پنجم دی ماه، سالروز تولد “بهرام بیضائی”، یکی از سینماگران بزرگ ایرانی است، که قسمت هایی از آثار ارزنده اش، در تار و پود خاطرات بسیاری از ما تنیده شده است. سینماگری “گذشته” ساز و “گذشته” پرداز در “حالی” که با نگاهی غریب به “آینده” خیره گشته است. ازین رو مفهوم “زمان” در سینمای بیضائی، مفهومی بازسازی شده و خلاقانه است. خودِ بیضائی در مصاحبه ای نقل می کند: ” وقتی داستان هایی که می خواهم بنویسم و معاصر هستند، سعی می کنم آنها را از معاصر، دور کنم. یعنی یک جوری دیالوگ ها را بنویسم و برخوردها و حادثه ها را، که شما انگار اینها را در زمان گذشته می بینید”.

این شیوه ی از نگارش، می تواند نوعی “غربت” سازی باشد؛ “غربت”ی در زبان تا پوشش و منش شخصیت هایی که همیشه دورند. بیضائی روایت گر نوعی از سینماست که تلاش می کند، انسان معاصر را در فضایی دور از خویش قرار دهد، تا امکان نظاره و تحلیل وجوهی از “غربت” خویش را داشته باشد. شاید بهترین نمونه ی این “غربت”، در غریبه ی کوچک، یعنی “باشو” متجلی می شود؛ چرا که کودکان در این زمانه ی دیوانه، خود غریب ترینِ زیبایی اند و دیگر آنکه جغرافیای “غربت”زایِ “جنگ”، همچنان مرزهای تازه اش را، حتی با خون غریب ترینِ زیبایان، بی شرمانه ترسیم می کند و تشنه تر و حریص تر می شود. بنابر این، “باشو” دو تصویر از “غربت” دارد: یکی تصویر غریب کودکِ امروز، و دیگری تصویر غربت زای “جنگ”. ازین رو در روزهای غربت خویش، و همچنین روزهایی که جنگ از هر سوی این چیدمان چرک و حرص، که هنوز جهانش می خوانند، تصمیم گرفتم فیلم “باشو غریبه ای کوچک” را پس از این همه سال دوباره ببینم. اما این بار، به نسبت سال هایی که نوجوان بودم و برای نخستین بار فیلم را دیدم، تاثیری چنان سنگین بر جانم آویخت، که هنوز کلمات در چشمان ترم موج می زنند. روایت دیدار تازه با باشو، با یکی از غریب ترین شخصیت های سینمای گذشته ساز(دور کننده ی) بیضایی را، از “گذشته” ی هرچند نه چندان “دور”، اما به معنایی دیگر، بسیار “دور” آغاز می کنم:

آخرین خاطرات مربوط به این فیلم را که به خاطر می آورم، بر می گردد به روزهای اول دانشگاه؛ یعنی زمانی که در خوابگاه دانشجویی، با چند تن از هم خوابگاهی ها، که هر کدام از دوستان ترک، کورد، لر، عرب و…بود (همگی دانشجوی هنر بوده و فیلم را هم دیده بودیم)، بخشی از وسایل دم دستمان را در میانه گذاشته بودیم و یکی از دوستان، که اهل شمال کشور بود، به پیروی از دیالوگ های “سوسن تسلیمی” در فیلم “باشو غریبه ای کوچک” از تخم مرغ آغاز کرد:

-اما نِ گدیم مرغانه، شما نِ چه گدی؟

-…

سپس به اشیاء و واژه های دیگر هم رسیدیم. طبیعتا هرکس طبق گویش و لهجه ی خود، پاسخ متفاوتی می داد و گاهی بعضی از واژه ها در هر لهجه ای، معادل رکیک یا فحش مآبانه، در لهجه ی دیگر داشت، و اشک و خنده و تعجب از چشمان ِهنوز کودکانه ی آن “زمان”مان، سرازیر می کرد…

حالا اما فقط ۸ سال از این خاطره گذشته که احساس می کنم، در حلقومِ این منطقه ی پُر “باشو” به اندازه ی کافی پیر شده ام، که رشته های سنگین درد، با دیدن جزئیات این دیالوگ ها سینه ام را بفشرد، و نفس هایم را به بریدن تهدید کند. هنگام پخش فیلم، هنوز چیزی از ورود “باشو” نگذشته بود که چشمانم شکفت، اشک هایم ریخت و هجوم نوعی بهت، به سبب این حجم غلیظ تفاوت، در مواجه با “گذشته”، مرا به کلمات پرتاب کرد؛ به تحلیل و به چاره ی ناچارِ نوشتن از آن سوالِ تیره پوستِ وحشت زده، از آن غذایی که نمی توانست با خیالی آسوده قورت دهد، از تخیل مادری سوخته، از حسرت بی پایان آغوش، از…!و همیشه “نائی”های مهربان و پناه دهنده در کار نیستند! امروز “باشو” برای من و برای ما مفهومی تازه تر دارد؛ برای منی که “امروز” مفهوم غربت را بیش از هر “زمان”ی در “گذشته” با بند بندِ افکار، احساس، گوشت و خونم لمس کرده ام، مفهوم تاوانِ بیگانه بودن با واژه هایی را که نمی ندانستم و زندگی ام در اوج لحظات بحرانی، گاهی به طرز فجیعی به آن ها بستگی داشت، و برای مایی که درگیریم با مفهوم “جنگ”ی که از هر سوی این منطقه ی دل خون، زوزه می کشد و اشتهای بی پایانش، عده ی زیادی را بلعیده است. امروز هر گوشه ی این جهان که از خاطر می گذرد، سر و روی “جنگ”آلودش هیولایی انسانی را ماند، که خود را تکه پاره می کند. انسان از دهانش شره می کند و ضجه ای که بند نمی آید! “هیولای خموش بشری” که پوزبند هایی با رنگ های متنوع را بر دهان های گرسنه زده است. رژه ی سربازان پوزبسته ی “خموش بشری”، که مفهوم “غربت”، با تمامی وجوه، بر تنِ تقلای بی ثمرشان زار می زند. انسان “امروز” که در خود بغض بسته، همان تصویر انسان از خود دور شده است؛ با این تفاوت که ضرورت نظاره ی خویش را باز نمی یابد. انسان دوری که در خودی پوشالی فرو رفته و بغضِ خواب آلود زندگی اش، گاه با بمب ها و خمپاره های خبر ساز شکسته می شود؛ گاه با چاله هایی که بر زیبایی خویش حفر می کند، تا درون خویش دمی چرت زند. انسان ناچار امروز که همواره در گریز از واقعیت است ،به هر چیزی پناه می بَرد. (چند وقت پیش در رستورانی که کار می کردم، به دختری برخوردم به زور شانزده یا نهایتا هفده ساله؛ با موهایی بلوند و آرایشی غلیظ ؛ آمده بود ظرفشوری کند، کمی با او صحبت کردم و متوجه شدم که از کوردهای مهاجر عراقی است. تمرکزی نداشت بر جواب هایی که می داد. در عرض سه روز مشتری هایش را پیدا کرد، خودش رستوران شد و رفت. پس از آن چندین بار در جاهای مختلف، هر بار با یکی از مردان آنجا دیدمش؛ با آن جثه ی نحیف، که به زور تقلا می زد، به اندازه ی کافی بزرگ شده باشد.) انسان غریب معاصر، در غالبی کلی، یک “پناهجو” است؛ چه از سر ناآگاهی و از خود بیگانگی! چه در موقعیت هایی هم چون “جنگ” که البته خود این عبارت نیز، مفهومی بس پیچیده تر از هر “زمان” به خود گرفته است. انسانی که به هر چیزی پناه می برد، حتی اگر ذره ای به ضرورتش واقف نباشد. انسانی که درد می کشد و به هرچه که پناه می برد، شروع به جویدن و نشخوارش می کند؛ حتی به امید؛ امیدی منفعل که نه سازنده، که سازگار کننده است؛ که خنثی کننده است؛ که نه به مبارزه ای آنچنان که باید و برخاسته از ضرورت و آگاهی باشد،بلکه تنها به التیام چاله ها می پردازد. انسانی که بیش از هر “زمان” نیازمند است و بیش از همیشه ناتوان؛ انسانی که بیش از هر “زمان” خواهان است و بیش از همیشه خواسته هایش را میپیچانند، به وسواس و هذیانش می برند؛ انسانی که “حال”ی سرگردان، در “گذشته” و “آینده” دارد؛ انسانِ اکنون، که اکنونِ انسانی خویش را، در ته صندوقچه ی شایدها و تردید ها، به “زمان” می سپرد. “اریک فروم” [فیلسوف و روانکاو اجتماعی]، این وضعیت را به خوبی توصیف می کند:

انسان ها در جستجوی راه تازه ای هستند، به فلسفه ی تازه ای نیازمندند که به اولویت های زندگی توجه داشته باشد ـ چه مادی و چه روانی ـ و از اولویت های مرگ و نیستی پرهیز داشته باشد. امیدوار بودن این است که موضوع امید، شیئ نباشد، بلکه موضوع آن زندگی سرشارتر، زنده و جاری بودن، رهایی از بیزاری و ملال دائمی ـ یا اگر اصطلاح سیاسی به کار بریم خود مفهوم “انقلاب” باشد. چنین چشم داشتی “امید” است. اما اگر کیفیت امید، حالتی انفعالی یا کنش پذیر و «ببینم چه می شود» باشد، چنین کیفیتی امید نیست. حقیقت این است که، در چنین صورتی امید به پوششی برای وادادن یا یک ایدئولوژی محض تبدیل می شود… امید انفعالی یا کنش پذیر قرابت زیادی با نوعی امید کلی دارد که به احتمال می توان آن را امیدواری به «زمان» توصیف کرد. (انقلاب و امید، اریک فروم، ص۱۷-۱۹)

به راستی، چه چیز های باب شده ی دیگری، به جرگه ی افیون های این “زمان”ی پیوسته اند؟ “باشو”وار دلم گرفته است. دلم گرفته است از دیدن و شنیدن کودکان بی پایان درد؛ از گرسنگی و نانِ امیدی که گاه به موقع قسمتش نمی کنیم، که گاه شعارش را فقط سر می دهیم و چه مرثیه هایی برای بعدش، در حفره های خالی وجدانمان ذخیره داریم. با چه زیبایی جعلی، زیباییِ رهایی بخش را، زیر جامه های واژگانی مان پنهان می کنیم، و وجدان گریان خویش را مچاله کرده و ته سیاه چاله های این “زمان”ی مان پرتاب می کنیم. “باشو” پس از ۲۹ سال هنوز سرگردان است، هنوز سیاه است، عرب و کورد و..است، هنوز گرسنه و شرمگین است، غرق می شود، هنوز به هر جا که بگریزد می هراسد، می لرزد، تروریست خوانده می شود. به راستی فصل گریز “باشو” چقدر سرد است! حتی اگر موهایش را بلوند کند با این خیال که در سایه ی رنگی رستوران ها و خیابان ها دمی گرم شود…این زمستان را با صدای گریخته ی کدامین زیبایی سر کنیم؟ امروز که با این فیلم، دوباره غرق مفهوم بی پایان و “غربت” زای جنگ شدم، صدای مچاله ی وجدانی که با هر زبانه، با هر خمپاره، با هر دست و پای قطع شده و هر بگیر و ببندی اشک می شود را چقدر تکیده دیدم:

دستانت را

از زیر جامه ی گرمِ واژگانی،

دمی برون آر!

سلامی تنها نه،

که امیدی بیاویز

بر شاخه های عریان کودکانی که هنوز،

پستان خالی جاده ها را

بر دهان خشکشان می فشرند؛

و طعم مردد غربت را

چونان آخرین شاخه

بر منقارهای نورسشان مزمزه می کنند!

کودکانی با لهجه های کال،

کودکانی آویخته،

کودکانی که گنجشکان خنده را از گرسنگی بلعیدند و

آبستن شدند…

کودکانی که فردا بالغ ترینِ بوسه ها را می زایند…

بالغ ترین شعرها را..

بالغ ترین پرواز از دهانشان شعله می کشد،

اگر امید را امروز

بر شاخه های عریانشان بیاویزی…

نظرات

نظر (به‌وسیله فیس‌بوک)

این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر می‌کنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و می‌خواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com