کرد، یعنی این فرض که هر قومی «زادبوم» خاص خود را دارد. ۷ سپتامبر ۲۰۱۵ سارا پیلین در مصاحبهای با استیو دوسی از فاکس نیوز چنین گفت:
-
من عاشق مهاجرانم. ولی مثل دونالد ترامپ فقط فکر میکنم از این نکبتیها در این کشور زیاد داریم. مکزیکی-آمریکاییها، آسیایی-آمریکاییها، آمریکاییهای بومی – اینها دارند ترکیب فرهنگی ایالات متحده را از آنچه در دوره پدران موسس آن بوده تغییر میدهند. فکر میکنم باید پیش بعضی از این گروهها برویم و مؤدبانه ازشون بپرسیم: «ممکنه به وطن خودتون برگردید؟ ممکنه کشور ما را بهمون پس بدید؟»
دوسی وسط حرف او پرید: «سارا میدونی که من عاشقتم و فکر میکنم این ایده خوبیه در مورد مکزیکیها. ولی آمریکاییهای بومی قراره کجا برن؟ اونا واقعا جایی ندارند برن. دارن؟»
سارا جواب داد: «خب من فکر میکنم اونا باید برن زادبومشون یا هر جایی که ازش اومدن. رسانههای لیبرال با آمریکاییهای بومی جوری رفتار میکنند که انگار خدان. انگار یه جور حق خودبهخود دارن که تو این کشور بمونن. ولی من میگم اگه اونا نمیتونن یاد بگیرن دست از اسبهاشون بردارن و شروع کنن آمریکایی حرفزدن، خب باید بفرستیمشون خونشون دیگه.
متاسفانه بلافاصله دریافتیم که این داستان (باورنکردنی) جوکی بوده که وبلاگ طنز دیلی کارنت به زیبایی بیان کرده. ولی همانطور که میگویند، «حتی اگر راست هم نباشد، همه باورش کردهاند». مسخرهبودن این داستان، فانتزی پنهان مهاجرستیزان را عیان میکند: در دنیای جهانیشده و درهمبرهم کنونی جایی همچون «زادبوم» هست و مردمی که برای ما دردسرند راستیراستی به آنجا تعلق دارند. این دیدگاه در رژیم آپارتاید آفریقای جنوبی نیز در قالب بانتوستانها به واقعیت پیوست، قلمروهایی که به ساکنان سیاهپوست اختصاص یافتند. سفیدپوستان آفریقای جنوبی بانتوستانها را با این ایده ایجاد کردند که سیاهان را مستقل کنند و به این وسیله اطمینان یابند که سیاهان آفریقای جنوبی حقوق شهروندی خود را برای ماندن در مناطق تحتکنترل سفیدپوستان از دست میدهند. گرچه بانتوستانها بنا به تعریف «موطن اصلی» سیاهان آفریقای جنوبی بود گروههای مختلفی از سیاهان را با خشونت و زور به موطنشان راندند. بانتوستانها بالغ بر ۱۳ درصد زمینهای کشور بودند و دقیقا طوری انتخاب شده بودند که هیچ منبع معدنی مهمی نداشته باشند. پس باقیمانده ذخایر معدن کشور در دستان جمعیت سفیدپوست بود. «قانون شهروندی سیاهان» در سال ۱۹۷۰ به لحاظ صوری همه سیاهان آفریقای جنوبی را شهروندان سرزمین بانتوستانها نامید ولو اینکه در بخش «سفیدپوست آفریقای جنوبی» باشند و شهروندی آفریقای جنوبی را از آنان سلب کرد. از منظر رژیم آپارتاید این راهحل ایدهآل بود: سفیدپوستان اکثر سرزمینها را در اختیار داشتند و سیاهان در کشور خودشان خارجی خوانده شدند. با آنها مثل کارگران مهمانی برخورد میشد که دولت هر وقت میخواست میتوانست آنها را به «موطنشان» برگرداند. آنچه خیرهکننده است ماهیت تصنعی کل این فرایند است. ناگهان به سیاهان گفتند تکهزمینی زشت و بیحاصل «موطن اصلی»شان است. امروز هم، حتی اگر دولتی فلسطینی در کرانه باختری تشکیل شود، آیا دقیقا شبیه بانتوستان نیست؟ «استقلال» صوری آن با این مقصود است که حکومت اسرائیل را از هرگونه مسئولیتی در قبال رفاه مردمی که آنجا زندگی میکند خلاص کند.
ولی باید این را هم افزود که دفاع تکثرگرایانه یا استعمارستیزانه از «سبکهای مختلف زندگی» نیز بر خطاست. چنین دفاعی تخاصمهای درون هر یک از این سبکهای خاص زندگی را میپوشاند و تبعیض جنسی و نژادی و سبعیتها را جلوههای یک سبک زندگی خاص میداند که ما حق نداریم آن را با ارزشهای خارجی، یعنی غربی، بسنجیم. سخنرانی رابرت موگابه، رئیسجمهور زیمباوه، در مجمع عمومی سازمان ملل نمونه نوعی دفاع استعمارستیزانه است که به کار توجیه بیزاری او از همجنسگرایان میآید:
-
رعایت احترام حقوق بشر وظیفه همه دولتهاست و در منشور سازمان ملل آمده. هیچجای منشور حقی به کسی داده نشده تا در جایگاه داوری نسبت به دیگران بنشیند و این وظیفه کلی را به عهده گیرد. در اینباره ما سیاسیسازی این موضوع مهم و اِعمال معیارهای دوگانه را نمیپذیریم. این کار برای قربانیکردن کسانی است که جرأت میکنند مستقل فکر و عمل کنند، مستقل از زعمای خودخوانده زمانه ما. ما به همین میزان تلاشها برای تجویز «حقوق جدید»ی را که مخالف ارزشها، هنجارها، سنن و باورهایمان است نمیپذیریم. ما همجنسگرا نیستیم. تعاون و احترام به یکدیگر آرمان حقوق بشر را در سرتاسر جهان پیش خواهد برد.
با در نظر گرفتن این واقعیت که مسلما زیمباوه نیز همجنسگرایانی دارد، منظور موگابه از ادعای موکد بر «ما همجنسگرا نیستیم» چیست؟ منظور این است که آنها به اقلیتی تحت سرکوب تقلیل یافتهاند که کارهایشان بیواسطه جرم محسوب میشود. میتوان منطق پس پشت این ادعا را دریافت: همجنسگرایی را نفوذ فرهنگی جهانیشدن میدانند، یکی دیگر از راههایی که جهانیشدن شکلهای اجتماعی و فرهنگی سنتی بهگونهای که مبارزه علیه همجنسگرایی در قالب یکی از ابعاد مبارزه ضداستعماری ظاهر میشود.
آیا همین قضیه مثلا در مورد بوکو حرام صادق نیست؟ بخشی از مسلمانان رهایی زنان را ویژگی آشکار نفوذ فرهنگی مخرب مدرنیزاسیون سرمایهدارانه میدانند. بنابراین بوکو حرام – که میتوان آن را سردستی اینگونه ترجمه کرد «آموزش غربی [بهخصوص آموزش زنان] حرام است» – وقتی سلسلهمراتب جنسی را تحمیل میکند میتواند خود را یکی از شیوههای مبارزه با نفوذ مخرب مدرنیزاسیون در نظر بگیرد.
بنابراین معما این است: چرا افراطگرایان مسلمان، که بیتردید در معرض استثمار، سلطه و دیگر جنبههای مخرب و تحقیرآمیز استعمارگری بودهاند چیزی را هدف میگیرند که (لااقل برای ما) بهترین بخش میراث غربی است، یعنی برابریخواهی و آزادیهای شخصی؟ پاسخ سرراست این است که هدف آنها درست انتخاب شده: آنچه غرب لیبرال را چنین غیرقابل تحمل میکند این است که نه تنها استثمار و سلطه خشونتبار بهکار میبرد بلکه، برای نمکپاشیدن به زخم، این واقعیت سبعانه را در قالب مخالف آن عرضه میکند – در جامه مبدل آزادی، برابری و دموکراسی.
لنگه استدلال ارتجاعی موگابه از سبکهای خاص زندگی را میتوان در کارهای ویکتور اوربان، رئیسجمهور دستراستی مجارستان یافت. او در سوم سپتامبر ۲۰۱۵ مرز مجارستان و صربستان را با این توجیه بست که از اروپای مسیحی در برابر تهاجم مسلمانان دفاع کند. این همان اوربانی است که ژوئیه ۲۰۱۲ گفت در اروپای مرکزی باید یک نظام اقتصادی جدید ساخته شود: «بگذارید امیدوار باشیم خدا کمکمان خواهد کرد و مجبور نیستیم بهجای دموکراسی نوع جدیدی از نظام سیاسی ابداع کنیم و برای بقای اقتصادی آن را پیش بکشیم… تعاون زوری است نه دلبخواهی. شاید کشورهایی باشند که در آنها اوضاع بدین منوال نباشد، مثلا کشورهای اسکاندیناوی، ولی ما که مردمی نیمه آسیایی و قروقاطی هستیم تنها با زور به اتحاد میرسیم».
ناراضیان قدیمی مجارستان طنز این گفتهها را درک میکنند: وقتی ارتش شوروی وارد بوداپست شد تا قیام ضدکمونیستی ۱۹۵۶ را در هم بکوبد پیامی که رهبران تحت محاصره مجارستان مرتب به غرب مخابره میکردند این بود: «ما اینجا داریم از اروپا دفاع میکنیم». (البته در برابر کمونیستهای آسیایی.) حالا بعد از فروپاشی کمونیسم حکومت محافظهکار مسیحی دشمن اصلی خود را لیبرال دموکراسی غربی چندفرهنگی و مصرفگرایی معرفی میکند که اروپای غربی نماینده آن است، و داعیهدار نظم جماعتگرایانه جدیدی است که تشکلیافتهتر باشد و جایگزین لیبرال دموکراسی «آشوبزده» دو دهه اخیر شود. اوربان هم مثل روسیه پوتین نقدا همدلی خود را با مصادیق «سرمایهداری با ارزشهای آسیایی» نشان داده و اگر فشار اروپا بر اوربان ادامه یابد به راحتی میتوان تصور کرد او چنین پیامی به شرق مخابره کند: «ما اینجا داریم از آسیا دفاع میکنیم!». (و اگر پیچ طنازانه دیگری به این قضیه بدهیم، آیا مجارستانیهای امروز، از منظر اروپای غربی، از نوادگان قوم هون نیستند؟ امروز حتی آتیلا اسم رایجی در مجارستان است.)
آیا بین این دو تصویر از اوربان تناقضی هست: اوربان دوست پوتین که از لیبرال-دموکراسی غرب بیزار است و اوربانی که مدافع اروپای مسیحی است؟ خیر. این دو چهره از اوربان شاهدی است (درصورت لزوم) بر این مدعا که تهدید اصلی برای اروپا نه مهاجران مسلمان بلکه مدافعان مهاجرستیز و پوپولیست آنند.
پس آیا اروپا نباید این تناقض را بپذیرد که گشودگی دموکراتیکی آن بر پایه حذف بنا شده. به عبارت دیگر، آیا همانطور که مدتها پیش روبسپر گفته بود، «برای دشمنان آزادی هیچ آزادیای در کار نیست»؟ البته این قضیه اصولا درست است، ولی همینجا باید دقیق و مشخص حرف زد. از جهتی، آندرس بریویک جنایتکار نروژی در انتخاب هدفش بر حق بود: او به خارجیها حمله نکرد بلکه به کسانی درون جامعه خود حمله کرد که زیادی با خارجیهای مزاحم مدارا میکردند. مشکل خارجیها نیستند، هویت (اروپایی) خودمان است.
گرچه بحران کنونی اتحادیه اروپا خود را در قالب بحران اقتصاد و مالیه عیان میکند، در بنیاد خود بحرانی «ایدئولوژیکی-سیاسی» است. شکست چندسال پیش همهپرسی قانون اساسی اتحادیه اروپا پیام واضحی داشت. رأیدهندگان اتحادیه اروپا را اتحادیهای اقتصادی و «تکنوکرات» میدانستند عاری از هرگونه تصوری که بتواند مردم را بسیج کند. تا پیش از موج اخیر اعتراضات از یونان تا اسپانیا، تنها ایدئولوژی قادر به بسیج مردم دفاع مهاجرستیزان از اروپا بود.
ایدهای هست که در محافل زیرزمینی چپهای رادیکال و ناامید میچرخد و تکرار ملایمتری از شیفتگی مابعد جنبش ۱۹۶۸ به تروریسم است: این ایده جنونآمیز که تنها یک فاجعه رادیکال (ترجیحا فاجعهای زیستمحیطی) میتواند تودهها را بیدار کند و تحرک جدیدی به جنبش رهایی رادیکال بدهد. آخرین نسخه این ایده به پناهجویان بر میگردد: تنها هجوم شمار واقعا زیادی از پناهجویان (و ناامیدی آنها، چون از قرار معلوم قادر نخواهد بود توقعاتشان را برآورده کند) میتواند چپ رادیکال اروپا را احیا کند.
اینگونه فکر کردن واقعا وقاحت میخواهد: صرفنظر از اینکه چنین تحولی مسلما به افزایش شدید مهاجرستیزی وحشیانه میانجامد، جنبه واقعا جنونآمیز آن این پروژه است که خلأ نبود پرولتاریای رادیکال را با واردکردن آن از خارج پر کنیم، چندان که با واردات عوامل انقلابی به یک انقلاب دست یابیم.
البته حرف من بههیچوجه مستلزم این نیست که باید به اصلاحطلبی لیبرال قانع باشیم. خیلی از چپهای لیبرال (مثل هابرماس) که برای انحطاط کنونی اتحادیه اروپا ماتم گرفتهاند ظاهرا گذشته آن را ایدهآل جلوه میدهند: اتحادیه اروپای «دموکراتیکی» که برای ازدسترفتن آن ماتم گرفتهاند هرگز وجود خارجی نداشته. خطمشیهای اخیر اتحادیه اروپا، مثل تحمیل سیاستهای ریاضتی بر یونان، صرفا تلاشی است از سر استیصال برای هماهنگکردن اروپا با سرمایهداری نوین جهانی. نقد چپهای لیبرال از اتحادیه اروپا – اینکه اتحادیه در اصل خوب است ولی از نظر «دموکراتیک» کمبودهایی دارد – همان خاماندیشی را نشان میدهد که منتقدان کشورهای سابقا کمونیستی داشتند. آنها در اصل از این کشورها حمایت میکردند و فقط از نبود دموکراسی گلایه داشتند. در هر دو مورد «کمبودهای دموکراتیک» جزء لازم ساختار جهانی هستند و بودند.
ولی در اینجا من حتی بیش از همیشه بدبین و شکاکم. به تازگی وقتی داشتم به پرسشهای خوانندگان زوددویچه سایتونگ، بزرگترین روزنامه آلمان، درباره پناهجویان پاسخ میدادم، پرسشی که بیش از همه نظر مرا جلب کرد دقیقا به مسأله دموکراسی برمیگشت، ولی با پیچشی پوپولیستی و دستراستی: وقتی آنگلا مرکل درخواست عمومی و معروف خود را طرح کرد و صدها هزار نفر را به آلمان دعوت کرد مشروعیت دموکراتیک خود را از کجا آورده بود؟ چه چیزی به او این حق را داد چنین تغییری ریشهای در زندگی آلمانیها ایجاد کند بدون مشورت دموکراتیک؟ حرف من اینجا حمایت از پوپولیستهای مهاجرستیز نیست بلکه اشاره روشن به محدودیتهای مشروعیت دموکراتیک است. همین قضیه در مورد کسانی صادق است که از بازگشایی کامل مرزها دفاع میکنند: آیا میدانند، به جهت خصلت دولت-ملتی دموکراسیهای ما، خواست ایشان به معنای تعلیق جمعیت کشور و عملا تحمیل تغییری عمده در وضع موجود یک کشور است بدون هیچ مشورت دموکراتیک با مردم آن؟ (البته پاسخشان احتمالا این است که پناهچویان هم باید حق رأی داشته باشند – ولی این پاسخ کافی نیست، چون این معیاری است که فقط بعد از ادغام پناهجویان در نظام سیاسی یک کشور اتفاق میافتد.) عین همین مشکل درباره خواست شفافیت تصمیمهای اتحادیه اروپا پیش میآید: ترس من این است که چون اکثریت مردم در بسیاری از کشورها مخالف کاهش قرضهای یونان بودند، عیانکردن مذاکرات اتحادیه اروپا نمایندگان این کشورها را وادارد حتی از اقدامات سختگیرانهتری علیه یونان دفاع کنند.
در اینجا به معضلی قدیمی میرسیم: اگر اکثریت مردم مایل بود به قوانین مبتنی بر تبعیض نژادی و جنسی رأی دهد چه بلایی سر دموکراسی میآید؟ بنابراین ابایی ندارم که نتیجه بگیرم: سیاست رهاییبخش نباید بهطور «پیشینی» با رویههای صوری دموکراتیک مشروعیتبخشی گره بخورد. نخیر، مردم در تقریبا در بیشتر موارد «نمیدانند» چه میخواهند، یا چیزی را که میدانند نمیخواهند، یا صرفا چیزهای غلط را میخواهند. هیچ راه میانبری در اینجا وجود ندارد.
قطع به یقین در زمانه جذابی بسر میبریم.
منبع: www.inthesetimes.com
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.