ملال، درست مثلِ درد، تجربهای آزارنده و ناخوشایند است که لازم است آن را بچشیم تا بتوانیم واقعاً خوب زندگی کنیم.
زندگیای را تصور کنید که ملال در آن جایی ندارد. شاید در نگاه نخست، چنین تصوری برایمان خوشایند و حتی آرمانی بنظر برسد. اما باید بیشتر دقت کنیم. حرف از زندگیای نمیزنیم که در آن موقعیتهای ملالآور وجود ندارد. فردی همچون گیبسون فقط به این دلیل از درد رهاست که نمیتواند آن را تجربه کند. اما همچنان امور خطرناک و آسیبرسان در چنین زندگیای وجود دارد. به همین نحو، در زندگی کسی که نمیتواند ملال را تجربه کند، ملالی وجود نخواهد داشت، اما تنها به این دلیل که نمیتواند ملال را تجربه کند.
ایان — در دهه ۱۹۲۰ میلادی، ادوارد اچ. گیبسون، مجری برنامههای سرگرمکننده در آمریکا، به مدت ۱۹ ماه و هر روز دوبار روی صحنه میرفت و نمایشهایی اجرا میکرد که مرگ را به چالش میکشید. او که ملقب به «جاسنجاقیِ انسانی» بود، یکی از حضار را دعوت میکرد تا ۵۰ یا ۶۰ سنجاق را تا انتها در هر نقطهای از بدنش، بجز شکم و کشاله ران فرو کند.
گیبسون یکبار خودش را با بخاری گازی داغ سوزانده بود، بیآنکه چیزی احساس کند. فقط هنگامی متوجه موقعیت خود شده بود که بوی بدِ پوستِ سوخته به مشامش رسیده بود. ادعا میکرد که بجز سر درد، هیچ دردی احساس نکرده است، نه هنگامی که با تبر زانوی خود را بریده، نه هنگامی که با هفتتیر سوزنی ۲۲ میلیمتری به خودش شلیک کرده و گلوله از انگشت اشارۀ چپش عبور کرده، و نه حتی هنگامی که از عصبانیت شدید دماغش را به پیانو کوبیده و شکسته بود.
گیبسون انسانی عادی نبود، اما ابرانسان هم نبود. طبق اکثر گزارشات، بیحسی او مادرزادی بوده است. چنین اختلالاتی نادرند، اما ناشناخته نیستند. کسانی که از بیحسی مادرزادی رنج میبرند، زندگی سخت، خطرناک و گاهاً غمگین و کوتاهی دارند. در ادبیات پزشکی افراد بسیاری مشاهده شدهاند که دچار جراحتهای جدی نظیر پارگی عضلات، کوفتکی، شکستگی و سوختگی شدهاند، بدون اینکه دردی حس کنند. درد نداشتن باعث میشود بیملاحظه شویم. کمتر فردی درد را دوست دارد، اما درد ما را از دردسر دور میکند.
درد تنها تجربه ناخوشایندی نیست که انسانها دارند. ملال چطور؟ آیا ممکن است ملال هم فایدهای داشته باشد؟ افراد زیادی برای ملال دفاعیات فلسفی اقامه کردهاند. برتراند راسل و آدم فیلیپسِ۱ روانکاو، از اهمیت تواناییِ تحمل ملال سخن میگویند. به گفتۀ راسل، توانایی غلبه بر ملال، «لازمۀ زندگی شاد» است. فیلیپس نیز بر اهمیت ملال برای رشد کودک تاکید دارد. فردریش نیچه نیز مباحثی دربارۀ قدرت خلاقیت در هنگام ملالت دارد و رابطه آن را با هنر ارزشمند میداند. سوزان سونتاگ نیز همینگونه است، او در نوشتهای کوتاه در خاطراتش مینویسد که جالبترین آثار هنری زمان او، ملالآور بودهاند: «جسپر جانز۲ ملالآور است، بکت ملالآور است، ربگریه ملالآور است، و غیره و غیره. […] شاید این روزها هنر باید ملالآور باشد».
مارتین هایدگر نیز دربارۀ درسهای هستیشناختیای که میتوان از ملال آموخت، به تفصیل سخن میگوید. جوزف برودسکیِ۳ شاعر، مشهورترین و منسجمترین دفاع از ملال را ارائه کرده و اهمیت وجودی آن را پاس میدارد. او در خطاب آغازین کلاسش در دانشگاه دارتموث در سال ۱۹۸۹، ملال را «پنجرهای به بیکران زمان» مینامد و میگوید ملال میتواند برداشتی روشنتر از وجود ما نشان دهد و محدودیت و درواقع بیهودگی کارهایمان را آفتابی کند.
تمام این نویسندگان به درستی برای ملال ارزش قائل میشوند، اما از مهمترین نکتهاش غافل میمانند. ملال ارزشمند است، اما هیچ چیزِ دلپذیری در ملول بودن وجود ندارد. خوشایند نبودنِ ملال توهم نیست، و ملول بودن، روحیهای نیست که ارزش داشته باشد به ویژگی فکری ما تبدیل شود. باید قدرش را بدانیم، و در عین حال، همچونطاعون از آن پرهیز کنیم.
حس درد با وجود آزارندگی و ناخوشایندی، ارزش زیادی دارد. درد صرفاً سازوکار پیامرسانیِ مطمئنی نیست که ما را از آسیبهای بدنی آگاه میکند، بلکه همچنین ما را وا میدارد تا رفتارمان را تغییر دهیم و برای مراقبت از خود تمهیدات دفاعی بیاندیشیم. بدون درد، از آسیبهایمان غافل خواهیم ماند، و حتی هنگامی که متوجه آنها شویم نیز، شاید نسبت به آنها بیتفاوت باشیم.
حال زندگیای را تصور کنید که ملال در آن جایی ندارد. شاید در نگاه نخست، چنین تصوری برایمان خوشایند و حتی آرمانی بنظر برسد. اما باید بیشتر دقت کنیم. حرف از زندگیای نمیزنیم که در آن موقعیتهای ملالآور وجود ندارد. فردی همچون گیبسون فقط به این دلیل از درد رهاست که نمیتواند آن را تجربه کند. اما همچنان امور خطرناک و آسیبرسان در چنین زندگیای وجود دارد. بهمین نحو، در زندگی کسی که نمیتواند ملال را تجربه کند، ملالی وجود نخواهد داشت، اما تنها به این دلیل که نمیتواند ملال را تجربه کند. اگر نتوانیم ملال را تجربه کنیم، آنگاه هیچ موقعیتی (هرقدر هم بیاهمیت، مبتذل و یکنواخت باشد) نمیتواند ما را ملول کند. دیگر هیچچیز ملالآور نخواهد بود، حتی تجربۀ بارها و بارها گوشدادن به یک سخنرانی تکراری، یا انتظارکشیدنهای طولانی در ادارات. برخی موقعیتها واقعاً باید ما را ملول کنند.
ملال معمولاً درنتیجه درک یک عدم مطابقت بوجود میآید: درک وجود شکافی میان نیاز به انگیزه و وجود آن. چیزی را میخواهیم که وجود ندارد. ملال اساساً همان آگاهی ما از این فقدان است. به این دلیل از فعالیتهای یکنواخت ملول میشویم که تنوع بیشتری میخواهیم. به این دلیل از موقعیتهای آشنا ملول میشویم که خواهانِ تازگی هستیم، اما چنین چیزی برایمان فراهم نیست. و نهایتاً هنگام انجام کاری اجباری، به این دلیل ملول میشویم که میخواهیم کاری غیر از آنچه از ما خواسته شده، انجام دهیم. اگر ملال از میلِ محققنشده نشئت میگیرد، پس برای برای کاستن ملال باید به نیاز آن میل پاسخ دهیم. به عبارت دیگر، برای فرار از ملال، باید به دنبال فعالیتهایی باشیم که با خواستههایمان سازگار هستند.
میتوان ملال را نوعی زنگ خطر درونی دانست، که وقتی فعال شود میخواهد چیزی به ما بگوید. این هشدار، وجود وضعیتی ناخوشایند را به ما گوشزد میکند. اما این هشدار به شوک هم مجهز است. تجربۀ آزارنده و منفیِ ملال، ما را برمیانگیزد (شاید حتی بتوان گفت ما را وادار میکند) تا بدنبال موقعیتی متفاوت باشیم، موقعیتی که بامعناتر و جالبتر باشد. این دقیقاً همچون دردِ سوزش است که باعث میشود سوزن در بدن خود فرو نکنیم.
هنگام ملال، موقعیتمان دور و بیگانه بهنظر میرسد، یعنی خارج از حوزۀ علاقهها و طرحهایمان. این دست موقعیتها فاقد معنایند. احساس پریشانی و بیقراری میکنیم. مات و مبهوت میشویم. اهداف بدیل را در ذهنمان تصور میکنیم. حتی برداشتمان از گذر زمان نیز تغییر میکند. هنگام ملال، زمان ظاهراً با نهایت کندی حرکت میکند. میخواهیم از چنگال ناخوشایند آن بگریزیم. وقتی فعالیت کنونیمان جذابیت خود را از دست میدهد، ملال فینفسه ما را برآن میدارد تا به دنبال اهداف بدیلی باشیم.
میتوان این برداشت را تصویری انگیزشی از ملال خواند. نظریات جدید روانشناسی موید این مطلب هستند، مثلاً تحقیقات جان ایستوود۴ در دانشگاه یورک در تورنتو، شین بنچ۵ در دانشگاه ایالت واشینگتن، و هثر لنچ۶ در دانشگاهتگزاس، همچنین وایناند فون تیلبرگ۷ در دانشگاه ساوتهمپتون و اریک ایگو۸ در دانشگاه لیمریک. گزارشات پدیدارشناختی از احساس نیز با این مطلب همخوانی دارند.
مطابق با چنین گزارشاتی، تجربیات عاطفی ما، بروز ارزشهایمان هستند. احساسات، دنیا را به روی ما میگشایند و آن را غنی از معانی نشان میدهند. از طریق احساسات است که ما با وجود اجتماعی و کاربردی خود سازگار میشویم. احساسات درکی مستقیم و پیشامفهومی از آنچه برایمان مهم است ارائه میدهند و ما را به سوی امکانات وجودی (یعنی شیوۀ فعالیت و بودن در دنیا) که ما را به عمل فرامیخوانند، سوق میدهند.
مدلِ نظریِ «ملال بهمثابۀ نوعی هشدار درونی» بهخوبی در این قالب پدیدارشناختی میگنجد. ملال ما را با خصوصیات موقعیتی که در آن هستیم، سازگار میکند، به ما گوشزد میکند که مشغولیت کنونی نمیتواند بهخوبی ما را ارضا کند، و راههای بدیل عمل را به ما مینمایاند. از یک تجربه احساسی چه چیز بیشتر از این را میتوان خواست؟ اگر عملکرد ملال در یک نرمافزارِ موبایلی نهاده میشد، بیشک بابت آن پول پرداخت میکردیم.
اما اکثر آثار ادبی و فلسفی غرب تصویری نامطلوب از ملال ترسیم کردهاند. بهنظر من، دلیل چنین قضاوتی تا حدی این است که خیلی کلی دربارۀ ملال صحبت میکنیم. وقتی سخن از ملال در میان است، معمولاً از یک حالت روانشناختی معمول، گذرا و آزارنده سخن میگوییم. اما میتوان دربارۀ گرایش به تجربۀ ملال در طیفی وسیع از موقعیتها نیز سخن گفت، چیزی که روانشناسان به آن «تمایل به ملال۹» میگویند.
این مسئلهای پیشپاافتاده نیست، بلکه به معنی تجربۀ ملال در موقعیتهای متعدد و متفاوت، و حتی موقعیتهایی است که برای اکثر ماها معنادار و جالب هستند. ملالِ مکرر در هر موقعیتی به معنیِ داشتن تجربهای فارغ، سرد و منفصل از دنیاست، موقعیتها، اهداف و طرحها شما را جذب نمیکنند، بلکه از شما فاصله میگیرند و در واقع متعلق به شما نیستند. تعجبی ندارد که تمایل به ملال رابطهای مستقیم با مجموعهای از آسیبهای جدی فیزیکی، روانشناختی و اجتماعی دارد که گاه زندگی را در معرض خطر قرار میدهند، آسیبهایی که بهدلیل کثرت نمیتوان آنها را اینجا ذکر کرد. این مسئله به حق مورد توجه کافی قرار گرفته است. اما باید تمایزی بین این تمایل و تجربه واقعی ملال قائل شد. اینطور نیست که هرکس ملال را تجربه کند، متمایل به ملال باشد؛ این دربارۀ درد هم صادق است، هرکس درد را تجربه میکند، دچار درد مزمن نیست.
بهتر است بار دیگر به این قیاس نگاهی بیاندازیم. اگر احساس درد (در اکثر مواقع) بیانگر آسیب است، پس احساس ملال نیز بیانگر این است که ما مشغول کاری هستیم که با طرحهایمان سازگار نیست. بهعلاوه، درد ما را برمیانگیزد تا برای مراقبت از خود، رفتارمان را تغییر دهیم. احساس ملال هم برای این است که ما را برانگیزد تا کاری دیگر انجام دهیم، کاری که ملالآور نیست. ملال ما را برمیانگیزد تا کاری دیگر انجام دهیم، ولی لزوماً به ما نمیگوید چه کاری. این امر میتواند ما را از جایگاهی روانشناختی به جایگاهی دیگر ببرد. ملال آن کشتی بادبانیِ سفید نیست که مادام بوواری منتظر آن بود. اما میتواند بعد از آن، بهترین گزینه باشد.
پس هرگاه ملال سراغتان آمد، بهتر است آن را نادیده نگیرید. بهتر است با گوشی هوشمند خود بر آن سرپوش نگذارید. ملال میخواهد چیزی به شما گوشزد کند. مگر شما درد را نادیده میگیرید؟ آیا هنگام درد، گوشی به دست میگیرید؟
پینوشتها:
[۱] Adam Phillips
[۲] Jasper Johns
[۳] Joseph Brodsky
[۴] John Eastwood
[۵] Shane Bench
[۶] Heather Lench
[۷] Wijnand van Tilburg
[۸] Eric Igou
[۹] Boredom proneness
نظرات
این یک مطلب قدیمی است و اکنون بایگانی شده است. ممکن است تصاویر این مطلب به دلیل قوانین مرتبط با کپی رایت حذف شده باشند. اگر فکر میکنید که تصاویر این مطلب ناقض کپی رایت نیست و میخواهید توسط زمانه بازیابی شوند، لطفاً به ما ایمیل بزنید. به آدرس: tribune@radiozamaneh.com
هنوز نظری ثبت نشده است. شما اولین نظر را بنویسید.