داریوش آشوری –
مقالهای که در پاسخِ به خردهگیریهایِ سید جوادِ طباطبایی بر ترجمهیِ من از شهریارِ ماکیاوللی منتشر شد (مهرنامه، شمارهی ۱۴، مرداد ۱۳۹۰)، گویا چنان ضربهیِ سنگینی بر او بوده که، به گواهیِ سایتِ «قدیم و جدید»– جایگاهِ نشرِ مقالهها و درسگفتارهایِ او– سبب شده که شش ماه (از بهمن ۱۳۹۰ تا تیرِ ۱۳۹۱) وقت صرفِ نوشتنِ ده مقاله در «نقدِ» ترجمهی من کند و، چنان که در مهرنامه آمده، «رسالهای صد صفحهای» برایِ انتقام از آن بپردازد. برایِ دلجویی از وی، نشرِ بخشِ یکمِ این رساله به ستایشنامهای بالابلند در بابِ جایگاهِ علمی و «آکادمیسینیِ» آقای طباطبایی آراسته است. و در آن، برایِ نمایاندنِ عظمتِ شأنِ وجودیِ ایشان در عالمِ امکان، از همزمانیِ دو رویدادِ بزرگِ تاریخی یاد کرده اند: یکی شبِ تولدِ وی (آبان ۱۳۲۴)، در شهرِ تبریز، و دیگر اشغالِ آن شهر به دستِ نیروهایِ شوروی در همان شب. در این باب نکته این است که، نمیدانیم چرا نیروهایِ شوروی، بدونِ در نظر داشتنِ ضرورتِ همزمانیِ این دو رویدادِ بزرگِ تاریخی، شتاب کرده اند و چهار سال جلوتر، در شهریورِ ۱۳۲۰، به آذربایجان و تبریز سرازیر شده اند! شک نیست که، بدون آن تقارنِ تاریخی هم آقای طباطبایی در زمینهیِ فلسفهی سیاسی، در سطحِ ایران، شایستهیِ جایگاهِ «آکادمیسینی» هست.
باری، نخستین پرسش این است که استاد طباطبایی به جای این جدالِ بیحاصل برایِ رسوا کردنِ مترجمانِ این کتاب، و بیش از همه من، چرا وقتِ خود را صرفِ ترجمهی تازهای از این کتاب نکرده است تا نشان دهد که ترجمهی آن با سنجههای ایشان و دانشوریشان در علومِ سیاسی چه گونه چیزی میباید باشد؟ مگر در زبانهای دیگر، و در همین زبانِ فارسی، چندین ترجمه از این کتاب و کتابهای کلاسیکِ دیگر وجود ندارد؟ و حالا گیریم که، به گفتهیِ وی، یک «ادیبِ متفنن»، مانندِ من، هم آمده باشد و در این میدان طبعآزمایی کرده باشد. اگر این تب-و-تاب برایِ کینخواهی ایشان را به این میدان نکشانده باشد، چه جایِ پرداختن به چنان «تفنن»ای ست؟ بلکه، بنا بر ادعاهایِ وی، یک ترجمهی عالی و بسیار سنجیده و طابقالنعلِ بالنعل از چنان متنی به قلمِ وی، خود به خود میباید آن ترجمهی بیربطِ «ادیبانه»، و نیز همهیِ ترجمههایِ دیگر را از میدان به در کند و فرقِ دوغ و دوشاب را نشان دهد. ترجمهی متنی مانند شهریار، با آن حجمِ کم، برای استادِ زباندان و فیلسوفِ سیاسیای که گویا وقتِ بسیار بر سرِ این متن و شرح و تفسیرهایِ آن گذاشته، کمتر از دو ماه وقت میبَرَد. راستی، چرا آقای طباطبایی باید وقتِ گرانبهایِ خود را اینچنین بر سرِ جنجال بر پا کردن حرام کند و مشتاقان را از هنر و دانشِ خود در ترجمه بیبهره گذارد؟
اگرچه ادامهیِ این جدال برایِ من هم وقت حرام کردن است، اما نقدگریهایی که او با جوش-و-خروشِ فراوان، با نیّتِ ناچیز کردنِ ترجمهیِ من، کرده است بیش از آن که به این نیّت پاسخ دهد افشاگرِ کمبودی اساسی در فهمِ او از کارِ ترجمه و شگردهایِ آن است. و از آن جا که تنها او نیست که دچارِ چنین کژفهمی ست، دنبال کردنِ این کشاکش از نظرِ روشن کردنِ نکتهای اساسی در کارِ ترجمه نمیباید بیفایده باشد. باری، این نبردِ گلادیتوری میتواند برایِ جمعی از خوانندگانِ جوان نکتههایی روشنگر در بابِ زبان و ترجمه در بر داشته باشد، و برایِ برخی دیگر هم، در این زمانهیِ دلگیرِ سوت-و-کور، اسبابِ آن را فراهم کند که در «کولوسئومِ» مهرنامه بهرایگان به تماشایِ نمایشی «سراسر زد-و-خورد» بنشینند و لذت برند! امّا، پیش از پرداختن به اصلِ داستان میباید ناگزیر کمی به حاشیه روم و به چند نکتهیِ دیگر نیز بپردازم که طرحِ آنها به نظر-ام در این درگیری ضروری میآید.
من و علومِ سیاسی
طباطبایی با تکرار این که من «ادیب» و «متفنن» هستم، میخواهد بگوید که شایستگیِ علمی برایِ ترجمهیِ چنین متنی را ندارم. اما، به چندین دلیل– که او نمیباید از آنها بیخبر باشد– این حرف درست نیست و مانندِ بسیاری حرفهایِ دیگر بیپروا بر زبانِ قلمِِ او جاری میشود. ازاینرو، برایِ روشن شدنِ ذهنِ خوانندگان، با اجازه، میخواهم سخنی بگویم از پیشینهیِ آشناییِ خود با سیاست و علومِ سیاسی و کارهایی که در این زمینه کرده ام.
من نیز، در حال-و-هوایِ نسل خود، از نوجوانی، از نیمهیِ نخستِ دههیِ سی، در سنِ دوازده-سیزده سالگی، هم در میدانِ کوشندگیِ سیاسی بوده ام و هم از نیمهیِ دوم آن دهه، با شوق و دلبستگیِِ بسیار در کارِ مطالعهیِ نوشتارهایِ سیاسی. البته تا آن جا که در آن سالها در زبانِ فارسی، و سپستر در زبانِ انگلیسی، در دسترس بوده است. هم، مانندِ آقای طباطبایی، در دانشگاهِ تهران، دانشکدهیِ حقوق و علومِ سیاسی و اقتصادی، درسهایی در این زمینه خوانده ام و هم از سنِ نوجوانی در حزبهایِ سیاسیِ چپ (حزبِ توده و سپس نیرویِ سوم) کوشنده بوده ام. در دورانِ دانشجویی، در نیمهی نخستِ دههی چهل، در «جامعهی سوسیالستها»، به رهبریِ خلیلِ ملکی، در بالاترین ردهیِ رهبریِ آن («هیأتِ اجرائیه») جای داشته ام و هم، در همان سالها، از من مقالههایی در زمینهیِ تفسیرِ مسائلِ سیاسی جهان و نیز پژوهشهایی در زمینهیِ برخی مسائلِ نظریِ سیاست در مجلههایِ فردوسی و علم و زندگی و نشریههایِ دیگر چاپ شده است. در آن میان، پژوهشهایی در بارهیِ جنبشهایِ دهقانی در چین از روزگار باستان تا روزگارِ ما، و نیز مقالههایی در شناساندنِ ادبیات و فلسفهیِ چین نیز جایی داشته است.همچنین، با شوقی که همیشه به مطالعه داشته ام، از نوجوانی مقدارِ کلانی ادبیاتِ سیاسی، از جمله متنهای کلاسیک را خوانده ام. همچنین، سالیانی در سالهایِ آخرِ دههیِ چهل و نیمهیِ اولِ دههیِ پنجاه در «گروهِ علومِ سیاسیِ» دانشکدهی حقوق و علومِ سیاسی، در زمانِ ریاستِ زندهیاد حمیدِ عنایت بر آن گروه، آن جا درس داده ام. نخستین مدرّسِ جامعهشناسیِ سیاسی در آن رشته بوده ام و، با مشارکتِ حمیدِ عنایت، تدریسِ بخشی از فلسفهیِ سیاسی را نیز بر عهده داشته ام. همچنین در زمانِ دانشجویی در دانشکدهی حقوق، در نیمهیِ اولِ دههیِ چهل، کتابِ فرهنگِ سیاسی را تألیف کردم که سپس، با گسترشِ آن در ویرایشِ دوم، نامِ دانشنامهیِ سیاسی بر آن گذاشتم. این کتاب، با آن که بخشی از آن کهنه شده و نیازمندِ بازبینی ست، هنوز هم به عنوانِ کتابِ مرجع سالی یک بار در ایران چاپ میشود و در بسیاری از دانشگاهها کتابِ درسی ست. جزوهیِ درسِ جامعهشناسیِ سیاسیِ من هم در یکی-دو سالِ پس از انقلاب به دستِ انتشاراتِ مروارید، دو-سه بار، چاپ شد.
باری، حال که بهضرورت از رابطهیِ خود با علومِ سیاسی سخن گفتم، از این نکته هم یاد کنم که در آن سالها دست به ابتکاری زدم که شاید در ایران هیچ استادی تا آن زمان نزده بود، چهبسا پس از آن هم. و آن این که، دانشجویانِ کلاسِ خود را وامیداشتم تا برایِ فهمِِ درست و سنجیدهیِ درسگفتارِ من دربارهیِ گزارشِ تحلیلیِ ماکس وبر از ساختارِ نظامهایِ موروثی (پاتریمونیالِ) شرقی، بروند و کتابِ سیاستنامهیِ نظامالملک را با آن نظریهپردازیها تطبیق دهند و سندهایِ آن گزارشهایِ نظری را از متن بیرون کشند. یا در سالی دیگر میگفتم که با مطالعهیِ تاریخِ زندگانیِ شاه عبّاس به قلمِ نصراللهِ فلسفی همین کار را بکنند. خواندن و نظر دادن در بارهیِ صد و پنجاه تا دویست «پِیپر» کارِ بسیار وقتبر و پرزحمتی بود که من برایِ پرورشِ ذهنِ دانشجویان بر خود هموار میکردم. زیرا برای دانشجویانی که اهل آموختن و کار کردن بودند تجربهای یگانه و آموزنده بود و به ایشان امکان میداد که به جایِ به حافظه سپردنِ طوطیوارِ یک درسنامه، فهمِ خود را به کار اندازند و نظریهها را زنده و گویا درک کنند. کلاسهایِ من به همین خاطر شهرتی به هم زده بود که خوشایندِ برخی از استادانِ رسمیِ دانشکده هم نبود. گمان میکنم که سرِ رشتهیِ بازتابِ سیاسیِ نظریهیِ نظامِ پاتریمونیالِ ماکس وبر، با عنوانِ «نظامِِ سلطانی»، در سالهایِ اخیر را در آن کلاسها باید جست. چنان که چندی پیش، در یک محاکمهیِ جنجالیِ سیاسیِ، دیدیم که پایِ ماکس وبر و نظریهیِ «نظامِ سلطانی» به دادگاه نیز کشیده شد. من، با بهرهگیری از پژوهشهایِ دوستام احمدِ اشرف، که پیشاهنگِ شناساندنِ ماکس وبر در ایران بود، و نیز مطالعهیِ شخصی، چند سال این درسگفتار را در کلاسهایِ جامعهشناسیِ سیاسیِ آن دانشکده طرح کردم. شنیده ام که در سالهایِ پس از انقلاب آقای حسینِ بشیریه، استادِ علومِ سیاسی در همان دانشکده، نیز همین درس را آن جا و جاهایِ دیگر میداده و گروهی از نواندیشانِ دینی هم این دورهیِ درسی را با ایشان گذرانده اند. ایشان به همین گناه چندی پیش از کار در دانشگاه تهران برکنار شد. گمان میکنم که استاد بشیریّه از شاگردانِ کلاسِ من بوده باشند و زمینهیِ آشناییِ ایشان با این جُستار در آن کلاسها فراهم شده باشد.
اما، فضایِ خفقانِ زندگیِ سیاسی در ایرانِ در سالهایِ پیش از انقلاب، از سویی، و شوق به فلسفه و ادبیّات مرا از دنبال کردنِ علومِِ سیاسی بازداشت. از آن پس بود که به ترجمهیِ کتابهایِ نیچه و برخی متنهایِ ادبی و فلسفیِ دیگر و نیز به پژوهشهایی در زمینههایِ دیگر علومِ انسانی پرداختم. از جمله، پرداختن به زبان فارسی و مسائلِ آن در برخورد با زبانهایِ پیشاهنگِ جهانِ مدرن. اینچنین بود که در کوششهایِ ادبی و علمیِ من، از دههیِ پنجاه به این سو، مسائل و تنگناهایِ زبانیِ ما در قلمروِ علومِ انسانی جایگاهِ محوری یافت، که دیگران، از جمله آقای طباطبایی نیز– چنان که نشان خواهم داد– از آن بهرهمند شده اند. امّا، پس از آن هم، با عادتی که از دورانِ نوجوانی به خواندنِ دائمی در زمینههایِ گوناگونِ علمی دارم، هیچگاه یکسره از حوزهیِ علومِِ سیاسی نبریده ام و در آن بارهها، بهویژه در بارهیِ وضعِ «جهانِ سوّمیِ» ما، از دیدگاهِ خود، مقاله کم ننوشته ام. از جمله سه-چهار کتابِ آقای طباطبایی را هم خوانده ام. کشش به ترجمهیِ شهریارِ ماکیاوللی هم از همین پیشینه و مایه در سرگذشتِ فکری و علمیِ من سرچشمه میگیرد. آخرین مقالهیِ من هم در این میدان، که سالِ گذشته نشر شد، در همسنجی و تفسیرِ دو متنِ اساسیِ فلسفه و علومِِ سیاسیِ مدرن است، یعنی آرمانشهرِ تامس مور و شهریار، که هر دو را خود به فارسی ترجمه کرده ام. بنا براین، بهخلافِ گفتهیِ آقایِ طباطبایی، من یک «ادیبِ متفننِ لغتباز» نیستم که از علوم و فلسفهیِ سیاسی بیخبر باشد، اگرچه خود را یکسره وقفِ آن نیز نکرده ام. ایشان هم، که گویا در همان نیمهیِ نخستِ دههیِ پنجاه دانشجویِ همان دانشکده بوده است، اگر شاگردِ کلاسِ من هم نبوده باشد، میباید چیزی در بارهیِ نوشتهها و درسگفتارهایِ من در آن سالها به گوشاش خورده باشد— البته، اگر حافظه یاری کند!
نقدِ ترجمه
باری، بپردازیم به نقدگریِ آقای طباطبایی از ترجمههایِ شهریار که آماجِ اصلیِ آن ترجمهیِ من است. نخست بگویم که، با همه دقّت و کوششی که در چند مرحله برایِ به دست دادنِ متنی درست و پیراسته، و نیز از نظرِ سبک آراسته، از این کتاب کرده ام، آنچه در «دفاع» از ترجمهیِ خود میگویم هرگز به معنایِ آن نیست که ترجمهیِ من نقدپذیر نیست یا نمیشود در هیچ گوشهای از آن اندک لغزشی یافت یا واژه و عبارتی را جانشینِ واژه و عبارتی دیگر کرد. ولی نقدگری با روحِ عدالت و انصاف، و از جمله یادآوریِ برخِی لغزشها و کاستیهایی که در بهترین ترجمهها هم میتواند پیش بیاید، کاری ست درست و روا، اما نه جنجالآفرینی به نیّتِ «اسکاتِ خصم» یا بیارج کردنِ کاری که بر سرِ آن همتِ بسیار صرف شده است!
هر ترجمه ناگزیر گونهای تفسیرِ متن است. در نتیجه، بی آن که همهیِ ترجمهها در یک پایه باشند، هیچ ترجمهای ترجمهیِ آخرین از یک متن نیست. همین گونه هیچ تفسیری نیز تفسیرِ آخرین نیست، اگرچه تفسیرها نیز در یک پایه نیستند. و اما، هنگامی که متنی از زبانی به زبانِ دیگر واگردان میشود، اگر شیوهیِ بیانی و سبکیِ آن ویژگیهایِ برجستهای داشته باشد که به آن ارجِ یک اثرِ ادبی را ببخشد، آنچنان که ویژگیهایِ سبکیِ اثر بازتابی در مایهیِ معناییِ آن داشته باشد، مترجم اگر در کارِ نویسندگی بیهنر نباشد و در کارِ ترجمه نیز باریکبین و اهلِ نظر باشد، بر حسبِ گوناگونی طبع و ساختارِ زبانها و زمینهیِ فرهنگیشان، و نیز ژانر و سبک و جایگاهِ تاریخیِ متن، با مسائلی رو به رو میشود که میباید در بارهیِ آنها اندیشه و تصمیمگیری کند، وگرنه چیزی «هر-دم-بیلی» و ناهنجار و میانمایه به نامِ ترجمه به بازار خواهد آمد، چنان که بسیار میآید. متنی مانندِ شهریار، چنان که مترجمان و تفسیرگرانِ آن بسیار گفته اند، از نظرِ فشردگی و چالاکی و سرزندگیِ زبانِ آن دارایِ ارزشِ سبکیِ ویژهای ست، که از دلِ شورِ نویسندهیِ آن برایِ طرحِ ایدههایِ جاندارِ نوآورانهیِ خود، و نیز هنرمندیِ وی در مقامِ نویسنده، برمیآید. چنان که سبکشناسِ باریکاندیشی همچون نیچه در بارهیِ سبکِ نویسندگیِ ماکیاوللی در شهریار چنین میگوید:
لسینگ از نظرِ آهنگِ کلام نیز عاشقِ آزادهجانی و گریز از آلمان بود. اما زبانِ آلمانی، حتا در نثرِ کسی چون لسینگ، کجا میتواند از آهنگِ کلامِ ماکیاوللی تقلید کند، از آهنگِ کلامِ کسی که در فضایِ شهریار-اش میتوان در هوایِ خشک و عالیِ فلورانس دم زد؛ از کسی که کتاباش جدیترین مطالب را نیز با جوش-و-خروشی لگامگسیخته بیان میکند.
بنا بر این، ترجمهیِ چنین متنی چیدنِ مکانیکیِ یک مشت واژهیِ یکسان و یکدست پشتِ هم به نامِ ترجمهیِ «دقیق» و وفادار به متن نیست، چنان که طباطبایی گمان میکند و در این ده مقاله به نمایش گذاشته است. البته، ترجمههایِ گوناگون از یک متن، بر پایهیِ دانش و فهم و نیز ذوقِ زبانیِ مترجمان، از نظرِ گزینشِ واژگانی و سبکی و معنایی — اگر بهراستی چنین گزینشی در کار باشد و مترجم مایهیِ آن را داشته باشد— نه متنهایی یکسان و یکدست، بلکه بسیار گوناگون از کار درمیآورند. در کارِ ترجمهیِ متنهایِ ادبی، یا دارایِ ارزشِ ادبی، وجهِ ِاستتیکِ برگردانِ متن– اگر مترجم توانایی و هنرِ آن را داشته باشد– نمیباید از یاد برود. زیرا در این گونه متنها سبکِ بیان و انرژیِ زبانیِ آن پارهای از ساختارِِ معنا و پایهای برایِ آن است و با آن در-هم-تنیده. هر شعر یا هر نثرِ سبکدارِ آراسته اگر به زبانی ترجمه شود که، بی هیچ پیرایهیِ سبکی، بخواهد معنا را لخت-و-عریان برساند و بس، ناگزیر روحِ متن، که ساختارِ معناییِ ویژهی آن را جان میبخشد، در آن از دست میرود. از اینرو، کوششِ من در ترجمههایام از متنهایِ بزرگِ ادبی-فلسفی در این راستا بوده است که با به کار گرفتنِ مایهها و توانمندیهایِ ادبی و تاریخیِ زبانِ فارسی، روحِ متن را، آنچنان که من درمییابم و زبانِ فارسی میتواند در خود پذیرا شود، در قالبِ این زبان بازآفرینی کنم. همچنین تجربههایِ من در کارِ ترجمه کوششی ست برایِ بازسازیِ نثرِ فارسی و سلامتِ دو باره بخشیدن به آن از دیدگاهی که شرح خواهم داد. به همین دلیل و با این هدف است که من ترجمههایِ خود را بازبینیِ چندباره میکنم. البته، این جا میدانِ درکِ زیباشناسیک و ذوق و فهمی ست که سنجهیِ ثابتِ همگانی ندارد. و دور نیست که کسانی آن را نپسندند یا چنان که باید درک نکنند. اما رویکردِ فراوانِ جامعهیِ کتابخوانِ فارسیزبان به ترجمههایِ من و نامی که از آنها بر سرِ زبانها ست، نشان از آن دارد که من در این راستا بیراه نرفته ام و توانسته ام با سبکِ تازه در قلمروِ کارِ نویسندگی و پژوهندگیِ خود، و سبکهایِ تازه در کارِ ترجمه، بهتناسبِ متنِ اصلی، همچنین با کارِ بسیار دامنهدار در حوزهیِ واژهشناسی و واژهسازی، در کارِ بازسازی و نوسازیِ زبانِ فارسی گامهایی بردارم، که، چنان که اشاره کردم، برخی از اهلِ قلم نیز کمابیش از آن بهره برده اند. ترجمهیِ شهریار و شوقانگیزیِ آن برایِ من، شاید بیش از هرچیز، از جهتِ همین امکانِ آزمونِ زبانی در آن بوده است.
در بارهیِ «کهنشیوگی»
خطایِ من در ویراستِ سومِ ترجمهیِ شهریار این بود که از سرِ تنگحوصلگی در دیباچهیِ کوتاهی که بر آن نوشتم در یک سطر اشاره کردم که «در این بازبینی نثرِ فارسیِ آن را یکدستتر، پیراستهتر، و اندکی کهن-شیوهتر کرده ام.» زیرا بیهوده گمان میکردم که دیگران خواهند فهمید که خواستهیِ من از «اندکی کهنشیوهتر» چیست. زیرا پیش از آن این کار را در ترجمههایِ دیگر، از جمله در نامدارترین تجربهیِ خود، یعنی ترجمهیِ چنین گفت زرتشت، نیز کرده بودم. اما اکنون از برکتِ وجودِ ذیجودِ آقای طباطبایی و عیببینیها و خردهگیریهایِ بیپایانِ وی فرصتی پیش آمده است تا شرح دهم که در آن اشارت چه میخواسته ام بگویم. زیرا همین پیراهنِ عثمانی شده است در دست او– و کسانی دیگر نیز– که با فراموش کردنِ آن «اندکی» به شیوهی خود جنجال کند که، مگر میشود متنی نوآورانه از نظرِ اندیشه مانندِ شهریاررا «کهنشیوه« کرد؟ امّا چه جایِ شگفتی ست اگر که کتابی که قرنها پیش نوشته شده، از نظرِ شیوهیِ بیانی و سبکی «کهنشیوه» شده باشد بی آن که متنِ آن از نظرِ ستُرگیِ ایدهها و نوآوری ارزش خود را از دست داده باشد، و همچنان در تاریخِ اندیشه جایگاهی والا برایِ خود نگاه داشته باشد؟ همچنان که سبکِ نوشتاریِ آن هم، با آن که «کهنشیوه» شده است، جایگاهِ ادبیِ والایی برایِ خود در تاریخِ زبان و ادبیات نگاه دارد. باری، این نکتهای ست بدیهی که، گویش یا زبانِ کتابهایی که قرنهایی بر آنها گذشته است، از دانشورانِ زبان و ادبیاتِ کهن که بگذریم، برایِ مردمانِ سدهها و هزارههایِ پسین دشوارفهم میشود تا حدِّ فهمناپذیر. تا به جایی که بازنویسهایی تازه از آنها به گویشِ زمانه یا نوشتنِ شرحهایِ زبانی و معنایی بر آنها ضروری میشود. و اگر آثارِ هزارههایِ پیشین باشند، زبانِ فراموش شدهیِ آنها در گفتار و نوشتار را به زبانهایی که فرزندان و نوادگانِ آن زبانهایِ کهن به شمار میآیند ترجمه میکنند. آثارِ یونانیِ باستان نسبت به یونانیِ امروز و فارسیِ باستان نسبت به فارسیِ امروز از این دست اند.
شهریارِ ماکیاوللی پنج قرن پیش از این نوشته شده و زبانِ آن از آنِ دورانِ میانیِ تاریخِ دگردیسیِ زبانهایِ اروپایی ست. از آن پس، همگام با دگرگونیهایِ شتابان و شگرفِ اجتماعی، اقتصادی، و دستآوردهایِ انقلابهایِ فکری و علمی و فنی، زبانهایِ پیشاهنگِ مدرنیّت، مانندِ ایتالیایی و فرانسه و انگلیسی، از نظرِ دستوری و واژگانی و آوایی بهشتاب دگرگون شده اند و، از دیدگاهِ زبانشناسیِ تاریخی، با دگرگونیهایِ بنیادیِ آوایی و واژگانی و دستوری و معناییِ خود، با گذر کردن از مرحلهیِ میانیِ تاریخِِ دگردیسیِ زبانی به مرحلهیِ مدرنِ آن پا گذاشته اند. به همین دلیل، آثارِ قرنِ پانزدهم و شانزدهم، و حتا قرنِ هفدهمِِ این زبانها، که به زبانِ دورانِ تاریخیِ میانهیِ آنها نوشته شده اند یا به آن نزدیکتر اند، برایِ مردمانِ امروزی دشوارفهم اند. ازاینرو بازنویسهایِ تازه از آنها فراهم میکنند و به بازار میآورند. از شهریار و زبانِ «کهنشیوه»یِ آن نیز بازنویسی به ایتالیاییِ امروزی کرده اند که از رویِ آن ترجمهای به فارسی نیز درامده است.
و امّا، معنایِ کهنشیوگی در زبانِ فارسی برایِ من نه درآوردنِ متن به زبانِ کهنهیِ دشوارفهمِ، بلکه، بهعکس، دور کردنِ آن است از شلختگی و بیرنگ-و-رویی و زهوار-در-رفتگیِ زبانِ نوشتاریِ آن در دورانهایِ پسین، که برامده از چندین قرن فرسایشِ آن با قلمِهایِ منشیانه و ادیبانه و «عالمانه» است. هدفِ من از کوشش برایِ بازسازیِ زبانِ نوشتاریِ فارسی از نظرِ واژگانی و سبکی دنبال کردنِ کارِ نویسندگانی بوده است که در این یک قرن و اند، در رویارویی با زبانهایِ مدرنِ اروپایی، در پیِ چنین کاری بوده اند. و یکی از جنبههایِ اساسیِ این کار، به درجهها و شیوههایِ گوناگون، از سویی کاستن از شکافِ هولناکِ زبانِ گفتار و نوشتار در این زبان، و، از سویِ دیگر، بازبردنِ آن به فضایِ سلامت و روشنی و چالاکی و خوشآهنگیاش در دورانِ آغازینِ پرورش و رشد آن در سدههایِ چهارهم تا هفتمِ تاریخِ آن بوده است. یعنی، روزگاری که شکافِ میانِ زبانِ نوشتار با گفتار– حتا با زبانِ گفتارِ امروزین— چندان نبوده است. سی و اندی سال است که من منطقِ ضرورتِ بازسازیِ زبانِ فارسی و پیوند زدن میانِ میراثِ کهن، اما هنوز سرزندهیِ ادبیِ این زبان، از شعر و نثر را با زبانِ زندهیِ امروزین، در بازاندیشیِ زبانِ فارسی و مقالهها و گفتارهایام بازگفته ام و این جا تکرار نمیکنم. تنها اشاره میکنم که الهامبخشِ من در شیوهای که در پیش گرفته ام و تجربههایی که در این جهت کرده ام، بازگشتی ست به میراثِ زبان پیراسته و نرم و خوشآهنگ و بههنجارِ نویسندگانی چون بیهقی و قابوس و غزالی و انصاری و میبدی، و شاعران از رودکی تا سعدی و حافظ، و پیوند زدنِ آن با واژگان و لحنِ گفتاری و نوشتاریِ امروزین.
زبانی که من با این روش برایِ بازگردانِ شهریار برساخته ام، زبانی ست ساده و روشن و از نظرِ دستوری روان و بیپیچ-و-تاب، که هر فارسیزبانی با سوادی در حدِ دیپلمِ دبیرستان هم میتواند آن را بفهمد. اگر برخی ساختارهای عبارتیِ کلاسیک و شیوههایِ فارسینویسیِ زیبا و پاکیزهشان را، همراه با چند واژهیِ کهنتر، چاشنیِ آن کرده ام، متن را هرگز چنان سنگین و دشوار نساخته است که کسی مانندِ آقای طباطبایی، چنان که گفته است، برایِ خواندن و فهمیدنِ آن ناگزیر از رویکردِ دایمی به لغتنامهها باشد. به هر حال، من پایهیِ سواد فارسیِ ایشان را بالاتر از این میدانم و این گونه پیچیدن به پر-و-پایِ این ترجمه را بیشتر لجبازی و دهنکجی به شیوهیِ او. زیرا آن فارسینویسیهایِ «کهنشیوه» بسیار فارسیتر و، در نتیجه، روشنتر و آسانفهمتر از فارسینویسیهایِ قلنبه و دشوارفهم و چهبسا پوک و بیمعنایِ دورههایِ بعدی تا روزگارِ ما ست. این هم نمونهای از نثرِ «کهنشیوه» در این ترجمه، از آخرین پاراگرافِ آن، تا خوانندگانِ زباندانِ هنرشناس داوری کنند که آیا نثری نوشیوهتر از این برایِ ترجمهیِ چنین متنی و همخوانتر با روحِ آن میتوان یافت یا نه:
نمیباید این فرصت را از دست فرونهاد تا آن که ایتالیا از پسِ این زمانِ دراز سرانجام رهاییبخشِ خویش را بیند. نمیتوانم گفت که در همهیِ آن سرزمینها که لگدکوبِ بیگانگان بوده اند با چه عشقی به پیشباز-اش خواهند آمد، با چه تشنگیای برایِ انتقام، با چه سرسپردگیِ استوار، با چه ایمانی، با چه اشکریزانی! کدام در به رویِ وی بسته خواهد بود؟ کدام مردم سر از فرمانِ وی خواهند پیچید؟ کدام رشک سدِّ راهِ وی خواهد شد؟ کدام ایتالیایی وی را گرامی نخواهد داشت؟ بویِ گندِ این سروریِ بربران ما همه را میآزارد…
از ویژگیهایِ زبانِ فارسی، که استادانِ ادبیات بسیار به آن اشاره کرده اند، آن است که در درازنایِ تاریخی هزار ساله، که بسیاری از زبانها، بهویژه زبانهایِ اروپایی، دگردیسیهایِ بنیادیِ آوایی و واژگانی و دستوری از سر گذرانده اند، این زبان، با وجودِ همهیِ کژرویهایِ منشیانه و فاضلانه و عالمانه، دستِ کم در قالبِ ادبیِ رسمی، بهویژه در شعرسرایی، به ساختارِ اصلیِ واژگانی و دستوریِ خود وفادار مانده است. چنان که در دورانهایِ اخیر برایِ دور شدن از روزگارِ درازِ تباهیزدگیِ نوشتاریِ این زبان و چاره کردنِ فقرِ کنونیِ آن در رابطه با زبانهایِ مدرن، نویسندگانِ باذوق به سرچشمههایِ سلامت و شکوفاییِ این زبان در دورانِ آغازینِ شکلگیریِ زبانِ نثرِ آن بازگشته و از آن برایِ برساختنِ زبانی درخور جهانِ مدرن و نیازهایِ زبانیِ آن مایه گرفته اند. همچنین، من بر آن ام که در کارِ ترجمه از ترکیبِ میراثِ کهنِ زبانِ فارسی با زبانِ امروزی میتوان اثری با ارزشِ ادبیِ والا مانندِ شهریار را چنان ترجمه کرد که بتوان گفت، ماکیاوللی با ذوقِ زبانیِ شاعرانه و اندیشهیِ روشناش، اگر بنا بود این کتاب را به فارسی بنویسد، چنین مینوشت. باری، این داعیهیِ من است و پایِ آن میایستم. اگرچه میدانم کسانی با ذوقِ زبانیِ دیگر چهبسا آن را نپسندند یا کسانی معنایِ شگردهایِ ادبیِ آن را درنیابند و آن را «تفننهایِ ادیبانه» بپندارند یا از سرِ رشک و بدخواهی و بیذوقی با «شیرینزبانی» مسخره کنند.
نکتههایی در بارهیِ ترجمه
کاری که طباطبایی در این کلنجارِ شش ماهه با این ترجمه کرده، در اساس چیزی بیش از بند کردن به هشت-ده کلمه نیست. ولی در مقامِ استادِ اعظم و فیلسوفِ مسلّم در میدانِ دانشفروشی به همهگونه تاخت-و-تازی دست زده است، از جمله کوششی بیجا و بیمعنا برایِ بزرگ کردنِ محسن عزیزی به نیّتِ خوار کردنِ زنده یاد حمیدِ عنایت، که نمیدانم با او چه خردهحسابی دارد که با گذشتِ سی و چند سال از مرگِ عنایت با این درشتگویی به داوری در بارهیِ او میپردازد.
و اما آن بند کردن به چند واژه در این ترجمه بر اساسِ گمانی از ترجمهیِ امانتدار و دقیق نزدِ وی است که، بنا بر آن، هر واژه در زبانِ دهنده (یا زبانِ مبداء، source language) تنها یک معنا و کاربردِ معنایی دارد و، در نتیجه، در ترجمه تنها یک واژه در زبانِ گیرنده (یا زبانِ مقصد، target language) میباید در برابرِ آن گذاشته شود. که گمانی ست بسیار خام از زبان و ترجمه. به یادِ انشاءنویسیهایِ زمانِ بچگیمان بگویم، البته واضح و مبرهن است که… کمابیش هیچ واژهای در هیچ زبانی تنها یک معنا ندارد، بلکه واژهها گذشته از معنا یا معناهایِ بهاصطلاح حقیقیشان، در بافتار (context)هایِ گوناگون معنا یا معناهایِ مجازی و کنایهای و استعارهای نیز پیدا میکنند یا به دستِ نویسندگان و شاعران چنان معناهایی مییابند. ازاینرو، در فرهنگها میتوان دید که شمارِ معناهایِ حقیقی و مجازیِ واژهها، بر حسبِ حوزهیِ کاربردیشان، به بیست و سی نیز سر میزند. در اساس، واژهها در رابطهیِ نحوی با واژههایِ دیگر است که در عبارت و جمله معنایِ خود را پدیدار میکنند و از این راه است که در درونِ بافتهایِ نحوی و معناییِ گوناگون معنا یا معناهایِ دیگر مییابند. در نتیجه، این گمان که در ترجمه همیشه میباید یک واژه از زبانِ دهنده در برابرِ یک واژه از زبانِ گیرنده بنشیند، خیالِ خام و ناشیانهای ست. در این جا، چنان که نشان خواهم داد، تاریخِ واژهها هم، که نمایانگرِ دگردیسیهایِ معناییشان است، نقش بازی میکند. یک واژه در زبانِ دهنده میتواند معناهایِ مجازی و استعارهایِ دیگری به خود گرفته باشد که واژهیِ هممعنایِ آن در زبانِ گیرنده آنچنان معناهایِ دوّمین و سوّمینی به خود نگرفته باشد. این جاست که مترجم میباید واژهیِ دیگری را به جایِ برابرنهادهیِ اصلی بگذارد که در خورِ آن معنا یا معناهایِ دیگر باشد. به یک نمونه میپردازم:
در زبانِ ایتالیایی arma به معنایِ جنگافزار است و جمعِ آن armi هم به معنایِ جنگافزارها ست، و هم نیرویِ جنگی یا ارتش/سپاه/لشکر. طباطبایی که گویا از معناهایِ دیگرِ این کلمه بیخبر یا غافل است، گمان میکند که armi را همه جا باید «جنگافزارها» ترجمه کرد تا صدایِ چکاچاکشان به گوشِ خواننده برسد! به گفتهی او، «شهریار رسالهای در رابطهء نیروها و آرایشِ جنگافزارهاست.» از آن جا که برداشتِ او از معنایِ این واژه در اصل و برابرنهادهیِ آن در فارسی نمونهیِ گویایی از شیوهیِ فهمِ او از زبانِ ترجمه است، گستردهتر به آن میپردازم: واژهیِ arma در زبانِ لاتینی هم به معنایِ جنگافزار(ها) است، هم مردانِ جنگی و سپاه، و هم جنگ و نبرد. و به همین معناها به زبانهایِ مدرنِ اروپایی، ایتالیایی، فرانسه، انگلیسی، و چهبسا زبانهایِ دیگر، راه یافته است. با توجه به آنچه پیش از این گفتیم، واژهیِ جنگافزار(ها) یا سلاح/اسلحه در زبانِ فارسی نمیتواند همهجا در عبارتها و جملههایِ گوناگون به جایarma یا armi بنشیند. و این نکتهای ست که، از سویی، به تاریخِ واژهیِ arma و زاد-و-رودِ واژگانیِ آن در زبانهایِ اروپایی بازمیگردد و، از سویِ دیگر، به تاریخِ واژهیِ جنگافزار در زبانِ فارسی. جنگافزار در تاریخِ کاربردِ خود در زبانِ فارسی هرگز مانندِ آن واژهیِ لاتینی، و نیز زاد-و-رودِ آن در زبانهایِ اروپایی، چنان گسترش معنایی نیافته و هیچگاه به معنایِ مردانِ جنگی و سپاه یا نیرویِ جنگاور، همچنین جنگ یا نبرد، به کار نرفته است. یادکردِ این نکته هم این جا بیجا نیست که بدانیم ریشهیِ این کلمه، یعنی armus، در اصل، در زبانِ لاتینی به معنایِ سرشانه و بازو بوده و سپس، مانندِ واژهی «بازو» در فارسی، گسترشِ معنایی یافته و بارِ معناییِ قدرتِ جنگیدن و نیرویِ جنگی به خود گرفته است. بنا بر این، بازو را، در معنایِ قدرتِ جنگاوری و نیرویِ جنگی، در ترجمه میتوان به جایِ آن واژهیِ لاتینی و زاد-و-رودِ واژگانیِ آن در زبانهایِ ایتالیایی و فرانسه و انگلیسی، و شاید زبانهایِ دیگرِ اروپایی، نشاند. در زبانِ انگلیسی arm معنایِ بازو را نگاه داشته، و به صورتِ مفرد به معنایِ جنگافزارِ آتشی و در جمع (arms) به معنایِ جنگافزار(ها) و نیز جنگ و نبرد به کار میرود، و هم در ترکیبهایِ man of arms/man-at-arms به معنایِ مردِ جنگاور. همچنین به صورتِ مفرد و جمع به معنایِ سپاه و بخشی از یک ارتش (سواره، پیاده، توپخانه). از همین ریشه در انگلیسی army را داریم، به معنایِ سپاه، لشکر، نیرویِ جنگی، ارتش. در زبانِ فرانسه arme به معنایِ بازو به کار نمیرود، اما همهیِ معناهایِ دیگرِ واژهیِ خویشاوندِ خود در زبانِ انگلیسی را نگاه داشته است. در این زبان armée برابر است با army در انگلیسی. زبانِ انگلیسی از روزگارِ «انگلیسیِ باستان» این واژه را از زبانِ فرانسه وام گرفته و در قالبِ زباننگارهیِ خود درآورده است.
این پافشاری در «وفاداری» به متن با به کار بردنِ یک واژه در برابرِ یک واژه بدونِ در نظرِ داشتنِ چرخشهایِ معناییِ آن در زبانِ دهنده و ضرورتِ نشاندنِ واژههایی دیگر در برابرِ آن در زبانِ گیرنده، برایِ رساندنِ معنایِ دیگر، جایی خندهدار میشود که، برایِ مثال، با اجتهادِ آقای طباطبایی، در برابرِ armi propie، به جایِ سپاهِ خودی یا نیرویِ خودی، بگذاریم جنگافزارهایِ خودی. زیرا آن جا که ماکیاوللی از چهگونگیِ «وفاداریِ» نیروها سخن میگوید، آدمیانِ جنگافزاردار یا نیروهایِ جنگی را در نظر دارد، که میتوانند وفادار باشند یا نباشند، نه جنگافزارهایِ بیزبانِ جامدِ بیاراده را با معنایِ محدود در زبانِ فارسی. ماکیاوللی در فصلِ سیزدهم با سنجشِ سپاههایِ کمکی و مزدور و خودی (از مردمِ بومی) نتیجه میگیرد که: «هیچ کشوری در امان نیست مگر آن که سپاهی از آنِ خود (armi proprie) داشته باشد، و گرنه آن را که نیرویی وفادار نباشد یاوری جز بخت نخواهد بود […] نیروهایِ خودی (armi proprie)از میانِ رعایا و شهروندان و وابستگان فراهم میآیند.» همچنین در فصلِ بیست و ششم میگوید: «… آن خاندانِ ارجمند… میباید سپاهیانی از آنِ خویش فراهم آورد(provedersi d’arme proprie) ، که سربازانی (soldati) وفادارتر و درستپیمانتر و بهتر از آنان نمیتوان یافت». این داستان دهها بار در این متن تکرار میشود که در آن armi گاه معنایِ جنگافزار دارد و گاه معنایِ نیرو/لشکر/سپاه/بازو.
این گونه خُردهگیری نشانهیِ آن است که خردهگیر درکِ درستی از رابطهیِ معنا و کاربردِ اصطلاحیِ واژهها در یک زبان و چهگونگیِ بازبُردِ آن به زبانِ دیگر ندارد. به عبارتِ دیگر، از این نکته بیخبر است که هر واژه در همبَرنشینی (collocation، به اصطلاحِ زبانشناسان) با واژههایِ دیگر در یک زبان معنایی به خود میگیرد که برابرنهادهیِ اصلیِ آن در زبانِ دیگر چهبسا چنان معنایی به خود نگرفته است. این یکی از گرفتاریهایِ مترجمانِ ناشیِ ما ست — که طباطبایی هم، بنا به همین گفتهها، دچارِ آن است– و آن این که، اینان، در ترجمه، دربسیاری جاها همان یک معنایی را میگذارند که از واژهای میشناسند و آشناترین معنایِ آن است. در نتیجه، زحمتِ درنگی دو باره در بارهیِ معنا یا بیمعناییِ آن در جمله به خود نمیدهند که با انداختنِ نگاهی به فرهنگها شدنی ست. این گونه است که بسیاری از ترجمهها بیمعنا یا خندهدار از کار در میآید. این جا نکتهیِ اساسیِ آن است که طباطبایی فراموش میکند که این زبانِ ایتالیایی و ساختارهایِ معنایی و اصطلاحیِ آن است که سخن میگوید. ماکیاوللی هم، مانندِ هر نویسندهیِ دیگر، در بسترِ زبانِ بومیِ خود و امکاناتی که آن زبان در اختیارِ او میگذارد، قلم میزند. اما در ترجمه به زبانهایِ دیگر متن ناگزیر باید پیروِ ساختارِ معنایی و اصطلاحیِ زبانِ گیرنده شود. هر مترجمِ باتجربه و کاردانی بهخوبی میداند که همیشه و همهجا نشاندنِ یک واژه در برابرِ یک واژه به زبانی دیگر، متن را بیمعنا و خندهدار میکند یا، دستِ کم، خام و ناسَخته. اگر در زبانِ انگلیسی، چنان که طباطبایی نمونه آورده است، میشود armi را در چنان عبارتی به arms ترجمه کرد، به دلیلِ آن است که آن واژهیِ انگلیسی نه تنها از ریشهیِ همان واژهیِ ایتالیایی ست که همهیِ معناهایِ آن را نیز در خود دارد و در این بافتِ معنایی برابرنهادهیِ آن در فارسی نه جنگافزارها که سپاه/لشکر/نیرو/بازو ست. ماکیاوللی، که ایتالیایی زبانِ مادری اوست و زبانِ لاتینی را نیز بهخوبی میداند، در بافتهایِ گوناگونِ معنایی، armi را یک جا به معنایِ جنگافزارها به کار میبَرَد و جایِ دیگر به معنایِ نیروهایِ جنگاور یا سپاه و لشکر. این جا ست که شمّ و شعورِ مترجم باید به یاریِ او بیاید و او را از خطرِ ترجمهیِ مکانیکیِ بیمعنا برهاند.
بر این اساسِ بیاساس است که در بارهیِ تیترِ فصلِ ششم، «در بابِ آن شهریاریها که به نیرو و هنرِ خود گیرند»، طباطبایی ایراد میگیرد که «چرا اصطلاحِ بسیار اساسی اندیشهء ماکیاوللی، یعنی ‘جنگافزارها’ به ‘نیرو’ ترجمه شده است؟» البته که باید آن را به «نیرو» ترجمه کرد یا به واژههایِ مترادفِ آن در این بافتِ معنایی. زیرا در این بافت نیرو به معنایِ گروهِ سازمانیافته ای از مردان است که در کاربردِ جنگافزارها در میدان جنگ مهارت دارند (نیرویِ زمینی/ هوایی… امریکا در عراق نیرو پیاده کرد). در زبانِ فارسی جنگافزارها به پایِ خود به میدان نمیآیند، بلکه با پاهایِ جنگاوران میآیند. ولی در زبانهایِ ایتالیایی و فرانسه و انگلیسی و اسپانیایی، با گسترشِ معنایی، با پاهایِ خود به میدان میآیند! در بارهیِ تیترِ فصلِ هفتم «در بابِ شهریاریهایِ نوبنیاد که به بازو و بختِ دیگران گیرند» ایرادِ او آن است که چرا این جا armi را «بازو» ترجمه کرده ام. به این دلیلِ ساده که هر مترجمِِ باتجربه و «زبانفهم» میداند که برایِ برگردانِ یک متنِ ادبی یا متنی با روحِ ادبی، اگر هیچ کژی یا کاستی در معنا پدید نیاید، مترجم آزاد است از میانِ انبانهیِ واژههایِ هممعنایی که در اختیار دارد، آن را برگزیند که در رابطهیِ همبَرنشینیِ واژهها، از نظرِ آوایی و معنایی، بهتر و خوشتر مینشیند. این جا هم «بخت و بازو» را به این دلیل در کنارِ هم نشانده ام که بازو، نسبت به واژههایِ هممعنایِ خود (نیرو/ لشکر/سپاه)، با زنگِ آواییاش در کنارِ «بخت» خوشتر مینشیند. و امّا، ترجمهیِ آن به «جنگافزار» در هر دو تیتر، بنا به آنچه گفته آمد، نادرست و بیمعنا ست، مگر آن که مترجمی، با توجه به کاربردِ چندگانهیِ معناییِ arme و armi در متنِ اصلی برای رساندنِ «غرشِ جنگافزارها از ورایِ سکوتِ واژهها (؟)»، به برداشتِ آقای طباطبایی یا تفسیرگرانی که او این معنا را از ایشان گرفته است، شرح دهد که «جنگافزار» را در فارسی به همهیِ معناهایِ آن واژههایِ خویشاوند در زبانهایِ اروپایی به کار میبَرَد. و بگوید که آنها چه معناهایی دارند که این واژهیِ فارسی در کاربردِ تاریخیِ خود ندارد و او میکوشد در این متن، با نگرش به بافتِ معناییِ جملهها، در آن بگنجاند. و البته باید دید که متن از خلالِ چنین کاری چهگونه چیزی از کار درمیآید. من چنین کاری را کامیاب نمیبینم. یادکردِ فراوان از جنگ و کاربردِ واژهایی مانندِ سپاه و لشکر و نیرو هم در چنین متنی میتواند «غرّشِ جنگافزارها را از ورای سکوتِ واژهها» به گوشِ خواننده برساند!
این جا ست که شیطان در گوشِ آدم زمزمه میکند که آقای طباطبایی، با این همه نمایشِ زباندانی، از این زبانها، و حتا فارسی، بهراستی چه اندازه میداند؟ لعنت بر شیطان! امّا بد نیست به یکی-دو نمونه اشارهای کنیم: او نمیداند که «نابهکار» در بافتهایی به صورتِ قید، به معنایِ بهکارنیامدنی یا بیهوده، نیز به کار رفته است. و از آن جا که آن را تنها در معنایِ امروزیِ صفتیِ آن میشناسد (مانندِ، آدمِ نابهکار) و دوگانگیِ دستوری و، در نتیجه، معناییِ کاربردِ واژه را نمیشناسد، با شیوهیِ لودگی و طعنهزنیِ خود ابراز حیرت میکند که چرا این واژه در ترجمهیِ شهریار یک جا به آن معنا و یک جا به این معنا به کار رفته است! در حالی که هر فارسیزبانِ آشنا با زبانِ ادبیِ معنایِ قیدیِ «نابهکار» را در این عبارت میفهمد: «و نه هیچ صناعتی و زیب-و-زیوری نابهکار در آن به کار آورده ام.» (ویراستِ سوم، ص ۵۴) همچنین، به نظر میرسد که طباطبایی «بازو» را تنها به معنایِ بخشِ بالاییِ دستِ انسان و قدرتِ ماهیچهایِ آن میشناسد و بس. زیرا مینویسد: «تردیدی نیست که بازوی رستم همانقدر از جنگافزار جدید فاصله دارد که شهریار ماکیاوللی از رستم.» ولی «بازو» در فارسی، مانندِ واژهیِ هممعنایِ خود در لاتینی، به معنایِ نیرویِ جنگیِ نیز به کار رفته است («ما تختِ سلطنت نه به بازو نهاده ایم»– حافظ)، هم به معنایِ مطلقِ قدرت، چنان که سعدی از «بازویِ دین» سخن میگوید. امروز هم «بازویِ نظامی» به معنایِ قدرتِ جنگی یک کشور یا یک سازمانِ سیاسیِ انقلابی به کار میرود. باری، این گونه کاربردِ واژهها در معناهایِ کمتر آشنا ، که شمارشان در این ترجمه انگشتشمار است، چاشنیِ سبکیِ آن «اندکی کهنشیوگی» ست که من برایِ این متن برگزیده ام. و گفتم که چرا و چهگونه این کار را میکنم. شک نیست که برایِ درست خواندن و فهمیدنِ این ترجمه مایهای از سوادِ ادبیِ کلاسیکِ فارسی ضروری ست. چنان که پیش از این گفتم، من پیرایهیِ سبکی را برایِ ترجمهیِ چنین متنی ضروری میدانم، زیرا با جانِ معنا در آن در پیوند است. امّا، این را هم بیفزایم که، من هم بر آن ام که کتابهایی از نوعِ سیاستِ ارسطو و لویاتانِ هابز یا رسالههایِ لاک و روسو را، که به زبانِ روزگارِ خود، بی پیرایهیِ سبکی، نوشته شده اند، به زبانِ سادهیِ روشنِ امروزی ترجمه باید کرد. البته شهریار و متنهایِ مانندِ آن را هم میشود به زبانِ «عریان» و خام و زشت ترجمه کرد، چنان که در همهیِ زبانها میکنند. اما کوشش برایِ آراستنِ آن به پیرایهیِ سبکی، البته، مزه و حال و حالتی دیگر به آن میبخشد. و بیتعارف باید گفت که، این کارِ هر مترجمی نیست.
یادکردِ این نکته هم چهبسا بد نباشد که طباطبایی با همه نیش و طعنههایی که به «ادیبِ متفنن» میزند، بد-اش نمیآید که خود، برایِ جلوهفروشیِ ادبی، گهگاه در نثرِ خود «تلمیحاتِ» ادبی و شعری وارد کند و نثرِ خود را هم گاهی «کهنشیوه» کند. مانندِ این: «اگر مصلحت و عاقبتاندیشی با تحلیل منطق مناسبات توأم نباشد، سرکنگبین میتواند بر صفرا بیفزاید» که نشاندنِ بسیار نابهجا و مهملِ استعارهای از سرودهیِ مولوی در مثنوی ست: «لاجرم سرکنگبین صفرا فزود». و یا یاوههایی از این دست در همین «نقد»: «ماکیاوللی به ضرورت ‘قافیه نمیاندیشد’، بلکه ‘حرف و گفت و صوت را بر هم میزند’ تا موسیقی متن اندیشهء سیاسی خود را به گوش خواننده برساند.» که کولاژی ست از دو بیتِ مولوی. یکی، «قافیه اندیشم و دلدارِ من / گوید-ام مندیش جز دیدارِ من» و دیگری، « گفت و صوت و حرف را برهم زنم / تا که بی این هر سه با تو دم زنم» و این جا باید درنگی کرد در ربطِ این عبارتبندی و کولاژسازیِ بیمعنا با ماکیاوللی و اندیشهیِ او و ربطِ او با مولوی و مضمونهایِ عارفانهاش. یعنی، ماکیاوللی هم به زبانِ استعارههایِ عارفانه حرف میزند؟
اوجِ دانشفروشیهایِ ادبیِ طباطبایی، در بحثی رودهدراز، در بارهیِ کشفِ بزرگِ او از راه یافتنِ صنعتِ بدیعیِ «التفات» از شعرِ فارسی به نثرِ ایتالیاییِ ماکیاوللی ست! البته میدانیم که ماکیاوللی در رشتهیِ ادبی در دبیرستانهایِ ایران درس نخوانده بوده و روحاش از شعرِ فارسی و صنایعِِ سبک و سنگینِ آن خبر نداشته است. با اینهمه باید دید در متنی که، به گفتهیِ خودِ وی، «هیچ صناعتی و زیب-و-زیوری نابهکار در آن به کار نیاورده»، چهگونه «صنعتِ بدیعیِ التفات» را زیب-و-زیورِ نثرِ خود کرده است! از یادکردِ این نکته هم نمیباید گذشت که، بیشینهیِ این «صنایعِ بدیعی»، از جمله همین «صنعتِ التفات»، برساختهیِ ادبا و فضلایی ست که خود استعدادی در شاعری نداشته و کم هم بیکار نبوده اند. در نتیجه، با گشت-و-گذار در دیوانهایِ شاعران چیزهایی را به هم ربط داده و بافته و از آنها «صنعت» بیرون کشیده اند و به شاعران نسبت داده اند که، چهبسا، روحِ ایشان هم از آن بیخبر بوده است. زیرا هیچ شاعرِ بلندپایه، همچون سعدی– که این «صنعت» را به شعرِ او نیز نسبت داده اند– بر اساسِ کتابِ «علمِ بدیع» شعر نمیگوید و تعبیرها و شگردهایِ بیانیِ خود را از سرِ ذوق از دلِ روحِِزبان در کار میآورد و دست بهِ صنعتگریِ زورکی نمیزند. اما، آقایِ طباطبایی، به وسوسهیِ نفسِ امّاره برایِ دانشفروشی، کاربردِ این «صنعت» را به ماکیاوللی هم نسبت داده و زیب-و-زیورِ تاخت-و-تازِ خود کرده است. درنگی در معناهایی که او از «صنعتِ التفات» در نوشتهیِ ماکیاوللی بیرون میکشد برایِ تفریح بد نیست. مینویسد:
در ترجمهء آشوری آمده بود [که البته این جا باید نوشت: «آمده است»] که «نخستین علّتِ از کف دادنِ شهریاری به فراموشی سپردنِ فنِ جنگاوری ست و بالاترین آلتِ فراچنگ آوردنِ آن نیز استادی در این فن است.» ماکیاوللی […] بارِ دیگر، در التفاتی دیگر، در خطاب به کسی که باید ایتالیا را از چنگالِ وحشیان برهاند، مینویسد: «نخستین علتی که موجب میشود تو قدرت خود را از دست بدهی (ti fa perdere) همانا بیاعتنایی به فن جنگ است! و سببی که موجب میشود تو آن را به دست آوری (te lo fa acquistra) استادی در این فن است!» ساختار انشایی عبارت و منطق معنایی هر دو عبارت همسانی شگفتی با همدیگر دارند و التفات از غایب به حاضر، در جای مشخصی، آگاهانه و به عمد وارد شده است تا فراخوانی شخصی به پرداختن به فن جنگ، گرد آوردن جنگافزارها، سپاهآرایی و جنگآوری باشد.
به ضعفهایِ عبارتیِ «علتی که موجب میشود» و «سببی که موجب میشود» کاری ندارم. ولی میشود اشاره کرد که، علت و سبب همیشه «موجب میشوند» و در این دو عبارت زیادی اند. ولی شگفتیِ ایشان از «صنعتکاریِ» ماکیاوللی و «همسانیِ شگفتِ انشایی و منطقِ معناییِ» دو عبارتِ سادهیِ «تو قدرتِ خود را از دست بدهی» و «تو آن را به دست آوری»، بهراستی مایهیِ شگفتی ست. و این که آن صنعتِ ادبیِ شعرِ فارسی چهگونه «آگاهانه» در این دو نشانده شده است! باری، باید پرسید که، این «تو» در این دو جمله در متنِ اصلی آیا یک خطابِ کلی و عام است یا خطابی ست به شخصِ خاص؟ یعنی، آن گونه که طباطبایی فهمیده، خطابی ست به آن کسی که «باید ایتالیا را از چنگالِ وحشیان برهاند» یا نه. اگر خطابِ آن کلی و عام باشد نه به شخصِ خاص، ترجمهی من، که در سطرهایِ بالا آمد، ایرادی ندارد که هیچ، بلکه از نظرِ ساختارِ عبارت نیز از شلختگیِ و خامی ترجمهیِ طباطبایی بهدور است. و اما، یک نکتهیِ بدیهی آن است که در هر زبانی گفتههایِ از نظرِ ظاهرِ معنایی یکسان، از کودکانه و عامیانه گرفته تا هنرمندانه و ادیبانه و جز آنها، در قالبها و شیوههایِ بیانیِ ناهمگون، با واژهها و عبارتهایِ گوناگون بیان میشوند. واگردانِ یک جمله یا عبارت از یک زبان به زبانِ دیگر نیز، بنا به چهگونگیِ زباندانی و سبک و پسندِ مترجم، قالبها و ساختارهایِ عبارتی و معناییِ گوناگون میپذیرد. و همین سبب میشود که ترجمههایِ درست از یک متن نیز قالبهایِ بیانی و عبارتیِ یکسان نداشته باشند. یک بیانِ کلی در یک زبان با خطابِ «تو»، مانندِ نمونهیِ بالا، میتواند پسندیده و رایج باشد، ولی در زبانِ دیگر، یا در جایِ خاصی از بافتارِ معنایی در آن، زنگِ چندان خوشایند نداشته باشد. بنا براین، اگر تکیهیِ ویژهای بر آن «تو»، به عنوانِ خطاب به یک شخصِ خاص، در کار نباشد، برگردانِ آن در زبانِ دیگر با بیانی کلی که خطابِ شخصی در آن نباشد، هیچ اشکالی ندارد. زیرا هیچ نارسایی در معنا ندارد. من خود در جاهایِ دیگری از این ترجمه (از جمله ص ١٢۴، ویراستِ سوم)، هر جایی که درخور معنا بوده، این خطابِ «تو» را آورده ام که خطابِ عام است نه خاص. نکتهیِ دیگر در بارهیِ ترجمهیِ آن «تو» به فارسی آن است که یک مترجمِ ناشی و کمذوق آن دو عبارت را چهبسا همان گونه ترجمه میکند که طباطبایی کرده است. زیرا آن «تو» را در آن دو عبارت در فارسی ترجمه نباید کرد. چرا که مترجمِِ «زبانفهم» میداند که در این دو عبارت شناسهیِ دوم شخصِ فعل در «به دست آوری» و «از دست بدهی» جانشینِ آن میشود و آن را زائد میکند.
و امّا، در این جمله و تمامیِ این پاراگراف هیچ قرینهای در کار نیست که حکایت از آن داشته باشد که خطابِ ماکیاوللی به آن کسی باشد که میخواهد او را به رهاندنِ ایتالیا از «چنگالِ بربران» برانگیزد. بلکه خطاباش عام است به هر کسی که مقامِ شهریاری دارد. زیرا، بنا به نصِّ روشنِ همین کتاب، با در نظر داشتنِ قاعدهیِ ادب، هرگز نمیتواند به چنان کسی «تو» خطاب کند. ماکیاوللی در پیشکشنامهیِ کتاب به لورنتسو مدیچی وی را، به لاتینی، «عالیجناب» (Magnificum)، و، به ایتالیایی، «سرورِ ارجمند»Magnificenzia) (Vostra خطاب میکند. و در سراسرِ این بخش با ادبِ «مردی فروپایه و ناچیز» در برابرِ مردی دارایِ جایگاهِ بلندِ شاهوار با او همواره به صیغهیِ جمع سخن میگوید. در فصلِ پایانیِ کتاب نیز، در جست-و-جویِ کسی که ایتالیا را «از چنگالِ بربران» برهاند، برایِ برانگیختنِ او به چنین کارِ سترگی، خطاب به او، با ادب و بزرگداشتِ تمام، چند بار از «خاندانِ ارجمندِ شما» (illustre casa vostra)، و از این که «خدا یارِ شماست»(Dio amico a voi) ، و «اسبابِ بزرگی همه بهرِ شما (یا «آن عالیجنابِ») آماده است»(ogni cosa è concorsa nella vostra grandezza) ، سخن میگوید.
طباطبایی گمان میکند که این «تو» گفتنها همواره خطلب به شخصِ خاصی ست که در مقامِ بالادست قرار دارد. در همین «نقد» مینویسد: «ماکیاوللی و گوئیچچاردینی رجال سیاسی و سفیر بودند و یکی از هدفهای آنان در نوشتن رسالههای سیاسی جلب نظر حاکمان برای اصلاحات اساسی در نهادهای فلورانس و ایتالیا بود. رسالههای آنان نیز برای چنین کسی یا کسانی نوشته شده است.» امّا بنا به همان شاهدهایی که از شهریار در پاراگرافِ بالا آوردم، ، در زبانهایی که در آنها هم ضمیرِ دوم شخصِ مفرد (تو) وجود دارد هم جمع (شما)، در پایگانِ سیاسی و اداری گمان نمیکنم در هیچ جایِ دنیا مقامِ پاییندست هرگز اجازه داشته باشد که سرورانِ خود را «تو» خطاب کند. این گونه خطاب در رابطهیِ خودمانی و دوستانه یا در گفتار با آدمِِ فرودست به کار میرود. بنا بر این، میتوان گفت که، این شیوه و رسم گفتار در زبانِ ایتالیایی ست که اجازه میدهد «تو» به صورتِ خطابِ عام به کار رود، نه آن که ماکیاوللی و نویسندهیِ دیگرِ ایتالیایی بیادبی کرده و سرورانِ خود را «تو» خطاب کرده باشند. در زبانِ فارسی، بهویژه در شعرِ فارسی، هم چنین شیوهای از بیان رایج است. هنگامی که سعدی میگوید: «تو کز محنتِ دیگران بیغمی / نشاید که نامات نهند آدمی» این یک خطابِ عام است و در فارسی روا ست که با «تو» بیان شود. اگر کسی در زبانِ دیگری این بیت را چنین ترجمه کند که، «شایستهیِ نامِ آدمی نیست آن کس که در غمِ دیگران نباشد»، چیزی از معنا از دست نرفته است، اگرچه شگردِ بیانِ شاعرانه در زبانِ اصلی در آن بازتاب ندارد.
طباطبایی میافزاید که، «بسیاری از ترجمههایِ شهریار این التفات از غایب به حاضر را که در بسیاری از زبانها سکتهای در عبارت ایجاد میکند، و میتواند ضعفِ تألیف به شمار آید، از قلم انداخته اند […] اما ماکیاوللی با آغوش باز به این ضعف تألیف خطر کرده است، یعنی استواری ادبی رساله را فدای غایتی کرده است که از نوشتن آن دنبال میکرد [که از نظرِ همخوانیِ فعلها باید مینوشت: دنبال میکند]». این حرف، که بر اساسِ بدفهمیِ متن گفته شده، بیجا ست. زیرا او خود در همین مقاله نوشته است که، «ماکیاوللی و برخی دیگر از نویسندگانِ ایتالیایی دورهء نوزایش» این شیوهی بیانی را داشته اند و ماکیاوللی آن را پایهگذاری نکرده است. پس چرا کسی که از سبکِ نگارشیِ زبانِ خود و روزگارِ خود پیروی میکند، میباید «با آغوش باز به این ضعف تألیف خطر کرده» و «استواریِ ادبیِ رساله را فدایِ غایتی کرده» باشد؟ به عبارتِ دیگر، با به کار بردنِ قاعدهیِ رایجِ زبانی چرا باید «ضعفِ تألیفی» در میان باشد؟ و اگر مترجمی از آن جا که این «التفات از غایب به حاضر» در زبانِ او، به گفتهیِ طباطبایی، «سکته ایجاد میکند»، این خطابِ عام را که در ایتالیایی با «تو» بیان شده است، در قالبِ خطابِ عامِ غیرِ شخصی درآورد، آیا معنایِ آن ناوفاداری به متن است، یا نشانهیِ آگاهی به شگردهایِ برگردان از یک زبان به زبانِ دیگر؟ یعنی که، چنین مترجمی میداند که کجا «تو» را باید مانند متنِ اصلی نگاه داشت و کجا به عبارتی درخورِ شیوهیِ اصطلاحیِ زبانِ گیرنده برگرداند!
من اگر بخواهم به همهیِ خردهگیریهایِ بیپایان او پاسخ دهم باید، مانندِ او، ششماه وقت بگذارم و صد صفحه را سیاه کنم، چنان که او کرده است. اما من چنین حال-و-حوصلهای ندارم و فایدهای هم در آن نمیبینم. و گمان میکنم همین نکتهها که یاد کرده ام خامیِ او را در کارِ فهمِ زبان و ترجمه برساند، اگرچه با آن خودشیفتگیِ کممانند خود را در بالاترین مرتبهی ممکنِ فهمِ زبان و متن بداند. با اینهمه اشاره به چند نکتهی دیگر نیز بیفایده نیست. به نظرِ میرسد که او گمان میکند ماکیاوللی زبانِ ایتالیایی را با تمامیِ ساختارِ واژگانی و دستوری و اصطلاحیاش خود برساخته و آن را نه مانندِ دیگر مردمان و نویسندگان بنا به طبعِ زبانیِ بومیِ خود، بلکه در همهیِ لحظهها با خودآگاهی و اختیارِ تمام خودسرانه برایِ معناهایِ «پیچیده»ای به کار برده است که آقای طباطبایی میفهمد و بس. در نتیجه، ترجمهیِ درست از کارِ او را، چنان که گفتم، بازبردنِ واژهها و جملهها و عبارتهایِ او به صورتِ یکنواخت و مکانیکی به زبانِ دیگر میداند، نه سازگار کردنِ آنها با سازمانِ دستوری و شیوهها و شگردهایِ بیانی در زبانِ گیرنده. حال آن که او خود در کتابِ جدالِ قدیم و جدید، که اثرِ پژوهشیِ آموزنده و ارزندهای ست، بهخوبی نشان میدهد که زبان و اندیشهیِ ماکیاوللی با زبان و اندیشهیِ دوستِ نویسنده و دیوانیِ همکارِ او، به نامِِ گوئیتچاردینی، چه اندازه نزدیک و همانند است. و این یکی از جالبترین بخشهایِ آن کتاب است.
«من بخت را به رودِ سرکشی همانند میکنم که چون سر برکشد…» جملهای ست در ترجمهیِ من. و او در میانِ انبوهِ خردهگیریها، از جمله، بر آن خرده گرفته است که چرا آن را، در همخوانی با اصل، به «رودهایِ خروشان» که «چون طغیان کنند» برنگردانده ام. این کار در ترجمه از آن نکتهها و باریکناهایِ زبانی ست که هر فارسیزبانی، اگر سرِ ستیز نداشته باشد، با ذوق و سوادِ میانمایه هم منطقِ آن را درمییابد و، با نگاهی به گرایشِ طبعِِ زبانِ مادریِ خود، آن را در ترجمه روا میداند. زیرا «رودها» در چنین جملهای به زبانِ ایتالیایی، یا هر زبانِ دیگر، امری کلی و نوعی را بیان میکند که همهجا رخ میدهد، یعنی سرکشیِ رود و پیآمدهایِ همیشگیِ آن. برگردانِ آن به «رود» در ترجمه، بنا به طبعِ زبانِ فارسی، بیانگرِ همین امرِ کلی و نوعی ست. در نتیجه، نه تنها هیچ کمبودِ معنایی ندارد و در آن هیچ خیانتی به متن نشده، که از نظرِ شیوهیِ بیانیِ فارسی و زیباشناسیِ آن بسیار پسندیدهتر از آوردنِ آن به صورتِ جمع است. هر فارسیزبانِ باذوقی از ترجمهای به سبکِ آقای طباطبایی که میخواهد طابقالنعلِ بالنعل به اصل «وفادار» باشد، در جا بویِ «ترجمه« میشنود ، یعنی پیرویِ ناشیانه از شیوهیِ بیانیِ زبانِ دیگر.
کمی پایینتر باز به عبارتی دیگر بند میکند و مینویسد، «ماکیاوللی میگوید که ‘پس من نتیجه میگیرم که…’» و از این که این عبارت در ترجمهیِ من به صورتِ «پس نتیجه میگیریم» آمده است، با حیرت میپرسد: «به دلیلی که بر من معلوم نیست، فاعلِ جمله را جمع میبندد». دلیلِ این حیرت چیزی جزِ ضعفِ فهمِ از تفاوتِ منطقِ کاربردهایِ اصطلاحیِ عبارتها و واژهها در دو زبان نیست. «پس، نتیجه میگیریم» همان «پس، من نتیجه میگیرم» است. اما گرایشِ زبان فارسی بیشتر به آن است که در چنین بافتارِ معنایی شخص بگوید، «پس، نتیجه میگیریم»، به معنایِ آن که این یک نتیجهگیریِ همگانی ست و همه آن را میپذیرند، از جمله من. مگر آن که تأکیدِ خاصی بر «من» در این عبارت باشد و بگوید «من نتیجه میگیرم که…». به معنایِ آن که، این نتیجهای ست که من میگیرم، دیگران خواه بپذیرند خواه نپذیرند. و در جملهیِ ماکیاوللی در ترجمهیِ فارسی، «پس، نتیجه میگیریم که بخت گردان است، اما مردم در شیوههایِ خود پایدار»، ساختارِ جمله، از نظرِ اصطلاحی، فارسیتر است تا آن که بگوییم، «پس، نتیجه میگیرم…»
ماکیاوللی در بارهیِ پاپ آلکساندر ششم میگوید، «هیچ کس به اندازهیِ او پیمان نمینهاد و سوگندهایِ سخت نمیخورد و به اندازهیِ وی عهد و سوگند را زیرِ پا نمینهاد. با این همه، همیشه در فریبکاری کامیاب بود. زیرا مزاجِ جهان را از این جهت نیک میشناخت.» آقای طباطبایی فتوا میدهد که جملهیِ پایانی را، که ترجمهیِ questa parte del mondo است، میباید این گونه ترجمه کرد: «این وجه از امورِ عالم را خوب میشناخت». ولی هر کس که با «مزاجِ دهر» در شعرِ حافظ و «مزاجِ جهان» در آثارِ دیگر شاعرانِ فارسیزبان آشنا باشد و از ذوقِ زبانی نیز بیبهره نباشد و چیزی از شگردِ شیواییِ ترجمه بداند، خوب حس میکند که این «مزاجِ جهان» در این بافتار چه خوش مینشیند و آن ترجمهیِ مکانیکی خام و کممایه است. باری، همینجا این کارِ ملالآورِ کند-و-کاو در گفتههایِ بیمایهیِ او را رها کنم و به آن جست-و-جو و شمارشِ «اگر» و «مگر» و «همیشه» و «چهبسا» هم در متنِ ایتالیاییِ شهریار نپردازم که او برایِ شمردنِ کم-و-کسریهایِِ اگر و مگر در ترجمهیِ فارسیِ، خود را بهزحمت انداخته و به یاریِ یک دیسکِ فشرده پیجویی کرده است. زیرا، اینهمه زور زدن و متّه به خشخاش گذاشتن، چنان که گفتم، جز نشانهایِ از فهمِ خامِ طباطبایی از زبان و فن و هنرِ ترجمه نیست.
نقدِ درستِ یک اثر با هوچیگری در بارهیِ آن زمین تا آسمان فرق دارد. ولی این را هم بگویم که در میانِ همهیِ خردهگیریهایِ بیربطِ او، یک جا یک ایرادِ او درست است. و آن آن جا ست که من از آن عبارتی که ماکیاوللی «وردِ زبانِ فرزانگانِ روزگارِ» خود میداند، یعنی «دم غنیمت است»، برداشتِ درستی نکرده ام. بلکه آن را «بگذاریم سرِ فرصت» باید ترجمه کرد. ولی طباطبایی به شیوهیِ خود آن را پیراهن عثمان کرده و جار میزند. این پیله کردنِ بیمارگونهیِ انتقامجویانه سبب شده است که او در ترجمهیِ من جز عیب و ایراد چیزی نبیند، حتا آن جا که در این ترجمه مشکلی به قلمِ من حل شده است که در ترجمه به زبانهایِ انگلیسی و فرانسه و آلمانی هم حلناشده مانده است. و آن یافتنِ برابرنهادهای برایِ virtù ست که، در جوارِ «بخت»، مفهومِ بنیادی و پُربسامدی در این متن است. مترجمانِ آن زبانها ناگزیر چندین کلمه در برابرِ آن گذاشته اند. ولی من با پژوهش در بارهیِ مفهومِ «ویرتو» در دورهیِ رُنسانسِ ایتالیا و آنگاه کاربردِ فراوانِ «هنر» در شاهنامه، و چند متنِ کهنِ دیگر، به این نتیجه رسیدم که این بهترین برابرنهاده برای «ویرتو» در زبانِ ما ست و بهخوبی در این متن مینشیند و به بیش از نود درصدِ کاربردهایِ آن پاسخگوست. و این نکته را در دیباچهیِ ترجمه با آوردنِ شاهدهایِ فراوان بازگفته ام. اما آقای طباطبایی باز هم با لودگیِ خُنکِ خود خواسته است گفتهیِ مرا دست بیندازد.
ماکیاوللی، از جمله، «ویرتو» را در موردِ کمان نیز به کار برده و از کسی برایِ مثال سخن میگوید که «ویرتو»یِ کمانِ خود را میشناسد و از فاصلهیِ دور تیرِ را بلندتر پرتاب میکند تا بر آماج بنشیند. من در ویراستِ دومِ این ترجمه، با توجه به کاربردِ «ویرتو» در چنین جایی در متنِ اصلی، به جایِ «بُردِ کمانِ خویش را میشناسد»، گذاشتم، «هنرِ کمانِ خویش را میشناسد»، یعنی میداند که تواناییِ پرتابیِ آن تا چه حد است. زیرا در فارسی گفتاری نیز هنر را، به معنایِ تواناییِ ذاتی یا کارکردِ چیزی، تنها نه برایِ انسان که برایِ جز آن هم به کار میبریم. برایِ مثال میگوییم، این اسب یا این ماشین یا این ابزار «هنری ندارد»، یعنی کاری از آن برنمیآید یا کاری را که از او انتظار میرود نمیتواند انجام دهد. یا میپرسیم، هنرِ این حیوان (برایِ مثال، اسب) یا ماشین یا ابزار چیست؟ یعنی به چه کار میآید یا چه کاری از آن برمیآید. طباطبایی، شاید از این جهت که زبانِ فارسی زبانِ مادریِ او نیست و آن را تنها در مدرسه آموخته است، با این نکتههایِ باریک در معناشناسی و کاربردِ واژهها در زبانِ فارسی چندان آشنا نیست. و اگر به این آگاه باشد و حدِ خود را بشناسد، هیچ عیبی نیست و ایرادی به او نمیشود گرفت. اما او، همان طور که ایتالیاییِ روزگارِ ماکیاوللی را «فوتِ آب» است و چنین در عرصهیِ آن میدانداری میکند، گمان میکند که فارسی را نیز بهتر از هر کسی که فارسی زبانِ مادریِ اوست، و از جمله هر «ادیب متفنّنی»، میداند، به خود اجازه میدهد که چیزی را که در این زبان نمیشناسد و نمیفهمد به سخره بگیرد.
از شگردهایِ «نقادی» طباطبایی گرد-و-خاک به پا کردن است. او در این رسالهیِ «صد صفحهای» اگرچه توجهِ اصلیاش به کوبیدنِ ترجمهیِ من است و بیاعتبار شمردنِ «تفننِ» من، در پنج-شش جهتِ دیگر نیز تاخت-و-تاز میکند تا بگوید که در این سی-چهل سال فهم و شعورِ علمِ سیاست در میانِ ما نسبت به روزگارِ محسنِ عزیزی چهاندازه پس رفته است. از جمله، چنان که گفتم، به حمید عنایت و مترجمانی دیگر میتازد. طباطبایی دانش و استعدادِ ویژهای در لغتشناسی و لغتسازی از خود نشان نداده، و من یک واژهیِ تازه هم سراغ ندارم که از قلمِ او تراویده باشد. اما با همه انکاری که در حقِ دیگران میکند، از دستآوردهایِ ایشان در این زمینه بهرهمند شده است. پیشرفتی که او در این بیست و چند ساله در نوشتنِ فارسی کرده و زبان و اصطلاحهایی به کار میبرد وامدارِ کوششهایِ همنسلِهایِ او ست. در یک مرور در کتابِ جدال قدیم و جدید به واژههایی مانندِ واژگان، آرمانشهر، شهروند، پیآمد، انداموار، و آموزه برخورده ام که از عمرشان در زبانِ فارسی سی تا پنجاه سال بیشتر نمیگذرد. شهروند را میدانم که نخستین بار حمید عنایت به کار برد. واژگان را هم شاید خانلری. آرمانشهر و انداموار هم سرراست از من است و من همچنین از راهِ فرهنگهایِ خود، دانشنامهیِ سیاسی، واژگانِ فلسفه و علومِ اجتماعی، فرهنگِ علومِ انسانی، و نیز نوشتهها و ترجمههایِ خود، در رواجِ همهیِ آنها نقش داشته ام. در زمانِ محسنِ عزیزی چنین دستگاهِ واژگانی، که اینها جزءِ کوچکی از آن است، در فارسی وجود نداشت و زبانِ نوشتاری او و همنسلاناش در قلمروِ علومِ انسانی بسیار لنگ و نارسا بود. اما طباطبایی اهلِ سپاس و قدردانی نیست. و بهعکس، تا آن جا که بتواند در خراب کردنِ دیگران به نیّتِ بالا بردنِ خود کوشا ست. از جمله، او نیز از کسانی ست که از واژهیِ «گفتمان» بدشان میآید، و بی هیچ شایندگیِ ویژهیِ علمی در کارِ زبان، با بیادبیِ تمام، آن را «عوامانه» میداند. ولی امروز این واژهای ست بسیار رایج در زبانِ علومِ انسانی در فارسی و جمعِ بزرگی از برجستهترین مترجمان و نویسندگان، از زبانشناس تا روانشناس و جامعهشناس، و اهلِ علومِ سیاسی و مردمشناسی و فلسفه آن را به کار میبرند. البته هر کسی مجاز است که واژهای را بپسندد یا نپسندد، به کار ببرد یا به کار نبرد، ولی حق ندارد به کسانی که آن را پذیرفته اند و به کار میبرند توهین کند. این را هم بگویم و بگذرم که بسیاری کسان از آن کسی که واژهیِ گفتمان را به زبانِ فارسی شناساند، از بابت این گرهگشایی، و بسیاری گرهگشاییهایِ زبانیِ دیگر، سپاسگزاری کرده اند، زیرا در فرهنگِ علومِ انسانیِ خود دو-سه هزار واژهیِ مشتق و ترکیبیِ تازه را شناسانده است که هماکنون، دست کم، دویست-سیصد واژه از آنها نه تنها به علومِ انسانی که به علومِ طبیعی و پزشکی و مهندسی و نیز شناختِ هنرها و زمینههایِ دیگر، از جمله به مقالههایِ مجلهها و روزنامهها و دیگر رسانهها، راه باز کرده است. و برخی از آنها اکنون از پُربسامدترینها در واژگان این زمینهها هستند. این ادعا نیست. میتوان آن را با گشت بر روی موتورِ یابندهیِ گوگل بهآسانی سنجید.
باری، من، امّا، سرِ خراب کردنِ آقایِ طباطبایی را ندارم و اگر او خود به این میدان نیامده بود هرگز این حرفها را نمیزدم. او اگر در سرِ جایِ خود بماند و گمان نکند که با درآمدن از خم رنگرزیِ یک دانشگاهِ اروپایی طاووسِ علّیینِ عالمِ علم و اندیشه شده است و حق دارد به دیگران به چشمِ خوارداشت بنگرد، از نظرِ من، در عالمِ ما یک استادِ باارجِ و باسوادِ فلسفهیِ سیاسی ست، اما نه بیش از آن. هیچکس در میانِ ما، نابغه هم که به دنیا آمده باشد، به حکمِِ سرنوشتِ تاریخیاش، یعنی جایی که در آن به دنیا آمده و زبانی که با آن سخن میگوید و مینویسد، و هوایی که تنفس میکند، نمیتواند طاووسِ علّیینِ عالمِ علم و فلسفهیِ فرنگی شود. در میانِ ما، و در عالمِ برزخیِ کنونیِ ما، هم روزگارِ علمایِ اعلامِ مدرسی سر آمده و هم روزگارِ جعفرخانِ از فرنگ برگشته. امروز هزاران جوانِ هموطنِ ما در دانشگاههایِ بخشِ بزرگی از جهان، و برخی در بهترینِ آنها، و نیز در دانشگاههایِ داخلی تدریس میکنند و دیگر کسی تحفهیِ لایِ زروَرَق پیچیدهیِ از فرنگ آمده نیست. دانشجویانِ این روزگار هم دانشجویانِ روزگارِ جوانیِ من و آقای طباطبایی نیستند و در میانشان آنهایی که جویندهیِ دانش اند، از ما یابندهتر اند. و اما، من در میانِ کتابهای آقایِ طباطبایی که دیده یا خوانده ام، کتابِ ابنخلدون را پسندیده ام و سالیانی پیش از راهِ دوستی که به دیدارِ او در پاریس میرفت برایِ او تبریکی بابتِ آن فرستادم. کتابِ جدالِ قدیم و جدید او را هم، که به تازگی برایِ بارِ دوم خوانده ام، در زبانِ فارسی کتابِ نوآورانهیِ در نوعِ خود بیمانندی در قلمروِ فلسفهیِ سیاسی یافته ام. این کتاب، اگر چه از نظرِ زبانی نیاز به یک ویرایش دارد، چرخشِ اروپا از اندیشهیِ مسیحیِ قرونِ وسطایی به اندیشهیِ گیتیانهیِ مدرن را خیلی خوب و بانظم طرح و دنبال میکند و چهرههایِ اصلیِ آن، ازجمله ماکیاوللی و همروزگارانِ او را، میشناساند. بهگمانام همین پژوهش سبب شده است که او به خامی و بیپایگیِ نظریههایِ قدیمِ خود در بابِ «رفعِ تصلّب از سنّت» در دنیایِ ما پی ببرد و خود را از آن بنبست بیرون بکشد. اگر او از آن تبخترِ علماییِ سنتی و حال-و-هوایِ جعفر خانِ «از فرنگ برگشته» بیرون بیاید و جایِ خود را بهتر بشناسد، به گمانِ من، از آن فیلسوفِ دیگرمان، یعنی آرامشِ دوستدار، برایِ ما شخصیّتِ سودمندتری ست. زیرا او توانسته خود را از دهلیزِ خیالبافیهایِ شرقی بیرون بکشد و با کتابِ آخر خود و نمایاندنِ سیرِ اندیشه در غرب راهی به جلو برایِ فهمِ تاریخیِ اندیشه باز کند، حال آن که دوستدار با گندهدماغی و خودپسندیِ بیجایِ خود، خود را در بنبستی گیر انداخته که راهی برایِ هیچکس به بیرون از آن نیست. من بر آن ام که ما اکنون در عالمِ خود به درجهای از رشدِ فکری و علمی رسیده ایم که میتوانیم عقدههایِ حقارت و کینتوزی (رُسانتیمانِ) جهانِ سومی را از خود بتکانیم و درِ همسخنی (دیالوگ) به شیوهیِ عقلانیِ مدرن را باز کنیم.
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.