شبانی بودم شبان زاده. زمانی که پدرم عمرش را داد به شما ،گلهای به من رسید، بزرگ!
باید آنها را حفظ می کردم. تر و خشکشان میکردم. زندگی آنها را ارتقا میدادم و هزاران کار دیگر… که باید میکردم و میکردم و میکردم.
گله بزرگ بود و مرتع ما پر محصول. در ابتدا سگهای گله کم بودند ، اما با بزرگ شدن گله سگها هم بیشتر شدند .عدهای از آنها فرمان بردار و با وفا بودند و تعدادی نه!
هر روز صبح به آغل میرفتم و با کمک سگان ،گوسفندن را به چرا میبردیم.
یادم رفت بگویم که تعدادی هم بز در گله یافت میشد، البته گر!
با عشق و اعتقادی که به دموکراسی داشتم سعی کردم که گوسفندان را نه مثال دیگر شبانان فربه کنم و بفروشم ، بلکه آنها را بر طبق نظریه آدمین و نه داروین به مقام انسانی برسانم. چند سالی گذشت سگها، بزها و گوسفندها بزرگتر و بیشتر شدند … .روزی اعتراض کردند که مگر شما اهل دموکراسی نیستید؟
جواب دادم: چرا هستم.
گفتند: پس چرا ما را به حال خود رها نمیکنید تا در باره خودمان خودمان تصمیم گیری کنیم.
گفتم : آخر چطور؟
گفتند :با داشتن چنین مرتع پر محصولی چرا اجازه نمیدهید که ما خودمان هر وقت که خواستیم و هر طور که خواستیم به چرا برویم؟همیشه با چماق روی سر مایید.چرا نباید ما تعیین کنیم که کجا میخواهیم برویم ،کجا میخواهیم نرویم؟چرا نباید علفی که میخوریم خودمان انتخاب کنیم؟
میخواستم اعتراض کنم که صدای به به گوسفندان و وق وق سگان بلند شد.
به به را میتوانستم به عنوان توده آغل قبول کنم،اما وق وق سگان نشان از بی وفایی داشت.دلم شکست.به کلبه رفتم.در سرم هزار فکر بود.با خود گفتم:اگر به روح دموکراسی معتقد هستی باید کاری را کنی که آنها میخواهند.
شاید آنها راست میگفتند.
فردای آنروز صبح زود همچون روزهای دیگر به آغل رفتم.
به آنها گفتم :شما آزادی میخواهید.
گفتند :نام.
گفتم :نام ؟
گفتند:یعنی آری.
گفتم :یعنی لازم نیست من با شما بیایم؟
گفتند : لا… یعنی نخیر.ما سود و زیان خود را خودمان میدانیم.گوسفندی هستیم برای خودمان!!!
آنروز همه رفتند..گوسفندن ،بزها ،سگ ها… .
غروب شد …منتظر بودم و نگران.باز نگشتند.شب شد …نیامدند……..!
اهالی خبر دادند که گله خود را به گرگ سپرده.
گفتنم:سگها را چه شد ؟بزها را چه شد؟
گویا تعدادی از سگها یار گرگها شده بودند و گله را دریده بودند.عدّهای هم به دست گرگان کشته شده بودند.اهالی میگفتند که تعداد محدودی هم به جنگل گریخته اند.بزهای هم که جان سالم به در برده بودند و به جنگل فرار کرده بودند شنیدم که سالها بعد که پشمهایشان در آمده بود.
با دست خود و به نام دموکراسی گلّه رفت به دامان بالا.نمیدانام آنها به من خانهات کردند یا من به آنها؟هر چه که بود اشتباهی بود تاریخی!بعدها خبر در شدم که سگانی که به جنگل گریخته بودند به دم کفتران گرفتار شده و کشته شده بودند.تعدادی از گوسفندن هم مانده اند البته تنها پوست گوسفند بر تن دارند.
از آن به بعد حالم از کلمهٔ دموکراسی به هم میخورد.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.